ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 

 

   تصـمیـم را نـه آن کسـی

 

 

که رأی می دهـد، بلکـه آن

 

 

کسی که آرا را می شمارد

 

 

می گیرد.

                                         استالین

 


برچسب‌ها: استبداد و استبدادزدگی, انسان به مثابه مهره, انتخابات آزاد یا متقلبانه
 |+| نوشته شده در  شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۰ساعت 22:29  توسط بهمن طالبی  | 

 

   یک تاجر آمریکایی که به کشور مکزیک سفر کرده بود، تا زمینه های

سرمایه گذاری در آن جا را بررسی کند، نزدیک ساحل ایستاده بود و

غروب خلیج مکزیک را نظاره می کرد، بدون آن که بتواند از این همه

زیبایی لذتی ببرد!

   در همین موقع متوجه ی نزدیک شدن یک قایق کوچک ماهیگیری به

اسکله شد. مرد جوانی با کلاه حصیری بزرگ، قایق را به طرف ساحل

هدایت می کرد.

   وقتی که قایق نزدیک تر شد، سه چهار تا ماهی کوچک و بزرگ روی

کف چوبی قایق را می شد دید. تاجر آمریکایی نزدیک تر رفت و از مرد

ماهیگیر پرسید:

   چقدر طول کشید که آن ماهی ها را صید کردی؟

   مرد مکزیکی گفت: کمی بیشتر از یک ساعت.

 

 

   مرد تاجر گفت: ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ بیشتری صید کنی؟ 

   ــ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ اهل و عیالم ﮐﺎﻓﯿﻪ!

   ــ پس ﺑﻘﯿﻪ ی ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ می کنی؟

   ــ شب را با خیال راحت می خوﺍﺑﻢ. ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ می کنم. ﺑﺎ

ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ می کنم. ﺑﺎ ﺯﻧﻢ خوش و بش می کنم. ﺑﻌﺪ هم می رم

ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ می کنیم ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ و

چرخیدن توی کوچه پس کوچه ها ... و خلاصه از اوقاتم تا می تونم

لذت می برم!

   مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ می گه: ﻣﻦ ﺗﻮﯼ «ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ» ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ می توﻧﻢ

ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ تا پیشرفت کنی. ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ. ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ

می توﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ، ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ

ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ بخری. 

   ــ ﺧﺐ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟

   ــ ﺑه جاﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ"

ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها می دی ﻭ یک مغازه ی بزرگ اجاره می کنی يا می خری

 و ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ خوبی ﺩﺭﺳﺖ می کنی ...

   ﺑﻌﺪﺵ حتی می تونی یک ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ بندﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ

کنی و ماهی ها رو بسته بندی کنی و به سوپرماركت های مختلف

بفرستی، اونوقت می تونی ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ کنی ﻭ برﻯ

ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ، ﺑﻌﺪﺵ لس آنجلس، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ ... ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ

ﮐﻪ می شود ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬم تر ﻫﻢ زد، مثلا" می تونی شروع

به ساختمان سازی یا هتل داری بکنی ...

 

 

   مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ می پرسه: ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭا ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ می کشه؟

   ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ می گه: ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ!

   دوباره مکزیکی می پرسه: ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ می شه ﺁﻗﺎ؟

   تاجر تحصیل کرده ی هاروارد می گه: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤتش ﻫﻤﯿﻨﻪ!

ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ پیدا شد، می رﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮکتهاتو ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ

ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ می فرﻭﺷﻰ. ﺍین ﮑﺎﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ!

   ــ ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ؟! ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟

   ــ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ می شی، می رﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ی ﺳﺎﺣﻠﻰ

ﮐﻮﭼﯿﮏ. ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ می تونی ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ. ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ

ﮐﻨﻰ. ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ. با رفیقات تو دهکده پرسه بزنی.

گيتار بزنی و از زندگی ات لذت ببری! حتی می تونی از ثروت خودت

برای نجات دیگران و یا رساندن آنها به آرامش و رفاه استفاده کنی!

می توانی امکانات خود را برای بهبود محیط زیست به کار گیری! 

 

 

 

   در این جا ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ کم سواد، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ درس خوانده ی

هاروارد می کنه و می گه: ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻن هم ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ همین كارها ﺭﻭ

می کنم!

   چرا خوشی ام را با حرص و طمع و شتاب و رقابت به فرداهایی که

اصلا" معلوم نیست کی می رسد، بیندازم؟! چرا امروز از فرزندان و

اهل و عیالم غافل باشم، تا بعدا" بخواهم با آنها باشم؟!  چرا اکنون

مراقب جسم و جان و روح و روانم نباشم، تا بعد از 15 یا 20 سال بعد

بخواهم با بیماری و ضعف و پیری و حسرت جوانی از دست رفته ام

مبارزه کنم؟! چرا اکنون به جای دوستی با مردان و جوانان دهکده به

فکر رقابت و از میدان به در کردن حریفان باشم، تا بعد از بازنشستگی،

بخواهم با آنها دوستی و رفاقت کنم؟! چرا لذت خواب جوانی ام را از

دست بدهم؟! و چرا با حرص و طمع به ماهی ها، به دریا، به انسانهای

دیگر، و خلاصه به زمین و زمان و به عالم و آدم خیانت کنم، و بعدا"

بخواهم قسمتی از آن را با کمک های مالی جبران کنم؟!

   و مرد درس خوانده ی هاروارد برای این پرسش ها هیچ پاسخی

نداشت، چون در دانشگاه به او اقتصاد و مدیریت را آموخته بودند ولی

فلسفه ی زندگی و اخلاق را نه!

 

 


برچسب‌ها: داستان, علت و معلول, رقابت یا همکاری, انسان به مثابه مهره
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۰ساعت 10:10  توسط بهمن طالبی  | 


برچسب‌ها: استعمارگران خارجی استحمارگران داخلی, استبداد و استبدادزدگی, انسان به مثابه مهره, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 11:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

   خزانه های بغداد، پایتخت «عباسی» از ثروت های زمین پر و سرریز

گشت؛ لیکن این اموال مانند دیگر امتیازات تنها نصیب خلفا و فرزندان

آنان و وزیران می شد و یا آنانی که مورد خشم و غضب قرار نگرفته

بودند؛ اما توده ی مردم که در میان آنها افراد شایسته، با استعداد و

پشتکار بالا فراوان بودند و افرادی که تملق گویی نمی کردند و پیشانی

به آستان ولی امر مسلمین جهان نمی سایند، در فقر و تنگدستی به

سر می بردند. برخی هیچ نداشتند و دیگران به حد کفاف نمی رسیدند.

   بدین سان دو طبقه ی اجتماعی با شکافی عمیق شکل گرفت:

   طبقه ی مرفهین که از آسایش افراطی برخوردار بودند و طبقه ی

تهیدستان که با مرگ و نیستی دست و پنجه نرم می کردند. در میان

این دو طبقه نیز گروهی آسیب پذیر با وضعیتی مناسب قرار داشت

ولی همواره بیم آن می رفت که آنان نیز در طبقه ی تهیدستان سقوط

کنند. 

   دارایی های حکومت، خرج قصرهای خلفا و امیران و خوشگذرانی 

آنان و افراد حامی حکومت می شد و اینان در خانه های خود بی پروا

بر چاکران و کنیزان و خواجگان خود بذل و بخشش می کردند. خلفا و

امیران و دیوانسالاران، طبقه ی اول از حیث رفاه در جامعه ی عباسی

بودند و پس از آنان، بازاریان قرار داشتند که در ناز و نعمت به سر

می بردند. اما مردم عادی در فلاکت و ویرانی و بین مرگ و زندگی

دست و پا می زدند. بغداد میان کوخ های ویران و محقر و قصرهای

عظیم و افراشته را با هم جمع کرده بود و آسمانش نعمت و نقمت

را  در کنار هم داشت. یکی از شاعران آن دوران در باره ی این شهر

چنین سروده است: «بغداد، برازنده ی ثروتمندان است نه کسی که

در فقر و تنگدستی شب را به صبح می رساند.» و یکی از مرفهین

بغدادی سروده است: آیا هنگام پیمایش طول و عرض زمین به دیاری

برخورده ای که مانند بغداد، بهشت روی زمین باشد؟! زندگی در آن

باصفا و درختانش سرسبز است، در غیر آن نه صفایی وجود دارد و نه

طراوت و شادابی. عمرها در آن بلند می گردد و غذایش گوارا است. 

   بر اینکه بغداد در عهد عباسی و حتی همیشه؛ بهشت روی زمین 

و دنیای نعمت ها و آسایش باشد و یا زندگی در آن، آسان و درختان،

سرسبز و غذا، لذیذ و عمرها، بلند باشد؛ اعتراضی وارد نیست. در

حقیقت انسان همیشه برای آسایش بیشتر تلاش می کرده و همه ی

این نعمت ها حق اوست؛ لیکن چگونه می توان این گونه زیست، در

حالی که میلیون ها نفر گرسنه و برهنه و آواره اند و می میرند؛ در

حالی که از بغداد و زیبایی هایش ــ که عمری برای آبادانی اش جزیه

و خراج پرداخته اند ــ بهره ای نبرده اند؟!

   زندگی مرفه بر ثروتمندان بغدادی ناپسند نبود، به شرط آن که

ابوالعتاهیه از زبان صدها هزار نفر خطاب به خلیفه ی عباسی چنین

نمی سرود:

 

   چه کسی از جانب من پندهایی پیاپی به خلیفه می رساند؟

 

من قیمت ها و هزینه ها را بر رعیت گران و سخت دیدم.

 

و شغل ها را اندک و نیازها و احتیاجات را گسترده یافتم.

 

و ناملایمات روزگار را در رفت و آمد یافتم.

 

و یتیمان و بیوه ها را در خانه هایی تهی دیدم.

 

که امیدوارانه آهنگ تو می کنند.

 

از سختی های زندگی با صداهایی گرفته، فریادزنان شکایت

می کنند.

 

امید به عطاهای تو دارند تا پس از عمری سختی، رنگ عافیت

را ببینند.

 

زنان بچه داری که روز و شب می گذرانند با شکم هایی که به

کمر چسبیده است.

 

چه کسی به فریاد شکم های گرسنه و بدن های برهنه می رسد.

 

به قدر کفایت از اخبار رعیت برای تو بازگو کردم.

 


برچسب‌ها: استبداد و استبدادزدگی, انسان به مثابه مهره, چرا جامعه ی طبقاتی, تساوی در برابر قانون
 |+| نوشته شده در  شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۹ساعت 10:10  توسط بهمن طالبی  | 

 

   طرماح به امام حسین گفت: افراد زیادی همراه شما نیستند. اگر

سپاه حر بخواهد با شما و همراهان شما بجنگد، کار دشواری در

پیش رویش نیست. پیش از اینکه از کوفه خارج شوم، جمعیت فراوانی

را در منطقه ای جمع دیدم که تا به حال چنین جمعیتی ندیده بودم.

آنها برای جنگ با شما گرد آمده بودند. به خدایت سوگند می دهم که

اگر می توانی حتی یک قدم به آنان نزدیک مشو. به شهری برو که

امکان پناه گرفتن در آن وجود داشته باشد، تا اوضاع را بررسی کنی و

تصمیم بگیری. اگر چند روز فرصت بیابیم می توانیم یک لشکر بیست

هزار نفره را سامان دهیم. آنان تا جان و توان دارند نخواهند گذاشت

دست کسی به تو برسد. 

   امام به او گفت: خداوند به تو و قوم تو خیر بدهد. میان ما و این

مردم پیمانی است که نمی توانیم از آن پیمان برگردیم. تا ببینیم

عاقبت کار چه خواهد بود.

   طرماح گفت: خداوند تو را از شر جن و انس نگه دارد. من قدری

آذوقه دارم که برای خانواده ام می برم. می روم و برمی گردم. اگر

به شما رسیدم، از جمله یاران تو هستم. 

   امام گفت: بشتاب! خدایت رحمت کند.

   اما وقتی طرماح برمی گردد، در نزدیکی همین منزل ــ عذیب

الهجانات ــ به او خبر می دهند که : حسین شهید شد!

   از گفتگو و طرح و برنامه ی طرماح پیداست که انسانی هوشمند

و سازمانده بوده است. اما نتوانسته بود راز مرگ را بفهمد.

 

 

 

   از این راز، جان تو آگاه نیست!

