ششم و متوسطه اول
|
||
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
طرماح به امام حسین گفت: افراد زیادی همراه شما نیستند. اگر
سپاه حر بخواهد با شما و همراهان شما بجنگد، کار دشواری در
پیش رویش نیست. پیش از اینکه از کوفه خارج شوم، جمعیت فراوانی
را در منطقه ای جمع دیدم که تا به حال چنین جمعیتی ندیده بودم.
آنها برای جنگ با شما گرد آمده بودند. به خدایت سوگند می دهم که
اگر می توانی حتی یک قدم به آنان نزدیک مشو. به شهری برو که
امکان پناه گرفتن در آن وجود داشته باشد، تا اوضاع را بررسی کنی و
تصمیم بگیری. اگر چند روز فرصت بیابیم می توانیم یک لشکر بیست
هزار نفره را سامان دهیم. آنان تا جان و توان دارند نخواهند گذاشت
دست کسی به تو برسد.
امام به او گفت: خداوند به تو و قوم تو خیر بدهد. میان ما و این
مردم پیمانی است که نمی توانیم از آن پیمان برگردیم. تا ببینیم
عاقبت کار چه خواهد بود.
طرماح گفت: خداوند تو را از شر جن و انس نگه دارد. من قدری
آذوقه دارم که برای خانواده ام می برم. می روم و برمی گردم. اگر
به شما رسیدم، از جمله یاران تو هستم.
امام گفت: بشتاب! خدایت رحمت کند.
اما وقتی طرماح برمی گردد، در نزدیکی همین منزل ــ عذیب
الهجانات ــ به او خبر می دهند که : حسین شهید شد!
از گفتگو و طرح و برنامه ی طرماح پیداست که انسانی هوشمند
و سازمانده بوده است. اما نتوانسته بود راز مرگ را بفهمد.
از این راز، جان تو آگاه نیست!
از این رو در جستجوی دلیل و وجهی بود که رفتنش را منطقی
جلوه دهد. این بار هم مثل همیشه، امام هیچ گونه اصراری برای
ماندن نمی کند. می گوید: بشتاب! آیا همین کلام آخر امام از آن
لحظه که طرماح خبر شهادت او را شنید، تا پایان عمر رهایش کرده
است؟! به کجا شتافته است؟
از که بگریزی، از خود ای محال؟!
کاروان عاشقان از سویی می رفت و سپاه حرّ از پی آنان. تمام
دغدغه ی حر این بود که مبادا جنگ شروع شود. این برهان امام
حسین هم که می گفت بنا به دعوت و خواست مردم کوفه آمده
است و اگر نمی خواهند برمی گردد، سخنی بود که حر، پاسخی
برای آن نمی یافت.
در منزل «عذیب الهجانات» که در فاصله ی یک فرسخی قادسیه
بود و آستانه ی سرزمین عراق؛ دیدند یک گروه چهار نفره از کوفه
می آید. طرماح بن عدی، رهبر گروه بود. وقتی که برابر امام رسیدند،
طرماح خواند:
ای شتر من از اینکه به سختی می رانمت بیم مدار و شتاب
کن که پیش از سحرگهان، با بهترین سواران و بهترین مسافران
به مرد والاتبار برسی. بزرگوار آزاده ی گشاده دل که خدایش برای
بهترین کار بدانجا رسانده است. و خدایش وی را همانند روزگار
پایدار بدارد.
امام در پاسخ او گفت: «امیدوارم اراده ی خداوند برای ما نیکو
باشد، خواه کشته شویم و یا پیروز گردیم.»
طرماح با اشعار خود، تابلوی درخشانی را تصویر کرده بود، و امام
حسین با پاسخ خود، خیر و خوبی را معنی کرده بود و عیار نهضت
را نشان داده بود که در هر حال «خیر» است.
در این هنگام حر جلو آمد و گفت: این چند نفر که از کوفه آمده اند،
از جمله همراهان شما نیستند، اهل کوفه اند. آنها را یا بازداشت
می کنم و یا به کوفه بازمی گردانم.
امام گفت: من با جان خودم از اینان دفاع می کنم. آنان یاران من
هستند و در حکم همسفران من. تو قول دادی تا نامه ی ابن زیاد
بیاید، متعرض من نشوی؛ و اگر بخواهی آنان را زندانی کنی و یا
برگردانی، با تو خواهم جنگید.
