|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
گفتم: آه! دوست کوچولوی من به من بگو این قضیه ی مار و میعاد و
ستاره یک خواب آشفته بیشتر نیست!
به پرسش من جوابی نداد امـا گفت: چیزی که مهـم است با چشـم
سر دیده نمی شود.
و ادامه داد که: در مورد گل هم همین طور است. اگر گلی را دوست
داشته باشی که تو یک ستـاره ی دیگر است، شب تمـاشـای آسمـان
چه لطفی خواهد داشت! انگار همه ی ستاره ها غرق گل می شوند!

و ادامه داد: در مورد آب هم همین طور است. آبی که خوردم به خاطر
صدای چرخ و ریسمان به یک موسیقی می مانست ... یادت که هست
چه خوب بود!
چیزی نگفتم.
و شـازده کوچولـو ادامـه داد: شـب به شـب ستـاره هـا را نـگـاه کـن.
سیارک من کوچکتـر از آن است که بتوانـم جایش را نشانـت بدهـم. اما
چه بهتر! آن هم برای تو می شود یکـی از این همـه ستـاره؛ و آن وقت
تو همـه ی ستـاره ها را به همین نیّت تماشا مـی کنـی ... همه شان
خاطره انگیز می شوند برای تو!

باز گفت: همه ی مـردم ستـاره دارند امـا همـه ی ستـاره ها یک جور
نیست: برای مسافران حکم راهنما را دارند. واسه بعضی دیگر فقط یک
مشت نقطه ی نورانی هستند. برای آنهایی که اهل دانش هستند، هر
ستاره یک معماست. واسه آن بابای تاجر، طلا بود. اما دوست من برای
تو ستاره ها مفهوم دیگری خواهند داشت!

ادامـه داد: نه اینکه من، تو یکی از این ستـاره هـام. نه اینکه من، تو
یکی از آنها می خندم. خب پس هر شب که به آسمان نگاه می کنی
مثل این است که همه ی ستاره ها دارند می خندند؛ پس تو آسمانی
خواهی داشت با ستاره هایی خندان! به این ترتیب خاطرت تسلّا پیدا
می کند و از آشنایی با من خوشحال می شوی، و دوست همیشگی
من باقی خواهی ماند و دلت می خواهد با من بخندی. و بعضی وقتها
هم همیـن جوری واسـه تفـریـح پنـجره ی اتاقـت را باز مـی کنی تا به
آسمـان بنگـری و وقتـی دوستـانت مـی بیـننـد که تـو به آسمـان نـگاه
می کنی و می خندی، حسابی تعـجب می کنند و فکـر می کننـد که
عقلت را پاک از دست داده ای!

و باز خندید. اما لحظه ای بعد چهره اش جدّی شد. گفت: می دانی؟
امشب نمی خواد بیایی آن جا.
گفتم: نه تنهات نمی گذارم.
گفت: ظاهر آدمی را پیدا می کنم که دارد درد می کشد ... یک خرده
هم مثل آدمـی می شـوم که دارد جان می دهـد. نیا که اذیـت نشوی!
دوباره گفتم که تنهایش نمی گذارم.

شب متـوجه ی راه افتـادنش نشدم. بی سـر و صـدا رفته بود. وقتی
که خودم را بهش رساندم، با قیافه ای مُصمّم و قدم های محکـم پیش
می رفت.
وقتی مـرا دید دستـم را گرفت؛ امـا باز بی قـرار شـد و گفت: اشتباه
کردی اومدی، رنـج می بـری! گرچه حقیقـت این نیست، امـا ظـاهر یک
مرده را پیدا می کنم.
زبانم حرکت نمی کرد و ساکت ماندم.
ادامه داد: خودت که درک می کنی. راه خیلی دور است. نمی توانم
این جسم را با خودم ببرم. خیلی سنگین است!
بغض گلویم را گرفته بود و باز هم چیزی نگفتم.

ادامه داد: گیـرم عین پوسـت کهنـه ای مـی شود که دورش انداختـه
باشی؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟!
باز هم نتوانستم چیزی بگویم.
برای اینکه کمی از غصه ام بکاهـد گفت: خیلـی بامـزه است! من به
ستاره ها نگاه می کنم و همه شان به صورت چاه هایی درمی آینـد با
قرقره هـای زنگ زده که آب از آن فـواره می زنـد؛ و تو به ستاره ها نگاه
می کنی و همه شان به رویت می خندند!

او هم ساکت شد، چرا که داشت گریه می کرد ...
کمی بعد ایستاد و گفت: همین جاست. بگذار این چند قدم را خودم
تنهایی بروم.
از ضعف همان جا نشست. گفت: می دانـی؟ ... گلم را می گویم ...
آخر من مسئولش هستـم. تازه چه قدر هم لطیـف است و چه قدر هم
روراست است و بی شیلـه و پیلـه. برای این که جلوی همه ی عالم از
خودش دفاع کند چی داره مگه به جز چهار تا خار کوچولو؟!

زانـوهـایـم تا شد. همان جا نشستـم. دیگر نمی تـوانستـم خودم را
روی پا نگهدارم.
پسرک از جا برخاست و قدم برداشت. قـادر نبودم تکان بخورم. خیره
و بهت زده نگاهش کردم.
هیـچ چیـز آنجا نبـود جز نـور زرد رنگـی که مثل یک جرقـه کنار قـوزک
پایش دیده شد. لحظه ای بی حرکت ماند. فریاد هم نزد. مانند درختی
که با تبـر قطـع شـده باشـد، آرام روی مـاسـه ها افتـاد و از آن افتـادن،
هیـچ صدایـی برنخاست.

... و حالا شش سـال است از آن شـب گذشتـه. هنوز آن مـاجرا را
برای کسی نگفتـه ام. یـاران و رفقـا خوشحال بودند که دوباره مـرا زنده
می دیدند اما من غمگین بودم و نزد آنها خستگی را بهانـه می کردم.
مدتی بعد کمی آرامش یافتـم. می دانـم او به سیـاره اش برگشتـه،
چون وقتی خورشید طلوع کرد اثری از جسدش ندیـدم. پس از گذشت
سالها هنوز دوست دارم به آوای ستاره ها گوش بسپارم.

گاهی با خود فکر می کنـم اگر شازده کوچولو یادش بـرود و پـوزه بند
گوسفند را نبندد و گوسفند گل را بچرد، چه می شود؟! آن وقت صدای
خنده ی هزاران هزار ستـاره تبدیل می شـود به صـدای هق هق گریه!
بعد به خودم دلداری می دهم که شازده کوچولو مسئـول است و هیچ
وقت چنین خطایی از او سر نمی زند.
در اینجا رازی وجود دارد، هم برای من و هـم برای شمـا که مثل من
شازده کوچولو را دوست داریـد: اگر در جایی که نمـی دانیـم کجاست،
گوسفندی ناشناس گلی را خورده یا نخورده باشد، هیچ چیـز چنان که
هست نخواهد بود ...
به آسمـان نگاه کنید. از خودتـان بپـرسیـد: «گوسفنـد، گل را خورده
است یا نه؟» و آن وقت ببینید که چگونه همه چیـز دگرگون مـی شود!
هیچ کدام از آدم بزرگ ها درک نخواهنـد کرد که این چه قدر اهمیـت
دارد!
پایان
کنار چاه، دیوار سنگی مخروبه ای بود.فردا عصر که از سر کار برگشتم
از دور دیدم که پسرک بالای دیوار نشسته و شنیدم که می گوید:
- مگر یادت نمی آید؟ قرار ما اینجا نبود!
تردید ندارم که صدایـی به او پاسخ داد، چون شازده کوچولو لحظـه ای
درنگ کرد تا صدا را بشنود و آنگاه گفت:
- بله! بله! روزش درست است، ولی جایش اینجا نیست...

راهم را که به دیوار منتهی می شد، ادامه دادم. ولی هنـوز نه کسی
را می دیدم و نه صـدای کسی به گوشـم می رسیـد. با این همه دوباره
شنیدم که شازده کوچولو گفت:
-بله ... تو وقتی جای پای مرا روی ماسـه ها پیدا کردی و فهمیدی که
به کجا ختم می شود، همان جا منتظرم باش، شب که شد می آیم.

کمتر از بیست متر با دیوار فاصلـه داشتم، امـا هنـوز متـوجه ی چیزی
نشده بودم.
شازده کوچولو پس از لحظه ای درنگ که شاید به حرفهـای مخاطبش
گوش می داد، گفت: مطمئنی که زهرت کشنـده است؟ اطمینـان داری
که خیلی زجرم نمی دهی؟
اینجا بود که درد سراسر وجودم را فراگرفت.

شنیدم که پسرک گفت: حالا برو دیگه! ... می خوام بیام پایین!
نگاهش متـوجه ی پـای دیـوار بود. من هـم به پـای دیـوار نگـریستـم و
ناگهان از جا جستم! یکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانیه کلک آدم
را می کنند، به طرف شازده کوچولو قد راست کرده بود.
همان طور که به دنبال تپانچه دسه به جیـب می بردم، پا گذاشتـم به
دو، و مار با شنیدن سر و صـدا مثل فـواره ای که بنشـینـد آرام روی شن
جاری شـد و بـی آن که چنـدان عـجلـه ای از خود نشـان دهـد با صـدای
خفیفی لای سنگ ها خزید.

من درست به موقـع رسیـدم پای دیـوار و طفلکـی شازده کوچولو را که
رنگش مثل برف پریده بود تو هوا بغل کردم.
با دلخوری گفتم: این دیگر چه حکایتی است! حالا دیگر با مـارها حرف
می زنی؟
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم. به شقیقه هایش آب
زدم و جرعه ای آب بهش نوشانـدم. با وقـار به من نگـاه کرد و دستش را
دور گردنم انداخت. حس کـردم قلبش مثل قلـب پرنـده ای می زد که تیر
خورده و دارد می میرد.

گفت: از اینکه کم و کسری لوازم هواپیمـایت را جور کردی خوشحالم.
حالا می توانی به خانه ات ...
در میان صحبتش آمدم که: تو از کجا فهمیدی؟
درست همان دم لب وا کرده بودم بهش خبر بدم که با همـه ی موانع
موفق شدم موتور را روشن کنم.

شازده کوچولو گفت: من هم امشب به وطنم برمی گردم.
سپس با آهنگی سرشار از اندوه ادامـه داد: راه من، هم خیلی دورتـر
است ... هم خیلی دشوارتر...
او را در آغـوش گرفتـم ولـی به نـظـرم آمـد که او دارد به گـردابـی فـرو
می رود و برای نگه داشتنش کاری از من ساخته نیست.

نگاه متینش به دور دست های دور راه کشیده بود.
گفت: بره ات را دارم. جعبه را هم دارم. پوزه بند را هم دارم.
و بعد با دل گرفته لبخندی زد
گفتم: عزیز کوچولوی من، وخشت کردی؟
گفت: امشب وحشت بیش تری چشم به راهم است!

این فکـر که دیگـر هیـچ وقت غش غش خنـده ی او را نـخواهم شنیـد،
برایم سخت تحمل ناپذیر بود. خنده ی او برای من به چشمه ای در کویر
می مانست.

گفت: امشب درست می شود یک سال و سیارکم درست بالای همان
نقطه ای می رسد که پارسال به زمین آمدم.
شازده کوچولـو زمـزمـه کرد: آدمهـا مـی چپنـد در قطـارهای تنـدرو اما
نمـی داننـد چه را مـی جوینـد و دنبـال چه مـی گردنـد. آنها فقط در هم
می لولند و دور خود می چرخند.
پس از لحظه ای سکـوت، نفـس تـازه کرد، آهـی کشیـد و ادامـه داد:
اما حاصل این همه تقلای بیهوده چیست؟

باز گفت: آدم های سیـاره ی تو پنج هـزار گل در یک باغ مـی کارنـد،
ولی آنـچه را که می جوینـد در میـان آنها پیـدا نمی کننـد. در حالی که
می توانند آنچه را که جستجو می کنند در یک گل یا کمی آب بیابند.

ساده و صادقانه ادامه داد: ولی چشم سر کور است! ... برای یافتـن
باید با چشم دل جستجو کرد.

قدری آب نوشیده بودم و حالا دیگر می توانستـم راحت نفس بکشم.
از دیدن ماسه ها که هنگام طلوع آفتاب به رنگ عسل در می آیند لذت
می بردم.من عسل را دوست دارم و به همین دلیل چیزی را که مرا به
یاد آن بیاندازد و خاطره اش را برایم زنده کند را نیز عزیز خواهـم داشت.

شازده کوچولـو که در کنارم نشستـه بود با لحنی آرام گفت: تو باید
به قولی که داده ای وفا کنی!
- چه قولی؟
- یادت نیست؟ ... پوزه بنـد برای گوسفنـدم! آخر مـن در برابر آن گل
مسئولم.

با مداد پوزه بندی کشیدم و بعد از این که طرح را به او دادم، احساس
کردم غمی سنگین بر وجودم سایه انداختـه است. ناخواستـه گفتم: تو
طرح و برنامه ای داری که من از آن بی خبرم؟!

به جای جواب به پرسش من، گفت: می دانی ... آمـدن من به زمین
...آخر فردا یک سال از آن می گذرد.
بعد از لحظه ای سکوت گفت: من در جایی نزدیک همین جا به زمین
قدم گذاشتم.
نگاهش کردم. حالا علت آن احسـاس عمیـق انـدوه را در خودم درک
می کردم.

در هجوم این سیل اندوه، به یادم آمد که یک هفته پیش در آن صبحدم،
در کویر با صدایش از خواب بیـدار شدم. پرسیـدم: آن صبح که مرا در کنار
هواپیما پیدا کردی، پس می خواستی به جایـی برگـردی که در آن فـرود
آمده بودی؟
و او سرش را به زیر انداخت تا نگاهش با نگاه من تلاقی نکند.

بالاخره به حرف آمد و برای این که مـرا از دلـواپسـی درآورد، گفت: تو
حالا باید به کارت برسی! ... باید بروی سراغ هواپیمـایت ... من همین
جا منتظر تو می مانم. فردا عصر برگرد!

به یاد حرف های روباه افتادم که: اگر کسی به اهلـی شدن رضایت
بدهد، بسا که ناچار بشود گریه هم بکند!

دلم نیامد که از پسرک خداحافظی کنم. برای همین همان طور که به
طرف هواپیمایم حرکت کردم گفتم: تا بعد ...
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم می لرزید.
انگار چیز شکستنی بسیـار گرانبهـایـی را روی دست می بردم. حتی به
نظرم آمد که تو تموم عالم چیزی شکستنی تر از او وجود ندارد!

تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگ پریده و آن چشم هـای بسته و
آن طُـرّه های مـو که باد می جنبانـد نگاه می کـردم و تو دلـم می گفتم:
آنچه می بینم ظاهر است، مهمترین چیزها ار نظر پنهان است.

چون لبخندی ملایم بر لبان نیمـه بـازش نشستـه بود به خودم گفتـم:
چیزی که تو شـازده کوچولـو مـرا به این شدت متـأثـر می کنـد وفـاداری
اوست به یک گل؛ گل سرخی که مثل شعلـه ی چراغی حتی تو خوابِ
ناز هم که هست تو وجودش می درخشه!
حس کردم که بایـد خیلی مواظبش باشم؛ به شعله ای می مانست
که یک وزش باد هم می توانست خاموشش کند.

همچنان رفتیم و رفتیم تا دَمدمـای سحر چاه را پیدا کردیم.
چاهـی که یافتـه بودیـم به نظـر نمی آمـد که مثل چاه هـای صـحرای
آفریقا باشد. چاه های صحرا گودال های حفر شده در ماسـه است، اما
این یکـی به چاه هـای روستایـی شبـاهـت داشـت. بـا ایـن وجود در آن
حوالی روستایـی وجود نداشت و من فکـر مـی کردم همه ی اینها را در
خواب می بینم.

به شازده کوچولو گفتم: عجیب نیست؟ ... چرخ و طناب و سطل! ...
همه چیز مهیاست ...
شازده کوچولـو خندیـد. طناب را گرفـت و چرخ را چرخانـد و چرخ، چون
بادنمایی کهنه که مدت ها باد بر آن نوزیده باشد، غـژغـژ کرد و نالیـد.
شازده کوچولو اندیشنـاک گفت: می شنـوی؟ ... چاه را بیـدار کردیم،
دارد آواز می خواند!

وقتی سطل آب را بیرون کشیدم، صدای چرخ همچنان در گوشـم بود
و در آب لـرزان سطـل تصـویـر خورشیـد را دیـدم که مـوج بـرمـی داشـت
و می لرزید.
شازده کوچولو با ذوق زدگی گفت: من تشنـه ی این آب هستـم! بـده
بنوشم!...
سطل را به لبش نزدیک کرد. چشم هـایش را بر هم گذاشـت و از آن
آب نوشید.

برای من آن وضعیت به شیرینـی و جذّابیـت یک جشن بزرگ بود و آن
آب با همه ی نوشیدنی های دنیا فرق داشت.آبی بود که قطره قطره ی
آن از راهپیمایی در زیر آسمان پر ستـاره و مهتـاب و نغمـه ی چرخ چاه و
تلاش دسـت های من تـراویـده بود. این آب هدیـه ای بود که دل را صفـا
می بخشید.

بچه که بودم، چراغانی خیابان ها و آوای دعا و حلاوت خنده ها درست
مانند همین حالا باعث درخشندگـی و تلألوی عیـدی می شـد که به من
می دادند.
یک هفته از خرابی هواپیما و فرود آمدنم در صحرا می گذشت و من که
در حال نوشیـدن آخریـن جرعـه از ذخیـره ی آبـم بودم داشتـم به قصه ی
فروشنده ی قرصِ رفعِ تشنگی گوش می دادم.
به شازده کوچولو گفتـم: چقـدر خوب می شد مـن هم گردش کنان به
طرف چشمه می رفتم، ولی چه کنم که باید به هواپیمـای خرابم برسم.

شازده کوچولو تا خواست دوباره از روباه نقل قول کند، گفتم: ببین آقا
کوچولـوی مـن! این دیگه داستـان نیست، چون مـا به زودی از تشنگـی
می میریم!...
او که درک درستی از اوضاع نداشت و گفته ی من برایش بی اهمیت
بـود، گفـت: چه خوبـه که در هر شـرایطـی، حتـی در مـوقـع مـرگ؛ آدم
دوستی در کنارش داشته باشه؛ چون مـرگ در تنهایی، مثل مرگ بدون
شاهده! من خیلی خوشحالم که با روباه دوست شدم!

با خودم گفتـم خطـر را درک نمـی کنـد. او نه گرسنـه می شـود، نـه
تشنه؛ کمی نور آفتاب برایش کافی است ...
ولی او با نگاه به من فهمـانـد که متـوجه شـده است که من چه فکر
می کنم، به همین خاطر گفت: من هم خیلی تشنه هستـم ... برویـم
یک چاه پیدا کنیم...

خسته و بی حوصله راه افتادم. احتمـال اینکه چاهـی در آن حوالـی
باشد، مگر چقـدر بود؟! با این همه دوتایی به راه افتادیـم.

ساعت ها بی آن که با هم حرفی بزنیم راه رفتیـم. دیگر شب شـده
بود و ستـاره هـا یکی یکی روشن مـی شـد. من که بر اثـر تشنگـی و
خستگی تب کرده بودم،به نظرم رسید ستاره ها را در خواب می بینم.
هنوز هم به حرف شـازده کوچولو فکـر می کردم. از او پرسیدم: پس تو
هم تشنه ای؟...
اما او به جای جواب دادن به سؤال من با لحنی ساده گفت: آب برای
قلب هم خوب است.

خسته بود، نشست. در کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت دوباره
به حرف آمد که: این همه زیبایـی ستاره از گلـی است که در خود دارد و
دیده نمی شود.
زیر لبـی جواب دادم که همین طوره، و بی آنکه کلامـی دیگر بگویـم به
موج هـای مـاسـه که با وزش باد به وجود آمـده بود و در نور مهتـاب دیده
می شد، نگاه کردم.
شازده کوچولو که انگار فهمیده باشد به چه می اندیشم، گفت: صحرا
زیباست!

حق با او بود. من همیشه صحرا را دوست داشتم. روی تلّی از ماسه
می نشینی و بی آنکه چیزی را ببینی و یا چیزی را بشنـوی، در سکوت
درخششی را حس می کنی...
شازده کوچولـو جوری که انگـار با خودش حرف می زنـد گفت: چیـزی
که صحرا را زیبا می کند،چاهی است که آن را مثل یک راز در گوشه ای
از خود پنهان کرده است.

ناگهان در کمال تعجب به راز آن درخشش شگفت انگیز ماسه ها پی
بردم! گفتـم: آره، مهـم نیست ستـاره باشد یا صـحرا یا هر چیز دیگری؛
آنـچه باعـث زیبایـی اش می شود چیـزی است که در آن است ولی با
چشم دیده نمی شود.
او با خوشحالی گفت: خوشحالم که با روباه من هم عقیـده ای!

در این موقع دوباره ساکت شدیم و ناگهان دیدم که شازده کوچولو به
خواب رفته است.
شازده کوچولو برای باز کردن سر حرف سلام و علیکی کرد و فروشنده
هم در پاسخش سلام داد.

این فروشنده قرص های فوق العاده ای را می فروخت که می توانست
تشنگی را برطرف کند.

خوردن یک عدد از این قرص ها نیاز به آشامیـدن آب را برای یک هفتـه
برطرف می کرد.

پسرک مو طلایی پرسید: این ها را برای چه می فروشی؟
مرد فروشنده در جواب گفت: برای صرفه جویی در وقت. افراد متخصص
حساب کرده اند که با خوردن هر قـرص، هفتـه ای پنـجاه و سه دقیقـه در
وقت صرفه جویی می شود.

- با این 53 دقیقه چه می کنند؟
- هر کاری که دلشان بخواهد ...

شازده کوچولو با خودش فکر کرد: من اگر پنجاه و سه دقیقه وقت اضافـه
داشتم قدم زنان خود را به چشمه می رساندم و از آب تازه ی آن استفاده
می کردم.

در اندیشه ی چشمه بود که دوباره به راه افتاد.
شازده کوچولو طبق عادت، مؤدبانه گفت: سلام! صبح بخیر!
سوزنبان پاسخ داد: سلام! صبح بخیر!
شازده کوچولو پرسید: شما اینجا چه کار می کنی؟
مأمور راه آهن گفت: من قطارهایی را که مـردم را جابه جا می کنند،
گاهی به راست و گاهی به چپ هدایت می کنم.

در همین موقـع یک قطـار سریـع السیـر که سـرتاسـرش روشن بود،
غُران چون رعد از آنجا گذشت و اتاقک سوزن بان را لرزاند.
پسرک پرسید: آنها خیلی عجله دارند؟ به کجا می روند؟
مأمور راه آهن گفت: حتی لوکوموتیو ران هم این را نمی داند!

شازده کوچولو با دیدن قطار سریع السیـر دومی که مانند قطار اولی
می درخشید و غرش کنـان از جهت مخالـف می آمـد، گفت: به همین
زودی برگشتند؟!

سوزن بان گفت: اینها که همان اولی ها نیستند. با این قطار یک گروه
دیگر جا عوض می کنند.
پسرک گفت: مگر آنجایی که بودند چه عیبـی داشت؟ راضـی نبودند؟
مأمور راه آهن پاسخ داد: هیچ کس از جایی که هست راضی نیست!

صدای رعد مانند قطار سوم هم شنیده شد.
شازده کوچولو گفت: این ها مسافرهای اولی را تعقیب می کنند؟

مأمور گفت: نه!چیزی را دنبال نمی کنند.آنها داخل قطار یا خوابیده اند
یا خمیازه می کشند. فقـط بچه ها هستنـد که صورتشـان را به شیـشه
چسبانده اند و بیرون را تماشا می کنند.

شازده کوچولو نـجوا کرد: فقط بچه ها هستند که می دانند دنبال چه
هستند و چه می خواهند.

بچه ها وقتشـان را با یک عروسک پارچه ای سـر می کنند و عروسک
برایشان عزیز می شود؛طوری که اگر آن را ازشان بگیرند،گریه می کنند.

مأمور راه آهن گفت: بچه ها خوشبختند!
شازده کوچولـو بار دیگر به تماشای گل ها رفـت و به آنها گفت: شمـا
سر سوزنی به گل من نمی مـانیـد و هیـچی نیستید. نه کسی شما را
اهلی کرده، نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من
بود؛ مثل صد هزار تا روباه دیگر. او را دوست خود کردم و حالا تو همـه ی
عالم تک است.

گل ها حسابی از رو رفتند!
شازده کوچولو دوباره درآمد که: خوشگلید ولی جز زیبایی چیزی ندارید.
کسی برای شما نمی میرد.

گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می بینـد مثل شمـا.
اما او به تنهایی از همه ی شما سر است.

چون فقط اوست که ازش نگهداری کرده ام. چون فقـط اوست که آبش
داده ام، بـرایـش بادگیـر درست کرده ام، او را از سرمـا و گرمـا مـحافظـت
کرده ام. چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام، جز دو سه تایی که
پروانه بشوند.

چون فقط اوست که پای گله و شکایتش نشسته ام، یا پای خودنمایی
و لاف هـایـش وقـت گذاشتـه ام و حتـی برای بُـغ کردن هـایش و هیـچی
نگفتن هایش نشسته ام؛ چون که او گل من است.

پس از آن پسرک برگشت پیش روباه.
روباه گفت: رازی که می خواستم بگویم خیلی ساده اما حیاتـی است
و آن اینکه: فقط با چشـم دل می توان درست و نیک دید. واقعیـت چیزها
از چشم سر پنهان است.

شـازده کوچولـو برای اینـکـه یـادش نـرود، گفتـه ی روبـاه را تـکـرار کرد:
«واقعیت چیزها از چشم سر پنهان است»

روباه باز گفت: ارزش گلت به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای.
شازده کوچولو برای اینکه یادش بماند گفت: ارزش گل من به قدر عمری
است که به پایش ریختم.

روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید یادت برود:
تو تا زنـده ای نسبت به کسـی که اهلـی کرده ای مسئولـی. تو مسئـول
گلتی.
و پسرک مو طلایی برای اینکه این پند نیز آویـزه ی گوشش شود دوباره
تکرار کرد: من مسئول گلـم هستم.
فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد پیش روباه.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروزی آمده بودی. اگر مثـلا" سر
سـاعـت چهـار بعـد از ظهـر بیـایـی، مـن از ساعـت سـه تو دلـم قنـد آب
مـی شـه! و هر چه ساعـت جلوتـر می ره بیـش تر احسـاس شـادی و
خوشبختی می کنم.

ساعت چهار که می شه دلم بنا می کنه شـور زدن و نگـران شدن.
آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!

اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی اینـجا، من از کجا بدانـم که کی باید
دلـم را برای دیـدارت آمـاده کنـم؟! ... هـر چیـزی بـرای خودش رسـم و
رسومی داره.

شازده کوچولو پرسید: رسم و رسوم یعنی چی؟
روباه جواب داد: این هـم از آن چیـزهایـی است که پاک از خاطـره ها
رفته. این همـان چیزی است که فلان روز با باقـی روزها و فلان ساعت
با باقـی ساعت ها فرق کند.

مثلا" شکارچی های ما میان خودشان رسمـی دارند و آن این است
که پـنـج شنـبـه هـا از ده بـیـرون مـی رونــد برای خوشگـذرانـی . پـس
پنج شنبه ها برّه کشان من است!

به این ترتیب شازده کوچولـو روباه را اهلی کرد. اما بالاخره لحظه ی
جدایی فرا رسید.
روباه گفت: آخ! نمی تونم جلوی اشکمو بگیرم!
پسـرک مـو طـلایـی در جواب گفـت: تقـصیـر خودتـه. مـن که بـدت را
نمی خواستم. خودت خواستی اهلیت کنم.

روباه گفت: بله! همین طوره.
- پس فایده ی این کار چی بود؟
و پاسخ شنید که: فایده دارد؛ رنگ گندمزارها ...!

روباه به پسرک گفت: برو بار دیگر گل ها را ببین. این دفعـه خواهی
فهمید که گل خودت در جهـان یگانـه است.

بعدش بیا پیش من تا رازی را به تو بگویم.

و شازده کوچولو دوباره رفت تا گلستان گلهای سرخ را ببیند.
روباه با پسرک نوجوان درد دل کرد: زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها
را شکار می کنم و آدمها مرا. همه ی مرغ ها عین همند و همه ی آدمها
عین هم؛ اما اگر تو مـرا اهلـی کنـی، انگار که زنـدگی ام را چراغـان کرده
باشی.

آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فـرق
دارد. صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت تا سوراخ قایـم بشم،
اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از لانه ام می کشد بیرون!

نـگاه کـن! آن جا، آن گنـدمـزار را مـی بیـنـی؟ مـن نـان نمـی خورم و
بنابراین گندم برایم اهمیتی ندارد؛ امـا از این به بعد، گنـدمـزار مرا به یاد
موهای طلایی تو می اندازد؛ پس آن را هم دوست خواهم داشت!

حتی بادی که در آن می وزد مرا به یاد نسیمـی که مـوهـای طـلایی
تو را به هم می ریزد می انـدازد. پس از این به بعد هـر وقـت بادی بـوزد
من به وجد می آیم و غرق شادی می شوم!

روباه سپس خاموش شد و برای مدتی طولانی شازده کوچولو را نگاه
کرد؛ آن وقت گفت: اگر دلت می خواهد مرا اهلی کن!

