ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 

میان خاطره هایت

آسمان ابریست

از آفاق چشمانم بپرس

ابر بارانیست

از اشک چو بارانم بپرس

تخته ی دل در کف امواج غم خواهد شکست

نکته را از سینه سرشار توفانم بپرس

نبودی و نشنیدی

دلم به گریه نشسته

میان خاطره هایت

چه کرده ای که پس از تو

به هر کجا که تو بودی

غمی نشسته به جایت

کجای این شب هجران

کجای این همه راهی

که از دریچه چشمت

نمی رسم به نگاهی

در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست

آن چه را می گویم از آیینه ی جانم بپرس

آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم

گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس

بگو که از غم عشقت چگونه جان برهانم

چگونه این همه غم را به هر طرف بکشانم

نه پای رفتن از این جا، نه طاقتی که بمانم

چگونه دست دلم را به دست تو برسانم

غلامرضا طریقی و حسین منزوی


برچسب‌ها: همایون شجریان, آواهای سرزمین مادری, شعر معاصر ایران, حسین منزوی غلامرضا طریقی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ساعت 10:2  توسط بهمن طالبی  | 

رفت بشار و هنوز آکنده از کین است غرب

باز مشغول ستم بر شام خونین است غرب

دیکتاتور سرنگون شد، پس چه می‌خواهد دگر؟

در ستیز اکنون چرا با خلق مسکین است غرب؟

گفت خواهد شد پس از بشار، اینجا چون بهشت

شد جهنم! بر کدامین عهد و آیین است غرب؟

حمله‌ور شد گرچه اسراییل در ظاهر به شام

منشأ این غده ی بدخیم و چرکین است غرب

نقشه شومی به سر، از نیل دارد تا فرات

پس به غرب آسیا مشغول تمرین است غرب

گر چو قذافی ز اسب افتاد بشارالاسد‌ ای عرب!

شادی مکن، زیرا که بر زین است غرب

بردی از خاطر چه ارزان شاه ایران را فروخت؟

فکر کردی روز سختی با سلاطین است غرب؟

هم تو خواهی دید با تکفیریانش‌ای دمشق!

هم تو می‌بینی کی‌یف! همدست پوتین است غرب

ترک‌تازی کم کن اردوغان! در این ویرانه‌ها

چون که فردا بر سرت آوار سنگین است غرب

خاور از این دیو، جز کشتار و ویرانی ندید

مثل کابوس است دشنام است نفرین است غرب

شیر غران است نزد ارتش بی ساز و برگ

مخفی اما مثل موش, از هیبت چین است غرب

مثل جغدی بر فراز غزه این زندان تنگ

ناظر سلاخی خلق فلسطین است غرب

سخت، اما در شگفتم نزد برخی دوستان

همچنان صیاد عقل و رهزن دین است غرب

هان مبادا دل ببندید‌ ای جوانان عجم

بر سراب آرزو در باختر، این است غرب!


برچسب‌ها: افشین علاء
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳ساعت 7:48  توسط بهمن طالبی  | 

​​​​​​【با اجرای سوگند】

اين دو روزه دنيا مثل خواب و رويا گذرونه

با هم آشتی كنيم كه بهار دوباره گل فشونه

پرسون پرسون یواش یواش اومدم در خونتون

ترسون ترسون لرزون لرزون اومدم در خونتون

يك شاخه گل در دستم سر راهت بنشستم

از پنجره منو ديدی همچون گل ها خنديدی

وای به خدا آن نگهت از خاطرم نرود

وای به خدا آن نگهت از خاطرم نرود

گفتم... گفتم ... به خدا قهر گناهه

دل منتظره... چشم به راهه...

ای من به فدات ناز مكن تو

با چشم سيات ناز مكن تو

اين دو روز دنيا مثل خواب و رويا گذرونه

با هم آشتی كنيم كه بهار دوباره گل فشونه


برچسب‌ها: آواهای سرزمین مادری
 |+| نوشته شده در  جمعه ۱۸ آبان ۱۴۰۳ساعت 7:45  توسط بهمن طالبی  | 

آیین بزرگداشت «عبدالمجید ارفعی» مترجم منشور کوروش و گل نبشته‌های هخامنشی، با عنوان «هزار نامه خوان» در خانه هنرمندان برگزار شد.

عبدالمجید ارفعی پژوهشگر و متخصص زبان‌های باستانی اکدی و ایلامی و از آخرین بازماندگان مترجم خط میخی ایلامی و از مهم‌ترین کتیبه‌خوان‌های ایران است. این فرهیخته فرهنگی برخی از لوح‌های گلی تخت جمشید را ترجمه کرده است. ارفعی همچنین از دانش وسیعی درباره تاریخ فرهنگ میان رودان (بین النهرین باستانی) برخوردار است.

«سپاه بزرگ من به آرامی وارد شهر بابل شد، نگذاشت رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید... وضع داخلی بابل و جایگاه‌های مقدس‌اش قلب مرا تکان داد... من برای صلح کوشیدم. نبونید، مردم درمانده بابل را به بردگی کشیده بود، کاری که در خور شأن آنان نبود. من برده‌داری را برانداختم، به بدبختی‌های آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. فرمان دادم که هیچ کس اهالی شهر را از هستی نیاندازد ... فرمان دادم همه نیایشگاه‌هایی را که بسته شده بود، بگشایند. همه خدایان این نیایشگاه‌ها را به جای خود بازگردانم... همه مردمانی را که پراکنده و آواره شده بودند به سرزمین‌های خود برگرداندم. خانه‌های ویران آنان را آباد کردم... بی‌گمان در آرزو‌های سازندگی، همگی مردم بابل، پادشاه را گرامی داشتند و من برای همه مردم جامعه‌ای آرام مهیا ساختم و صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم.»


برچسب‌ها: عبدالمجید ارفعی, منشور کوروش بزرگ, کتیبه های هخامنشی, زبانهای اکدی و ایلامی
 |+| نوشته شده در  جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳ساعت 6:33  توسط بهمن طالبی  | 

قهرمانی جهان تیم والیبال دانش آموزی ایران

تیم والیبال دانش آموزی ایران با شکست آلمان به مقام قهرمانی جهان دست یافت و با هفت برد متوالی بر روی سکوی نخست دنیا جای گرفت!

مسابقات والیبال قهرمانی دانش آموزان جهان که با حضور 29 تیم در شهر بلگراد صربستان آغاز شده بود، یکشنبه نهم اردیبهشت با برد ایران در مقابل آلمان به پایان رسید.

تیم والیبال دانش آموزی ایران که با هدایت آرش صادقیانی سرمربی تیم ملی زیر 17 سال کشورمان در این رقابت‌ها شرکت کرده است، در دیدار نهایی به مصاف آلمان رفت و با شکست سه بر صفر حریف قهرمان جهان شد.

والیبالیست‌های دانش آموز ایران با امتیازهای 25 بر 21، 25 بر 18 و 26 بر 24 آلمان را شکست دادند تا نماینده قاره اروپا به مقام نایب قهرمانی اکتفا کند.

تیم والیبال دانش‌آموزی ایران با هفت برد متوالی مقابل اوگاندا، آلمان، بلژیک، هلند، ایتالیا و تایوان، با رو در رو قرار گرفتن دوباره در مقابل آلمان در بازی پایانی، به کار خود در بلگراد پایان داد و قهرمان جهان شد.

این پیروزی را به سرمربی این تیم، کادر فنی، بازیکنان غیرتمند و همه ی دانش آموزان خونگرم ایرانی شادباش می گویم!

 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 11:21  توسط بهمن طالبی  | 

 |+| نوشته شده در  شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 6:59  توسط بهمن طالبی  | 

صدای همایون شجریان

خودم تنها تنها دلم
چو شام بی فردا دلم
چوکشتی بی ناخدا
به سینه دریا دلم
به سینه دریا دلم
تو ای خدای مهربان تو
ای پناه بی کسان
به سنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم
چو شیشه مینا دلم
تو هم برو ای بی وفا مبر بر لب نام مرا
دل تنگم بیگانه شد نمیخواهد دیگر تو را
نشان من دیگر مجو حدیث دل دیگر مگو
دلم شکسته زیر پا نمیخواهد دیگر تو را
نمیخواهد دیگر تو را
تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان
به سنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم
چو شیشه مینا دلم
تو هم برو ای بی وفا مبر بر لب نام مرا
دل تنگم بیگانه شد نمیخواهد دیگر تو را
نشان من دیگر مجو حدیث دل دیگر مگو
دلم شکسته زیر پا نمیخواهد دیگر تو را
نمیخواهد دیگر تو را
تو ای خدای مهربان تو ای پناه بی کسان
به سنگ غم مشکن دگر چو شیشه مینا دلم

هما میرافشار


برچسب‌ها: همایون شجریان, انوشیروان روحانی, آواهای سرزمین مادری, هما میرافشار
 |+| نوشته شده در  شنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۳ساعت 10:10  توسط بهمن طالبی  | 

جشن ۵۰ سالگی «خانه‌ای کوچک در چمنزار» با برگزاری یک جشنواره و نمایشگاه !

روز جمعه ۲۲ مارس ۲۰۲۴ هزاران نفر در پارک رانچو سانتا سوزانا در دره سیمی ولی(simi valley) کالیفرنیا گرد هم آمدند تا یاد سریال «خانه‌ای کوچک در چمنزار» را در پنجاهمین سال ساخته شدنش، دوباره زنده کنند.

وقتی از ملیسا گیلبرت پرسیده شد که چرا طرفداران سریال «خانه‌ای کوچک در چمنزار» وقتی او را می‌بینند، گریه می‌کنند، وی پاسخ آماده‌ای داشت.

در نشست سه روزه‌ای که در جشنواره سیمی ولی کالیفرنیا با حضور بازیگران این سریال برگزار شد، این بازیگر به جمعیت گفت: فکر می‌کنم این سریال احساسات بسیار زیادی را در مردم برانگیخت و وقتی آن‌ها دوباره همه ما را با هم می‌بینند، همه احساسات ۵۰ سال پیش را از طریق فرزندان و نوه‌هایشان به یاد می‌آورند. این یک گردهمایی بزرگ خانوادگی است.

مایکل لندون فقید که ۵۰ سال پیش بازیگر نقش پدر این سریال بود در جمع بازیگران حضور نداشت، اما بازیگرانی مانند ملیسا گیلبرت که نقش لورا اینگلز را بازی می‌کرد و همچنین آلیسون آرنگریم بازیگر نقش نلی اولسون، کارن گراسل بازیگر نقش کارولین اینگلز مادر خانواده، بانی بارتلت بازیگر نقش گریس ادواردز، دین باتلر بازیگر نقش آلمانزو وایلدر و لینوود بومر بازیگر نقش آدام کندال حاضر بودند و مردم در انتظار گرفتن امضا و عکس با آنها در صف های طولانی ایستادند!

بیشتر لوکیشن‌های قدیمی بازسازی شده بودند. سازمان‌دهندگان همچنین یک نمایشگاه کوچک از کپی‌هایی از فیلمنامه‌های قدیمی، عکس‌ها، جعبه‌های ناهار الهام‌گرفته از خانه کوچک و دوربین پاناویژن دهه ۷۰ میلادی، یعنی زمانی که ساخت این مجموعه ی تلویزیونی شروع شد، عرضه کردند.

چشمگیرترین مورد هم بازسازی خانه اولسون بود که حاضران زیادی به نوبت در آن عکس می‌گرفتند و نیز چرخ دستی لندون که شبیه‌سازی شده بود.

در این جشنواره نشست هایی با بازیگران اصلی برگزار، و مراسم ویژه‌ای هم برای ادای احترام به لندون که سال ۱۹۹۱ درگذشت و دیگر بازیگران این سریال که از دنیا رفته‌اند برگزار شد.

شرکت کنندگان در این جشنواره ۴۵ دلار برای حضور یک روزه در این همایش می پرداختند!

«خانه ای کوچک در چمنزار» سریالی است که بر مبنای رمان لورا اینگلز وایلدر ساخته شده‌است. این سریال که از ۳۰ مارس ۱۹۷۴ تا ۲۱ مارس ۱۹۸۳ هر هفته از کانال ان‌بی‌سیNBC آمریکا پخش می‌شد، در ۹ فصل ساخته شد و ۳ فیلم سینمایی نیز در ادامه آن ساخته شد.

این سریال داستان خانواده‌ای کشاورز در قرن نوزدهم را تصویر می‌کند که در شهر کوچکی به نام والنات گرو در ایالت مینه‌سوتا اقامت کردند. در این سریال داستان زندگی لورا اینگلز، فرزند دوم این خانواده که قهرمان اصلی است، از کودکی تا دوران تدریس در مدرسه و ازدواجش در والنات گرو نشان داده می‌شود.


برچسب‌ها: مجموعه های تلویزیونی, خانه ی کوچک, خانه کوچک در چمنزار
 |+| نوشته شده در  شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳ساعت 10:36  توسط بهمن طالبی  | 

شب مهتاب

امشب به بر من است آن مایه ی ناز

یارب تو کلید صبح در چاه انداز

ای روشنی صبح به مشرق برگرد

ای ظلمت شب با من بیچاره بساز

امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام

حبیبم اگر خوابه طبیبم رو می خوام

گویید فلانی آمده آن یار جانی آمده

مست است و هشیارش کنید

خواب است و بیدارش کنید

آمده حالتو احوالتو سفید روی تو سيه موی تو ببیند برود

امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام

حبیبم اگر خوابه طبیبم رو می خوام

کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی

می باشد و می باشد و می باشد و می

او گه لب "می" بوسد و گه من لب وی

او مست و ز "می" گردد و من مست و ز وی

امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام

حبیبم اگر خوابه طبیبم رو می خوام

ماه غلام رخ زیبای توست

سرو کمر بسته ی بالای توست ای عزیزم

مجمع دل های پریشان جمع ای حبیب ای طبیبم

چین و خم زلف چلیپای توست ای عزیزم

ای مه انور لعل تو شکر ، از همه بهتر قند مکرر

جانم جانم قند مکرر لب و دندان توست ای عزیزم

قند مکرر لب خندان توست ای حبیبم


برچسب‌ها: علی اکبر شیدا, سیما بینا, آواهای سرزمین مادری
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳ساعت 11:10  توسط بهمن طالبی  | 

یه روز یه خونه اي بود که ...

يه ديواره ، يه ديواره ، يه ديواره ... يه ديواره كه پشتش هيچی نداره

توکه ديوارو پوشيدن سيه ابرون نمياد ... ديگه خورشيد از توشون بيرون

يه پرنده س ،‌ يه پرنده س ، يه پرنده س ...

يه پرنده س که از پرواز خود خسته س

بن بالشو بستن دست ديروزا ، نمياد ... ديگه حتی به يادش فردا

يه روز يه خونه ای بود كه تابستونا ... روی پشت بومش ولو می شد خورشيد

درخت انجير پيری كه تو باغ بود ... همه ی كودكی های مرا می ديد

يه آوازه ،‌ يه آوازه ، يه آوازه ... يه آوازه كه تو سينه م شده انبار

يه اشكيه كه می چكه روی گيتار ... به اين ها عاقبت كی گيرد اين كار

يه مردابه ، يه مردابه ،‌ يه مردابه ... يه مردابه توی تن از فراموشی

چراغی كه می ره رو به خاموشی ... نگردد شعله ور بيهوده می كوشی


برچسب‌ها: فرامرز اصلانی, آواهای سرزمین مادری
 |+| نوشته شده در  جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳ساعت 11:15  توسط بهمن طالبی  | 

عبدالله موحد اسطوره کشتی ایران و جهان به منزل امامعلی حبیبی دیگر اسطوره کشتی ایران و جهان رفت و با او دیدار کرد.

حبیبی در المپیک ۱۹۵۶ ملبورن مدال طلا گرفت و در مسابقات جهانی سال‌های ۱۹۵۹، ۱۹۶۱ و ۱۹۶۲ موفق به کسب ۳ مدال طلای جهان برای کشتی آزاد ایران شد.

موحد نیز پس از حبیبی موفق به کسب ۶ طلای جهان و المپیک در ۶ سال متوالی شد. موحد در المپیک ۱۹۶۸ به مدال طلا رسید و در سال های ۱۹۶۵، ۱۹۶۶، ۱۹۶۷، ۱۹۶۹ و ۱۹۷۰ نیز در ۵ دوره متوالی به طلای جهان دست یافت


برچسب‌ها: عبدالله موحد, امامعلی حبیبی, کشتی, کشتی المپیک
 |+| نوشته شده در  شنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۲ساعت 8:26  توسط بهمن طالبی  | 

 

  

   با استفاده از مقوا و تصاویری مثل تصویر بالا می توانید دکور زیبـایی

 

را روی دیـوار اتاقتـان درست کنیـد. تصـاویـر پرنـده را در حالات مختلـف

 

روی مقوا بکشید و اطراف آن را با قیچی ببرید. تضاد رنگ مقوا با دیوار

 

اتاق، زیبایی کارتان را صدچندان می کند؛ امتحان کنید!

 

 

 


برچسب‌ها: زنگ نقاشی, نقاشی از پرندگان
 |+| نوشته شده در  شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

  با استفاده از مقوا، چوب، کاغذهای رنگی و چسب، می توانید

مدلی از آرامگاه استاد سخن، سعدی درست کنید.

 


برچسب‌ها: کاردستی, آرامگاه سعدی, استاد سخن سعدی, معما و سرگرمی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰ساعت 10:35  توسط بهمن طالبی  | 

 

دوباره می‌سازمت وطن!


اگرچه با خشت جان خویش


ستون به سقف تو می‌زنم


اگرچه با استخوان خویش

 

 

دوباره می‌بویم از تو گل


به‌میل نسل جوان تو


دوباره می‌شویم از تو خون


به‌سیل اشک روان خویش

 

 

دوباره یک روز روشنا


سیاهی از خانه می‌رود


به شعر خود رنگ می‌زنم


ز آبی آسمان خویش

 

 

اگرچه صدساله مُرده‌ام


به‌گور خود خواهم ایستاد


که بردَرَم قلبِ اهرمن


به‌نعره ی آنچنان خویش

 

 

اگر چه پیرم ولی هنوز


مجال تعلیم اگر بُوَد


جوانی آغاز می‌کنم


کنار نوباوگان خویش

 

 

حدیث «حبّ‌الوطن» ز شوق


بدان رَوش ساز می‌کنم


که جان شود هر کلام دل


چو برگشایم دهان خویش

 

 

هنوز در سینه آتشی


به‌جاست کز تاب شعله‌اش


گمان ندارم به کاهشی


ز گرمی دودمان خویش

 


برچسب‌ها: سیمین بهبهانی, شعر معاصر ایران, دوباره می سازمت وطن
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۰ساعت 0:7  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

به مغرب سينه مالان قرص خورشيد

نهان می گشت پشت كوهساران

فرو می ريخت گردی زعفران رنگ

به روی نيزه ها و نيزه داران

 

ز هر سو بر سواری غلت می خورد

 تن سنگين اسبی تير خورده

به زير باره می ناليد از درد

سوار زخم دار نيم مرده

 

ز سم اسب می چرخيد بر خاک

به سان گوی خون آلود، سرها

ز برق تيغ می افتاد در دشت

 پياپی دست ها دور از سپرها

 

ميان گردهای تيره چون ميغ

زبان های سنان ها برق می زد

لب شمشيرهای زندگی سوز

سران را بوسه ها بر فرق می زد

 

نهان می گشت روی روشن روز

به زير دامن شب در سياهی

در آن تاريک شب، می گشت پنهان

فروغ خرگه خوارزمشاهی

 

دل خوارزمشه يک لمحه لرزيد

 كه ديد آن آفتاب بخت، خفته

ز دست تركتازی های ايام

به آبسكون، شهی بی تخت خفته

 

اگر يک لحظه امشب دير جنبد

سپيده دم جهان در خون نشيند

به آتش های ترک و خون تازيک

ز رود سند تا جيحون نشيند

 

به خوناب شفق در دامن شام

به خون، آلوده ایران كهن ديد

در آن دريای خون در قرص خورشيد

 غروب آفتاب خويشتن ديد

 

به پشت پرده ی شب ديد پنهان

زنی چون آفتاب عالم افروز

اسير دست غولان گشته فردا

چو مهر آيد برون از پرده ی روز

 

به چشمش ماده آهویی گذر كرد

اسير و خسته و افتان و خيزان

پريشانحال آهو بچه ای چند

سوی مادر دوان، وز وی گريزان

 

چه انديشيد آن دم؟ كس ندانست

كه مژگانش به خون ديده، تر شد

چو آتش در سپاه دشمن افتاد

ز آتش هم كمی سوزنده تر شد

 

زبان نيزه اش در ياد خوارزم

زبان آتشی در دشمن انداخت

خم تيغش به ياد ابروی دوست

به هر جنبش سری بر دامن انداخت

 

چو لختی در سپاه دشمنان ريخت

از آن شمشير سوزان، آتش تيز

خروش از لشكر انبوه برخاست

كه: از اين آتش سوزنده پرهيز

 

در آن باران تيغ و برق پولاد

 ميان شام رستاخيز می گشت

در آن دريای خون در دشت تاريک

به دنبال سر چنگيز می گشت

 

بدان شمشير تيز عافيت سوز

در آن انبوه، كار مرگ می كرد

ولی چندان كه برگ از شاخه می ريخت

دو چندان می شكفت و برگ می كرد

 

سرانجام آن دو بازوی هنرمند

ز كشتن خسته شد وز كار واماند

چو آگه شد كه دشمن خيمه اش جست

پشيمان شد كه لختی ناروا ماند

 

عنان بادپای خسته پيچيد

چو برق و باد، زی خرگاه آمد

دويد از خيمه خورشيدی به صحرا

كه گفتندش سواران: شاه آمد

 

ميان موج می رقصيد در آب

به رقص مرگ، اخترهای انبوه

به رود سند می غلتيد برهم

ز امواج گران، كوه از پی كوه

 

خروشان، ژرف، بی پهنا، كف آلود

دل شب می دريد و پيش می رفت

از اين سد روان، در ديده ی شاه

ز هر موجی هزاران نيش می رفت

 

نهاده دست بر گيسوی آن سرو

بر آن دريای غم نظاره می كرد

بدو می گفت اگر زنجير بودی

تو را شمشيرم امشب پاره می كرد

 

گرت سنگين دلی ای نرم دل آب!

رسيد آنجا كه بر من راه بندی

بترس آخر ز نفرين های ايام

كه ره بر اين زن چون ماه بندی

 

ز رخسارش فرو می ريخت اشكی

بنای زندگی بر آب می ديد

در آن سيمابگون امواج لرزان

خيال تازه ای در خواب می ديد

 

اگر امشب زنان و كودكان را

ز بيم نام بد در آب ريزم

چو فردا جنگ بركامم نگرديد

توانم كز ره دريا گريزم

 

به ياری خواهم از آن سوی دريا

سوارانی زره پوش و كمانگير

دمار از جان اين غولان كشم سخت

بسوزم خانمان هاشان به شمشير

 

شبی آمد كه می بايد فدا كرد

به راه مملكت فرزند و زن را

به پيش دشمنان استاد و جنگيد

رهاند از بند اهريمن وطن را

 

در اين انديشه ها می سوخت چون شمع

كه گردآلود پيدا شد سواری

به پيش پادشه افتاد بر خاک

شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری

 

پس آنگه كودكان را يک به يک خواست

نگاهی خشم آگين در هوا كرد

به آب ديده اول دادشان غسل

سپس در دامن دريا رها كرد

 

بگير ای موج سنگين كف آلود

ز هم واكن دهان خشم، وا كن

بخور ای اژدهای زندگی خوار

دوا كن درد بی درمان، دوا كن

 

زنان چون كودكان در آب ديدند

چو موی خويشتن در تاب رفتند

وزان درد گران، بی گفته ی شاه

چو ماهی در دهان آب رفتند

 

شهنشه لمحه ای بر آبها ديد

شكنج گيسوان تاب داده

چه كرد از آن سپس، تاريخ داند

به دنبال گل بر آب داده

 

شبی را تا شبی با لشكری خرد

ز تنها سر، ز سرها خود افكند

چو لشكر گرد بر گردش گرفتند

چو كشتی بادپا در رود افکند

 

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار

از آن دريای بی پاياب، آسان

به فرزندان و ياران گفت چنگيز:

كه گر فرزند بايد، بايد اين سان

 

بلی، آنان كه از اين پيش بودند

چنين بستند راه ترک و تازی

از آن اين داستان گفتم كه امروز

بدانی قدر و بر هيچش نبازی

 

به پاس هر وجب خاكی از اين ملک

چه بسيار است، آن سرها كه رفته!

ز مستی بر سر هر قطعه زين خاک

خدا داند چه افسرها كه رفته

 


برچسب‌ها: دکتر مهدی حمیدی شیرازی, جلال الدین خوارزمشاه, حمله مغولان به ایران, شعر معاصر ایران
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

   طاق نصرت پاریس در میان میدان شارل دوگل شهر پاریس ساخته

شده است. ارتفاع آن 50 متر، طول آن 45 و عرضش 22 متر است.

دستور بنای این طاق نصرت بعد از پیروزی فرانسه بر روسیه و اتریش

در نبرد استرلیتز، توسط ناپلئون در سال 1806 صادر شد. عملیات

گودبرداری و پی ریزی این بنا 2 سال طول کشید. اما با شکست

ناپلئون در نبرد واترلو و برکناری و تبعیدش، ادامه ی ساخت طاق

نصرت برای مدتی متوقف شد تا اینکه بالاخره در سال 1836 تکمیل

شد.

 

 

   دوازده خیابان به این میدان منتهی می شوند که مشهورترین این

خیابان ها، شانزلیزه است. خیابان شانزلیزه و طاق نصرت پاریس

بارها شاهد اشک ها و لبخندهای مردم فرانسه بوده است. پس از

خروج آلمان ها در پایان جنگ دوم جهانی، نیروهای ارتش فرانسه در

خیابان شانزلیزه، به طرف طاق نصرت رژه رفتند. اما خود آلمان ها نیز

دو بار با تسلط بر فرانسه در این خیابان و در برابر طاق نصرت پاریس

رژه رفتند!

    وقتی که ویکتور هوگو، خالق بینوایان از دنیا رفت، پیکرش را قبل

از دفن در زیر این طاق قرار دادند تا مردم فرانسه به آن ادای احترام

کنند و سپس برای خاکسپاری منتقل شد. 

 

 

   هر ساله در تاریـخ 14 جولای در سالـگرد حملـه ی انقلابیـون به زندان

باستیل در جریان انقلاب فرانسه که روز ملی فرانسه به شمار می رود،

فرانسوی ها در جوار طاق نصرت و در امتـداد خیابـان شانزلیـزه به رژه و

شادمانی می پردازند.

 

 

   طاق پیروزی پاریس همچنین محل خاکسپاری یک سرباز گمنام کشته

شده در جنگ اول جهانی است که در سال 1920 در کنار این بنا به خاک

سپرده شده است.

   در اقدامی دیگر برای یادبود  کشته شدگان جنگ جهانی اول، مشعلی

جاویدان در سال 1923 در این بنا روشن شد که هر ساله در مراسم ویژه،

سوخت آن توسط کهنه سربازان جنگ های جهانی برای یک سال بعد

در مخزن آن ریخته می شود.

 


برچسب‌ها: طاق نصرت پاریس, شارل دوگل, کشته شدگان جنگهای جهانی, خیابان شانزلیزه
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

                                              پیرمرد و دریا

 

    داستان مبارزه ی حماسی ماهیگیـری پیـر و با تـجربـه‌ است با یک

نیزه ماهی غول پیـکر؛ صیدی که می‌تواند بزرگ‌ترین صید تمام عمر او

باشد.

   وقـتـی داستـان آغـاز می‌ شـود سانتیاگـو، پیرمـرد ماهیگیر، 84 روز

است که حتی یک ماهـی هـم صید نکرده‌ است. او آن قـدر بدشانس

بـوده‌ که پـدر و مـادر شـاگردش، مـانولیـن، او را از همـراهی با پیـرمرد

منع کرده و به او گفته‌اند بهتر است با مـاهیـگیـرهای خوش شانس تر

به دریا برود. مانولین اما به پیرمرد علاقه‌مند است و در تمام مدتی که

پیرمرد دست خالی از دریا بـرگشته‌ است هر شب به کلبـه ی او سـر

زده، وسایـل ماهی گیری اش را ضبـط و ربـط کرده، برایش غذا برده و

بـا او در بـاره مسـابقـات بیس بال آمـریـکا به گفـتـگو نـشستـه‌ اسـت.

بـالاخره یک شـب پیـرمرد به پسـرک می‌گوید که مطمئـن است دوران 

بـدشانسـی‌ اش به پایان رسیده‌ است و به همین دلیل خیال دارد روز

بعد قایقش را بردارد و برای صید ماهـی تا دل آب های دور خلیج برود.

   فـردای آن شـب در روز هشتـاد و پنـجم سانتیاگو به تنهایی قایقش

را به آب انداختـه، راهی دریـا می‌شود.

   وقتی از ساحل بسیار دور می‌شود طعمه ها را به دل آبهای عمیق

خلیج مـی‌سپارد. ظهر روز بـعـد یک مـاهی بـزرگ، که پیـرمـرد مطمئن

است یک نیزه ماهی است، طعمه را می‌بلعد.

   سانتیاگو به زودی درمی یابد که قادر به گرفتن و بالا کشیدن ماهی

عظیـم‌الجثـه نیست و این ماهی بود که قـایـق را مـی‌کشـید و بـا خود

می‌بـرد. دو روز و دو شـب به همیـن صـورت می‌گـذرد و پیـرمـرد فشـار

سیـم مـاهـیگیـری را که به وسیلـه ی ماهی کشیـده می‌شود تحمـل

می‌کنـد. سانتیـاگو در اثـر این کشمکـش و تقـلاها زخمـی شـده‌ و درد

می‌کشد، با این حال مـاهی را برادر خطاب می‌کند و تلاش و تقلای او

را ارج می‌گذارد و آن را ستایش می‌کند.

   روز سوم ماهی از کشیدن قایـق دست برمـی‌دارد و شـروع می‌کنـد

بـه چرخیـدن به دور آن. پیرمرد متـوجه می‌شود که ماهی خسته شده‌

است و با این که خود نیز رمقـی در بدن نـدارد هر طـور شده مـاهی را

به کنار قایق می‌کشاند و با فرو کردن نیـزه‌ای در بـدنش آن را می‌کشد

و به مبارزه طولانی خود با ماهـی سـرسخت و سمـج پایان می‌بخشد.

سانتیـاگو ماهـی را به کنـار قایـق می‌بنـدد و پارو زنـان به‌ طـرف ساحل

حرکت می‌کند و به این می‌اندیشد که در بـازار چنیـن مـاهی بزرگی را

از او به چه مبلغی خواهند خریـد و ماهـی با ایـن جثه ی بزرگش شکم

چند نفر گرسنه را سیر خواهد کرد.

   پیرمرد اما پیش خود بر این عقیـده است که هیـچ کسی لیاقت آن را

ندارد که این ماهی با وقار و بزرگ منش را بخورد.

   وقتی سانتـیاگو در راه بازگشـت به ساحل است کوسه‌ها که از بوی 

خون پی به وجود نیزه ماهی برده اند برای خوردنش هجوم می‌آورند. او

چند تا کوسه‌ را از پا در مـی‌آورد، ولی در نهـایت شـب که فـرا می‌رسد

کوسه‌ها تمـام مـاهی را خورده و فقـط اسکلتـی از آن باقی می‌گذارند.

   سانتیـاگو به خاطـر قربانی کردن ماهی خود را سرزنش می‌کنـد. روز

بعد پیش از طلـوع آفتاب پیرمـرد به ساحل می‌رسـد و با خستگـی دکل

قایقش را به دوش می‌کشد و راهی کلبـه‌اش مـی‌گردد. وقتـی به کلبه

می‌رسد خود را روی تختـخواب انداختـه، به خوابی عمیق فرو می‌رود.

   عـده‌ای از مـاهـیگیــران بی‌خبـر از مــاجرایـی که بـر پیـرمـرد گذشتـه

است، برای تماشا به دور قایق او و اسکلت نیزه‌ ماهی جمع می‌شوند

و گردشگرانی که در کافـه‌ای در همـان حـوالـی نشستـه‌اند اسکلت را

به اشتبـاه اسکلـت کـوسـه‌ مـاهـی می‌پنـدارنـد.

   شاگرد پیرمرد، مانولین، که نگران او بـوده بـا خوشحالـی او را صحیح

و سـالـم در کلبـه‌اش می‌یابـد و برایش روزنامه و قهوه مـی‌آورد. وقتـی

پیـرمرد بیـدار می‌شـود، آن دو دوسـت بـه یـکدیـگر قـول می‌دهـنـد کـه

بـار دیـگـر بـه اتـفـاق بـرای مـاهیگیری به دریــا خواهـند رفت. بعد از آن

پیــرمـرد از فـرط خستـگـی دوبـاره به خواب مـی‌رود و خواب شیـرهـای 

سواحل آفریقا را می‌بیند.

 

 

            داستان «پیرمرد و دریا» را در همین وبلاگ بخوانید.

 


برچسب‌ها: پیرمرد و دریا, داستان, ارنست همینگوی, سانتیاگو و مانولین
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۰ساعت 10:10  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

‏معلم ریاضی از دانش‌ آموزی می پرسه:


‏2 ضرب‌ در 2 چند می شه؟


‏شاگرد می گه: هر چی که استالین بگه.


‏و دانش‌آموز قبول می شه!

 

 

                                                          &&&&&

 

 

   خبرنگاری از مردم شوروی می پرسه که چرا شوروی

 

آدم به ماه نمی‌فرسته؟


‏جواب می دن: چون می‌ترسن دیگه نخواد برگرده!

 

 

                                                       &&&&&&

 

 

   تو یه جلسه ی خصوصی از لنین پرسیدن: چه آینده‌ای

 

رو برای انقلاب کمونیستی پیش‌بینی می‌کنی؟

 


‏می گه: بالاخره در آینده می‌تونیم به مرحله‌ای برسیم که

 

همه‌ چیز تو مغازه‌هامون باشه، درست مثل دوران رهبر 

 

قبلی!


 


برچسب‌ها: استبداد و استبدادزدگی, معما و سرگرمی
 |+| نوشته شده در  جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰ساعت 16:49  توسط بهمن طالبی  | 

 

   یه شاگرد داشتم اسمش امیـرعباس بود، خیلی منو دوست داشت،

منم خیلی خاطرشو می خواستم. یه بار تـو کلاس تـاریـخ پنـجم گفت:

   آقـا مگه «خان» رو برای احترام نمی گیم، چرا به چنگیز که این همه

ظلم کرده می گیم «چنگیزخان»؟

   گفتم تو این دیار هر کی بیشتر ظلم کنه، بیشتـر احترامش می کنند

در عوض هر کسی که خدمت کنه، هر کسی دلسوز باشه، هر کسی

که بیش تـر به سـرنـوشت مـردم فکــر مـی کنـه، بیچاره ش می کننـد،

خونه نشینش می کننـد؛ اینـجا جهان سومه بابا!

 


برچسب‌ها: یادداشت های یک معلم, استبداد و استبدادزدگی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰ساعت 22:50  توسط بهمن طالبی  | 

 

[ مردی اگرت هست کنون وقت نبرد است ]

 

از خون جوانان وطن لاله دمیده

از ماتمِ سروِ قدشان، سرو خمیده

در سایه ی گل، بلبل از این غصه خزیده

گل نیز چو من در غمشان جامه دریده

 

چه کج رفتاری ای چرخ

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!

 

از دست عدو ناله ی من از سر درد است

اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است

جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است

مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است

 

چه کج رفتاری ای چرخ

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ!

 


برچسب‌ها: ابوالقاسم عارف قزوینی, علیرضا قربانی, آواهای سرزمین مادری
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰ساعت 11:15  توسط بهمن طالبی  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا