|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
در بالای یک برج قدیمی یک کارگاه سفالگری قرار داشت. کارگاه از بشکه های لعاب های رنگارنگ ، چرخ های سفالگری ، کوره و نیز گِل رُس پر بود. ظرف چوبی بزرگی با درپوش سنگینش کنار پنجره قرار داشت. در این ظرف گل های رس نگهداری می شدند. تکه ای از گل رس که پیرترین آنها بود مچاله شده در گوشه ای از ته ظرف برجای مانده بود.
گل رس به سختی آخرین باری را که از او استفاده شده بود به یاد می آورد. زیرا مدت ها از آن روزها گذشته بود.
هر روز درپوش سنگین ظرف برداشته می شد و دستهایی به داخل ان می رفت و گلوله ها یا تکه های گل های رس را به سرعت بیرون می آوردند. تکه ی گل رس سر و صدا و شور و شوق آدم هایی را که بیرون سرگرم کار بودند می شنید.
او از خود می پرسید: « پس چه وقت نوبت به من می رسد؟» روزها یکی پس از دیگری می گذشت و تکه ی کوچک گل رس در تاریکی ظرف ، امید خود را بیشتر از دست می داد.

روزی از روزها گروهی از دانش آموزان همراه معلم خود به کارگاه سفالگری آمدند. دست های زیادی داخل ظرف شد. تکه ی کوچک گل رس آخرین تکه ای بود که انتخاب شد. او سرانجام از ظرف بیرون آمد.
پسر بچه ای گل رس را روی چرخ سفالگری گذاشت و با حداکثر سرعتی که ممکن بود ان را چرخاند. تکه ی کوچک گل رس با خود فکر کرد : « چقدر کیف دارد! » پسرک در حالی که چرخ می گشت سعی می کرد به گل شک بدهد. تکه ی کوچک گل رس از اینکه داشت به چیزی تبدیل می شد ذوق زده شد. پسرک می خواست از گل رس کاسه ای بسازد اما وقتی موفق به این کار نشد ان را مچاله کرد و به صورت گلوله ی کاملا گردی درآورد.
در همان زمان معلم گفت : « بچه ها حالا وقت نظافت است.» کارگاه از سر و صدای بچه ها پر شد. انها مشغول تمیز کردن و مرتب کردن ، شستن و خشک کردن شدند. آب از همه جا چکه می کرد. پسرک تکه ی گل رس گلوله شده را کنار پنجره انداخت و به طرف دوستانش دوید تا به نظافت بپردازد.
کمی بعد کارگاه خالی شد. اتاق ساکت و تاریک بود. تکه گل رس کوچک می ترسید! نه تنها دلش برای رطوبت ظرف چوبی تنگ شده بود بلکه می دانست که خطر بزرگی تهدیدش می کند.

پیش خود فکر کرد: « همه چیز تمام شد! حالا اینجا آن قدر تنها می مانم که مثل سنگ، سفت و سخت شوم.»
تکه کوچک گل رس کنار پنجره ی باز نشسته بود و در حالی که نمی توانست حرکت کند احساس می کرد رطوبت بدنش را کم کم از دست می دهد. خورشید به شدت می تابید و شب هنگام نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد و او مثل سنگ سفت شد. او آنقدر سفت شه که به سختی می توانست فکر کند. فقط همین را می دانست که دیگر امیدی برایش باقی نمانده است.
هنوز در عمق بدن تکه ی کوچک گل رس ذره ای از رطوبت باقی مانده بود و او نمی خواست ان را از دست بدهد. با خود فکر کرد: « باران » او آه کشید و گفت : «آب»
سرانجام با نومیدی تمام گفت: « خواهش می کنم!»
ابری که از انجا می گذشت دلش به حال تکه کوچک گل رس سوخت و اتفاق جالبی افتاد . قطره های درشت باران از پنجره ی باز وارد شدند و روی گل رس ریختند. تمام شب باران بارید و صبح روز بعد تکه ی کوچک گل رس مثل روز اولش نرم شده بود.
کارگاه کم کم پر از سروصدا شد. زنی گفت : « وای نه! کسی در تعطیلات آخر هفته این پنجره را باز گذاشته است. همه چیز به هم ریخته است باید همه جا را مرتب کنم.» این صدای خانم سفالگری بود که بیشتر وقت ها از این کارگاه استفاده می کرد. او به دخترش گفت : « تا من دستمال گردگیری را بیاورم و این جا را مرتب کنم تو می توانی با گل های رس برای خودت چیزی درست کنی. »
دخترک تکه ی کوچک گل رس را کنار پنجره دید و با خود گفت : « این یک تکه گل رس درست و حسابی است! » آن وقت دست به کار شد و گل رس را توی دست هایش مالش داد و ان قدر ورز داد تا آن را به شکلی که دوست داشت در بیاورد. حرکت انگشتان دست دخترک به تکه ی کوچک گل رس جان تازه ای داد. دخترک همان طور که کار می کرد به چیزی که می خواست درست کند فکر می کرد و دست هایش را هدفدار حرکت می داد. تکه ی کوچک گل رس احساس می کرد آرام آرام به شکل گرد و تو خالی در می آید. با چند فشار کوچک صاحب یک دسته هم شد.

دخترک فریاد زد : « مامان مامان ! من یک فنجان درست کردم.»مادرش گفت : « عالی است. فنجانت را روی طاقچه بگذار تا بعداً آن را در کوره بپزیم. بعد می توانی با هر رنگی که دوست داری لعابش بدهی».
فنجان کوچک آماده رفتن به خانه ی تازه اش بود. حالا او در یکی از قفسه های آشپزخانه در کنار لیوان ها ، فنجان ها و نعلبکی های دیگر زندگی می کند. آنها هر یک به شکلی بوده و بعضی از آنها خیلی قشنگ بودند. مادر در حالی که فنجان تازه را روی میز می گذارد و توی آن شیر کاکائوی داغ می ریزد، باصدای بلند می گوید: « صبحانه !»
دخترک فنجان را آرام در دست می گیرد. فنجان احساس می کرد با سطح صاف و شکل هموارش بسیار خوشبخت است و کارش را چقدر خوب انجام می دهد. فنجان کوچک با افتخار می گوید:.« … بالاخره من یک چیزی شدم. »
پرسش ها
الف) جمله های زیر را به ترتیب اتفاق افتادن انها در داستان شماره گذاری کنید. شماره ی یک را برایتان انجام داده ایم.
………. باران گل رس کوچک را خیس و نرم کرد.
………. پسر کوچکی سعی کرد با گل رس کوچک کاسه ای درست کند.
……… دختر کوچولویی با گل رس کوچک فنجان درست کرد.
……… گل رس کوچ کاملا خشک شد.
۱. گل رس کوچک در ظرف چوبی قرار داشت.
ب) چرا گل رس کوچک برای مدت طولانی در ظرف چوبی بود؟
………………………………………………………
پ) در آغاز داستان گل رس کوچک چه آرزویی داشت؟
……………………………………………………
ت) چرا آن تکه ی کوچک گل رس را سرانجام از ظرف چوبی بیرون آوردند؟
تمام گل های رس دیگر قبلا استفاده شده بود.
تکه ی گل رس کوچک روی گل های رس دیگر قرار داشت.
پسر بچه آن تکه ی گل رس کوچک را انتخاب کرد؛ چون از آن خیلی خوشش امد.
معلم از پسربچه خواست از آن تکه گل رس کوچک استفاده کند.
ج) کدام کار پسربچه از روی بی دقتی بود؟
گذاشتن گل رس روی چرخ سفالگری
چرخاندن چرخ سفالگری با حداکثر سرعتی که ممکن بود.
قرار دادن گل رس در کنار پنجره
مالش دادن و گرد گل رس
چ) کاری که پسر بچه انجام داد برای گل رس خطرناک بود. این خطر چه بود؟
………………………………………………….
ح) گل رس بلافاصله بعد از رفتن پسربچه از کارگاه چه احساسی داشت؟
الف) شاد شد. ب) ترسید. ج) عصبانی شد. د) احساس غرور کرد.
خ) بعد از افتادن تکه گل رس ، برای مدت طولانی درکنار پنجره برای او چه اتفاق خوب و جالبی روی داد؟ چرا آن اتفاق برای گل رس کوچک خوب بود؟
……………………………………………………………………
د) کدام یک از جملات داستان نشان می دهد که دخترک می دانست چه چیزی می خواهد درست کند؟
حرکت انگشتان دست دخترک به گل رس کوچک جان تازه ای داد.
دخترک تکه ی گل رس را دید .
دخترک فنجان را آرام در دست می گیرد.
دستهایش را هدفدار حرکت می داد.
ذ) احساسات متفاوتی را که گل رس کوچک در آغاز و پایان داستان داشت ، شرح دهید. علت تغییر احساسات او را توضیح بدهید.
…………………………………………………………………………
ر) دخترک در این داستان شخص مهمی است. توضیح دهید که چرا وجود او برای آنچه اتفاق افتاد مهم بود؟
…………………………………………………………
بر اساس مطالعات روانشناسان، کسانی که رمان میخوانند میان انسانها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان «تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، میتوانند عقاید، نظر و علائق دیگران را هم مدنظر قرار دهند و درباره آن قضاوت کنند.
آنها میتوانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند.
تعجبی هم ندارد که کتابخوانها آدمهای بهتری باشند. کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم دل است. یاد گرفتن این نکته که چه طور بدون این که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی.

جشن ۵۰ سالگی «خانهای کوچک در چمنزار» با برگزاری یک جشنواره و نمایشگاه !
روز جمعه ۲۲ مارس ۲۰۲۴ هزاران نفر در پارک رانچو سانتا سوزانا در دره سیمی ولی(simi valley) کالیفرنیا گرد هم آمدند تا یاد سریال «خانهای کوچک در چمنزار» را در پنجاهمین سال ساخته شدنش، دوباره زنده کنند.

وقتی از ملیسا گیلبرت پرسیده شد که چرا طرفداران سریال «خانهای کوچک در چمنزار» وقتی او را میبینند، گریه میکنند، وی پاسخ آمادهای داشت.
در نشست سه روزهای که در جشنواره سیمی ولی کالیفرنیا با حضور بازیگران این سریال برگزار شد، این بازیگر به جمعیت گفت: فکر میکنم این سریال احساسات بسیار زیادی را در مردم برانگیخت و وقتی آنها دوباره همه ما را با هم میبینند، همه احساسات ۵۰ سال پیش را از طریق فرزندان و نوههایشان به یاد میآورند. این یک گردهمایی بزرگ خانوادگی است.

مایکل لندون فقید که ۵۰ سال پیش بازیگر نقش پدر این سریال بود در جمع بازیگران حضور نداشت، اما بازیگرانی مانند ملیسا گیلبرت که نقش لورا اینگلز را بازی میکرد و همچنین آلیسون آرنگریم بازیگر نقش نلی اولسون، کارن گراسل بازیگر نقش کارولین اینگلز مادر خانواده، بانی بارتلت بازیگر نقش گریس ادواردز، دین باتلر بازیگر نقش آلمانزو وایلدر و لینوود بومر بازیگر نقش آدام کندال حاضر بودند و مردم در انتظار گرفتن امضا و عکس با آنها در صف های طولانی ایستادند!

بیشتر لوکیشنهای قدیمی بازسازی شده بودند. سازماندهندگان همچنین یک نمایشگاه کوچک از کپیهایی از فیلمنامههای قدیمی، عکسها، جعبههای ناهار الهامگرفته از خانه کوچک و دوربین پاناویژن دهه ۷۰ میلادی، یعنی زمانی که ساخت این مجموعه ی تلویزیونی شروع شد، عرضه کردند.
چشمگیرترین مورد هم بازسازی خانه اولسون بود که حاضران زیادی به نوبت در آن عکس میگرفتند و نیز چرخ دستی لندون که شبیهسازی شده بود.

در این جشنواره نشست هایی با بازیگران اصلی برگزار، و مراسم ویژهای هم برای ادای احترام به لندون که سال ۱۹۹۱ درگذشت و دیگر بازیگران این سریال که از دنیا رفتهاند برگزار شد.

شرکت کنندگان در این جشنواره ۴۵ دلار برای حضور یک روزه در این همایش می پرداختند!
«خانه ای کوچک در چمنزار» سریالی است که بر مبنای رمان لورا اینگلز وایلدر ساخته شدهاست. این سریال که از ۳۰ مارس ۱۹۷۴ تا ۲۱ مارس ۱۹۸۳ هر هفته از کانال انبیسیNBC آمریکا پخش میشد، در ۹ فصل ساخته شد و ۳ فیلم سینمایی نیز در ادامه آن ساخته شد.

این سریال داستان خانوادهای کشاورز در قرن نوزدهم را تصویر میکند که در شهر کوچکی به نام والنات گرو در ایالت مینهسوتا اقامت کردند. در این سریال داستان زندگی لورا اینگلز، فرزند دوم این خانواده که قهرمان اصلی است، از کودکی تا دوران تدریس در مدرسه و ازدواجش در والنات گرو نشان داده میشود.

من از شب های تاریک و بدون ماه می ترسم
نه از شیر و پلنگ؛ از این همه روباه می ترسم
من از صد دشمنِ دانای لامذهب نمی ترسم
ولی از زاهدِ بی عقلِ ناآگاه می ترسم
من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم
ولی از نفرین یک مظلوم، از یک آه، می ترسم
اگر چه راه دشوار است و مقصد ناپدید، امّا
نه از سختی ره، از سستی همراه می ترسم
من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی
اگر افتد به دست آدمِ خودخواه می ترسم

به مغرب سينه مالان قرص خورشيد
نهان می گشت پشت كوهساران
فرو می ريخت گردی زعفران رنگ
به روی نيزه ها و نيزه داران
ز هر سو بر سواری غلت می خورد
تن سنگين اسبی تير خورده
به زير باره می ناليد از درد
سوار زخم دار نيم مرده
ز سم اسب می چرخيد بر خاک
به سان گوی خون آلود، سرها
ز برق تيغ می افتاد در دشت
پياپی دست ها دور از سپرها
ميان گردهای تيره چون ميغ
زبان های سنان ها برق می زد
لب شمشيرهای زندگی سوز
سران را بوسه ها بر فرق می زد
نهان می گشت روی روشن روز
به زير دامن شب در سياهی
در آن تاريک شب، می گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی
دل خوارزمشه يک لمحه لرزيد
كه ديد آن آفتاب بخت، خفته
ز دست تركتازی های ايام
به آبسكون، شهی بی تخت خفته
اگر يک لحظه امشب دير جنبد
سپيده دم جهان در خون نشيند
به آتش های ترک و خون تازيک
ز رود سند تا جيحون نشيند
به خوناب شفق در دامن شام
به خون، آلوده ایران كهن ديد
در آن دريای خون در قرص خورشيد
غروب آفتاب خويشتن ديد
به پشت پرده ی شب ديد پنهان
زنی چون آفتاب عالم افروز
اسير دست غولان گشته فردا
چو مهر آيد برون از پرده ی روز
به چشمش ماده آهویی گذر كرد
اسير و خسته و افتان و خيزان
پريشانحال آهو بچه ای چند
سوی مادر دوان، وز وی گريزان
چه انديشيد آن دم؟ كس ندانست
كه مژگانش به خون ديده، تر شد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم كمی سوزنده تر شد
زبان نيزه اش در ياد خوارزم
زبان آتشی در دشمن انداخت
خم تيغش به ياد ابروی دوست
به هر جنبش سری بر دامن انداخت
چو لختی در سپاه دشمنان ريخت
از آن شمشير سوزان، آتش تيز
خروش از لشكر انبوه برخاست
كه: از اين آتش سوزنده پرهيز
در آن باران تيغ و برق پولاد
ميان شام رستاخيز می گشت
در آن دريای خون در دشت تاريک
به دنبال سر چنگيز می گشت
بدان شمشير تيز عافيت سوز
در آن انبوه، كار مرگ می كرد
ولی چندان كه برگ از شاخه می ريخت
دو چندان می شكفت و برگ می كرد
سرانجام آن دو بازوی هنرمند
ز كشتن خسته شد وز كار واماند
چو آگه شد كه دشمن خيمه اش جست
پشيمان شد كه لختی ناروا ماند
عنان بادپای خسته پيچيد
چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دويد از خيمه خورشيدی به صحرا
كه گفتندش سواران: شاه آمد
ميان موج می رقصيد در آب
به رقص مرگ، اخترهای انبوه
به رود سند می غلتيد برهم
ز امواج گران، كوه از پی كوه
خروشان، ژرف، بی پهنا، كف آلود
دل شب می دريد و پيش می رفت
از اين سد روان، در ديده ی شاه
ز هر موجی هزاران نيش می رفت
نهاده دست بر گيسوی آن سرو
بر آن دريای غم نظاره می كرد
بدو می گفت اگر زنجير بودی
تو را شمشيرم امشب پاره می كرد
گرت سنگين دلی ای نرم دل آب!
رسيد آنجا كه بر من راه بندی
بترس آخر ز نفرين های ايام
كه ره بر اين زن چون ماه بندی
ز رخسارش فرو می ريخت اشكی
بنای زندگی بر آب می ديد
در آن سيمابگون امواج لرزان
خيال تازه ای در خواب می ديد
اگر امشب زنان و كودكان را
ز بيم نام بد در آب ريزم
چو فردا جنگ بركامم نگرديد
توانم كز ره دريا گريزم
به ياری خواهم از آن سوی دريا
سوارانی زره پوش و كمانگير
دمار از جان اين غولان كشم سخت
بسوزم خانمان هاشان به شمشير
شبی آمد كه می بايد فدا كرد
به راه مملكت فرزند و زن را
به پيش دشمنان استاد و جنگيد
رهاند از بند اهريمن وطن را
در اين انديشه ها می سوخت چون شمع
كه گردآلود پيدا شد سواری
به پيش پادشه افتاد بر خاک
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری
پس آنگه كودكان را يک به يک خواست
نگاهی خشم آگين در هوا كرد
به آب ديده اول دادشان غسل
سپس در دامن دريا رها كرد
بگير ای موج سنگين كف آلود
ز هم واكن دهان خشم، وا كن
بخور ای اژدهای زندگی خوار
دوا كن درد بی درمان، دوا كن
زنان چون كودكان در آب ديدند
چو موی خويشتن در تاب رفتند
وزان درد گران، بی گفته ی شاه
چو ماهی در دهان آب رفتند
شهنشه لمحه ای بر آبها ديد
شكنج گيسوان تاب داده
چه كرد از آن سپس، تاريخ داند
به دنبال گل بر آب داده
شبی را تا شبی با لشكری خرد
ز تنها سر، ز سرها خود افكند
چو لشكر گرد بر گردش گرفتند
چو كشتی بادپا در رود افکند
چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن دريای بی پاياب، آسان
به فرزندان و ياران گفت چنگيز:
كه گر فرزند بايد، بايد اين سان
بلی، آنان كه از اين پيش بودند
چنين بستند راه ترک و تازی
از آن اين داستان گفتم كه امروز
بدانی قدر و بر هيچش نبازی
به پاس هر وجب خاكی از اين ملک
چه بسيار است، آن سرها كه رفته!
ز مستی بر سر هر قطعه زين خاک
خدا داند چه افسرها كه رفته
پیرمرد و دریا
داستان مبارزه ی حماسی ماهیگیـری پیـر و با تـجربـه است با یک
نیزه ماهی غول پیـکر؛ صیدی که میتواند بزرگترین صید تمام عمر او
باشد.
وقـتـی داستـان آغـاز می شـود سانتیاگـو، پیرمـرد ماهیگیر، 84 روز
است که حتی یک ماهـی هـم صید نکرده است. او آن قـدر بدشانس
بـوده که پـدر و مـادر شـاگردش، مـانولیـن، او را از همـراهی با پیـرمرد
منع کرده و به او گفتهاند بهتر است با مـاهیـگیـرهای خوش شانس تر
به دریا برود. مانولین اما به پیرمرد علاقهمند است و در تمام مدتی که
پیرمرد دست خالی از دریا بـرگشته است هر شب به کلبـه ی او سـر
زده، وسایـل ماهی گیری اش را ضبـط و ربـط کرده، برایش غذا برده و
بـا او در بـاره مسـابقـات بیس بال آمـریـکا به گفـتـگو نـشستـه اسـت.
بـالاخره یک شـب پیـرمرد به پسـرک میگوید که مطمئـن است دوران
بـدشانسـی اش به پایان رسیده است و به همین دلیل خیال دارد روز
بعد قایقش را بردارد و برای صید ماهـی تا دل آب های دور خلیج برود.
فـردای آن شـب در روز هشتـاد و پنـجم سانتیاگو به تنهایی قایقش
را به آب انداختـه، راهی دریـا میشود.
وقتی از ساحل بسیار دور میشود طعمه ها را به دل آبهای عمیق
خلیج مـیسپارد. ظهر روز بـعـد یک مـاهی بـزرگ، که پیـرمـرد مطمئن
است یک نیزه ماهی است، طعمه را میبلعد.
سانتیاگو به زودی درمی یابد که قادر به گرفتن و بالا کشیدن ماهی
عظیـمالجثـه نیست و این ماهی بود که قـایـق را مـیکشـید و بـا خود
میبـرد. دو روز و دو شـب به همیـن صـورت میگـذرد و پیـرمـرد فشـار
سیـم مـاهـیگیـری را که به وسیلـه ی ماهی کشیـده میشود تحمـل
میکنـد. سانتیـاگو در اثـر این کشمکـش و تقـلاها زخمـی شـده و درد
میکشد، با این حال مـاهی را برادر خطاب میکند و تلاش و تقلای او
را ارج میگذارد و آن را ستایش میکند.
روز سوم ماهی از کشیدن قایـق دست برمـیدارد و شـروع میکنـد
بـه چرخیـدن به دور آن. پیرمرد متـوجه میشود که ماهی خسته شده
است و با این که خود نیز رمقـی در بدن نـدارد هر طـور شده مـاهی را
به کنار قایق میکشاند و با فرو کردن نیـزهای در بـدنش آن را میکشد
و به مبارزه طولانی خود با ماهـی سـرسخت و سمـج پایان میبخشد.
سانتیـاگو ماهـی را به کنـار قایـق میبنـدد و پارو زنـان به طـرف ساحل
حرکت میکند و به این میاندیشد که در بـازار چنیـن مـاهی بزرگی را
از او به چه مبلغی خواهند خریـد و ماهـی با ایـن جثه ی بزرگش شکم
چند نفر گرسنه را سیر خواهد کرد.
پیرمرد اما پیش خود بر این عقیـده است که هیـچ کسی لیاقت آن را
ندارد که این ماهی با وقار و بزرگ منش را بخورد.
وقتی سانتـیاگو در راه بازگشـت به ساحل است کوسهها که از بوی
خون پی به وجود نیزه ماهی برده اند برای خوردنش هجوم میآورند. او
چند تا کوسه را از پا در مـیآورد، ولی در نهـایت شـب که فـرا میرسد
کوسهها تمـام مـاهی را خورده و فقـط اسکلتـی از آن باقی میگذارند.
سانتیـاگو به خاطـر قربانی کردن ماهی خود را سرزنش میکنـد. روز
بعد پیش از طلـوع آفتاب پیرمـرد به ساحل میرسـد و با خستگـی دکل
قایقش را به دوش میکشد و راهی کلبـهاش مـیگردد. وقتـی به کلبه
میرسد خود را روی تختـخواب انداختـه، به خوابی عمیق فرو میرود.
عـدهای از مـاهـیگیــران بیخبـر از مــاجرایـی که بـر پیـرمـرد گذشتـه
است، برای تماشا به دور قایق او و اسکلت نیزه ماهی جمع میشوند
و گردشگرانی که در کافـهای در همـان حـوالـی نشستـهاند اسکلت را
به اشتبـاه اسکلـت کـوسـه مـاهـی میپنـدارنـد.
شاگرد پیرمرد، مانولین، که نگران او بـوده بـا خوشحالـی او را صحیح
و سـالـم در کلبـهاش مییابـد و برایش روزنامه و قهوه مـیآورد. وقتـی
پیـرمرد بیـدار میشـود، آن دو دوسـت بـه یـکدیـگر قـول میدهـنـد کـه
بـار دیـگـر بـه اتـفـاق بـرای مـاهیگیری به دریــا خواهـند رفت. بعد از آن
پیــرمـرد از فـرط خستـگـی دوبـاره به خواب مـیرود و خواب شیـرهـای
سواحل آفریقا را میبیند.

داستان «پیرمرد و دریا» را در همین وبلاگ بخوانید.
می خواهم از یکی از کسبه ی خیابان اسماعیل بزّاز یادی کرده
باشم که سالهاست جهان را به کاسب های دیگر واگذاشته و بار
سفر آخرت را بسته است.
شاغلام، مستأجر پدر بود. یعنی وقتی پدر آن خانه را خرید، او
یکی از دکان های آن را در اجاره داشت. چون پالوده می فروخت
به «غـلام فالـوده ای» معـروف بود. البته لقب دیگری هم داشت و
آن «غلام آتشـی» بـود. مثل اکثر لقب هایی که در جنـوب شهـر
می ساختنـد، واقـعا" لغـت دیگری نبـود که بتواند به این کوتاهی
و رسایی شخصیت او را نشان دهد. قدی نسبتا" کوتاه و انـدامی
ورزیـده داشـت. بـه شـدت عـصبـی بـود، بـا کوچکترین بهانه ای
دعوا راه می انداخت و روزی نبود کـه اقلا" شاهد یکی دو درگیری
زبـانـی و بدنـی او نباشیم.

اصـلا" حرف کـه مـی زد بـا آدم دعـوا داشـت. لـقـب سـومـی هم
داشت که البته محترمانه تر بود و مردم در حضورش او را به این لقب
می نامیدند و آن «شاغلام» بود.
پـالـوده ای کـه این مـرد درسـت مـی کـرد، بـه تـصدیق هـمـه ی
قـدیـمـی هـا کـه خوراک را مـی شنـاختـنـد، عالی ترین پالوده ای
بود که در تهـران ساختـه می شد. تا جایی که می دانـم پالوده ی
تهرانی با مرگ شاغلام از صفحه ی روزگار محو شد.

شاغـلام با عشق واقعی، منتظـر بهـار بود که کالای خود را عرضه
کند. در تمام مدت فـروش پالوده که حتی تا ماه هـای اول پایـیـز هـم
طـول مـی کشیـد، بسیـار سرزنـده، فعـال و پـر جنـب و جوش بـود،
ولی وقتی بـه خاطر سردی هـوا فروش پالـوده تـعـطیـل می شد، او
به قول اهالی خیابان «تـو لَـک» می رفت! دیگر نمی شد حتی با او
دو کلمه حرف زد! به صورت خمیـده در خیـابـان راه مـی رفت و حتـی
لبـاس مناسبـی نمی پوشیـد، و البته دعوا هم می کرد!
تمـام مـواد پـالـوده را خودش آمـاده مـی کـرد. انـواع شـربـت ها:
شربت آلبالو، زعفران، گلاب ... همه را در همان مکان می پخت. تخم
شربتی در جای مخصوص خـود و نشاسته به همچنین.

نشاسته را می پـخت و با یک «پـرِس» چوبی آن را از سوراخ های
ریزی رد می کرد و مستقیما" به داخل آب سـرد می ریـخت. چنـان
تزیینـاتی بـه دکـان خود و اطراف بساط پالوده می داد که گویی برای
فرزنـد خود حجله ی دامادی آماده کرده است.
وقتی مشتـری مراجعـه می کـرد، «لُنـگ» مخصـوصی را کـه یـک
ســرش زیـر «تُـوِه» یخ بــود روی پای خود می کشید. تُوِه، قطعه یخ
بزرگی بـود که از یخچال ها می آوردنـد. با ارّه ای که به صـورت کمان
بود و در دو سـر خود دو دستـه ی چوبـی داشـت از آن قـالـب یخ
می تـراشید و در همان لـنگ به اندازه ی مورد احتیاج جمع می کـرد،
و بـعـد از آن داخل کاسـه ای چیـنـی می ریخت. با چنان عشقـی و
وسواسی نشـاسته، شربت، تخم شربتی، گلاب و ... به آن اضافه
می کرد که بیشتر به «عشق بازی» شبیه بود تا کاسبی. در حقیقت
کاسه را با عشق پر می کرد.
در کوچه و خیابان
عباس منظرپور
وقتی که با هم هستیـم اغلب در بـاره ی چیـزهای مختلف از من
پرسش می کنی و مـن هـم مـی کوشـم به آنهـا پاسـخـی بدهـم.
اکنون که تو در ییلاقی در کوهپایه های هیمالیا هستی و من در
الله آباد هندوستـان، دیگر نمـی توانیـم با هم چنین گفت و گـوهایی
داشتـه بـاشیـم، از این جهت می خواهم که گاه به گاه در باره ی
داستان زمین خودمـان و تقسیمات آن که کشورهـای بزرگ و کوچک
هستنـد، مطالب مختصری را برایت بنویسم.

تاکنون چیزهایی در باره ی تاریخ انگلستان و تاریخ هند خوانده ای،
اما انگلستـان فقـط یک جزیـره ی کـوچک بیش نیست و هنـد نیز هر
چنـد که سرزمیـن بـزرگ و پـهنـاوری اسـت، فقـط قسمـت کـوچکـی
از سطح زمین می باشـد. اگر بخواهیم چیزی درباره ی دنیای خودمان
بدانیـم نبایـد تنها به کشوری که در آنجا به دنیا آمده ایـم بیندیشیـم
بلکه باید به تمام کشورها و تمام مردمی که روی زمین هستند فکر
کنیم.
امیدوارم که این نامه هایی که برایت می نویسم سبب شود که به
تمام دنیا فکر کنی و مردم دیگری را که در آن هستند همچون برادران
و خواهران خود بدانی.

وقتی که بزرگ تر شدی در باره ی داستان زمیـن و مـردم آن مطالب
بسیاری خواهی خواند و خواهی دید که این سرگذشت از هر داستان
یا هر قصه ی دیگری که بتوانی بخوانی جالب تر و شیرین تر است.
البتـه می دانـی که زمیـن ما خیلـی خیلـی کهنسـال و پیـر است و
میلیونهـا سـال عمـر دارد، روزگـار درازی در آن هیـچ آدمیـزادی زنـدگی
نمی کرد، نه مردی و نه زنـی. پیـش از آنکه انسـان در روی زمین پیدا
شود، حیوان ها و گیاهان در آن زندگی می کردند و پیش از پیدا شدن
آنها روزگار درازی گذشت که هیچ موجود جانداری در روی زمین نبود.
دانشمندان می گویند که روزگارهای خیلی دراز زمین خیلی گـرم و
سوزان بود به طوری که هیچ موجود جانداری نمی توانست در روی آن
زندگی کند. اگر کتـاب های آنهـا را بخوانیم و سنگ ها و فسیل ها که
باقـی مانـده ی حیوانـات و گیـاهان قدیمـی هستـنـد را مطالعـه کنیم،
خودمان هم می فهمیم که باید همین طور باشد که آنها می گویند.

تو تاریخ را در کتاب می خوانی، امـا در روزگار قدیـم که هنـوز انسان
وجود نداشت، مسلمـا" هیچ کتابی هـم نمی توانسـت نوشتـه شده
باشد. لابد می گویی پس چطور می توانیم بفهمیم که در آن زمان ها
چه اتفاقاتی روی داده است؟
مسلم است که ما نمی توانیم بنشینیم و در باره ی این چیزها فکر
کنیم و همه چیز را با تصور خود بسازیم. البته تصور کردن خیلی جالب
و شیرین است زیرا ما با تصورات خود می توانیم افسانه های پریان را
هم بسازیم. اما آن چه راجع به داستان و سرگذشت زمین می دانیم
فقط محصول خیال و تصورمان نیست. در واقـع هر چند که هیچ کتابی
و نوشته ای از آن روزگارهای قدیمـی نداریـم اما خوشبختـانـه بعضـی
چیزها را داریم که مثل کتاب برای ما مطالب زیادی نقل می کنند.

ما صخره ها و سنگ ها، کوهستانها، دریاها، ستاره ها، رودخانه ها
و بیابان ها و فسیل های باقیمانـده از جانـداران قدیمـی را داریـم. تنها
راه واقعی برای فهمیدن داستـان زمین فقـط این نیست که در این باره
در کتابهـا مطالبی بخوانیم بلکه بهتـر آن است که به خود کتاب طبیعت
رجوع کنیم. امیـدوارم تو نیـز به زودی بیامـوزی که چگونه می توان این
داستان را از روی سنگ ها و کوه ها خواند.
تصور کن که چقدر جالب و جذاب و شیرین است. هر قطعه سنگی
که می بینی و در کنار راه یا در دامنه ی یک کوه افتاده، می تواند یک
صفـحه ی کوچک از کتـاب طبیعـت باشـد و می توانـد برایـت چیزی
بگوید البته به شرط آن که خواندن آن را بلد باشی.

برای آن که بتوانی هر زبانـی را بخوانـی چه هنـدی، چه فارسـی،
چه اردو و چه انگلیسی محتاج آن هستی که الفبای آن را بیاموزی،
به همین قرار پیش از آن که داستان طبیعت را در کتاب های آن یعنی
در سنـگ ها و صخره ها بخوانی باید الفبای آن را یاد بگیری. چه بسا
که همین حالا هم تا اندازه ای می دانی که چگونه می توان این کتاب
را خواند.
اگر یک سنگ کوچک گرد و صاف و صیقلی را ببینی، آیا چیزی برایت
نخواهد گفت؟ آیا از خودت نمی پرسی که این سنـگ چگونه چنیـن
صاف و صیقلی و گرد و بدون گوشـه و بدون لبـه های تیـز شده است؟
اگر یک سنگ را بشکنی و چند تکه کنی، هر تکه ی آن ناصاف است و
برای خود گوشه های متعدد و لبه های تیز دارد.
این سنگ های نوک تیز و ناصاف به آن سنگ صاف و گرد و صیقلـی
هیچ شباهتی ندارنـد پس چگونـه آن سنـگ صـاف به آن شکل گرد و
هموار در آمده اسـت؟ اگر چشم هایت خوب ببیند و گوش هایـت خوب
بشنـود این سنگ هم داستان خود را برایت خواهد گفت.

این سنـگ کـوچک به تـو می گویـد که یـک روزگـاری، روزگـاری پیش
از این ها، قسمتی از یک تخته سنگ بزرگ بوده است، درست مثل یک
تکه سنـگ که از یک تختـه سنـگ بشکنیـم. یک تکـه سنـگ ناصـاف
بـوده که گوشه ها و لبه های تیز فراوان داشته است و در اثر سرما و
گرمای شب و روز از آن جدا شده و به پایین غلتیده، بعد باران باریده و
به همراه جریان آب بـه دامنـه ی کوه آمـده و در آنـجا نیـز جوی هـای
کوچک آب که به هم پیوستـه و قـدرت می گیرند، آن سنگهـای کوچک
را روزها و شبهـا همراه خود می غلتانـده اند و در اثر این غلتیدن ها
یواش یواش گوشه هـایش از میان رفته و به یک سنگ صاف و گرد و
صیقلـی تبدیل شـده اسـت تا این که در جایی از سفر خود از رودخانه
و از جریـان آب بیـرون افتاده و تو آن را پیدا کرده ای. اگر رودخانه آن را
همچنان با خود می بُرد این سنگ باز هم کوچک و کوچک تر می شد
تا این که عاقبت به صورت سنگریزه و ماسه در می آمد و در کناره های
دریا به برادران خود می پیوست و جزء شن های زیبای ساحل می شد
که بچه ها با آن بازی می کنند و برای خود قصر و قلعه می سازند.
وقتی که یک تکه سنگ کوچک می تواند این همه مطلب برایت بگوید
آیا از تمام تخته سنگ هـا و صخره ها و کوه هـا و این همه چیزهـای
دیگر که دور و بَـر خودمـان می بینیـم نمی تـوان چیـزهای بسیـار دیگـر
آموخت؟!
در جمعی، یکی از این ایرانی هایی که از ملیت خویش فقط یک
شناسنـامه همـراه دارند و از فرهنـگ غربی یک دیپـلـم و از خود،
هیچ؛ همـراه توریست های تابستانی، از دیدن کلیسای نُتردام
پاریس برگشته بود و با آب و تاب و هیـجان و حیـرت، از عظـمـت و
اعـجاز هنر این بنـا حکایت مـی کرد و مـبـهـوت شده بود، در مـقـام
مـقـایسـه ی دو چیزی که هیچ کدام را نمی شنـاسد؛ که مـا
ایـرانی ها یک بـنـایی بـا این عـظـمـت و اسـتـحکام نداریم، و آن
چه ساخته اند یک قرن نگذشته، ویرانه می شود.

تصـادفـا" یک فـرانـسـوی که در مـدرسـه ی لوور درس می خوانـد
و آثـار هنری و معماری ما را می شناخت، خنده ای از آن خنده های
عاقل اندر سفیه نثارش کرد و گفت:
«شما غیر از پیاده روهای خیابان های لوکس تهران، کجای ایران
را گشتـه اید؟ این پنجره ها که با شیشه ی رنگین در نتردام دیده اید،
تقلیدی تَصنُّعی و غیر هنری از پنـجره هـای رنگیـن مسجدی است در
ورامین شما!»

سال سختی بود.
آسمان بی ابر و زمین بی باران شده بود.
هر بامداد، خورشید بی رحم می تابید.
هر شامگاه، ماه بی شرم می درخشید.
مردم ایل از خنده ی ستارگان به جان آمده بودند.
گریه ی ابر می خواستند؛
از روشنایی ماه و آفتاب بیزار بودند!
ابر می خواستند، ابر تیره و تار،
ابر ظلمانی و سنگین و پیچان،
ابر جواهرریز و گوهرزا.
مردم از دیدار افق های دور،
کوه های بلند و دشت های باز خسته بودند،
هوای مه آلود می خواستند.
در آرزوی مه، مه پر شبنم و غلیظ،
مه متراکمی که چهره ی کوه و صحرا را
فرو پوشد، بودند.

ایل تشنه بود.
زمستانی سرد و خشک و دراز،
عرصه را بر همه تنگ کرده بود.
باد شوم جنوب که
با ابرهای بارانزای خاور و باختر
کینه ای دیرینه داشت،
شب و روز می وزید.
شاخه های نیمه برهنه ی درختان،
با پوست های ترک خورده، در تمنای باران
آنقدر خم می شدند که می شکستند.
بین بلندی های کوهسارها که اندک گیاهی داشت
و چاه ها و آبشخورها که در ته دره ها بودند،
فرسنگ ها فاصله بود؛
و پاافزار شبانان برای
دست یافتن به هر دو نعمت،
پاره شده بود.
پشم گوسفندان ریخته بود.
عروسی ها، قیقاج ها،
شیهه ی اسب ها و چکاچاک تفنگ ها
پایان یافته بود.

مردان ایل، تیشه به دست و طناب به کمر
به اعماق چاه ها فرو می رفتند و
به امید اندکی آب،
سنگ ها و خاک ها را زیر و رو می کردند.
بره ها و کَهره ها،
آبنوش های نمناک حاشیه ی چاه ها را
زبان می زدند.
بوی خشکسال، هوا را آلوده بود.
مرگ و میر چارپایان آغاز گشته بود.
لاشخورها در آسمان می چرخیدند.
کفتارها در بیابان زوزه می کشیدند.
قحطی در کمین بود.
من که هر چه شادی داشتم از ایل داشتم و
نمی توانستم در غم بزرگش شریک نباشم،
دست به دامن دوستان خُنجی زدم.
شهرک خنج، همسایه ی قدیمی ما بود.
در مشرق رودخانه ی قَره قاج.
شیبِ تندِ رود، آن گاه که از این سامان می گذشت،
به سوی مغرب بود.
قره قاج، دار و ندارش را نثار مغرب می کرد و
مشرق را از یاد برده بود!
مغربِ رود، آباد و پر رونق بود.
باغ ها و بستان های فراوان،
کشتزارهای غلات و حبوبات،
کنجد و پنبه و شلتوک،
مالکان زورمند، تاجران عمده، مأموران زُبده ...
خُنج و بلوک خنج، هیچ یک از اینها را نداشت
ولی در عوض
خُلق و خوی اصیل جنوبی و گرمسیری داشت!
مردان ساده و راستگو داشت،
آدم های دلسوز و غیرتمند داشت.
قره قاج، مرز آبی پرپیچ و خَمی بود
بین ثروت و مِکنت، و جوانمردی و فُتوّت!
من از دوستان خنجی که جز خرما و
محصول دیم درآمد دیگری نداشتند،
ولی مردمی سخت کوش و دور اندیش بودند،
و انبارهای آذوقه شان هیچ گاه تهی نمی شد؛
خواستم تا همسایه را از تنگنا برهانند.

پیش از آنکه اشرفی عروسان و جهیزیه ی دختران
از چادرها به چهار دیواری ها سرازیر شود،
به یاری و یاوری برخیزند.
پاسخ آنان کریمانه و مساعد بود.
وعده دادند که با دست پر به چادر من بیایند،
و قرار و مدار داد و ستد را
با ریش سپیدانِ طایفه بگذارند.
هنوز قوت و غذایی در بساط داشتیم.
سرگرم پذیرایی از عزیزان خنجی بودم که
نوید باران آمد:
چادرها را اگر در گودی است، جا به جا کنید،
طناب ها را سفت ببندید،
میخ ها را محکم بکوبید،
و از مسیر سیل ها بپرهیزید،
که باران در راه است ...
شادی و هیجان ما حد و حصری نداشت!
محال بود که هواشناسان خبره ی ایل،
امیدی چنین بزرگ را بی جهت
در دل مردم ایل برانگیزند.
ما به تجربه دریافته بودیم که اینان
بی حساب و کتاب نمی گویند،
و رمز و رازی با سپهرِ بَرین دارند!
هنوز ستاره ها،
بی پروا به سرنوشت ما می درخشیدند که
من و مهمانانم به چادرهای خواب رفتیم.
ساعاتی بیش نگذشت که
با هلهله ی مادر از خواب بیدار شدم و
مهمانان را بیدار کردم تا
همه با هم نوای فرح بخش را بشنویم و
به آهنگ دل انگیز برخورد مرواریدهای زلال و سفید با
چادرهای گَرد گرفته و سیاه گوش بدهیم.
من از روزگارِ دوردستِ لالایی و گهواره
تا اکنون که دو اسبه به سوی خاموشی می روم
آهنگی بدین دل نشینی نشنیده ام!

آهنگ ریزش آب بر خاک، بر سنگ، بر درخت،
بر ظرفهای پراکنده ی مسی،
بر پیت های حلبی،
بر قوطی های خالی،
بر پیر و جوان،
بر انسان و حیوان.
نه آهنگ، بل بانگ باشکوه فتح و ظفر!
شیپورِ پیروزی بود بر مرگ!
پیروزی سرسبزی و خرمی بر تیرگی و نومیدی!
باران شب و روزی چند ادامه یافت
و با رشته های باریک و بلندش،
آسمان را به زمین دوخت.
زمین آماده ی قبول هدیه ی آسمان بود.
از یکی دو باران پاییزی باردار شده بود.
به زودی جوانه ها جنبیدند.
پاجوش ها بیرون زدند.
گیاهان جان گرفتند.
برگ های دیرپای کُنارها، تر و تازه شدند.
بچه ها و بره ها به جست و خیز برخاستند.
مادیان های آبستن به شیهه درآمدند.
دورانِ گشاده دستی آغاز شد.
جشنِ باران برپا گشت.
خرمنی از آتشِ سرخ بر فراز برجی از سنگهای سپید
زبانه کشید
و پیرامونش زنان و مردان رنگین پوش
به شکل قوس و قزحی زنده و زیبا
حلقه زدند
و با آهنگ پر شور کَرنای ایل
به رقص و پایکوبی پرداختند.
رقص و پایکوبی نبود؛
نیایش بود.
شکرگزاری و عبادت بود.
یک تاجر آمریکایی که به کشور مکزیک سفر کرده بود، تا زمینه های
سرمایه گذاری در آن جا را بررسی کند، نزدیک ساحل ایستاده بود و
غروب خلیج مکزیک را نظاره می کرد، بدون آن که بتواند از این همه
زیبایی لذتی ببرد!
در همین موقع متوجه ی نزدیک شدن یک قایق کوچک ماهیگیری به
اسکله شد. مرد جوانی با کلاه حصیری بزرگ، قایق را به طرف ساحل
هدایت می کرد.
وقتی که قایق نزدیک تر شد، سه چهار تا ماهی کوچک و بزرگ روی
کف چوبی قایق را می شد دید. تاجر آمریکایی نزدیک تر رفت و از مرد
ماهیگیر پرسید:
چقدر طول کشید که آن ماهی ها را صید کردی؟
مرد مکزیکی گفت: کمی بیشتر از یک ساعت.

مرد تاجر گفت: ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ بیشتری صید کنی؟
ــ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ اهل و عیالم ﮐﺎﻓﯿﻪ!
ــ پس ﺑﻘﯿﻪ ی ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ می کنی؟
ــ شب را با خیال راحت می خوﺍﺑﻢ. ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ می کنم. ﺑﺎ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ می کنم. ﺑﺎ ﺯﻧﻢ خوش و بش می کنم. ﺑﻌﺪ هم می رم
ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ می کنیم ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ و
چرخیدن توی کوچه پس کوچه ها ... و خلاصه از اوقاتم تا می تونم
لذت می برم!
مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ می گه: ﻣﻦ ﺗﻮﯼ «ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ» ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ می توﻧﻢ
ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ تا پیشرفت کنی. ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ. ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ
می توﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ، ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ بخری.
ــ ﺧﺐ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ــ ﺑه جاﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ"
ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها می دی ﻭ یک مغازه ی بزرگ اجاره می کنی يا می خری
و ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ خوبی ﺩﺭﺳﺖ می کنی ...
ﺑﻌﺪﺵ حتی می تونی یک ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ بندﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ
کنی و ماهی ها رو بسته بندی کنی و به سوپرماركت های مختلف
بفرستی، اونوقت می تونی ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ کنی ﻭ برﻯ
ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ، ﺑﻌﺪﺵ لس آنجلس، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ ... ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ
ﮐﻪ می شود ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬم تر ﻫﻢ زد، مثلا" می تونی شروع
به ساختمان سازی یا هتل داری بکنی ...

مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ می پرسه: ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭا ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ می کشه؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ می گه: ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ!
دوباره مکزیکی می پرسه: ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ می شه ﺁﻗﺎ؟
تاجر تحصیل کرده ی هاروارد می گه: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤتش ﻫﻤﯿﻨﻪ!
ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ پیدا شد، می رﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮکتهاتو ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ
ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ می فرﻭﺷﻰ. ﺍین ﮑﺎﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ!
ــ ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ؟! ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ــ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ می شی، می رﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ی ﺳﺎﺣﻠﻰ
ﮐﻮﭼﯿﮏ. ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ می تونی ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ. ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ
ﮐﻨﻰ. ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ. با رفیقات تو دهکده پرسه بزنی.
گيتار بزنی و از زندگی ات لذت ببری! حتی می تونی از ثروت خودت
برای نجات دیگران و یا رساندن آنها به آرامش و رفاه استفاده کنی!
می توانی امکانات خود را برای بهبود محیط زیست به کار گیری!

در این جا ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ کم سواد، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ درس خوانده ی
هاروارد می کنه و می گه: ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻن هم ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ همین كارها ﺭﻭ
می کنم!
چرا خوشی ام را با حرص و طمع و شتاب و رقابت به فرداهایی که
اصلا" معلوم نیست کی می رسد، بیندازم؟! چرا امروز از فرزندان و
اهل و عیالم غافل باشم، تا بعدا" بخواهم با آنها باشم؟! چرا اکنون
مراقب جسم و جان و روح و روانم نباشم، تا بعد از 15 یا 20 سال بعد
بخواهم با بیماری و ضعف و پیری و حسرت جوانی از دست رفته ام
مبارزه کنم؟! چرا اکنون به جای دوستی با مردان و جوانان دهکده به
فکر رقابت و از میدان به در کردن حریفان باشم، تا بعد از بازنشستگی،
بخواهم با آنها دوستی و رفاقت کنم؟! چرا لذت خواب جوانی ام را از
دست بدهم؟! و چرا با حرص و طمع به ماهی ها، به دریا، به انسانهای
دیگر، و خلاصه به زمین و زمان و به عالم و آدم خیانت کنم، و بعدا"
بخواهم قسمتی از آن را با کمک های مالی جبران کنم؟!
و مرد درس خوانده ی هاروارد برای این پرسش ها هیچ پاسخی
نداشت، چون در دانشگاه به او اقتصاد و مدیریت را آموخته بودند ولی
فلسفه ی زندگی و اخلاق را نه!
در روزگاران قدیم در روستایی با مردمانی پاک و بی آلایش، گاوهای
شیرافشان، مزارع سرسبز و باغات دلگشا؛ زندگی به نرمی آب روان،
جریان داشت.
زنان و مردان به کودکان محبت می کردند و کودکان به بزرگان احترام
می گذاشتند؛ و همگی برای کسب روزی و معاش خود دستی بر زمین
و نگاهی به آسمان، و دلی در گروی فیض ربانی داشتند.

روزی از روزها سگی در درون تنها چاه روستا افتاد و نتوانست بیرون
آید و تلف شد. مردم روستا نگران شدند که بدون آب چگونه به معاش
و زندگی خود سر و سامان دهند.
با خود اندیشیدند: آیا باید بروند و چاه دیگری حفر کنند؟ آیا از روستا
به جایی دیگر مهاجرت کنند و روستایشان را در مکان دیگری برپا کنند؟
آیا در روستاها و شهرهای دیگر تقسیم شوند و در میان آنها اصالت و
نام خود را از یاد ببرند؟

در همین گیر و دار بودند که یکی از جوانان رشید روستا پیشنهاد
کرد که به نزد پیرمرد دنیادیده و سرد و گرم چشیده ای که در کنار
روستا در باغی کوچک ولی مصفا زندگی می کرد بروند و مسئله را
با او در میان بگذارند.
ساعتی بعد همگی روستاییان در حضور پیرمرد بودند و ماوقع را برای
او تعریف می کردند. پیرمرد روشن ضمیر، دستی به ریش های سفید
و بلند خود کشید و گفت:
اگر صد دلو آب از چاه بردارید و دور بریزید، آب تازه دوباره درون چاه
خواهد جوشید و پاک و زلال خواهد شد.

این بود که روستاییان با دلگرمی به کنار حلقه ی چاه برگشتند و صد
دلو از آب را بیرون کشیده و به پای درختان و مزارع روانه کردند ولی در
روز بعد وقتی به سراغ چاه آمدند، آب چاه نه تنها زلال نشده بود، بلکه
بد بو تر و کدر تر هم به نظر می رسید. این بود که صد دلو دیگر آب
کشیدند ولی باز هم ثمری نداشت و آب چاه همچنان مشمئز کننده و
مرگ آفرین بود.
دوباره به نزد پیر فرزانه رفتند و قضیه را با او در میان گذاشتند. پیرمرد
همراه آنها به سر چاه آمد و سراغ جایی را گرفت که سگ مرده را دفن
کرده بودند. در این موقع روستاییان با تعجب به او، و به یکدیگر نگاهی
کرده و متوجه ی امری شدند که به قدری روشن و واضح بود که به
چشم شان نیامده بود!

پس از چند لحظه سکوت، پیرمرد و روستاییان به سر چاه رفتند تا
علت بدبو و مرگ آور شدن آب چاه را برطرف کنند.
یک بار در کلاس مطالعات اجتماعی نهم گفته بودم تاریخ 400
ساله ی گذشته ی ایران برای فهم جایگاه امروزمان در جهان
بسیار مهم و کارگشاست؛ مثلا" تو رشته های دانشگاهی مثل
«روابط بین الملل» و «علوم سیاسی» هم وقتی دقت بکنید
می بینید این بخش از تاریخ سرزمین ما پررنگ تر و برجسته تره.
دو سه روز پیش یکی از شاگردای کلاس با اشاره به این
مطلب، برای حُسن خِتام کلاس مطالعات اجتماعی امسال از
من خواست که دیدگاهم را در باره ی تاریخ چهارصد ساله ی
اخیر تو چند جمله با کلاس در میون بگذارم.
من هم نوشتم: ما به کمک انگلیسی ها که تازه قدرت گرفته
بودند، استعمار پرتغال را از بنادر و جزایر جنوب بیرون کردیم. بعد
همین انگلیس مرموز با روسیه ی موذی شریک شدند و برادرانه
ایران را مثل یک اسکناس صد دلاری بین خودشان تقسیم کردند.
بعد با قدرت گرفتن آمریکا بعد از جنگ دوم، به او تکیه کردیم و این
دو را از جولان دادن بازداشتیم. بعد انگلیس با فرانسه و آلمان و
همین آمریکای چیپس خوار، برای این که جلوی پیشرفت کشور ما
را بگیرند و نتوانیم از زیر چتر و چکمه شان درآییم، ما را وارد بازی
کثیفی کردند که بیش از 40 سال است در لجن زار آن دست و پا
می زنیم و هر روز هم بیشتر و بیشتر در آن فرو می رویم. بعد
برای اینکه مبادا حرفشان در دنیای جدیدی که دارد شکل می گیرد،
زمین بیفتد و یا احیانا" روزنه ای، مَفرّی و راه گریزی برای ما باز شود،
چین و روسیه را هم داخل جمعشان آوردند و گروه مشهور که چه
بگویم، گروه منحوس 1+5 را درست کردند تا سالیانی چند با آن
بقیه ی توش و توان این ملت را بفرسایند و به فنا بدهند.
مَخلص کلام؛ یک بار به بغل این افتادیم، بار دیگر آن یکی را التماس
و تمنا کردیم. الان هم که قرار است به یاری خدا به چین دچار شویم!
خلاصه مثل یه آدم هرزه ی هرجایی، هر از چند گاهی زیر بیرق
این و آن رفتیم و هیچ وقت نخواستیم مثه یه مرد، مثه یه انسان
باشرف زندگی کنیم. هیچ وقت همت نکردیم در این دنیای درهم
برهم و بی اخلاق و بی آبرو، شرافتمندانه زندگی کنیم. الکی هم
ادای پیروان علی و امام حسین رو در می یاریم و لاف مسلمونی و
شیعه بودن می زنیم! آخه اون دینی که چنین معتقدان و پیروانی
داشته باشه، آبرویی هم براش باقی می مونه؟! آخه این هم شد
زندگی که ما ملت می کنیم؟!
بر دفترهای مشقم
بر میز، روی درخت ها
بر شن، روی برف
می نویسم نامت را،
بر اوراق خوانده شده
بر همه ی اوراق سپید
سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر
می نویسم نامت را،
بر قاب های طلایی
بر سلاح مبارزان
بر تاج شاهان
می نویسم نامت را،
بر جنگل و بیابان
بر آشیانه ها و گل ها
بر بازآوای کودکی ام
می نویسم نامت را،
بر شگفتی های شبانه
بر نان سفید روزها
و بر فصول عشق باختن
می نویسم نامت را،
بر تکه های آبی آسمان
بر آفتاب مانده ی مرداب
بر دریاچه های روشن از مهتاب
می نویسم نامت را،
بر سرزمین ها، روی افق
بر بال پرندگان
و بر کنگره ی سایه ها
می نویسم نامت را،
بر هر وزش صبحگاهان
بر دریا و بر قایق ها
بر کوه از خرد رها
می نویسم نامت را،
بر حباب ابرها
بر رگبار خوی کرده
بر باران انبوه و بی معنا
می نویسم نامت را،
بر اشکال نورانی
بر زنگ رنگ ها
بر حقیقت مسلم
می نویسم نامت را،
بر راه های بی خواب
بر جاده های بی پایاب
بر میدان های از آدمی پر
می نویسم نامت را،
بر چراغی که برمی افروزد
بر چراغی که خاموش می شود
بر منزل سراهایم
می نویسم نامت را،
بر میوه ی دوپاره
از آئینه و از اتاقم
بر صدف تهی بسترم
می نویسم نامت را،
بر سگ لطیف و شکم پرستم
بر گوشهای تیز کرده اش
بر قدم های نو پایش
می نویسم نامت را،
بر درگاه خانه ام
بر اشیای مأنوس
بر موج آتش مقدس
می نویسم نامت را،
بر هر تن تسلیم
بر پیشانی دوستانم
بر دستی که فراز آید
می نویسم نامت را،
بر پنجره ی شگفتی ها
بر لب های محتاط
از پشت دیوار سکوت
می نویسم نامت را،
بر سرپناه ویران شده
بر فانوس های به گل نشسته
بر دیوارهای اندوه
می نویسم نامت را،
بر غیبت ناخواسته
بر تنهایی عریان
بر گام های مرگ
می نویسم نامت را،
بر سلامت بازیافته،
بر خطر ناپدیدار
بر امیدی که از خاطره رهاست
می نویسم نامت را،
و با قدرت واژه ای؛
زندگی را از سرمی گیرم
از برای شناخت تو من زاده ام
تا بخوانمت به نام؛
«آزادی»

آری از پشت کوه آمده ام
چه می دانستم این ور کوه
باید برای ثروت، حرام خورد
برای عشق، خیانت کرد
برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد
و برای به عرش رسیدن،
باید دیگری را به فرش کشاند!
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم
و تنها دغدغه ام
سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد
تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!

واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت، هم کلید زندگی است
گفت: زیـــن معیـــار انــــدر شهــــر مـــــــا
یک مسلمان هست، آن هم ارمنی است!

به یادم هست روزی مصرّانه به تو می گفتم:
«ما هرگز خسته نخواهیم شد ... هرگز!»
اما مدتی است، پی فرصتی می گردم شیرینم، تا به تو
بگویم: «مـا نیـز، خستـه می شویـم و خسته شدن، حق
ماست!»
این که خستــه می شویــم و از نفـس مـی افتیـم و در
زانــوهایمـان، دردی حس می کنیــم، مسئلــه ای نیست.
مسئلـه این است که بتوانیـم زیر درختـی، کنار جوی آبی،
روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگـی از تن
و روح بتکانیـم!
خسته نشدن، خلاف طبیعت است همچنان که، خسته
مانـدن.
دیگر نمی گویم که ما تا زنده ایـم، خسته نخواهیم شد
بلکه می گویـم: «مـا هرگز، خسته نخواهیـم مـاند...!»

سرت را قدری بیاور جلوتر
تا باز هم آهسته تر بگویم:
بهترین دوست انسان؛ انسان است نه کتاب!
کتاب ها، تا آن حد که
رسمِ دوستی و انسانیت بیاموزند، معتبرند،
نه تا آن حد که مثل دریایی مرده از کلمات مرده،
تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند!
تو در کوچه ها انسان خواهی شد،
نه در لا به لای کتاب ها
تو در کوه ها، در جاده ها،
و در کنارِ ستمدیدگانِ واقعی،
رسم زندگی را یاد خواهی گرفت
نه با غوطه خوردن در آثاری که
در اتاق های دربسته نوشته شده
و نویسندگانش هرگز نسیم را ندانسته اند
و قایقی در تن طوفان را!

پيشتر، شرحی در وصف قالی ايران ياد شد. منسوجات ايران هم در
بافت و گلدوزی و رنگرزی و كيفيت های گوناگون فنی و ذوقی، روزگاری
به اوج خود رسيد. اين آثار هنری بر بافته های چين در دورههای توء و
سوء و پس از آن اثر نهاد. (To يا So / To - shin يا Sang ، دو دوره از
تاريخ چين، در حكومت خاندان هایی به همين نام ها در سده های
چهارم و پنجم ميلادی).

منسوج محكم اگر چند صد سال هم بر آن گذشته و غبار و ته رنگی
همچون خاكستر بر آن پديد آمده و رنگ های گوناگون در آن به توازن و
هماهنگی رسيده باشد، همچون سبزه زاری پوشيده از گل های پاييزی
دل انگيز است. اما امروزه ديگر جامه ی سوزن دوزی شده نمی پوشند،
و فن سوزن دوزی هم كمكم رو به انحطاط رفته است.

در قديم خانم های خانه كه از اندرون بيرون نمی رفتند با به كار بردن
و ابداع فن های بسيار به گلدوزی سرگرم می شدند. نيز، از كار سخت
و هنرمندانه ی خانم ها که فن آن در روزگار ما تقريبا" از ميان رفته،
گلدوزی ای است با نخ ابريشم سفيد روی جانماز يا تن پوشی كه بيرون
خانه در بر می كردند.

امروزه نمونه هایی از آن مانده، كه به گلدوزی و سوزن دوزی كرمانی و
كشميری معروف است. اين فن را بيشتر روی ماهوت از پشم و ابريشم
كار می كنند، و ازين ساخته شال و سفره يا پرده می سازند.

نقش اين شال و سوزن دوزی ها مانند نگاره ی "برگ ريزان" در اصطلاح
راهبان بودایی يا همان ترنج در سنّت هنری ايران است كه نمونهای
است از سرو، كه نشان "جاودانگی" است. زمينه ی اين بافته ها سرخ
يا سفيد است، با طرح هایی به رنگ های ملايم و نقش و نگار دوخته
شده بر حاشيه آن. بر روی هم، نقش و نمای اين كارها اثر چشمانداز
دشت بهاری پرگلی را دارد كه دستهای منظم از پرندگان، بالای آن در
پروازند.

ساخت هنری اين منسوج و پارچه های گلدوزی و سوزن دوزی شده،
رفته رفته كمتر می شود، به ويژه كه تازگی ها مواد صنعتی در تركيب
رنگ ها به كار می برند، كه در برابر آفتاب يا الكل ناپايدار است.

روزگاری بود كه گلدوزی و سوزن دوزی نفيس ايران كه نخ طلا و نقره
در آن كار شده بود بر آثار اروپای قرون وسطی برتری داشت. امروزه كار
گلدوزی كه روح و رايحه ی هنری آن غنی باشد بسی كمياب شده،
چندان كه در گنجينه ی سلطنتی (ايران) هم جز اندكی ازين نمونه ها
نمانده است.

در اين ساخته ها نقش های زيبا و ظریف هنری، بيشتر بر زمينه ی
مخمل سرخ يا سياه، آفريده يا روی منسوج ابريشم آبی يا ارغوانی با
طلا و نقره عباراتی از قرآن مجيد يا قطعه شعری فارسی يا طرح گل و
بوته نشاندهاند.

در خانواده های معروف و قديمی ايران نمونه هایی از آثار اصيل و
ديرسال اين هنر هنوز مانده، كه همانندش نزد عتيقه فروشان هم كمتر
ديده شده است.

|
|