|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
فصل ها در شهر یکسان است
زندگی در شهر ماشینی است
بستگی دارد به بنزین
بستگی دارد به نفت
زندگی در روستا اما
بستگی دارد به اسب
ساده و خوش رنگ
بستگی دارد به باران
بستگی دارد به خورشید و درخت
بستگی دارد به فصل
بستگی دارد به کار
روستا، زیباترین نقاشی روی زمین
بهترین گلدوزی فصل بهار

من دست های مهربانم را
به تو می بخشم
و در این بخشش
جز درک عشق گمشده ام
هیچ نمی خواهم!

بهار آمد از کوه انبوه
شکفتن شد آغاز
دریغا که من چو زمستان سردی
به پایان رسیدم!

دیروز اگر سوخت ای دوست، غم، برگ و بار من و تو
امروز میآید از باغ، بوی بهار من و تو
آن جا در آن برزخ سرد در کوچههای غم و درد
غیر از شب آیا چه میدید چشمان تار من و تو؟
دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ
امروز خورشید در دشت آیینهدار من و تو
غرق غباریم و غربت، با من بیا سمت باران
صد جویبار است اینجا در انتظار من و تو
این فصل فصل من و توست، فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو
با این نسیم سحرخیز، برخیز اگر جان سپردیم
در باغ میماند ای دوست گل یادگار من و تو
چون رود، امیدوارم، بیتابم و بیقرارم
من میروم سوی دریا جای قرار من و تو

از این ستاره تا آن ستاره
پدرم کارگر است
به مزرعه می آید
با آخرین ستاره
از آسمان صبح،
و باز می گردد
با اولین ستاره
در آسمان شب
پدرم خورشید است.
سلمان هراتی
و نهاد،
بخشی از جمله که در باره ی آن
خبری می شنویم
و گزاره، خبر است
مثل این جمله:«شهید
رود سرخی ست که تا
ابدیّت جاری است...»
سلمان هراتی

امروز
در روزنامه خواندم
ته سیگارهای چرچیل را
به قیمت گزافی فروختند.
آه خدایا!
آدم برای سقوط
چه شتابی دارد!
چگونه می توان
با این همه تفاوت
بی تفاوت ماند؟
هیچ می دانی؟
زندگی ساعت تفریحی نیست
که فقط با بازی
یا با خوردن آجیل و خوراک
بگذرانیم آن را
هیچ می دانی آیا
ساعت بعد چه درسی داریم؟
زنگ اول،دینی
آخرین زنگ،حساب !
چه همهمه ای می آید
گویا
«مرغ» و «مُتکّا» توزیع می کنند
این ها که در صف ایستاده اند
به خوردن و خوابیدن معتادند !
برایت
فرشی می بافم از گل یاس
و دل مغرورم را می شکنم
با تیشه ای که تو به من خواهی داد
برای تو
طاق نصرتی از بهار می بندم
و اتاقم را
با آویختن فانوس های روشن
آسمان می کنم
باز در خانه ی دلم امروز
از غم دوری تو غوغایی ست
چشم من خیره مانده بر کوچه
کوچه امروز مثل دریایی ست
در لحظه های تزلزل و تنهایی
وقتی بیایی
دست من از وسعت بر می خیزد
و نگاهم
بی اندکی قناعت
زمین را می گیرد.
امروز
در روزنامه خواندم
ته سیگارهای چرچیل را
به قیمت گزافی فروختند
آه خدایا!
آدم برای سقوط
چه شتابی دارد !
هر که به ظلم تن دهد،همدست و همکار ظالم است !
نهج البلاغه
از این ستاره تا آن ستاره
پدرم کارگر است
به مزرعه می آید
با آخرین ستاره
از آسمان صبح،
و باز می گردد
با اولین ستاره
در آسمان شب
پدرم خورشید است.
زنده یاد سلمان هراتی
|
|