شازده کوچولو گفت: دلم که خیلـی می خواهـد، امـا وقـت چنـدانـی
ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلّی چیزها سر در بیاورم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می تواند سر در بیاورد.
آدمها برای فهمیدن چیزها وقـت ندارند. همـه چیز را همیـن جور حاضـر و
آماده از دکان ها می خرند. امـا چون دکانـی نیست که دوسـت معـاملـه
کند، آدم ها مانده اند بی دوست ... تو اگر دوست می خواهی خوب مرا
اهلی کن!

پسرک پرسید: راهش چیست؟
روبـاه گفت: باید خیلی خیلی صبـور باشـی. اولش یک خرده دورتـر از
من میان علفها می نشینـی. من زیر چشمی نگاهت می کنم و تو لام
تا کام چیزی نمی گویی؛ چون سرچشمه ی همه ی سوء تفاهم ها زیر
سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد پیش روباه.
آن وقت بود که سر و کله ی روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این گفت: سلام!
صدا گفت: من اینجام، زیر درخت سیب ...
شازده کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: من یک روباهم.

شازده کوچولو گفت: بیا با هم بازی کنیم. نمی بینی چقدر دل تنگم؟!
روباه گفت: من نمی توانم باهات بازی کنم چون هنوز اهلی نشده ام.
پسرک با خود اندیشید: اهلـی کردن یعنی چی؟ بعد از روباه همین را
پرسید.
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی؛ پی چی می گردی؟
شازده کوچولو گفت: دنبال آدمها می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی
چی؟

روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند. اینش اسباب دلـخوری
است! اما مرغ و خروس هم پرورش می دهند و از این جهت خیرشان به
ما می رسد. تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت: نه، پـی دوست مـی گـردم. نگفتـی اهلـی کردن
یعنی چی؟

روبـاه گفـت: «اهلـی کـردن» چیــزی اسـت که پـاک فـرامـوش شـده.
معنی اش ایجاد علاقه کردن است.
پسرک پرسید: ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت: تو الان واسه من یک پسربچه ای مثل هـزاران پسربچه ی
دیگـر. نه من هیچ احتیـاجی به تو دارم، نه تو هیچ احتیـاجی به من. من
هم برای تو یک روبـاه هستـم مثل هـزاران روباه دیگر. امـا اگر مـرا اهلی
کنی هر دوتایمان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو برای من میان همه ی
عالم موجود یگانه ای می شوی، من برای تو!

شازده کوچولو گفت: کم کم داره دستگیرم می شه. یک گلی هست
که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: تعجبـی نداره، روی زمین هر روز هـزار جور از این اتفاق ها
می افته.
شازده کوچولو گفت: اوه نه! گل من روی زمین نیست.
روباه حیرت زده پرسید: روی یک سیاره ی دیگر است؟!
- آره ...

روباه تو حرف او دوید که: یعنی تو از یک سیاره ی دیگه اومدی؟!
و پسرک با پایین آوردن سر جوابش را داد که: بله!
تو سیاره ی تو شکارچی هم هست؟
- نه!
- محشره! مرغ و خروس چطور؟
- نه!
- روباه آهی کشید و گفت: همیشه یک جای کار می لنگه!
بعد از مدت ها راه رفتن از میان ریگ ها، صخره ها و برفهـا به جاده ای
رسید. از آنجا که هر جاده ای یک راست می رود پیش انسانها؛ شادمان
شد و به خودش نویـد داد که بالاخره آدمهـا را می توانـم ببینم. کمی که
در جاده جلو رفت به یک مزرعه ی گل رسید.

گفت: سلام!
گلها هم جواب دادند: سلام!
شـازده کوچولـو رفـت تـو بـحرشـان. آخر همـه شان مثـل گل خودش
بودند. حیرت زده از آنها پرسید: شماها کی هستید؟
و پاسخ شنید: ما گل سرخیم.

آهی کشید و احساس کرد که فـریـب خورده است. گلش به او گفته
بود که از نوع او در جهان فقط همیـن یکی است و حالا پنـج هزار تا گل،
همه مثل هم، فقط در یک تکه زمین!

با خود اندیشید: اگر گل من این را می دیـد، بـدجوری از رو می رفت.
پشت سر هم بنـا می کرد سرفه کردن. شاید هم خودش را به غش و
ضعف می زد؛ و من هم مجبور می شدم پرستاریش را کنم وگرنه برای
سرشکسته کردن من هم شده، راستی راستی می مرد!

و باز تو دلـش گفت: مـرا باش که فقـط با یک گل خودم را خوشبختِ
عالم می پنداشتم!

با یک گل و سه تا آتشفشانـی که تا سـر زانـوی من هم نیستنـد و
شـایـد یکیشـان تا ابـد خامـوش بـمـانـد؛ شهریـار چنـدان پر شوکتی به
حساب نمی آیم!

افتاد روی سبزه ها و زد زیر گریه!

آن وقت بود که سر و کله ی روباه پیدا شد.
شازده کوچولو از کوهی بلند بالا رفت. کوه هـایی که در عمـرش دیده
بود، همان سه دهانه آتشفشان بود که تا سر زانوی او می رسیدند. او
از آتشفشان خاموش به عنوان چهارپایه استفاده می کرد.

با خودش گفت: از کوهی به این بلندی می توانم همه جای سیاره و
همه ی آدمهایش را ببینم.
اما وقتی که از آن بالا رفت و به قلّـه اش رسیـد، تنهـا چیـزی که دید
صـخره های شاخه شاخه ی نوک تیز بود.

همین جوری صدا داد که: سلام!
طنین بهش جواب داد: سلام! سلام! سلام!

شازده کوچولو پرسید: کی هستید شما؟
طنـیـن بهـش جواب داد: کـی هستیـد شمـا؟. .. هستیـد شمـا؟ ...
هستید شما؟
متعجّب از اینکه کسی با او حرف می زند، امـا نمی تواند او را ببیند،
به آرامی گفت: «با من دوست بشویـد» بعد صـدایش را بلنـدتـر کرد و
گفت: من تک و تنهایم.
دوباره پـژواک صدای خود را شنیـد که: من تک و تنهایم ... من تک و
تنهایم ... تک و تنهایم...

با خودش فکـر کرد: چه سیـاره ی عجیبـی! خشکِ خشک؛ تیـزِ تیـز؛
شـورِ شـور...

این هم از آدمهایش! یک ذره هم قـوّه ی تخیّل ندارند و هر چه را که
می شنوند، عینا" تکرار می کنند!

و بـاز بـا خود فکـر کـرد کـه: اقلا" در سیـارک خود گلـی داشتـم کـه
همیشه اول اون حرف می زد!
شازده کوچولو سراسـر آن صـحرا را که پیمـود فقـط با یک گل برخورد
کرد. گلی که گلبـرگ های کمی داشت.

- سلام! صبح بخیر!
گل پاسخ داد: سلام! صبح شما بخیر!
شازده کوچولو با لحنی مؤدبانه پرسید: آدم ها کجا هستند؟

گل که روزی روزگـاری عبـور کاروانـی را دیـده بود گفت: آدمهـا؟ گمان
کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سال ها پیش دیدمشان. ولی خدا
می داند کجا می شود پیدایشان کرد.

گل ادامه داد: ... باد این ور و آن ور می بردشان؛ نه اینکه ریشه ندارند!
این بی ریشگی حسابی اسباب درد سرشان شده!

شازده کوچولو که نشانی از آدمها نیافته بود با گل خداحافظی کرد و
به راه خود ادامه داد.
- خداحافظ!
گل پاسخش داد: خداحافظ!
لاجرم، زمین سیاره ی هفتم شد.
زمین هر سیاره ای که نیست! رو پهنه ی آن صدها پادشاه حکمرانی
می کنند. هـزاران جغرافـی دان دارد که با کاشفـان همـکاری می کنند.
صدهـا هـزار تاجر در سـرتاسـر آن به کسـب و تـجارت مشغـول هستند.
میلیونها میخواره دارد که می نوشند که فراموش کنند از خود شرمسـار
و خجلند! و بسیار بیشتر از اینهـا خودپسنـد و خودخواه دارد که با وجود
بزرگی سیاره ی زمین، آنها جلوتر از نوک دمـاغ خود را نمی بیننـد!
باری در سیاره ی زمین میلیاردها نفر زندگی می کنند.

برای آن که از حجم زمین مقیاسی به دستتان بدهـم، بگذارید بگویـم
که قبل از اختراع چراغِ برق، لشکـری از فانـوس افـروزان در زمین به کار
مشغول بودند که در شش قاره ی زمین به فانـوس بانـی می پرداختند.

روشن شدن فـانوس ها از دور خیلی باشکـوه بود. حرکات این لشکـر
بزرگ فانوس افروز مثل حرکات یک باله ی تو اُپرا مرتب و منظـم بود. اول
از همه نوبت به فانوس بانان زلاند نو و استرالیا بود.
این ها که فانوس هایشان را می افروختنـد می رفتنـد و می گرفتنـد
می خوابیدنـد. آن وقـت نوبـت به فانـوس افـروزان چین و سیبری و ژاپن
می رسید.

بعد از آن فانوس بانهای ایران و هند و قفقاز دست به کار مقدس خود
می شدند، تا زندگی مردم را در شب نور بپاشند.

بعد نوبت به فانوس بانهای اروپای سبز و آفریقای سیاه می رسید که
به رقص بپردازند و فانوس های خود را بیفروزند.

دست آخر هـم نوبـت به افـروختـن فانوس ها در آمـریـکای جنـوبـی و
آمریـکای شمـالـی می رسید.

هیچ وقت هم در ترتیب ورود این ها به صحنه، اشتباهی رخ نمی داد.
واقعا" که چه شکوهی داشت!

میان این جمع عظیم فقط نگهبان تنها فانوس قطب شمال و همکارش
در تنها فانـوس قطب جنـوب بـودنـد که عـمـری به بطـالـت و بیـهـودگـی
می گذراندند:
آخر آن نگهبانان سال تا سال همه اش دو بار به سراغ فانوسهایشان
می رفتند.

بله! زمین چنیـن سیـاره ی بزرگی بـود که شـازده کوچولـو به آن گام
گذاشت.
سیارک ششم سیارکی بود ده بار بزرگ تر و مرد کهنسالی در آنجا بود
که داشت کتاب می نوشت.
پیرمرد تا چشمـش به شازده کوچولـو افتاد فـریاد کشید: اوه ببیـن! یک
کاشف داره می آد.
شازده کوچولو که راه زیادی را آمده بود نفس نفس زنان از راه رسید.
پیرمرد پرسید: از کجا داری می آیی؟
پسرک گفت: این کتاب به این بزرگی در باره ی چیست؟
مرد کهنسال گفت: من یک جغرافی دان هستم.
جغرافی دان یعنی چی؟

- جغرافـی دان دانشمنـدی اسـت که می دانـد هر از یک از دریاها و
رودها و شهرها و کوه ها و بیابان ها کجا قرار دارد.
- پسرک ذوق زده گفت: بسیار جالب!به این می گن یک کار درست
و حسابی!
او سپس به این سو آن سو نگاهی انداخت. تا آن وقـت سیارکی به
آن بزرگی ندیده بود.
پرسید: سیارک شما اقیانوس هم دارد؟
- از کجا بدانم؟
در حالی که جا خورده بود سؤال کرد: کوه چطور؟
جغرافی دان دوباره گفت: از کجا بدانم؟
- شهر، رودخانه، بیابان؟
- از این ها هم خبری ندارم.

پسرک گفت: ولی آخر شما جغرافی دان هستید!
جغرافی دان گفت: درسته! ولی کاشف که نیستم. من حتی یک نفر
کاشف هم ندارم. کار جغرافی دان نیست که دوره بیفتد برود شهـرها و
رودخانه ها و کوه و دریا و اقیانوس و بیابان را بشمرد. جغرافی دان اصلا"
از اتاق کارش پا بیرون نمی گذارد بلکـه کاشف ها را می پذیـرد و از آنها
پرسش هایی می کند و از خاطراتشـان یادداشت برمـی دارد. و اگر این
مطالب به نظرش جالب آمد، به وسیله ی افرادی که به آنها اعتماد دارد
روی خُلقیات کاشف تحقیق می کند.

- برای چی؟
- برای این که معلوم شود که آن کاشف راستگـو یا لاف زن است. فکر
کن اگر کاشف گزافه گو یا اهل پیاله باشد، کار کتابهای جغرافـی به کجا
می کشد.
- اهل پیاله دیگر چرا؟
- چون آدمهای مست همه چیز را دو تا مـی بینند. آن وقـت جغرافیدان
بر می دارد و می نویسد دو تا کوه؛ در حالی که یک کوه بیشتر نبوده!
شازده کوچولو گفت: من یک بابایی را می شناسـم که کاشف خوبی
از آب در نمی آید.

جغرافـی دان ادامـه داد: بعد از این که کامـلا" از حُسن اخلاق کاشف
مطمئن شدیم تحقیقاتـی هم در باره ی کشف او صـورت می گیرد.
- یعنی می روید می بینید؟
- نه این کار گرفتـاری اش زیـاد است. از خود او می خواهیـم که برای
حرف هایش دلیل بیاورد. مثلا" اگر کوهی پیدا کرده، سنگهایی را از آنجا
برایمان بیاورد.

جغرافیدان ناگهان به هیجان آمد و گفت: راستی تو داری از راه دوری
می آیی، چرا رازهای سیارکت را به من نمی گویی؟
بعد از این حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشید. گفت:
معمـولا" خاطـرات کاشف هـا را اول بـا مـداد یـادداشت می کنـم و صبـر
می کنم تا دلیـل اقـامـه کنند. اگر با عقـل جور در می آمد، بعد با جوهر
می نویسیم.

پسرک گفت: سیارک من چیز چندان جالبـی ندارد. آخر خیلی کوچک
است. سـه تا آتشفشـان دارم که دو تاش فعـال اسـت و یکـی خاموش.
یک گل هم دارم.
- نه، نه، ما دیگر گل ها را یادداشت نمی کنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
- برای این که گل ها فانی اند.

- فانی یعنی چی؟
جغرافی دان گفت: کتابهای جغرافیا از کتابهـای دیگر گرانبهـاتر است و
هیچ وقت هم از اعتبـار نمی افتد. بسیـار به نـدرت ممکـن است یک کوه
جا عوض کند و یا آب یک اقیانوس خالی شود. مـا فقـط چیزهای پایدار را
می نویسیم.

شـازده کوچولـو تو حرف او دویـد و گفـت: امـا آتشفشانهـای خامـوش
می توانند دوباره فعال بشوند.
پیـرمـرد جواب داد: آتشفشـان چه روشن باشد جه خامـوش، برای ما
فرقی نمی کند. آنـچه به حسـاب می آیـد خود کوه است که تغییـر پیدا
نمی کند.
پسرک که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی می پرسید، تا جواب
نمی گرفت دست بردار نبود، دوباره پرسید: فانی یعنی چی؟

- یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
- گل من هم در آینده نابود می شود؟
- البته که می شود.

شازده کوچولو با خود اندیشید: گل من فانـی است و جلوی دنیـا برای
دفاع از خودش جز چهار تا خار کوچک هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که
او را در سیارکم تک و تنها به حال خود گذاشته ام!

این اولین باری بود که دچار پریشانی و انـدوه می شد اما توانست به
خودش مسلـط شود. پرسید: شما به من دیدن کجا را توصیه می کنید؟
پیرمرد جواب داد: سیاره ی زمین؛ بسیار شهرت دارد.

و شهریار کوچولو همچنان که به گلش فکر می کرد، به راه افتاد.
سیارک پنجم چیز غریبی بود. از همه ی سیارک های دیگر کوچک تر
بود. فقط به اندازه ی یک فانوس و «فانوس افروز» جا داشت.
شازده کوچولـو نفهمیـد که در یک سیارک در یک جای آسمـان که نه
خانه ای است نه جمعیتی، حکمت وجود یک فانوس و فانوس افروز چه
می تواند باشد!

اما به نظرش آمـد که فانوس افـروز، کارش و خودش، از کار پـادشاه،
خودخواه، تاجر و میخواره که بی ارزش تر نیست. با خود گفت:
- دست کم کاری که می کند معنایـی دارد. فانـوسش را که روشن
مـی کنـد مثل این است که یک ستـاره ی دیـگـر را به دنیـا می آورد یا
گلی را به دنیا عـرضـه می کنـد. وقتـی هم که آن را خامـوش می کند
انگار ستاره ای را می خواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا
باشد، بی گفت و گو مفید هم هست!

ابن بود که با ادب فـراوان به فـانوس افـروز سلام کرد: سلام! واسه
چی فانوس را خاموش کردی؟
و جواب شنید که: سلام! دستور است. صبح به خیر!
- دستور چیه؟
این است که فانوس را روشن و خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
- پس چرا روشنش کردی باز؟
- دستور است دیگر!
پسرک گفت: اصلا" سر در نمی آورم
فانوس افروز گفت: چیز بغرنجی تـوش نیست. دستور، دستور است.
روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.

بعد همان طور که با دستمال چهارخانه ی قرمزی عرق پیشانی اش
را پاک می کرد گفت:
کار جانفـرسـایـی است. پیش تر ها مـعـقـول و مـوجّه بـود؛ هر صبـح
خاموشش می کردم و شب که می شد روشنش می کردم. باقی روز
و تمام شب را می توانستم استراحت کنم یا بخوابم...
- بعدش دستور عوض شد؟
مـرد فـانوس افـروز گفت: بدبختـی این است که دستـور عـوض نشد.
فقط شرایط عوض شد ولی دستور همانی بود که بود!

سیارک که سال به سال گردشش تند و تندتـر می شد، حالا در هر
دقیقـه یک بار به دور خودش مـی گـردد. دیگر باید در هر دقیقـه یک بار
فانوس را روشن کنم و یک بار خاموش!

شازده کوچولـو با تعـجب پرسیـد: عجیـب است، یعنی تو سیـارک تو
شبانه روز همه اش یک دقیقه طول می کشد؟
- الآن یک ماه تمام است که ما داریم با هم حرف می زنیم!
- یک ماه؟!
- آره، سی دقیقه، سی روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.

شازده کوچولو به مـرد نگاه کرد و حس کرد که او را که تا ایـن حد بـه
انجام وظیفه وفادار است، خیلی دوست می دارد! یاد غروبهای سیارک
خودش افتاد که گاهی وقت ها با جابه جا کردن صندلی اش هر چند بار
که دلش مـی خواسـت می توانسـت در یک روز، غـروب را ببینـد. با این
همه به حال فانوس افـروز غبطـه خورد که می توانست در هر بیست و
چهار ساعت 1440 بار غروب را به نظاره بنشیند.

شازده کوچولو با خودش فکر کرد: اگر آنهای دیگر یعنی شاه و تاجر و
میخواره و آدم خودخواه، فانوس بـان را می دیـدنـد، حتـما" مسخره اش
می کردنـد. امـا کار این یکـی به نظـرش کـم تر از کار آنهـا بی معنـی و
مضحک آمد. شاید به خاطر این بود که این یکی به چیزی غیر از خودش
مشغـول بود و وظیفـه را به خواست خودش ترجیـح مـی داد و همیشه
مشغول ادای تکلیف بود!

از فانوس افروز خداحافظی کرد و در همـان حال با خود می اندیشید:
- این تنها کسـی بـود که من می توانستـم با او دوسـت باشم. امـا
حیف که سیـاره اش آن قـدر کوچک و نقلـی است که دو نفر رویش جا
نمی شوند!

همان طـور که از آنـجا دور می شـد، حسـرت دیدن 1440 بار غـروب
در یک شبانه روز را دوباره در دلش احساس کرد!
در سیارک چهارم با مرد تجارت پیشه آشنا شد. این بابا چنان مشغول
و گرفتار بود که با ورود شازده کوچولو حتی سرش را هم بلند نکرد.
شهریار کوچولو سلام کرد و گفت: آتش سیگارتـان خاموش شده.
مرد همان طور به محاسبه و شمارشش ادامـه داد: سه و دو می کند
پنج، پنـج و هفت دوازده، و سه پانـزده، سلام! وقت نـدارم روشنش کنم.
جمع کلّش می شود «پانصد و یک میلیون و ششصد و بیسـت و دو هزار
و هفتصد و سی و یک».
پسرک پرسید: پانصد میلیون چی؟
- هـا؟ تـو که هنـوز ایـن جایـی؟! پانصـد و یـک میلیـون چیـز دیگـه. چه
می دانـم، آن قـدر کار رو سـرم ریختـه که! من یک مرد جدی هستم. با
حرف های الکی پلکی سرو کار ندارم!

شازده کوچولو که وقتی چیـزی می پرسیـد تا جوابش را نمی گرفـت
دست بردار نبود دوباره پرسید: پانصد و یک میلیون چی؟
تاجر پیشه سرش را بلند کرد و خیره خیره به پسرک نگریست و گفت:
تو این پنـجاه و چهـار سالـی که ساکـن این سیـاره ام همـه اش سه بار
گرفتـار مـوی دمـاغ شـده ام! اولیـش بیـست و دو سـال پیش بود که یک
سوسک که خدا می داند از کدام سوراخ پیدایش شده بود، چنان صدای
وحشتناکـی در می آورد که باعث شـد تـوی یک جمـع، چهـار بار اشتبـاه
کنم.

دفعه ی دوم یـازده سال پیش بود که «استـخوان درد» بیـچاره ام کرده
بود. من ورزش نمی کنم. وقت یلّـلی تلّـلی نـدارم. آخر من آدمـی بسیار
جدی هستم!
- بار سومش چی؟
- در حالـی که سـراپـای پسرک را ورانـداز مـی کـرد گفت: این هم بار
سومش!
- نگفتی پانصد میلیون چی؟
مـرد فهمیـد که این بار نبـاید امیـد خلاص شـدن داشتـه باشـد، گفت:
- پانصد میلیون از این چیزهای کوچولویی که بعضی وقت ها تو آسمان
پیدایشان می شود.
- مگس؟
نه بابا! این چیزهای کوچولویی که برق می زنند.
- زنبور عسل؟
نه بابا! همین چیزهای کوچولوی طلایی که آدمهـای ولنـگار را به عالم
هپروت می برد. البته من آدمـی جدی هستـم و وقتـم را صرف خیالبافی
نمی کنم.
-آها، ستاره ها؟
خودش است، ستاره.
خوب! پانصد میلیون ستاره به چه دردت می خورد؟
- پانصد میلیون و ششصد و بیسـت و دو هـزار و هفتصـد و سـی و یک
ستاره. من جدی ام و دقیق!
- خوب! به چه دردت می خورد؟
- به چه دردم می خورد؟
- ها؟
- هیچی تصاحبشان می کنم.
- ستاره ها را؟
- آره خب!

- آخر من به یک پادشاهی برخوردم که ...
مرد گفت: پادشاه هـا فـرق می کنند؛ پادشاه ها تصـاحب نمی کنند
بلکه به اش سلطنت می کنند. این دو تا با هم فرق دارد.
- خوب! حالا تو آن ها را تصاحب می کنی که چه بشود؟
- که دارا بشوم.
-خوب! دارا شدن به چه کارت می خورد؟
-به این کار که اگر کسی ستاره ای پیدا کرد، من ازش بخرم.

پسرک پرسید: چه جوری می شود یک ستاره را صاحب شد؟
مرد با اخم و تَخم پرسید: این ستاره ها مال کی هستند؟
- چه می دانم؟ مال هیچکس!
- پس مال منند، چون من اول به این فکر افتادم.
- همین کافی است؟
- البته که کافی است. اگر تو یک جواهـر را پیدا کنی که مال هیچکس
نبـاشـد، مـی شود مـال تو. اگر جزیـره ای کشف کنـی که مال هیچکس
نباشد، مـی شود مـال خودت. اگر فکـری به کله ات زد که تا آن موقع به
کلـه ی کسی خطـور نکـرده باشد، به اسـم خودت ثبت اش می کنی و
می شود مال تو. من هم ستاره ها را برای این صاحب شده ام که پیش
از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود تصاحبشان کند.

خوب! مالکش می شوی که چه کارشان بکنی؟!
- اداره شان می کنم. همین جور می شمارمشان و حسابشـان را نگه
می دارم. البته کار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی بسیار جدی
هستم!

شازده کوچولو که هنوز این حرف تو کَتش نرفته بود، گفت: اگر من یک
شال گـردن داشته باشـم می توانـم آن را دور گردنـم بپیـچم. اگر یک گل
داشتـه باشـم مـی توانـم آن را بـو کنم، یا بچینـم و هدیه کنـم. اما تو که
نمی توانی با ستاره ها این کارها را بکنی، می توانی؟!
نه، نمی توانم. اما می توانم بگذارمشان تو بانک.
- این که گفتی یعنی چه؟
- یعنـی اینکـه تـعـداد ستـاره هـایـم را روی یک تکـه کاغـذ بنـویسـم و
بگذارمشان توی کشو و درش را قفل کنم.
- همه اش همین؟!
_آره، همین کافی است!
شهریار کوچولو فکر کرد: «جالب است. یک خرده هم شاعرانـه است.
اما کاری نیست که آن قدرها بشود جدی اش گرفت.»

باز گفت: من یک گل دارم که هر روز آبش می دهم. سه تا آتشفشان
هم دارم که هفتـه ای یک بار پاک و دوده گیـری شـان می کنم. روی این
حساب هـم برای آتشفشـان هـا و هـم برای گل، این که من صاحبشـان
باشم فایده دارد. تو چه فایـده ای به حال این ستاره ها داری؟
مرد تاجرپیشه دهن باز کرد که جواب بدهد اما چیزی پیدا نکرد.
این بود که شـازده کوچولـو راهش را گرفـت و رفت و همـان طور که به
راهش ادامه می داد با خود اندیشید: این آدم بزرگ ها راستـی راستـی
چه قـدر عجیبنـد!
تو سیارک بعـدی مِیـخواره نشستـه بود. هر چند دیدار بسیار کوتـاه بود
اما شازده کوچولو را به غمی بزرگ فرو برد!
شازده کوچولو به میخواره که ساکت و بی صدا پشت یک مشت بطری
خالی و یکی دو تا بطری پر نشسته بود گفت:
- چه کار می کنی؟
میخواره با لحن غمزده ای گفت:
- مِی می زنم، مِی می زنم، جام پیاپی می زنم.

شازده کوچولو پرسید: می می زنی که چه بشود؟
و میخواره جواب داد: که فراموش کنم.
شازده کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می سوخت پرسید: که چی
را فراموش کنی؟

میـخواره سرش را پایین انداخت و گفت: سرشکستگیم را!
شازده کوچولو که دلش مـی خواست دردی از او دوا کند پرسیـد:
- سرشکستگی برای چه؟
و میخواره جواب داد: سرشکستگیِ میخواره بودنم!

بعد از آن دیگر چیزی نگفت. شازده کوچولو که می دید آن مرد به کلی
خامـوش شـده؛ راهش را گرفـت و رفـت. همان طور که می رفـت با خود
اندیشیـد: این آدم بزرگ ها راستی راستی چه قدر عجیبند!
سیارک دوم مسکن آدم خودپسنـد بود. آدم خودپسنـد چشمش که به
شازده کوچولو افتاد از همان دور داد زد:
- به به! این هم یک ستایشگر که آمده مرا بستاید!
آخر از نظر آدمهای خودپسند دیگران فقط برای تعریف و تمجید آنها خلق
شده اند و باید به رسالت زندگی خودشان یعنی «ستایش خودپسندان»
عمل کنند!

شـازده کوچولـو سـلام کـرد و گفت: چه کلاه عجیـب غریبـی سـرتـان
گذاشته ایـد!
خودپسند جواب داد:مال قدردانی و اظهار تشکر از ستایشگران است.
شازده کوچولو که چیزی دستگیرش نشده بود گفت: چی؟
خودپسند گفت: دست هایت را به هم بزن و مرا تشویق کن.
پسرک دست زد و خودپسنـد کلاهش را بـرداشـت و با خم کردن سر
لبخندزنان تشکر کرد.
شازده کوچولو که از این کار خوشش آمده بود؛ با خودش گفت: دیدن
این تفریحش از دیدن شـاه بیشتـر اسـت! دوبـاره دست زد و دوباره آدم
خودپسند کلاهش را برداشت و به او لبخنـد زد و تشکـر کرد. امـا وقتی
پنج دقیقه گذشت، دیگر این کار لطفی برایش نداشت.

این بود که پرسید چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
اما به نظـرش رسیـد که «خودپسنـد» صدایش را اصـلا" نشنیده؛ زیرا
خودپسندها فقط ستایش و تعریف دیگران را می شنوند و در مواقع دیگر
خود را به کری می زنند.

خودپسند از شازده کوچولو پرسید: تو راستی راستی به من به چشم
ستایش و تحسین نگاه می کنی؟
پسرک پرسیدک ستایش و تحسین یعنی چه؟
- یعنی قبول اینکه من خوش قیافه ترین، خوش پوش ترین، ثروتمندترین
و باهوش ترین مردم این سیاره هستم.
پسرک گفت: آخر روی این سیارک که فقط خودتـی و کلاهت!
خودپسند گفت: با وجود این ستایشـم کن. این لطـف را به من بکن.

پسرک به نشانه ی بی تفاوتی شانـه اش را بالا انداخت و گفت: خوب
آخر چی این برایت جالب است؟
به راه افتاد که برود و همان طور که می رفت با خودش فکر کرد:
- این آدم بزرگ ها راستی راستی چه قدر عجیب و غریب هستند!
|
|