حر پیشنهاد امام را پذیرفت.
امام از آنان پرسید: از کوفه چه خبر؟ مردم چه وضعیتی دارند؟
مجمع بن عبدالله الغائدی گفت: اعیان و اشراف شهر، رشوه های
هنگفتی گرفته اند و کیسه هایشان را پر کرده اند. حکومت دل آنان
را به دست آورده و آنان را همکاران مخلص خود نموده است. همگی
آنان علیه شما هستند. بقیه ی مردم، دل هایشان با شماست و
شمشیرهایشان بر شما! آنها فردا بر تو شمشیر خواهند کشید.
امام در باره ی شهادت قیس بن مسهّر پرسید. توضیح دادند.
امام نتوانست از گریه خودداری کند. گفت:
و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا
از آنان برخی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به
راه اند و هیچ پیمان خود را دگرگون نکرده اند.
و سپس دعا کرد که: خداوندا ما و آنان را در بهشت در قرارگاه رحمت
و مهرت قرار ده و گنجینه ی ثوابت را نثار ما کن!
غزالی در بحث مرگ می گوید: مرگ چیزی جز تغییر حالت نیست. در
مرگ افق هایی در برابر دید انسان گشوده می شود که در زمان حیات
آن افق ها بسته بود. همان گونه که برای انسان بیدار، اموری آشکار
است که برای انسان خفته نیست.
«مردم خفته اند، وقتی مردند، بیدار می شوند.»، این مفهوم فقط
در معارف اسلامی نیست. انسان ها در فرهنگ ها و تمدن های
مختلف در باره ی مرگ اندیشیده اند و آنان که راهی به حقیقت
برده اند، با مرگ چنان خو گرفته اند و گونه ی مرگ را بوسیده اند که
انگار مرگ ریشه ی زندگی و گوهر آن بوده است.
در رساله ی «فیدان» از مرگ سقراط سخن گفته شده است.
مرگی که انصافا" به تاریخ اندیشه و به فلسفه حیات بخشیده
است: «فیلسوف مشتاق مرگ است ... پس سیمیاس گرامی،
فیلسوفان راستین در آرزوی مرگ اند. اگر مردی را ببینی که از
مردن می هراسد، باید این امر را دلیل بدانی بر اینکه او دوستدار
دانش نیست. بلکه تن خویش را دوست دارد و چنان کسی یا در
بند مال است یا در طلب جاه و یا دیوانه ی هر دو ... شجاعت نیز
خاص کسانی است که تن را حقیر می شمارند و دلباخته ی
حقیقت اند.»
سقراط ثابت کرد که اندیشه و سخن او در باره ی مرگ، فقط یک
نظریه ی مجرد نیست. او با آن نظریه، زندگی کرد. سقراط مرگ را
انتخاب کرد تا جان او و نام او به خون بی گناهی آلوده نشود و
وجودش را به ستم نیالاید. درست نقطه ی مقابل مردم کوفه ــ و
مردمی در همه ی زمان ها و همه ی مکان ها ــ که زندگی را انتخاب
می کنند و برای این انتخاب، تیغ بر روی قلب خود می کشند!
آینده مثل آفتاب در برابر دیدگان امام حسین می تابید. او آن سپاه به
ظاهر قدرتمند و پیروز را متلاشی و شکست خورده و پریشان می دید.
در سرانجام سخن به آنان گفت:
«بدانید که پس از من بقایی نخواهید داشت، مگر به اندازه ی فرصت
یک است سواری! سنگ آسیای روزگار و زمانه بر شما می گردد و چون
محور؛ شما را در پریشانی و بی آرامی می اندازد.
این عهدی است که پدرم از سوی جدم با من بسته است. همه ی
جوانب کار را ارزیابی کنید و یاران و همراهان خود را بخوانید تا سرانجام
کارتان به اندوه و پشیمانی کشیده نشود. پس از آن در باره ی من حکم
کنید و مهلتی نیز ندهید!
من بر خداوند، پروردگار خودم و شما، توکل کرده ام و هیچ جنبنده ای
نیست جز آنکه خداوند پیشانی او را می گیرد. پروردگار من بر راه راست
است.
خداوندا قطرات باران را از آنان بازدار! زندگیشان را ناگوار ساز، تنگنا و
خشکسالی بهره شان نما و آن جوان ثقیف را بر آنان مسلط ساز تا جام
زهرآگین در کامشان ریزد و هیچ یک از آنان را وامگذارد، مگر اینکه در برابر
هر یک از ما که کشته اند، یک تن از آنان را بکشد و در مقابل هر ضربتی
که بر ما فرود آورده اند، ضربتی بر آنان وارد سازد و انتقام من و دوستان
و خاندان و پیروانم را از آنان بگیرد.
آنان به ما نیرنگ زدند و دروغ گفتند و تنهایمان گذاشتند. تو پروردگار ما
هستی، بر تو توکل داریم، به سوی تو بازمی گردیم و به جانب توست
مسیر خلایق.»
سخنان امام نشان داد که حقیقت مثل چشمه ی خورشید است که
همواره از آن روشنی و گرمی می تابد و به زمین سرد حیات و طراوت
می بخشد. اگر انسان به آفتاب حقیقت، به روشنایی خداوند پیوند
خورد، بریدن از خاک و متلاشی شدن پیکر، چه اهمیتی دارد؟! نیزه ها
و شمشیرها می توانند پیکری محدود را پاره پاره کنند، اما با جان
نامحدود چه خواهند کرد؟
قَد غَیَّرَ الطَّعنُ مِنهُم کُلَّ جارحَةٍ
اِلا المَکـارِمَ فی اَمـنٍ مِنَ الغِیَـرِ
نیزه ها تمام اندام آنان را پاره پاره کردند، اما بزرگواری و کرامت آنان از
هر دگرگونی، در امان بود.
لشکریان عمر بن سعد گمان می کردند در جنگ پیروز می شوند.
پیروزی نظامی سی هزار تن بر صد تن! باور داشتند آنان زندگی
می کنند و امام حسین و یارانش کشته خواهند شد. آنان می مانند
و امام و یاران او می روند.
امام حسین گفت که آنان از مرگ استقبال می کنند و مرگ را بر
زبونی ترجیح می دهند. آنچه اهمیت دارد، بینش و بصیرت است.
انسان بداند از کجا آمده و به کجا می رود. برای چه زندگی می کند
و برای کدام آرمان می میرد. تردیدی نیست که نمی توان از اکثریت
مردم انتظار داشت تا راه و چاه را درست از یکدیگر بازشناسند. به
تعبیر قرآن:
ما اَکثَرُالنّاسِ وَلَو حَرَصتَ بِمُومنینَ
بیشتر مردم، هر چند مصر و آرزومند باشی، ایمان نمی آورند
اما آنچه اهمیـت دارد و حیات بخش است، ترسیـم راه و رفتن برای
انسان ها، برای ملت ها و برای تاریخ انسان است. ترسیم راه روشن
و هدف مشخص.
و باز به تعبیر قرآن:
بگو این راه و رسم من است که به سوی خداوند دعوت
می کنم؛ که من و هر کس که پیرو من باشد، برخوردار از
بصیرتیم؛ ...
امام به سپاهیان عمر بن سعد اشاره کرد که ساکت شوند و به
سخن او گوش دهند. اما آنان توجهی نکردند. از این رو به آنان گفت:
وای بر شما! شما را چه می شود که آرام نمی گیرید تا سخنم
را بشنوید؟ من شما را به راه راست می خوانم. هر کس که از من
سخنم را بشنود و اطاعت کند، از جمله ی هدایت شدگان است و
هر کس نافرمانی کند، نابود می شود. شما که به سخن من گوش
نمی دهید و از من نافرمانی می کنید، شکم هایتان از حرام آکنده
شده است و بر قلب هایتان مهر زده شده است.
آرام آرام اما سکوت در آن جماعت برقرار شد و همه گوش به
سخنان حسین بن علی سپردند. و این ثابت می کند که «قدرت»؛
سرچشمه اش در یک روح بزرگ است و نه در سپاه متراکم
و برق شمشیرها و نیزه ها.
صلابت سخن امام، هیبت سپاه عمر بن سعد را شکست. امام
گفت:
... آنگاه که به فریاد و درخواست شما پاسخ گفتم و به سوی تان
آمدم، شمشیرهایتان را بر ما کشیده اید و آتش فتنه ای را که
دشمن ما و شما، بر علیه ما افروخته بود، شعله ور ساختید.
بر علیه دوستان و پیشوایان خود به پاخاسته اید و به یاری دشمنانتان
آماده شده اید؛ بی آنکه دشمن شما گامی به سوی عدالت بردارد و
بی آنکه آرزویی و خواسته ای از شما جامه ی عمل پوشد، مگر
بهره ی حرامی از دنیا که سهم شما شده است و زندگی پست و
پرمذلتی که به آن دل بسته اید.
اگر از شما مردم سوال کنند که چرا با ما این گونه می جنگید، آیا
می توانید بگویید که ما در دین بدعتی نهاده ایم یا در پاسداری از
دین جدمان، سستی و خطایی از ما مشاهده شده است؟!
شما ای جنگ افروزان! امروز کارتان به جایی رسیده که دشمنان
ما را یاری می کنید و از یاری ما روی برمی تابید؟ چرا چنین نکنید!
که بی وفایی تان شهره ی روزگار است و بنیاد هستی شما بر آن
استوار است و قلبتان بر آن سرشته است و سینه تان بر آن آرام
یافته است. شما ناگوارترین میوه ی درختی هستید که چون باغبان
آن را در کام نهد، راه گلویش را فرو بندد و چون غاصب آن را در دهان
گیرد، مطبوع و خوش طعمش می یابد.
بدانید که آن انسان بی پدر (عبیدالله بن زیاد) بر دو امر پای فشرده
است؛ میان شمشیرهای آخته و تن به خواری سپردن. اما دور باد و
هیهات که ما خواری را برگزینیم.
خدا و رسول او، خواری را بر ما نمی پسندند و مومنان و دامن های
پاکی که ما را پرورده اند، بدان رضا نمی دهند. جوانمردان غیرتمند و
بلنـدآوازگـان والاهمـت، ننـگ دارنـد که مــا طـاعت پـلیـدان را بر مـرگ
شرافتمندانه ترجیح دهیم.
آگاه باشید که من حجت را بر شمـا تمـام کـردم و راه پوزش را بر
شما بستم و از سرانجام کار، شما را بیم دادم.
اکنـون که یـاران، مـرا رهـا کرده انـد با این شمـار انـدک و بسیـاری
دشمنان با شما می جنگم.
امام حسین به قیس بن اشعث که سخن از امان آورده بود و البته
تسلیم؛ گفت:
«تو هم برادر آن برادری، آیا می خواهی بنی هاشـم از تو، بیشتر
از خون مسلم بن عقیل را مطالبه کند؟!»
برادر قیس بن اشعث، محمد بن اشعث در کوفه به مسلـم، امـان
داده بود. مسلـم را نزد عبیدالله بن زیاد بردند و گـردن زدند و از بالای
بام دارالاماره پیکرش را به میانه ی میدان انداختند.
امـام حسین رو به جمعیـت گفت: «مـردم! اگر آمـدن مـرا نـاخوش
دارید، برمی گردم.»
قبس بن اشعث گفت: باید تسلیم فرمان پسرعمویت شوی و آنان
خبر تو را می خواهند.
امام گفت:
لا وَاللهِ لااُعطیهِم بِیَدی اِعطاءَ الذَّلیلِ
وَلا اَفِرُّ مِنهُم فِرارَالعَبید
نه! به خداوند سوگند، نه دست زبونی به آنان می دهم و
نه مانند بردگان از جنگ می گریزم!
سخن امام پایان یافته بود. از شتـر پایین آمد و عقبة بن سمعان،
شتر را به کناری برد و آن را عقال زد.
سکوت میدان را فـراگرفت. سخن شمر نتـوانسته بود حال و هوای
سخنان امام را بر هم زند. امام ادامه داد:
«اگر در گفتار پیامبر تردید دارید، آیا در این واقعیت هم شک
دارید که من پسر دختر پیامبر شما هستم؟ به خدا سوگند در
سراسر زمین از مشرق تا مغرب، در میان شما و دیگران رسول
خدا فرزندی به غیر از من ندارد. وای بر شما! وای بر شما! آیا
کسی را از شما کشته ام که به طلب خون او آمده اید؟ آیا مال
کسی را گرفته ام؟ آیا بر کسی زخمی زده ام که به جبران آن
آمده اید؟»
در برابر سخن امام، غیر از سکوت و شرم، برای سپاه عمر بن سعد
چه مـانده بود؟! آنگاه امـام از سران سپـاه عمر بن سعد که به او نامه
نوشته بودند نام برد و گفت:
«ای شبث بن ربـعی، ای حجار بن ابـجر، ای قیـس بن اشعث،
ای یزید بن حارث، آیا شما برای من نامه ننوشتید که بیا میوه ها
رسیده است. درختان سرسبز شده اند و لشکری آماده و تجهیز
شده در اختیار توست؟!»
گفتند: ما نامه ننوشتیم!
بیهوده نیست که «شرم» و «ایمان» نسبت ذاتی دارند؛ و حیا از ایمان
ریشه می گیرد.
اَلحَیاءُ مِنَ الایمانِ
و پیامبر فرمـود: «هر دینـی خلـق و خوی خود را دارد و خلـق و خوی
اسلام، شرم است.» و خود مَثل اعـلای همیـن خلق و خو بود. طوری
که گاه چهره اش از شرم گلگون می شد.
ویژگی جان و سرشت شبث بن ربعی و عزرة بن قیس و هر
یک از گماشتگان استبداد در همه ی دوران ها و همه ی زمانها،
«بـی شرمـی» است. والا چگونـه می شود سنگ انسـانیـت و
شرافـت را به سینـه زد و آنگاه در برابر آن صف آرایـی کرد تا آن
را لگدکوب نمود؟!
چرا سخن حق و ناله ی خلق کمترین اثری بر جان آنان نمی گذارد و
«دروغ» مشخصـه ی وجودشـان شده است؟! به گونـه ای که در برابر
چشم همین خلقی که قول و عهد و پیمان آنان را شاهد بوده و شنیده
و می داند، آن را حاشا کنند و انکار نمایند!
یاران امام حسین در این آوردگاه نابرابر هر یک چون عصاره ی یک
آیین و یک ملت جلوه می کردند. از این رو؛ نه تنها از سپاه امام به
لشکریان عمر بن سعد کسی پناهنده نشد و یا از صحنه نگریخت؛
بلکه از سپاه عمر بن سعد بود که یکی از فرماندهان، حر بن یزید
ریاحی، اسب خود را هی زد و به سوی امام و یارانش آمد و به
سپاه او پیوست.
این صحنه که در یک سو، صد نفر آرام و پرطمأنینه ایستاده اند و
هیچکس ذره ای ترس و تردید و دغدغه در دلش نیست و قدرت و
هیبت دشمن را به هیچ می گیرد، و در سوی دیگر، هزاران انسان
با ذهنیت های آشفته و قلب هایـی تاریک، که تنها قدرت و منفعـت
دنیایـی، آنان را به یکدیگـر پیونـد داده است، یکی از صحنـه های
شگفت تاریخ است!
امام حسین، سوار بر اسب، دعا کرد:
خداوندا! تو مایه ی اطمینان من در هر سختی، و امید من
در هر گرفتـاری هستی، در هر مشکلـی که برای من پیش
می آید، تو پشتوانه و موجب اعتماد من هستی. چه بسیار
اندوه ها و گرفتاری ها که دل انسان در آن ناتوان می شود
و چاره جویی اش اندک و دوست در آن وامانده و دشمن به
سرزنش زبان باز کرده است. به پیشگاه تو شکایت می برم.
از هر چه غیر توست، به سوی تو رغبت دارم. تو گره ها را
می گشایی و اندوه را از میان می بری. تو صاحب همه ی
نعمــت هــا و همــه ی خوبــی هـا و ســرانــجام همـــه ی
خواسته هایی.
سپاه عمر بن سعد به طرف امام و یارانش حرکت کرد. صحنه را
تصور کنید! یک طرف، سی هزار سواره نظام و پیاده با ابزار و تجهیزات
جنگی، که یک حکومت استبدادی جاافتاده آن را سازمان داده بود و
طرف دیگر، یک گروه حدودا" صد نفره. اگر نبود آن شیوه ی شایسته
و دوراندیشانه ی امام حسین که همواره در هر فرصتی افراد ضعیف
و ناتمام را تشویق به رفتن می کرد، در این روز استثنایی تاریخ،
بازماندگان اردوی او این چنین پرصلابت و پرشکوه نبودند.
سحر شده بود. لحظه ای چشمان امام به خواب گرم شد. در خواب
دید که سگان به آنان حمله کرده اند و در میان سگان، سگ سیاه و
سپیدی است که درنده تر است و به طرف او هجوم می برد. در همان
حال در افق، پیامبر را دید که می گفت: تو شهیـد این امت هستی.
اهل آسمان ها و افق اعلی به تو بشارت می دهند.
امام با دعا و نگاه به یاران خود قوت قلب می داد. وقتی آنان برحق اند
و خود مصداق حقیقت، چه دغدغه ای خواهند داشت؟! وقتی این آیه را
تلاوت کرد که:
«خدا بر آن نیست که شما مؤمنان را بدین حال که اکنون هستید، رها
کند می آزماید تا ناپاک را از پاک جدا سازد.»
یاران او دست خدا را بر قلب خویش احساس کردند. اکنون مرگ چون
نسیم سحری خوب و خواستنی بود!
مـرگ هـر یـک، ای پســر همــرنـگ اوست
پیش دشمن، دشمن و بر دوست، دوست
روی زشـــت تـــوســت نه رخسار مـــــرگ
جان تو، همـــچون درخت و مــــرگ بــــرگ
از تو رستـــه است ار نکـوست، ار بد است
نــاخوش و خوش هر ضمیـــرت از خودست
عزرة بن قیس با تعدادی سوار در اطراف اردوگاه امام حسین گشت
می زد. تا دریابد امام و یاران او، شب را چگونه می گذرانند. آیا برای
جنگ آماده می شوند یا برای تسلیم شدن؟ آیا کسی شبانه اردو را
ترک می گوید؟ آیا کسی می خواهد به لشکر عمر بن سعد پناهنده
شود؟ آیا کسی از اردوی عمر بن سعد می خواهد به امام بپیوندد؟
امام حسین آیات 178 و 179 سوره ی آل عمران را تلاوت می کرد
که:
و کافران هرگز مپندارند که چون مهلتشان می دهیم به سود
آنان است، تنها از آن روی به آنان مهلت و میدان می دهیم تا
سرانجام بر گناهان خویش بیفزایند و عذاب خفت باری در کمین
دارند. خداوند نمی خواهد مؤمنان را به حالی که شما دارید رها
کند، مگر آنکه پاک را از ناپاک جدا کند؛ ...
یکی از سواران عزرة بن قیس که آیه را شنیده بود، فریاد زد: به خدای
کعبه، ما پاکان هستیم که از شما جدا شده ایم!
می بینید که انسان چطور واقعیت را نزد خویش واژگونه می کند و با
چه مهارتی به خودفریبی می پردازد؟! و شگفت آنکه این گشت شبانه
در اطراف اردوی امام و شنیدن صدای تلاوت آیات قرآن از لبان امام و
صدای نماز و مناجات نوه ی پیامبر و یارانش، هیچ کدام اثری بر قلب عزرة
بن قیس که از قضا نامه هم نوشته و از دعوت کنندگان بود، ننهاد. قلبی
از سنگ و بدتر از آن!
امام حسین به زینب ماموریت داده بود که احکام دینی را از طرف
علی بن حسین برای بستگان تبیین کند. سال ها بعد وقتی احمد
بن ابراهیم بر حکیمه، خواهر امام حسن عسکری، در سال 282
قمری وارد شد و دید که از ورای حجاب، مردم سوالات خود را مطرح
می کنند و حکیمه جواب می گوید، تردید در دل احمد بن ابراهیم
افتاده بود که چگونه زنی می تواند به جای امام عمل کند؟!
حکیمه گفته بود که امام حسن عسکری به امام حسین اقتدا کرده
است. او نیز به زینب وصیت کرده بود.
زینب با برادرش، گفت و گوی دیگری دارند که روز عاشورا اتفاق افتاده
است. امام دستور داد که خیمه ها را نزدیک تر به هم بزنند. طناب های
خیمه ها را به یکدیگر متصل کردند. همه ی پستی و بلندی ها بررسی
شد که مجال نفوذ دشمن فراهم نباشد. سپس در حاشیه ی پشت
اردوگاه، در جوار خیمه های زنان و کودکان، خندق کندند تا مطمئن باشند
دشمن نمی تواند از آن نقطه حمله کند و تنها از جلو با هم رو به رو
می شوند. نافع بن هلال در تمام این طرح ها و کارها همراه امام بود.
امام و یاران و خانواده اش، تمام شب را به نماز و نیایش و اشک
گذراندند. صدای مناجات و دعا در صحرا پیچیده بود. هیچ کدام از شهیدان
فردا و نیز زنان اهل بیت، آن شب لحظه ای نیارمیدند.
حبیب بن مظاهر، غرق لبخند و تبسم بود! یزید بن حصین تمیمی به
او گفت: حالا وقت خنده است؟!
گفت: چه وقت بهتر از امشب وقت شادمانی است؟!
بریر با عبدالرحمن انصاری شوخی می کرد. عبدالرحمن گفته بود:
حالا چه وقت شوخی است؟!
بریر گفته بود: همه ی آنانی که مرا می شناسند، می دانند که چه
آن وقتی که جوان بودم و چه حالا که پیر شده ام، اهل شوخی نبوده ام،
اما الان می بینم که فاصله ی من و بهشت جز شمشیرها، چیز دیگری
نیست!
آنگاه امام حسین خطاب به زینب و دیگر خواهران و همسرش، که با
صدای گریه ی زینب کبری جمع شده بودند، گفت:
زینب! ام کلثوم! فاطمه! رباب! پس از مرگ من جامه ی خود را پاره
نکنید. سیلی به صورت خود نزنید و سخنی که شایسته نباشد، بر زبان
میاورید.
نگاه رباب، همسر امام با نگاه او گره خورد. رباب نماد محبت و وفاداری
بود. زنی شاعر و ادیب و قدردان نعمت وجود امام؛ و امام حسین نیز
رباب و دخترش سکینه را بسیار دوست می داشت و در وصف آن دو
سروده بود:
به جانت سوگند! خانه ای را دوست دارم که سکینه و رباب در
آن باشند. آن دو را دوست دارم و هر چه دارم، نثار آنان می کنم.
اما زینب، انگار زندگی و شهادت امام ، با زندگی و اسارت زینب کامل
می شود. از آن روزهایی که کنار پنجره ی خانه شان می ایستادند تا
پیامبر را ببینند و پیامبر آنان را در آغوش بگیرد، تا آن روزهایی که کنار
مادرشان زهرا بودند و او آخرین لحظات عمر خویش را می گذراند. آنان
کودکانی بودند که در دل شب، همراه پدرشان و حسن و ام کلثوم،
مادرشان فاطمه ی زهرا را تشییع کردند و ... تا امروز.
شب عاشورا زینب با برادرش گفت و گو کردند. آن بی تابی زینب در
پرتو گفتگوی با امام، محو شد و دل دریایی او آرام گرفت. توفان ها از
جان او رخت بربسته بود و آفتاب شکیبایی بر جانش می تابید.
زینب کبری از آن پس نیابت امام را بر عهده داشت، تا زمانی که امام
سجاد بهبود حاصل کند. این نیابت خاصه، افق های بی پایانی را در
منظر زینب گشود. او باید آمادگی پیدا کند تا مسئولیت اداره و هدایت
بازماندگان را بر دوش بگیرد. از عصر عاشورا، زینب تجلی می کند. از آن
به بعد، به او واگذار شده بود. رییس قافله اوست.
امام حسین وقتی سخنان یاران را شنید، همگـی آنان را به شهادت
بشارت داد. آنان همگی این توفیق را داشتند که بدانند کی؟ و چکونه؟
و یرای چه؟ و همراه که؟ می جنگند و کشته می شوند.
چهره ها مثل گل شکفت و تبسم چهره هایی را که خیس از اشک
شده بود، پوشاند. شادمانی جان ها، ناشی از لبخندی بود که به مرگ
زده بودند و تلقی ای بود که از مرگ داشتند.
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی
ظاهرش ابتــر، نهـــان پاینــدگی
وقتی انسان «مـرگ» را «سکـوی پـرواز» دانست، دو واژه ی «یأس»
و «شکست» که در زندگی معمولی انسان ها و ملت ها و جنگ ها
مفهوم پیدا می کنند، در زندگی او بی معنی می شود. تیغ برّنده ی
مرگ اندیشی هر دوی این مفاهیم را بر باد می دهد.
از این جهت است که نهضت عاشورا را:
غالِبیَّةٌ فی صورَةِ المَغلوبیَّة
پیروزی در سیمای شکست
خوانده اند.
شب عاشورا را نمی توان نوشت. معانی، هرگز اندر حرف ناید!
در تاریخ جنگ؛ جنگ های نابرابر، بسیار بوده است اما عاشورا
پدیده ی دیگری است. در بسیاری جنگ ها کودکان شاهد کشته
شدن و قطعه قطعه شدن آشنایان و اطرافیان خود بوده اند اما در
هیچ جنگی، مرز میان پاکی و تاریکی این گونه نبوده است که در
عاشورا بوده است. در واقع ما بقیه ی نبردها و جنگ ها را از نظر
تشخیص جبهه ی حق و باطل، با عاشوراست که می سنجیم و
محک می زنیم.
لحظات شب عاشورا برای یاران امام حسین لحظاتی الهی و
آسمانی بود. همه، مرغان باغ ملکوت بودند که تا پر زدنشان از
عالم خاک و رها شدن از قفس تن دیری نمی پایید.
عمر بن سعد و سپاه او برگشته بودند. آنان در اندیشه ی یک
جنگ بی افتخار بودند. نمی دانیم شبث بن ربعی و حجار بن
ابجر و عمرو بن حجاج و عزرة بن قیس و دیگرانی که برای امام
نامه نوشته بودند که به کوفه بیا، در انتظارت هستیم، آن شب
را چکونه گذرانده اند! اما می توانیم از پس قرن ها و عصرها،
صدای دعا و نماز و مناجاتی که در زیر نور آرام ماه شب دهم در
اردوی امام حسین پیچیده بود را با گوش جان بشنویم!
امام یاران خود را جمع کرد و گفت:
بر خداوند بهترین ثنا را می فرستم و او را در خوشی و ناخوشی
می ستایم. خداوندا تو را ستایش می کنم که ما را به پیامبری
کرامت بخشیدی، به ما قرآن آموختی و به ما شناخت در دین
ارزانی داشتی. برای ما گوش و چشم و دل قرار دادی و ما را از
جمله ی مشرکین قرار نداده ای. من یارانی بهتر از یاران خود
نمی شناسم و خاندانی نکوتر و مواظب تر بر صله ی رحم از
خاندان خود نمی شناسم.
خداوند به همه ی شما از سوی من پاداش نیک عنایت فرماید.
گمان من این است که فردا روز رویارویی ما با دشمنان است.
من به همه ی شما اجازه می دهم که با رضا و خشنودی من
بروید. حقی از من بر شما نخواهد بود. اینک سیاهی شب شما را
فرو گرفته است. شب را مرکب خود سازید و بروید. هر یک از شما
دست یکی از افراد خاندان مرا بگیرد و در این سرزمین، در روستاها
و شهرها پراکنده شوید تا خداوند گشایش رساند. این جماعت فقط
در جستجوی من است و اگر بر من دست یابند، از جستجوی دیگران
دست برمی دارند.
آن جمعی که در شب عاشورا گرداگرد امام حلقه زده بودند، به
آخرین منزل رسیده بودند. یاران نیمه راه، هر کدام در منازل بین راه
رفته بودند. آنانی که مانده بودند، به مرگ لبخند می زدند. یقینِ
گمشده در جانشان شکفته و پیدا شده بود. کلمات حسین ــ پسر
علی ــ بر شوق و عشق و اشک آنان می افزود. چگونه بروند؟! کجا
بروند؟!
![]() |