|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
بخوان به نام گل سرخ
در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند!
****
بخوان به نام پروردگارت که انسان را آفرید.
پروردگار تو بس گرامی است!
همان که با قلم وکتابت به انسان آموخت.
به انسان چیزی را که نمی دانست آموخت.
ولی انسان چون خود را بی نیاز بیند
سر به طغیان بردارد!
آیا اندیشیده ای
اگر پیامبر امر بر پرهیزگاری کند،
کسی که انکار پیشه کند،خود را نابود ساخته است؟
قیامت
۶ تا ۱۲
حق تعالی فرعـون را چهار صـد سال عمـر و مُـلـک و
پـادشاهی و کامروایی داد. جمـله، حجاب بـود که او را
از حضـرت حـق دور مـی داشت. یک روزش بی مُـرادی
و درد سر نداد تا نبـادا که «حق» را یاد آرد. گفت: تو به
مـراد خود مشغـول می بـاش و مـا را یـاد مکـن. شبـت
خوش بـاد!
مولانا
گزیده ی فیه مافیه

«پس امــروز بـدن بـی جان تو را از امــواج رهـایــی
می بخشیـم تا برای آینـدگان نشانـه ای از سرانـجام
گـنـاه باشی، تا ظالمـان از تو عبـرت گرفته و دست از
ستم بکشند و مؤمنان بر ایمـانشان افزوده شود و بـا
اراده ای محکم تـر به اعتقادات خویش عمل کنند...»
قرآن شریف
محمد که شمع ازل نور اوست
قلم،اولین حرف منشور اوست
جامی
کسانی که خداوند را در همه ی احوال،
ایـستـاده و نـشـستـه و بر پهلـو آرمـیـده
یـاد می کنـنـد و در آفـرینـش آسمـانها و
زمـیـن می انـدیشنـد.
داستـان آدم و حوا هم در تـورات و هم در قـرآن آمده
اسـت. آدم و همسـرش در بهشت حق دارند از نعمتها
و ثمـرات آن اسـتفـاده کننـد ولی یـک درخت اسـت که
نبـاید به آن نزدیک شوند و از میوه ی آن بخورند. آدم از
میــوه ی آن درخت خورد و بـه همیـن دلیل از بهـشـت
رانـده شـد. مـسئـلـه ایـن اسـت که آن درخت چگونـه
درختـی بوده است؟ از متن قـرآن و از مسلّمات روایات
اسـلامی برمی آیـد که آن میـوه ی ممنـوع به جنبه ی
حیـوانیـت انسـان مـربـوط مـی شـود و نـه به جنبـه ی
انسـانیـت انسـان، یعنی یک امـری بـوده از مقـولـه ی
شهـوات، مثل حرص یا حسـد یا طمع:
به درخت حرص نزدیـک مشو، یعنی حریـص نباش؛
به درخت حسـد نزدیـک مشو، یعنی حسادت نورز؛
به درخت طمع نزدیک نشو، یعنی اهل طمع نباش.
ولی آدم از آدمیت خود تنزّل کرد و به آن نزدیک شد؛
به حرص، به طمع، به حسد، به تکبّـر،به این چیزهایی
که سقـوط انسانیـت اوست، نزدیـک شد. به او گفتنـد
باید بیرون بروی. اینـجا دیگر جای تـو نیست، برو بیرون.
در تـورات، تـحریـف کننـدگان،قـضیـه را به ایـن شـکل
جلوه داده اند که آن درخت مربـوط به جنبه ی انسانیت
آدم است،نه حیوانیتش. دو کمـال برای او وجود داشت
و خدا می خواسـت آن دو را از انسان دریـغ کنـد: یکی
«معـرفـت» و دیگری «جاودانـگـی». خدا نمی خواست
این دو را به آدم بدهد. آدم از درخت «شناخت» چشید
و چشمش باز شـد. با خود گفت: تا به حال کور بـودم،
تازه چشمانم باز شد، تازه می فهمـم خوب یعنی چه،
بد یعنی چه.
خدا به فرشتگان گفت: دیدید! ما نمی خواستیم او
از درخت معرفت و شناخت بخورد و شنـاخت پیـدا کند
و بینا شود، امـا او این کار را کرد و حالا که چشمانش
باز شده،ممکن است از درخت جاودانگی هم بخورد و
جاودانـه نیز بشود، پس بهتر است که او را از بهشـت
بیرون کنیم.
اما در قـرآن، داستـان نزدیک شدن آدم به آن درخت،
بعد از داستـان یاد دادن اسمـاء آمده اسـت، یعنی آدم
پیش از آن که به بهشت برود و به او بگویند اینجا بمان،
چشمش باز شده بود و همه ی حقایق عالم را آموخته
بود. آدم بود و در بهشـت بـود، نـه یـک حیـوان چشـم و
گوش بستـه، که با خوردن میـوه ی آن درخت چشمش
باز شـود. آدم بود که رفـت به بهشـت: چون عـارف بود،
چون شنـاخت داشـت، چون حقایـق را می دانست.

آدم را از این جهـت بیـرون کردنـد که از آدمیـت خارج
شد، با آن همه علـم و معرفـت، اسیـر هـوا و هوسش
شد.بنابراین به او گفتند اینجا جای آدم است،برو بیرون.
«آدم» به لـوازم شنـاخت خود عمـل نکـرد:
شناخت،به انسان جهان بینی می دهد. جهان بینی
به او ایدئولوژی می دهد و باید و نبایـدها را برای انسان
مـعلـوم می کنـد. پس، از او عمل می خواهـد. من آدم
هستم، همه ی حقایـق را می دانم، این می دانـم ها
به مـن جهـان را به شـکل خاصـی نشـان می دهـد، و
چون جهان را این گونه می بینم پس باید و نبایـدهـایی
برایـم به وجود می آیـد، ولـی مـن به این باید و نبایدها
اعـتـنـا نمی کنـم، احسـاس مسئـولیت نمی کنم، یک
وسوسه گر می آید و به من می گوید آن درخت،درخت
شناخت است و خدا حسودیش می شـود تو شنـاخت
پیدا کنی، از میوه ی آن بـخور ... و من به این وسوسـه
تن بدهم و کار ممنوع را بکنـم! این بود که به او گفتنـد:
ای آدم!مگر می شود انسان عقیده و ایدئولوژی داشته
باشد ولی تاب تحمل کوچک ترین محرومیـت را نداشته
باشد؟ مگر می شود که آدم عقیـده داشتـه باشد ولی
به راحتی اسیـر وسوسـه هـا شود؟ مگـر می شود که
آدم ایدئـولـوژی داشتـه باشـد ولـی تقـوا و خودنگهداری
نداشتـه باشد؟
پس در منطـق اسلام چون آدم به مـرحله ی چهـارم
شناخت خود عمـل نکـرد، از بهشـت رانـده شد. یعنـی
شنـاخت پیـدا کـرد، جهـان بینـی پیـدا کرد، ایـدئـولـوژی
پیدا کرد، این اصـول و عقاید و قوانین او را ملزم به عمل
کرد، ولی به این جا که رسید، پایش لغزید و ...
ولی در تورات داستان به این صـورت درآمـده که چون
شنـاخت پیـدا کرده، او را بیرون کردند، یعنی: انسان یا
باید امـر خدا را بپـذیرد یا باید عقلـش را به کار گیـرد، یا
باید دین و مذهـب داشت و کور بود، یا فهمید و عصیان
کرد، یا بایـد چون بره ای چشم و گـوش بستـه اطاعت
کرد و فرمان برد و به بهشت رفت، یا چشمها را گشود
و راه زندگی واقعـی را انتـخاب کرد و به جهنـم رفت! یا
باید برده بود و به بهشت رفت، یا باید ارباب بود و بهای
آن را بـه جان خریـد.
می بینیـد نتیـجه ی تحریف داستان «هبوط» به کجا
می انجامد؟! «هر قدمی که علـم جلو می گذارد، دین
یک قدم از زندگـی انسان بیـرون می رود.»!
توکل
هر جا قـرآن می خواهـد بشـر را وادار به عمـل کند و
ترس ها و بیم ها را از او بگیرد، می گوید: نترس و توکل
به خدا کن، تکیه ات به خدا باشد و جلو برو، تکیه ات به
خدا باشد و حقیقـت را بگـو، به خدا تکیـه کن و از انبـوه
دشمن نترس.
ولی همین «توکل» را در میـان تفـکر امروز مسلمانان
ببینید؛ یک مفهـوم مـرده بیش نیست:
وقتی می خواهیم از انجام وظیفه فرار کنیم، به توکل
می چسبیم.
وقتـی می خواهیـم تنـبلـی و کاهـلـی پیشـه کنیـم،
می گوییم: توکل به خدا!
وقتی می ترسیـم حقیقت را بگوییم، تـوکل را بهـانـه
می کنیم و چیزی نمی گوییم.
وقتی انجام کاری را دور از عافیت می بینیم، توکل را
پیش می کشیم و جا خالی می دهیم.
می بینید که توکل در زندگی ما، درست وارونه ی آن
چیـزی اسـت که در قـرآن آمده است!
قرآن کتابی است که با نـام خدا آغـاز می شود و با
نام مردم پایان می یابـد! کتابـی«آسمـانی» است اما
بـر خلاف آن چه مـؤمـنـیـن امـــروزی می پــنــدارنــد و
بی ایمانان امـروز قیـاس می کنند،بیشتـر توجهـش به
طبیعت است و زندگـی و آگاهـی و قـدرت و پیشرفـت
و جهاد!کتابـی است که نام بیش از هفتـاد سـوره اش
از مسائل انسانی گرفتـه شده و بیش از سی سـوره
آن از پدیده های مادّی و تنها دو سوره اش از عبادات!
آن هم از «حج» و «نماز»!
کتابی است که حاملش یک اُمّی است که،به تعبیر
خود قرآن،نه کتاب می دانسته ونه ایمان می شناخته
و نوشتن و خواندن نمی توانستـه.
کتابـی است که به مُـرَکـب سوگنـد مـی خورد و به
قلـم و بـه نوشتـه،کتابـی است که نخستـیـن پیـامش
«خوانـدن» است و افـتـخار خدایـش بـه تعلیـم! تعلیـم
انسان با قلم! آن هم در جامعـه ای بَـدَوی و قبایلـی،
که نه کتـاب و قـلـم، و نـه تعلیـم و تربیـت،هیـچ کدام
مطـرح نیست!
این کـتـاب را از آن روزی که بـه حیـلـه ی دشمـن و
بـه جهـل دوســت، «لایـش» را بـستـنـد، «لایـه اش»
مـصـرف پـیـدا کـرد و وقـتـی «متـنـش» مـتـروک شـد،
«جلـدش» رواج یافـت و از آن هنـگام که ایـن کتـاب را،
که «خواندنـی» نام دارد، دیگر نخواندند،برای تقـدیس
و تَبـرّک و اسباب کشی به کار رفت، از وقتی که دیگر
درمـان دردهـای فـکـری و روحی و اجتـمـاعی را از او
نخواستنـد، وسیلـه ی شفـای امـراض جسمـی شد،
و چون در بـیـداری رهـایش کردنـد،بـالای سر در خواب
گذاشتند و بالاخره، این که می بینی،اکنون در خدمت
اموات قرارش داده،و نثـار ارواح گذشتگانش می کنند،
از آن اسـت کـه نـمـی دانــی بـــرادر و خواهـــر مــن!
نمی دانی که چه کوشش هـا کردنـد تا آن را از میـان
زنـده هـا دور کنند و اثـرش را از زنـدگـی قـطـع کنند و
ندایش را،هم در صحنـه های «جهـاد»خامـوش کنـنـد
و هم در حوزه های «اجتهاد»!
وَ لا تَسُبُّوا الَّذینَ یَدعُونَ مِن دُونِ اللهِ
فَیَسُبُّوا اللهَ عَدوَاً بِغَیرِ عِلمٍ
به خدایـان آنهـا دشـنـام نـدهیـد، تا بـه خدای شمـا
دشنـام ندهنـد.
انعام / صد و هشت
توهیـن، تحقیـر یا ایـجاد تنفـر نسبت به قومیت ها و
پیـروان ادیـان و مـذاهب و گروه های مختلف اجتماعی
و سیـاسی، ممنـوع است.
ماده ی 10 منشور حقوق شهروندی
وای بر نمازگزاران!
آیا دیده ای کسی را که دین را دروغ می شمارد؟
آن کسی است که یتیم را می راند،
و بر اِطعام شکسته ی محروم ، ترغیب نمی کند،
پس، وای بر نمازگزاران!
آنها که از معنی و هدف و مسئـولیتی که در نمـازشان
هست، غافل اند،
و از عمل خیر و خدمت به مردم ، منع می کنند!
قرآن کریم / سوره ی ماعون
در آیه ی
«اِنَّما النّجوی مِن الشَّیطان»
انسان از چه کاری بازداشته شده است؟
تمسخر دیگران دادن القاب بد به دیگران
در گوشی صحبت کردن غیبت کردن
سـوره ی کـافـرون به کـدام یک از اصـول دیـن اشـاره
می کند؟
معاد توحید
عدل امامت
آیه ی
«لَو کانَ فیهِما ءالِهَةٌ اِلا الله لَفَسَدَتا »
به کدام گزینه مربوط است؟
مهربانی و رحمت خدا
نظم و هماهنگی در جهان
فساد و مرگ موجودات پس از مرگ
تولی و تبری
محتوای آیه ی 29 سوره ی فتح به کدام گزینه مربوط
می شود؟
نبوت و امامت عدل و معاد
تولی و تبری خمس و زکات
آیه ی 33 سوره ی احزاب چه نام دارد و در باره ی چه
کسانی است؟
تولی - اهل بیت پیامبر
تجسس - جاسوسی از دشمنان دین
تطهیر - اهل بیت پیامبر
تبری - دشمن داشتن دشمنان خدا
داستان محمد کاظم
مـحمـد کاظــم در روسـتــای دور افــتــاده ای بـه نـام
سـاروق در حوالـی فـراهـان اراک در خانـواده ای فـقـیـر
چشم بـه جهـان گشـود و پس از گـذرانـدن ایام کودکی
بـه کـار کشـاورزی و زراعـت پـرداخت.مـحمـد کاظم هم
مثل بقیه ی اهالی روستـا از خوانـدن و نوشتـن محروم
بود و بهره ای از علم و دانش نداشت.
یک سال در ماه رمضـان مُبلِّغی به ده آنها می آید و از
نماز و خمس و زکات می گوید و می گوید هر مسلمانی
که حساب سال نـداشـتـه بـاشد و حقـوق مـالی اش را
نـپـردازد،نـمـاز و روزه اش درست نـیـست و کسانـی که
گنـدمـشـان بـه حد نـصـاب بـرسد و زکات و حق فـقـرا را
ندهند،مالشان به حرام مخلوط می شود.
محمد کاظم که می دانست اربـاب و مـالـک ده خمس
و زکات نمی دهـد،به او تـذکر می دهد امـا چون ارباب به
حرف او اعتنا نمی کند،تصمیم می گیرد از روستا برود تا
برای او کار نکند و هر چه خویـشان و پـدرش به او اصرار
می کنند که بـمـانـد،زیر بـار نمی رود و شبانه ده را ترک
می کند.
سه سال گذشت و محمد کاظم در روستاهای اطراف
به کار و کشاورزی مـشغـول بود که ارباب ده از جایش با
خبر می شود و برایش پیغام می فرستد که تـوبـه کرده
است و خمس و زکاتـش را می دهد و از او خواست که
به ده بـرگردد تا از خانـه و خانـواده اش بـیـش از این دور
نباشد.
او به روستـای خود برمی گردد و در زمـیـنـی که ارباب
در اختیـارش می نـهـد،مـشـغـول بـه کـار می شـود و از
همـان آغـاز نـیـمـی از گنـدمـی که در اختـیـارش بـود را
به فـقـرا می بـخشد و بـقـیـه را در زمـیـن می افـشانـد.
خداونـد هم به زراعـت او بـرکــت می دهـد و هـمـیـشه
بیشتر از حد معـمـول بـرداشت می کند و هـر سـالـه به
شـکـرانـه ی این برکت و فزونـی،نیمی از گندمهـا را بین
فـقـرا تقسیم می کند.
یـک سـال هـنـگام بـرداشت مـحصـول،در یک روز گـرم
تـابستـانی،خرمنش را کوبیده بود و منتظـر وزیدن باد بود
تا گنـدمهـا را باد دهـد و کاه را از گنـدم جدا کنـد،ولی هر
چه انتظار کشید بـادی نـوزیـد.ناچار به ده برگشت.در راه
یکی از فقرای روستا به او می رسد و می گوید:«امسال
چیزی از محصولت را به ما ندادی،ما را فرامـوش کرده ای
آقا محمد کاظم؟»
محمد کاظم می گوید:«خدا نکند که فقرا را فـرامـوش
کنم! راستش هنـوز نتوانسته ام محصول را جمع کنم.»
آن فقیر خوشحال به خانه اش برمی گردد ولی محمد
کاظم دلش راضـی نمی شود.آشفـتـه حال بـه مـزرعـه
برمی گردد تا بلکه بـتـواند مقداری از گندمهـا را با دست
هم که شده آمـاده کند و به آن زن بدهد تا برای فرزندان
گرسنه اش نانی بپزد.بالاخره مقداری گندم را در کیسه
می ریزد و با کمی علوفـه برای گوسفنـدان،به طـرف ده
راه می افتد.
به جلوی باغ امـامـزاده ی ده که می رسد،چند لحظه
روی سکـوی کنـار در می نشیـنـد تا نفسی تازه کند.در
همین هنگام متوجه می شود که دو مسافـر از جاده به
طرف امامزاده می آیند.وقـتـی نزدیک تر می شوند یکی
از آن دو مـرد به او می گویـد:«مـحمـد کاظـم نـمـی آیی
بـرویـم برای امـامـزاده فاتحه ای بخوانیم؟» محمد کاظم
همان طور که به لباس سفید و چهـره ی زیبا و پر نور آن
دو مرد می نگریست،با خود فکر می کند که چطور آنها
که تا به حال او را ندیـده اند،او را به نـام می خوانند؟
می گوید:«آقا من فاتحه خوانده ام و حالا می خواهم
به خانه بـرگردم.»
ولی آن مـرد به نـرمـی می گویـد:«بسیار خوب بـا ما
هم بیا و فاتحه ای بخوان.»
محمد کاظم به دنـبـال آنها وارد امامـزاده می شود.در
داخل صحن آن دو مرد جوان مشغـول خواندن دعا و ذکر
مـی شـونـد که مـحمـد کاظـم از آن سر درنـمـی آورد و
سـاکـت در کنـاری می ایـستـد.یکی از آن دو می گوید:
«محمد کاظم چرا چیزی نمی خوانی؟»
مـحمـد کاظـم می گویـد:«آقـا من مـکتـب نرفتـه ام و
نمی توانم بخوانم.»
مرد گفت:« هر چه که من می گویـم،بر زبان بیاور.»
در همیـن مـوقـع محمـد کاظـم می بیند که کلـمـاتی
نــورانــی بر روی سـقــف امــامــزاده در حرکـت اسـت.
احساس شگفتی و تـرس او را در بر می گیرد و از حال
می رود و همان جا بر زمین می افتد.
وقتی به هوش می آید،از آن دو جوان خوش سیما و
پاکیزه اثری نمی بیند.با کرختی از امـامزاده بیرون آمده
و جلوی سکو گنـدمهـا و علوفه را برمی دارد تا به خانه
برود.چند قدمی که پیش می رود،اتفـاقـات داخل صحن
امـامـزاده را به خاطـر می آورد.وقتـی که کلمات نورانی
روی سقـف امـامـزاده را به یاد می آورد می بیند که آن
کلمات بی اختیار بر زبانش جاری می شوند.
مـحمـد کاظـم در دلش احسـاس آرامـش و طـمـأنینه
می کند.می داند که اتفاق مبارکی را تجربه کرده است
و گویی که از خوابـی چنـد صد سالـه بیـدار شده است.
در حالی که سر از پـا نمی شنـاخت،با اشتـیـاق و ذوق
وافـری،یک راست به نزد پیش نماز ده می رود تا با او در
باره ی اتفاقی که افتاده صحبت کند.
امام جماعـت به آرامی به سخنـان او گوش می دهد
و می گوید: «شاید خواب دیده ای محمد کاظم؟»
مـحمـد کاظـم با اطـمیـنـان بـه او می گـویـد نه بـیـدار
بـوده ام و کلـمـاتـی را که در سـیـنـه داشـت را بـر زبـان
می آورد.پیش نـمـاز درمی یـابـد که مـحمـد کاظـم قـرآن
می خواند.
محمد کاظم به دلیل اخلاص و پاکی و عشق به انسانها
و مستمندان،مورد عنایت و لطف الهی قرار گرفته بود.
ای پیامبـر آنچه از سوی پروردگات بر تو
نازل شده است را به مـردم بـرسان؛و اگر
چنین نـکنـی،رسـالـت او را نگـزارده ای؛و
خداونــد تو را از «آسیـب مـردمـان» حفظ
می کنـد؛و خداونـد «خدا نـشنـاسان» را
هدایت نمی کند.
مائده / شصت و هفت
|
|