 

 

 

   از این رو در جستجوی دلیل و وجهی بود که رفتنش را منطقی

جلوه دهد. این بار هم مثل همیشه، امام هیچ گونه اصراری برای

ماندن نمی کند. می گوید: بشتاب! آیا همین کلام آخر امام از آن

لحظه که طرماح خبر شهادت او را شنید، تا پایان عمر رهایش کرده

است؟! به کجا شتافته است؟

 

 

 

 از که بگریزی، از خود ای محال؟!

 

 

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, انسان به مثابه مهره, فرهنگ عاشورا
 |+| نوشته شده در  شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۹ساعت 1:1  توسط بهمن طالبی  | 

 

   کاروان عاشقان از سویی می رفت و سپاه حرّ از پی آنان. تمام

دغدغه ی حر این بود که مبادا جنگ شروع شود. این برهان امام

حسین هم که می گفت بنا به دعوت و خواست مردم کوفه آمده

است و اگر نمی خواهند برمی گردد، سخنی بود که حر، پاسخی

برای آن نمی یافت.

   در منزل «عذیب الهجانات» که در فاصله ی یک فرسخی قادسیه

بود و آستانه ی سرزمین عراق؛ دیدند یک گروه چهار نفره از کوفه

می آید. طرماح بن عدی، رهبر گروه بود. وقتی که برابر امام رسیدند،

طرماح خواند:

 

   ای شتر من از اینکه به سختی می رانمت بیم مدار و شتاب

کن که پیش از سحرگهان، با بهترین سواران و بهترین مسافران

به مرد والاتبار برسی. بزرگوار آزاده ی گشاده دل که خدایش برای

بهترین کار بدانجا رسانده است. و خدایش وی را همانند روزگار

پایدار بدارد.

 

   امام در پاسخ او گفت: «امیدوارم اراده ی خداوند برای ما نیکو

باشد، خواه کشته شویم و یا پیروز گردیم.»

   طرماح با اشعار خود، تابلوی درخشانی را تصویر کرده بود، و امام

حسین با پاسخ خود، خیر و خوبی را معنی کرده بود و عیار نهضت

را نشان داده بود که در هر حال «خیر» است. 

   در این هنگام حر جلو آمد و گفت: این چند نفر که از کوفه آمده اند،

از جمله همراهان شما نیستند، اهل کوفه اند. آنها را یا بازداشت

می کنم و یا به کوفه بازمی گردانم. 

   امام گفت: من با جان خودم از اینان دفاع می کنم. آنان یاران من

هستند و در حکم همسفران من. تو قول دادی تا نامه ی ابن زیاد

بیاید، متعرض من نشوی؛ و اگر بخواهی آنان را زندانی کنی و یا

برگردانی، با تو خواهم جنگید.

   حر پیشنهاد امام را پذیرفت.

   امام از آنان پرسید: از کوفه چه خبر؟ مردم چه وضعیتی دارند؟ 

   مجمع بن عبدالله الغائدی گفت: اعیان و اشراف شهر، رشوه های

هنگفتی گرفته اند و کیسه هایشان را پر کرده اند. حکومت دل آنان

را به دست آورده و آنان را همکاران مخلص خود نموده است. همگی

آنان علیه شما هستند. بقیه ی مردم، دل هایشان با شماست و

شمشیرهایشان بر شما! آنها فردا بر تو شمشیر خواهند کشید.

   امام در باره ی شهادت قیس بن مسهّر پرسید. توضیح دادند.

امام نتوانست از گریه خودداری کند. گفت: 

 

و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا

 

   از آنان برخی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به

راه اند و هیچ پیمان خود را دگرگون نکرده اند.

 

   و سپس دعا کرد که: خداوندا ما و آنان را در بهشت در قرارگاه رحمت

و مهرت قرار ده و گنجینه ی ثوابت را نثار ما کن!

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹ساعت 1:25  توسط بهمن طالبی  | 

 

   غزالی در بحث مرگ می گوید: مرگ چیزی جز تغییر حالت نیست. در

مرگ افق هایی در برابر دید انسان گشوده می شود که در زمان حیات

آن افق ها بسته بود. همان گونه که برای انسان بیدار، اموری آشکار

است که برای انسان خفته نیست. 

 

   «مردم خفته اند، وقتی مردند، بیدار می شوند.»، این مفهوم فقط 

در معارف اسلامی نیست. انسان ها در فرهنگ ها و تمدن های

مختلف در باره ی مرگ اندیشیده اند و آنان که راهی به حقیقت

برده اند، با مرگ چنان خو گرفته اند و گونه ی مرگ را بوسیده اند که

انگار مرگ ریشه ی زندگی و گوهر آن بوده است.

   در رساله ی «فیدان» از مرگ سقراط سخن گفته شده است.

مرگی که انصافا" به تاریخ اندیشه و به فلسفه حیات بخشیده

است: «فیلسوف مشتاق مرگ است ... پس سیمیاس گرامی،

فیلسوفان راستین در آرزوی مرگ اند. اگر مردی را ببینی که از

مردن می هراسد، باید این امر را دلیل بدانی بر اینکه او دوستدار

دانش نیست. بلکه تن خویش را دوست دارد و چنان کسی یا در

بند مال است یا در طلب جاه و یا دیوانه ی هر دو ... شجاعت نیز

خاص کسانی است که تن را حقیر می شمارند و دلباخته ی

حقیقت اند.»

   سقراط ثابت کرد که اندیشه و سخن او در باره ی مرگ، فقط یک

نظریه ی مجرد نیست. او با آن نظریه، زندگی کرد. سقراط مرگ را

انتخاب کرد تا جان او و نام او به خون بی گناهی آلوده نشود و

وجودش را به ستم نیالاید. درست نقطه ی مقابل مردم کوفه ــ و

مردمی در همه ی زمان ها و همه ی مکان ها ــ که زندگی را انتخاب

می کنند و برای این انتخاب، تیغ بر روی قلب خود می کشند!

 


برچسب‌ها: مرگ اندیشی, استبداد و استبدادزدگی, انسان به مثابه مهره, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹ساعت 1:38  توسط بهمن طالبی  | 

 

   در «بَیضه»، که منطقه ای بود در میان واقصه و عذیب، برای برداشتن

آب فرود آمدند. امام در آنجا خطبه ای خواند که از جمله سخنان تعیین

کننده و مبین فلسفه ی نهضت عاشورا است. او گفت:

 

   ای مردم، پیامبر خدا فرمود: هر کس سلطان ستمگری را ببیند

 

که حلال خداوند را حرام می شمرد، پیمان خدا را می شکند، با

 

سنت رسول خدا مخالفت می کند، و در میان بندگان خدا به گناه

 

و دشمنی عمل می کند، اگر در برابر چنین کسی با کار و با

 

سخن مخالفت و ایستادگی نکند، شایسته است که خداوند آن

 

کس را همنشین همان سلطان ستمگر قرار دهد. آگاه باشید که

 

این زمامداران به پیروی شیطان درآمده اند و پیروی خداوند رحمان

 

را رها کرده اند. تباهی را رواج داده اند و حدود خداوند را به کناری

 

نهاده اند. بیت المال را ویژه ی خود ساخته اند. حرام خداوند را

 

حلال می کنند و حلال او را حرام. و من سزاوارترم تا آن کسی

 

که این گونه رفتار کرده است. نامه های شما به من رسید.

 

فرستادگان شما به من گفتند که با من بیعت کرده اید، که مرا

 

به دشمن واگذار نمی کنید، و رهایم نمی نمایید. اگر بر بیعت

 

خود پایدار بمانید، رشد خود را نشان داده اید. من، حسین بن

 

علی، پسر فاطمه، دختر پیامبر هستم. جانم با جان شما یکی

 

است. خانواده ام با خاندان شماست. من اسوه ی شما

 

هستم.

 

   اما اگر چنین نکردید و پیمان شکستید و بیعت مرا از خود

 

برداشتید، این رفتار ناپسند و ناسزاوار است؛ همان گونه که

 

با پدر، برادر و پسرعمویم، مسلم رفتار کردید. بهره ی خود را

 

از دست دادید و بخت خود را واژگون نمودید! 

 

   حرّ که احساس کرد از سخنان امام عطر جهاد و مقاومت برمی خیزد،

   گفت: اگر با ما بجنگی ، با تو خواهیم جنگید و اگر جنگ شروع شود،

نابود خواهی شد!

   امام به او گفت: مرا از مرگ می ترسانی؟! نمی دانم چگونه و با چه

زبانی با تو سخن بگویم! سخن آن برادر اوسی را می گویم که با پسر

عمویش سخن می گفت و می خواست از پیامبر حمایت کند.

   می گفت: بزودی می روم. مرگ بر جوانمرد ننگ نیست. هنگامی که

او انگیزه ای درست و نیکو دارد و بر آن انگیزه جهاد می کند و مسلمان

است. جانش را فدای انسان های صالح می کند، و از تباه شده ی

فریفته و خوار دوری می گزیند. اگر زنده ماندم، پشیمان نیستم و اگر

مردم، ملامت نمی شوم. برای تو خواری همین بس که بمانی به ننگ!

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا, حر بن یزید ریاحی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹ساعت 1:21  توسط بهمن طالبی  | 

 

   آینده مثل آفتاب در برابر دیدگان امام حسین می تابید. او آن سپاه به

ظاهر قدرتمند و پیروز را متلاشی و شکست خورده و پریشان می دید.

در سرانجام سخن به آنان گفت:

   «بدانید که پس از من بقایی نخواهید داشت، مگر به اندازه ی فرصت

یک است سواری! سنگ آسیای روزگار و زمانه بر شما می گردد و چون

محور؛ شما را در پریشانی و بی آرامی می اندازد.

   این عهدی است که پدرم از سوی جدم با من بسته است. همه ی

جوانب کار را ارزیابی کنید و یاران و همراهان خود را بخوانید تا سرانجام

کارتان به اندوه و پشیمانی کشیده نشود. پس از آن در باره ی من حکم

کنید و مهلتی نیز ندهید!

   من بر خداوند، پروردگار خودم و شما، توکل کرده ام و هیچ جنبنده ای

نیست جز آنکه خداوند پیشانی او را می گیرد. پروردگار من بر راه راست

است.

   خداوندا قطرات باران را از آنان بازدار! زندگیشان را ناگوار ساز، تنگنا و

خشکسالی بهره شان نما و آن جوان ثقیف را بر آنان مسلط ساز تا جام

زهرآگین در کامشان ریزد و هیچ یک از آنان را وامگذارد، مگر اینکه در برابر

هر یک از ما که کشته اند، یک تن از آنان را بکشد و در مقابل هر ضربتی

که بر ما فرود آورده اند، ضربتی بر آنان وارد سازد و انتقام من و دوستان

و خاندان و پیروانم را از آنان بگیرد.

   آنان به ما نیرنگ زدند و دروغ گفتند و تنهایمان گذاشتند. تو پروردگار ما

هستی، بر تو توکل داریم، به سوی تو بازمی گردیم و به جانب توست

مسیر خلایق.»

 

   سخنان امام نشان داد که حقیقت مثل چشمه ی خورشید است که

همواره از آن روشنی و گرمی می تابد و به زمین سرد حیات و طراوت

می بخشد. اگر انسان به آفتاب حقیقت، به روشنایی خداوند پیوند

خورد، بریدن از خاک و متلاشی شدن پیکر، چه اهمیتی دارد؟! نیزه ها

و شمشیرها می توانند پیکری محدود را پاره پاره کنند، اما با جان

نامحدود چه خواهند کرد؟

 

 

قَد غَیَّرَ الطَّعنُ مِنهُم کُلَّ جارحَةٍ 

 

                 

                        اِلا المَکـارِمَ فی اَمـنٍ مِنَ الغِیَـرِ

 

 

   نیزه ها تمام اندام آنان را پاره پاره کردند، اما بزرگواری و کرامت آنان از

هر دگرگونی، در امان بود.

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹ساعت 0:53  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

   امام به سپاهیان عمر بن سعد اشاره کرد که ساکت شوند و به

سخن او گوش دهند. اما آنان توجهی نکردند. از این رو به آنان گفت:

   وای بر شما! شما را چه می شود که آرام نمی گیرید تا سخنم

را بشنوید؟ من شما را به راه راست می خوانم. هر کس که از من

سخنم را بشنود و اطاعت کند، از جمله ی هدایت شدگان است و

هر کس نافرمانی کند، نابود می شود. شما که به سخن من گوش

نمی دهید و از من نافرمانی می کنید، شکم هایتان از حرام آکنده

شده است و بر قلب هایتان مهر زده شده است.

   آرام آرام اما سکوت در آن جماعت برقرار شد و همه گوش به

سخنان حسین بن علی سپردند. و این ثابت می کند که «قدرت»؛ 

سرچشمه اش در یک روح بزرگ است و نه در سپاه متراکم

و برق شمشیرها و نیزه ها.

   صلابت سخن امام، هیبت سپاه عمر بن سعد را شکست. امام

گفت:

   ... آنگاه که به فریاد و درخواست شما پاسخ گفتم و به سوی تان

آمدم، شمشیرهایتان را بر ما کشیده اید و آتش فتنه ای را که

دشمن ما و شما، بر علیه ما افروخته بود، شعله ور ساختید.

بر علیه دوستان و پیشوایان خود به پاخاسته اید و به یاری دشمنانتان

آماده شده اید؛ بی آنکه دشمن شما گامی به سوی عدالت بردارد و

بی آنکه آرزویی و خواسته ای از شما جامه ی عمل پوشد، مگر

بهره ی حرامی از دنیا که سهم شما شده است و زندگی پست و

پرمذلتی که به آن دل بسته اید.

   اگر از شما مردم سوال کنند که چرا با ما این گونه می جنگید، آیا

می توانید بگویید که ما در دین بدعتی نهاده ایم یا در پاسداری از

دین جدمان، سستی و خطایی از ما مشاهده شده است؟!

   شما ای جنگ افروزان! امروز کارتان به جایی رسیده که دشمنان

ما را یاری می کنید و از یاری ما روی برمی تابید؟ چرا چنین نکنید!

که بی وفایی تان شهره ی روزگار است و بنیاد هستی شما بر آن

استوار است و قلبتان بر آن سرشته است و سینه تان بر آن آرام

یافته است. شما ناگوارترین میوه ی درختی هستید که چون باغبان

آن را در کام نهد، راه گلویش را فرو بندد و چون غاصب آن را در دهان

گیرد، مطبوع و خوش طعمش می یابد.

   بدانید که آن انسان بی پدر (عبیدالله بن زیاد) بر دو امر پای فشرده

است؛ میان شمشیرهای آخته و تن به خواری سپردن. اما دور باد و

هیهات که ما خواری را برگزینیم.

   خدا و رسول او، خواری را بر ما نمی پسندند و مومنان و دامن های

پاکی که ما را پرورده اند، بدان رضا نمی دهند. جوانمردان غیرتمند و

بلنـدآوازگـان والاهمـت، ننـگ دارنـد که مــا طـاعت پـلیـدان را بر مـرگ

شرافتمندانه ترجیح دهیم.

   آگاه باشید که من حجت را بر شمـا تمـام کـردم و راه پوزش را بر

شما بستم و از سرانجام کار، شما را بیم دادم.

   اکنـون که یـاران، مـرا رهـا کرده انـد با این شمـار انـدک و بسیـاری

دشمنان با شما می جنگم.

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹ساعت 0:59  توسط بهمن طالبی  | 

 

   عمر بن سعد آمـاده ی حملـه می شد زیرا دریافتـه بود که زمـان به

مصلحت او نمی گردد.

   سخنان امـام حسین امـواجی از تردیـد و دودلی را در سپاه او ایجاد

کرده بود. اگر مردم کوفه و آنانی که با مسلم بیعت کرده بودند و وعده

داده بودند که تا پای جان در راه حسین خواهند ایستاد، اگر آن مردم

لحظـه ای و فقـط لحظـه ای به خود می آمدند، شرایط به کلی تغییر

می کرد. 

   پس مـردم را همیشه باید در مقـابل کار انجام شده قـرار داد، تا نه

تنها دیگر راه برگشتی نداشتـه باشنـد، بلکـه خود به توجیـه عمـل و

رفتار نادرست خود بپردازند و وضعیت پیش آمده را بر عهده ی خویش

گیرند! 

   و این تـرفند همه ی حکومـت های استبـدادی است که همواره به

مردم خود تلقین می کنند که: وضعیت، حساس است، و باید هشیار

باشند و فریب دشمن را نخورند؛ حال آنکه خود، دشمن واقعی همان

مـردم هستنـد، زیرا همیـشه برای سواری گرفتـن، آنان را در جهل و

بی خبری نگاه می دارند.

   این بود که سپاه،به فوریت سازمان داده شد،فرماندهان و سرداران

ولایت مدار، آمـادگی خود را اعلام کردند و پرچم ها به اهتزاز درآمد تا

حماسه ای دیگر رقم زده شود!

   دستـه های سپاه عمر بن سعد از هر سو به اردوگاه کوچک امـام

نزدیک می شدند،و امام و خاندان و یارانش را چون نگینی در محاصره

درمی آوردنـد تا بهترینِ مـردم را برای اغفـال و بهره کشی از بقیـه ی

مردم به تیغ بسپارند و نابود کنند! 

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, استبداد و استبدادزدگی, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا
 |+| نوشته شده در  جمعه ۴ مهر ۱۳۹۹ساعت 1:40  توسط بهمن طالبی  | 

 

   سکوت میدان را فـراگرفت. سخن شمر نتـوانسته بود حال و هوای

سخنان امام را بر هم زند. امام ادامه داد:

 

   «اگر در گفتار پیامبر تردید دارید، آیا در این واقعیت هم شک

 

دارید که من پسر دختر پیامبر شما هستم؟ به خدا سوگند در

 

سراسر زمین از مشرق تا مغرب، در میان شما و دیگران رسول

 

خدا فرزندی به غیر از من ندارد. وای بر شما! وای بر شما! آیا

 

کسی را از شما کشته ام که به طلب خون او آمده اید؟ آیا مال

 

کسی را گرفته ام؟ آیا بر کسی زخمی زده ام که به جبران آن

 

آمده اید؟» 

 

   در برابر سخن امام، غیر از سکوت و شرم، برای سپاه عمر بن سعد

چه مـانده بود؟! آنگاه امـام از سران سپـاه عمر بن سعد که به او نامه

نوشته بودند نام برد و گفت:

 

   «ای شبث بن ربـعی، ای حجار بن ابـجر، ای قیـس بن اشعث،

 

ای یزید بن حارث، آیا شما برای من نامه ننوشتید که بیا میوه ها

 

رسیده است. درختان سرسبز شده اند و لشکری آماده و تجهیز

 

شده در اختیار توست؟!»

 

   گفتند: ما نامه ننوشتیم!

 

   بیهوده نیست که «شرم» و «ایمان» نسبت ذاتی دارند؛ و حیا از ایمان

ریشه می گیرد.

 

                   اَلحَیاءُ مِنَ الایمانِ

 

   و پیامبر فرمـود: «هر دینـی خلـق و خوی خود را دارد و خلـق و خوی

اسلام، شرم است.» و خود مَثل اعـلای همیـن خلق و خو بود. طوری

که گاه چهره اش از شرم گلگون می شد. 

   ویژگی جان و سرشت شبث بن ربعی و عزرة بن قیس و هر

یک از گماشتگان استبداد در همه ی دوران ها و همه ی زمانها،

«بـی شرمـی» است. والا چگونـه می شود سنگ انسـانیـت و

شرافـت را به سینـه زد و آنگاه در برابر آن صف آرایـی کرد تا آن

را لگدکوب نمود؟!

   چرا سخن حق و ناله ی خلق کمترین اثری بر جان آنان نمی گذارد و

«دروغ» مشخصـه ی وجودشـان شده است؟! به گونـه ای که در برابر

چشم همین خلقی که قول و عهد و پیمان آنان را شاهد بوده و شنیده

و می داند، آن را حاشا کنند و انکار نمایند!

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, استبداد و استبدادزدگی, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

   یاران امام حسین در این آوردگاه نابرابر هر یک چون عصاره ی یک

آیین و یک ملت جلوه می کردند. از این رو؛ نه تنها از سپاه امام به

لشکریان عمر بن سعد کسی پناهنده نشد و یا از صحنه نگریخت؛

بلکه از سپاه عمر بن سعد بود که یکی از فرماندهان، حر بن یزید

ریاحی، اسب خود را هی زد و به سوی امام و یارانش آمد و به

سپاه او پیوست.

   این صحنه که در یک سو، صد نفر آرام و پرطمأنینه ایستاده اند و

هیچکس ذره ای ترس و تردید و دغدغه در دلش نیست و قدرت و

هیبت دشمن را به هیچ می گیرد، و در سوی دیگر، هزاران انسان

با ذهنیت های آشفته و قلب هایـی تاریک، که تنها قدرت و منفعـت

دنیایـی، آنان را به یکدیگـر پیونـد داده است، یکی از صحنـه های

شگفت تاریخ است!

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا, انسان آیینه ی خدا
 |+| نوشته شده در  شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ساعت 23:15  توسط بهمن طالبی  | 

 

   امام حسین، سوار بر اسب، دعا کرد:

 

   خداوندا! تو مایه ی اطمینان من در هر سختی، و امید من

 

در هر گرفتـاری هستی، در هر مشکلـی که برای من پیش

 

می آید، تو پشتوانه و موجب اعتماد من هستی. چه بسیار

 

اندوه ها و گرفتاری ها که دل انسان در آن ناتوان می شود

 

و چاره جویی اش اندک و دوست در آن وامانده و دشمن به

 

سرزنش زبان باز کرده است. به پیشگاه تو شکایت می برم.

 

از هر چه غیر توست، به سوی تو رغبت دارم. تو گره ها را

 

می گشایی و اندوه را از میان می بری. تو صاحب همه ی

 

نعمــت هــا و همــه ی خوبــی هـا و ســرانــجام همـــه ی

 

خواسته هایی.

 

   سپاه عمر بن سعد به طرف امام و یارانش حرکت کرد. صحنه را

تصور کنید! یک طرف، سی هزار سواره نظام و پیاده با ابزار و تجهیزات

جنگی، که یک حکومت استبدادی جاافتاده آن را سازمان داده بود و

طرف دیگر، یک گروه حدودا" صد نفره. اگر نبود آن شیوه ی شایسته

و دوراندیشانه ی امام حسین که همواره در هر فرصتی افراد ضعیف

و ناتمام را تشویق به رفتن می کرد، در این روز استثنایی تاریخ،

بازماندگان اردوی او این چنین پرصلابت و پرشکوه نبودند.

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, انسان به مثابه مهره, فرهنگ عاشورا
 |+| نوشته شده در  جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹ساعت 16:29  توسط بهمن طالبی  | 

 

   یاران امام حسین مشخص و معدود بودند. سوار و پیاده. زهیر بن

قین، فرمانده ی جناح راست سپاه بود و حبیب بن مظاهر، فرمانده ی

جناح چپ و پرچم، در میانه ی سپاه در دست عباس بن علی ــ قمر

بنی هاشم ــ بود. به گونه ای آرایش پیدا کرده بودند که خیمه ها

پشت سر آنها قرار داشت. پشت خیمه ها را نیز خندقی حفر کرده

بودند تا دشمن نتواند اردو را دور بزند و به خیمه ی زنان و کودکان

حمله برد.

   سپاه عمر بن سعد به تناسب قبایل و تیره های آن آرایش شده

بود و سران و رؤسای قبایل، هر یک مسئولیت گروه خود را بر عهده

داشت. چنانچه مسئول گروه مذحج و اسد، عبدالرحمن بن ابی

سیرة الحنفی بود و مسئول گروه ربیعه و کنده، فیس بن الاشعث

بن قیس و مسئول گروه تمیم و همدان، حر بن یزید الریاحی و

مسئول بخش عدنی ها، عبدالله بن زهیر ازدی.

   فرمانده ی جناح راست، عمرو بن الحجاج الزبیدی و فرمانده ی

جناح چپ، شمر بن ذی الجوشن و فرماندهی سواره نظام، عزرة

بن قیس و فرمانده ی پیادگان، شبث بن ربعی بود و پرچم را نیز،

ذوید ــ غلام عمر بن سعد ــ در دست داشت.

   چنانچه از نام ها پیداست، سه نفر از سران کوفه که برای امام

حسین نامه نوشتند که به کوفه بیا؛ حال در کربلا، فرماندهان

سپاه عمر بن سعد بودند و آماده ی جنگ با امام حسین!

   این فاصله ی شگفت را چگونه طی کرده اند؟ از فدا شدن در

راه امام ــ که در نامه نوشته بودند ــ تا کشتن امام برای منافع

خود؟! فاصله ی میان دوستی و دشمنی.

   همان گونه که «ایمان» اکسیری است که وقتی به جان انسان

خورد، فطرت خداجوی انسان جلوه می کند و می درخشد و از

بی تفاوتی و بی قیدی و حتی دشمنی کناره می گیرد و به صف

مومنان می پیوندد، چنانکه حر بن یزید ریاحی همین گونه عمل

کرد. استبداد و سرکوبِ جان و اندیشه و احساس انسان ها، و

تحریف مدام ارزش ها، و ماندنی و شیرین جلوه دادن دنیا نیز

می تواند عده ای از دوستان را تبدیل به دشمن کند.

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, فرهنگ عاشورا, استبداد و استبدادزدگی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹ساعت 22:34  توسط بهمن طالبی  | 

 

   نماز جماعت عمر بن سعد در صبح عاشورا، به خوبی نشان می دهد

که حکومت های استبدادی دینی چون حکومت معاویه و یزید چگونه

می توانند در سایه ی حکومت خود، به تحریف اصول و آیین های دینی

بپردازند.

 

   دیدیم که چگونه توانستند توحید را به عنوان مهم ترین محور اسلام و

مسلمانی، همچون دین های دیگر ابراهیمی تحریف کنند و از کارکرد

نجات بخش آن برای عدالت اجتماعی بیندازند که هیچ؛ آن را درست به

حربه ای برای تحقیر و تحمیق بندگان خدا، و شمشیری برای خفه کردن

خلق خدا و بریدن زبان آنان تبدیل کنند.

 

   این حربه اکنون نیز در دست دولت های اسلامی هنوز وسیله ای برای

سواری گرفتن از دوش مردمان و تاراج سرمایه های مادی و معنوی آنان

است! 

 

   به همین ترتیب حتی نماز هم که پرچم مسلمانی بود، این چنین بی

حاصل و بی روح شد که مقدمه و توجیه کننده و پشتوانه ی قتل فرزند

پیامبر گردید؛ و اکنون نیز چون دستاری که حاکمان گربه صفت کشورهای

مسلمان خود را در آن پوشانده اند، برای شکار خلق و صید مردم!

 

 

سالی یکدانه می گرفت از ما 

 

                                          حال حرصش شده فــــراوانـــا

 

این زمان پنـــج پنــج می گیرد 

 

                                          چون شـده تـائب و مسلمانـــا!

 

 


برچسب‌ها: استبداد و استبدادزدگی, فرهنگ عاشورا, انسان به مثابه مهره, مسیر شیعه در تاریخ
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹ساعت 0:37  توسط بهمن طالبی  | 

 

   صبح روز عاشورای محرم سال 61 قمری:

   در هر دو اردوگاه، نماز صبح به جماعت برگزار شد. در اردوی یزید،

عمر بن سعد به نماز ایستاده بود. کسی که غیر از حکومت و قدرت

و بهره گیری فزون تر از دنیا، به چیز دیگری نمی اندیشید، در جلوی

مردمی که به علت دو دهه تحریف مداوم کارگزاران حکومت اسلامی

معاویه ، مسخ شده بودند و در تاریکی جان و اندیشه ی خود، غرقه

بودند!

   نماز عمر بن سعد، نمازی بود بی روح و بی طراوت؛ والا چگونه

می شود انسانی به عنوان رهبر عادل، به نماز بایستد و دستش به

خون صدها صدها نفر آغشته باشد؟! 

 

روی به محراب نهـادن چه سود

 

                                             دل به بـــخارا و بتـــــان طــــراز

 

ایـزد تو، وسوســه ی عاشقـی

 

                                             از تو پــــذیـرد، نپـــذیرد نمــــاز!  

 


برچسب‌ها: فرهنگ عاشورا, استبداد و استبدادزدگی, انسان به مثابه مهره, حکیم رودکی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹ساعت 22:3  توسط بهمن طالبی  | 

 

   عزرة بن قیس با تعدادی سوار در اطراف اردوگاه امام حسین گشت

می زد. تا دریابد امام و یاران او، شب را چگونه می گذرانند. آیا برای

جنگ آماده می شوند یا برای تسلیم شدن؟ آیا کسی شبانه اردو را

ترک می گوید؟ آیا کسی می خواهد به لشکر عمر بن سعد پناهنده

شود؟ آیا کسی از اردوی عمر بن سعد می خواهد به امام بپیوندد؟ 

   امام حسین آیات 178 و 179 سوره ی آل عمران را تلاوت می کرد

که:

 

   و کافران هرگز مپندارند که چون مهلتشان می دهیم به سود

 

آنان است، تنها از آن روی به آنان مهلت و میدان می دهیم تا

 

سرانجام بر گناهان خویش بیفزایند و عذاب خفت باری در کمین

 

دارند. خداوند نمی خواهد مؤمنان را به حالی که شما دارید رها

 

کند، مگر آنکه پاک را از ناپاک جدا کند؛ ...

 

 

   یکی از سواران عزرة بن قیس که آیه را شنیده بود، فریاد زد: به خدای

کعبه، ما پاکان هستیم که از شما جدا شده ایم!

   می بینید که انسان چطور واقعیت را نزد خویش واژگونه می کند و با

چه مهارتی به خودفریبی می پردازد؟! و شگفت آنکه این گشت شبانه

در اطراف اردوی امام و شنیدن صدای تلاوت آیات قرآن از لبان امام و

صدای نماز و مناجات نوه ی پیامبر و یارانش، هیچ کدام اثری بر قلب عزرة

بن قیس که از قضا نامه هم نوشته و از دعوت کنندگان بود، ننهاد. قلبی

از سنگ و بدتر از آن!

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, انسان به مثابه مهره, فرهنگ عاشورا
 |+| نوشته شده در  شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹ساعت 22:38  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

    شب عاشورا را نمی توان نوشت. معانی، هرگز اندر حرف ناید!

   در تاریخ جنگ؛ جنگ های نابرابر، بسیار بوده است اما عاشورا

پدیده ی دیگری است. در بسیاری جنگ ها کودکان شاهد کشته

شدن و قطعه قطعه شدن آشنایان و اطرافیان خود بوده اند اما در

هیچ جنگی، مرز میان پاکی و تاریکی این گونه نبوده است که در

عاشورا بوده است. در واقع ما بقیه ی نبردها و جنگ ها را از نظر

تشخیص جبهه ی حق و باطل، با عاشوراست که می سنجیم و

محک می زنیم. 

   لحظات شب عاشورا برای یاران امام حسین لحظاتی الهی و

آسمانی بود. همه، مرغان باغ ملکوت بودند که تا پر زدنشان از

عالم خاک و رها شدن از قفس تن دیری نمی پایید.

   عمر بن سعد و سپاه او برگشته بودند. آنان در اندیشه ی یک

جنگ بی افتخار بودند. نمی دانیم شبث بن ربعی و حجار بن

ابجر و عمرو بن حجاج و عزرة بن قیس و دیگرانی که برای امام

نامه نوشته بودند که به کوفه بیا، در انتظارت هستیم، آن شب

را چکونه گذرانده اند! اما می توانیم از پس قرن ها و عصرها،

صدای دعا و نماز و مناجاتی که در زیر نور آرام ماه شب دهم در

اردوی امام حسین پیچیده بود را با گوش جان بشنویم!

   امام یاران خود را جمع کرد و گفت:

   بر خداوند بهترین ثنا را می فرستم و او را در خوشی و ناخوشی

می ستایم. خداوندا تو را ستایش می کنم که ما را به پیامبری

کرامت بخشیدی، به ما قرآن آموختی و به ما شناخت در دین

ارزانی داشتی. برای ما گوش و چشم و دل قرار دادی و ما را از

جمله ی مشرکین قرار نداده ای. من یارانی بهتر از یاران خود

نمی شناسم و خاندانی نکوتر و مواظب تر بر صله ی رحم از

خاندان خود نمی شناسم.

   خداوند به همه ی شما از سوی من پاداش نیک عنایت فرماید.

گمان من این است که فردا روز رویارویی ما با دشمنان است.

من به همه ی شما اجازه می دهم که با رضا و خشنودی من

بروید. حقی از من بر شما نخواهد بود. اینک سیاهی شب شما را

فرو گرفته است. شب را مرکب خود سازید و بروید. هر یک از شما

دست یکی از افراد خاندان مرا بگیرد و در این سرزمین، در روستاها

و شهرها پراکنده شوید تا خداوند گشایش رساند. این جماعت فقط

در جستجوی من است و اگر بر من دست یابند، از جستجوی دیگران

دست برمی دارند.

   آن جمعی که در شب عاشورا گرداگرد امام حلقه زده بودند، به

آخرین منزل رسیده بودند. یاران نیمه راه، هر کدام در منازل بین راه

رفته بودند. آنانی که مانده بودند، به مرگ لبخند می زدند. یقینِ

گمشده در جانشان شکفته و پیدا شده بود. کلمات حسین ــ پسر

علی ــ بر شوق و عشق و اشک آنان می افزود. چگونه بروند؟! کجا

بروند؟!

 

 


برچسب‌ها: امام حسین علیه السلام, مسیر شیعه در تاریخ, انسان به مثابه مهره, فرهنگ عاشورا
 |+| نوشته شده در  شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹ساعت 17:26  توسط بهمن طالبی  | 

 

   شمر در صدد بود که موقعیت عمر بن سعد را تضعیف کند و خود به

جای او نشیند. و عمر بن سعد نیز، شمر را که جنگاوری شهره بود،

بی اعتبار و بی حرمت می کند که چه ارزشی داری! در نظام حکومتی

یزید ــ مثل هر نظام استبدادی دیگر  ــ انسان ها به مثابه مهره اند،

که باید فرمان بر بوده و دستورات صادره از جانب ولی امر را اجرا کنند.

   حداکثر چیزی که وجود دارد برخی ارزشهای قبیله ای، آن هم در

حوزه ی قبیله ی خود است. چنانکه وقتی شمر و عبدالله بن ابی

المحل نزد عمر بن سعد بودند، از آنجا که ام البنین مادر عباس بن

علی و جعفر و عبدالله و عثمان، عمه ی عبدالله بن ابی المحل بود

و هر سه از قبیله ی بنی کلاب، عبدالله بن ابی المحل از عمر بن

سعد خواست که امان نامه ای برای پسران ام البنین بنویسد و او

هم نوشت.

   آن روز، که روز نهم محرم بود، شمر در برابر اردوی امام حسین

ایستاده بود و فریاد زد: عباس و برادران او کجایند؟

   کسی به شمر پاسخ نداد. امام گفت: گرچه انسان تبهکاری

است، اما پاسخش گویید.

   پاسخ دادند: چه کاری داری؟ گفت: شماها در امان هستید.

خودتان را با حسین به کشتن ندهید. از امیرالمؤمنین یزید اطاعت

کنید.

   عباس گفت: لعنت خداوند بر تو و بر امان تو. به ما امان می دهی،

در حالی که فرزند پیامبر خدا در امان نیست و از ما می خواهی که

در حلقه ی اطاعت لعنت شدگان و فرزندان لعنت شدگان درآییم؟!

   زهیر بن قین از سر مهر و عشق نگاهی به عباس افکند و خاطره ای

را به یاد آورد و آن را برای عباس بازگفت: وقتی که پدرت مولا علی

می خواست ازدواج کند، به برادرش عقیل که تیره ها و قبیله های

عرب را بسیار خوب می شناخت، گفت: برای او زنی بگیرد که از

طایفه ای باشد که به رشادت و جنگاوری و دلاوری شهره باشند،

می خواهد فرزندی پیدا کند که آن فرزند، یار حسین در کربلا باشد.

    عباس بن علی به او نگاه کرد که: حالا برای تعریف و تشجیع من

وقت پیدا کرده ای؟!

    عباس و سه برادرش، فرزندان مولا علی و ام البنین، هر چهار تن

در روز عاشورا در جنگ با لشکر یزید به شهادت رسیدند.

 


برچسب‌ها: عباس بن علی, فرهنگ عاشورا, استبداد و استبدادزدگی, انسان به مثابه مهره
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹ساعت 18:35  توسط بهمن طالبی  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا