ششم و متوسطه اول
|
||
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
خواب رویای فراموشی هاست
خواب را دریابم،
كه در آن دولت خاموشی هاست
من شكوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی كه به من می گوید:
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است!
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمان ها آبی،
ــ پر مرغان صداقت آبی ست ــ
دیده، در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
ــ نه؟
از آن پاكتری
تو بهاری؟
ــ نه،
ــ بهاران از توست
از تو می گیرد وام،
هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!
وای، باران؛
باران؛
شیشه پنجره را باران شست.
از اهل دل من اما،
- چه كسی نقش تو را خواهد شست؟!
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟!
جوابیه فروغ به حمید مصدق
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبانِ باغچه ی همسایه
پدرِ پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمانِ تو لیک، لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه ی تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که
در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه ی خانه ی ما
سیب نداشت؟!
در آن دقايق پر اضطراب
ـ پر تشويش
رها ز شاخه بر امواج بادها می رفت
به رودها پيوست
و روی رود، روان رفت برگ
ـ مرگ انديش
به رود زمزمه گر، گوش كن
ـ كه می خواند
سرود رفتن و رفتن
ـ و بر نگشتن ها
تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم،
که چرا،
خانه ی کوچک ما
سیب نداشت!
حمید مصدق
وقتی به بامدادان
مهرِ سپهر،جلوه گری را آغاز می کند؛
وقتی که مهر،پیک گرانبارِ خواب را،
با ناز و با کرشمه ز هم باز می کند
آنگاه ستاره ی سحری،
در سپیده دم،خاموش می شود.
ای چشم هایتان
خورشید زندگی؛
خورشید از سراچه ی چشم شما شکفت !
برخیز !
رخش سرکش خود زین کن
امید نوشداروی تو،از کیست؟
پنداشتی،چون کوه،کوه خامش دَمسردم؟
بی درد،سنگ ساکت بی دردم؟
نی؛ قله ام،بلندترین قله ی غرور.
اینک درون سینه ی من التهاب هاست!
بشکن طلسم حادثه را،بشکن!
مُهر سکوت از لب خود بردار
منشین به چاهسار فراموشی
بسپار گام خویش به ره،بسپار
تکرار کن حماسه ی خود،تکرار
امشب امید رفته ز دستم،
با من به یک پیاله محبت کن.
من،
از نسل،از سُلاله ی پاکانم
من عاشق قدیمی ایرانم
آه ای پدر !
مگر گندم چقدر شیرین بود؟
و سیبِ سرخِ وسوسه،حوّا را،
در دامن فریب چرا افکند؟
آه ای یگانه!
وقتی تو مهربان باشی،
دنیای مهربانی داریم.
ای با تو هر چه هست توانایی،
در دست توست مُعجزِ عیسایی
بگذر ز نوشداروی نامردان
چشم وفا و مهر نباید داشت
ای گُرد دردمند،
ز بی دردان!
تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم،
که چرا،
خانه ی کوچک ما
سیب نداشت!
حمید مصدق
ای خواب رفتگان !
از پشت پلکتان بتکانید
گرد قرون مانده به مژگان را
![]() |