|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |

گرتا تونبرگ فعال اجتماعی بیست و دو ساله ی سوئدی در پاسخ به ترامپ، که او را «زن جوان عصبانی» توصیف کرده و به او پیشنهاد داده بود «در یک دوره مدیریت خشم شرکت کند» گفت:
«من واقعا فکر میکنم دنیا به زنان جوان عصبانی بیشتری نیاز دارد، مخصوصا با توجه به اتفاقاتی که الان میافتد.»

با خرید کالای غیر ایرانی، تعطیلی کارخانه ها و بیکار شدن کارگران
را سبب می شوید!
مسئله ی ضعف و انحطاط مسلمین و جهان اسلام پس از دوران
شکوفایی و شکوه اولیه ی اسلام و دور شدن از آن روزگاری که
کشورهای اسلامی و ملت های مسلمان در اوج قدرت و پیشرفت
بودند، همواره در معرض توجه اندیشمندان و متفکران اسلامی قرار
داشته است.
سید جمال الدین اسدآبادی و میرزای نائینی دو تن از بزرگان جهان
اسلام، هر دو علت و عامل اصلی این عقب ماندگی ها و بیچارگی ها
را سه چیز دانسته اند: استبداد حکومت های مرکزی، و استعمار دول
خارجی و نیز جهل مردمان زمان.
گرچه با تأمل بیشتر می توان دریافت که این سومی، خود سبب ساز
«فساد حکومتگران داخلی» و «دست درازی قدرت های خارجی» به
خان و مان و کیان مسلمین می باشد.
به عبارت دیگر اگر مردم کشوری، چه مسلمان و چه غیرمسلمان، از
حکومتی فاسد و دزدسالار و سرکوبگر رنج می برند، و یا کشور و مُلک
و مملکتشان زیر چکمه های بیگانگان لگدمال می شود؛ علت آن جهل
مردمان آن جامعه و رضا دادنشان به استبداد و استعمار می باشد.
اگرچه این «جهل و رضا»، با نظر به روح اسلام و دیگر ادیان توحیدی،
برای مسلمانان و یکتاپرستان، بسیار شنیع تر و فاجعه بار تر است!
برای آدمیان آمیزش و دوستی و تفاهم، نعمت بزرگی است. امام
علی در این باره می گوید: الفت و دوستی است که مردم قادرند در
سایه ی آن راه بروند و در پناه آن منزل کنند و نعمتی است که کسی
ارزش آن را نمی داند، چون هر قیمتی بر آن گذارند بیشتر از آن ارزش
دارد و از هر چیز گرانبهایی باارزش تر است. یکدیگر را یاری کنید تا
صلح پایدار بماند، چون در زمان صلح است که شهرها آباد و بدون ترس
و بیم می باشد و از جنگ بپرهیزید که جنگ، ظلم است و ظلم بر
بندگان خدا ناپسند است. اگر جنگ برای دادخواهی مظلوم از ظالم
و پس گرفتن حق غصب شده و ثروت غارت شده و عرض و خون پایمال
شده باشد از اقدام بدان چاره ای نیست؛ مشروط بر آن که برای حفظ
صلح و سازش، نهایت کوشش شده و راهی جز جنگ باقی نمانده
باشد.
اگر جنگجویی خود را صاحب حق می داند و با اندک مبارزه ای
توانست حق خود را به کرسی نشاند باید فورا" دست از جنگ بکشد.

صلح طلبی امام علی و سعی و کوشش او در این راه تا لحظاتی
قبل از شروع جنگ، مورد تایید دوست و دشمن است. در جنگ جمل
ابتدا علی جنگ را آغاز نکرد و زمانی فرمان شروع نبرد را داد که بر اثر
تیراندازی دشمن سه تن از یاران او کشته شدند و در آن وقت هم
سه بار خدا را شاهد گرفت.
بارها علی می گفت: جنگ شرّ است و خیری که از شر عاید
مردم گردد خیری است به دست آمده از شر و ارزش ندارد. علی
به هر وسیله ای که ممکن بود سعی می کرد این شر را دفع کند
و اصلاح امور مردم را بدون جنگ آرزو داشت.
اما در باره ی جنگ با معاویه گفت: این کار را از بالا تا پایین آن
بررسی نمودم و دیدم یا باید کافر شد و یا جنگ کرد!
هر زمان که دشمن، علی را به صلح دعوت می کرد بدون لحظه ای
درنگ، با میل و رغبت، و علاقه ای تام و تمام می پذیرفت. می گفت:
در صلح لشکریان آسوده اند و اندوه مردم کمتر است و امنیت و
راحتی در شهرها شایع تر است.

امام به همان اندازه که از دروغ گفتن متنفر بود، از پیمان شکنی
بیزاری می جست و می گفت: وفای به عهد با راستگویی توأم است.
من سپری بهتر از آن که جان انسان را محفوظ نگهدارد نمی شناسم.
هر کس بداند بازگشتش به چه خواهد بود پیمان را محفوظ می دارد و
هیچ گاه پیمان شکنی نکند. ما در زمانی زندگی می کنیم که بیش تر
مردم، پیمان شکنی را زرنگی می دانند و افراد نادان هم آن را حُسن
تدبیر می خوانند. اگر بین خود و دشمنت پیمانی بستی و چیزی بر
عهده گرفتی بر سر پیمانت بایست و تعهد آن را قبول داشته باش و به
پایان برسان و تا پای جانت از خیانت دوری کن و عهدشکن مباش و
دشمن را فریب مده.

آیا علی ابن ابی طالب حتی در میدان جنگ، در برابر کسانی که
تشنه ی خون او بودند، بردباری و صبر نداشت؟ و آنان را با سینه ای
فراخ و صورتی باز به سوی فضیلت نمی خواند؟ آیا آنان را با مهر و
عاطفه در آغوش نمی گرفت؟ و سپس مانند برادری، آنان را مورد
بازخواست و گله قرار نمی داد؟ و همچون درختی استوار، در قبال
دیوانگی بادهای تند، در برابر آزار آنان صبر و حوصله به کار نمی برد؟

آیا سراسر زندگی علی، یک سلسله پایداری و استواری در برابر
توفان هایی نبود که از هر گوشه ای به سوی او رو آورده بودند؟ آیا
زندگی وی یک رشته بردباری و نستوهی در قبال مصیبت ها و
دردهایی نبود که از هر طرف به او یورش می آوردند؟ و آیا هوس های
اشراف و سودپرستان نبود که همراه دنیا، بر او پشت کرده بودند و
می خواستند که نیکی ها و فضائل انسانی را از او سلب کنند و او
در پرتوی صبر و شکیبایی در ایمان خود، همچون کوهی پایدار در
برابر توفان ها، محکم و استوار بود؟ آیا او همیشه این سخن را تکرار
نمی کرد: «آن کسی که ایمان ندارد، صبر و شکیبایی ندارد ...»؟

در مکتب امام علی فضیلت صبر، مفهوم دیگری هم داشت و آن
این که انسان از مصیبتی که بر او وارد شده، ناله و فریاد برپا نکند
و در واقع، درد خود را افزایش ندهد، بلکه تنها به وسیله ی صبر و
بردباری است که می توان زشتی و ناراحتی را، از هر طرفی که
آمده است، دفع کرد: «مصیبت و اندوهی که وارد می شود، یکی
است و اگر به خاطر آن بی تابی و ناشکیبایی به خرج دهید، آن
مصیبت دو تا می شود ... و برای سختی ها و رنج ها پایانی است
و بی شک درد و رنج هر کسی سرانجام خاتمه خواهد یافت، و
انسان عاقل کسی است که اگر دچار یک ناراحتی و گرفتاری شد،
آن را به دست فراموشی می سپارد تا مدت آن به سر آید، زیرا
کوشش برای از بین بردن آن، پیش از سرآمدن مدت طبیعی، بر
ناراحتی ها و گرفتاری ها می افزاید.»

البته اهل خرد آگاهند که امام علی نه تنها در برابر مسائلی که
دوست نمی داشت شکیبا و بردبار بود، بلکه در قبال چیزهایی هم
که دوست می داشت، خویشتن دار و شکیبا بود و وضع او در این
زمینه، همچون وضع فیلسوف یونان ــ سقراط ــ است.
و در این مورد است که فلسفه ی حقیقی صبر و شکیبایی و
مفهوم کامل و ارزش بزرگ آن، روشن و آشکار می گردد و مولا این
عقیده ی خود را با سخنی کامل و جامع چنین بیان داشته است:
«صبر و شکیبایی دو نوع است: صبر در برابر چیزی که
نمی پسندید و شکیبایی در قبال آنچه دوست می دارید.»!
سقراط در میدان جنگ، شجاع و با شهامت بود تا آنجا که اگر جنگی
را ضروری و یا مطابق با حق می دانست، از مرگ در راه آن باکی
نداشت. او از گرفتاری ها و مصائبی که در نتیجه ی جنگ برای او پیش
می آمد نمی هراسید، و در واقع اگر وظیفه ایجاب می کرد که او کشته
شود، در حساب او برای زندگی ارزشی باقی نمی ماند.
تاریخ جنگ های یونان برای او پیروزی های بی شماری را ثبت کرده
است که مهم ترین آنها دو جنگ «بوتیدیه» و «دیلیوم» بود. او در این دو
نبرد جوانمردی های گوناگون و قهرمانی های مردانه ای از خود نشان
داده است که نظیر آنها را کمتر می توان یافت و بسیار دیده شد که او
زندگی خود را در معرض نابودی قرار داده و به تنهایی به قلب صفوف
دشمن فرو رفته تا یک زخمی و مجروح را از این طرف یا آن طرف، نجات
دهد.

اما علی ابن ابی طالب؟ نام او در جایی برده نمی شود مگر آنکه در
ذهن گوینده و شنونده، شهامت قهرمانانه و بی نظیر او جلوه کند. و
البته این بی انصافی است که ما در این زمینه، قهرمانی از قهرمانان
بزرگ تاریخ را با علی ابن ابی طالب مقایسه کنیم.

و شاید صفات و خصال قهرمانانه ی موجود در علی ابن ابی طالب و
سقراط فقط به این جهت تا این پایه همانندی دارند که سرچشمه ی
آنها در هر دو مرد، یکی بوده است؛ چنان که هدف نهایی آنها نیز یکی
بوده است. پس در واقع، این چنین شجاعت و این چنین جوانمردی ها،
با این شکل یگانه و بی مانند، در کسی گرد نمی آیند مگر این که افق
اندیشه ی وی خیلی بلند و متعالی باشد و اوج روحی او به مرتبه ای
برسد که در راه حق و نیکی، از استقبال خطر یا مرگ نترسد.

فایده ی دیگر زهد و ترک لذت گرایی، برخورداری از مواهب روحی و
معنوی است. تا انسان از قید و بند هواپرستی آزاد نگردد و تا طفلِ
جان از پستان طبیعت گرفته نشود و تا مسائل مادی از صورت
هدف خارج نشود و به صورت وسیله درنیاید، سرزمین دل، برای
رشد و نمو احساسات پاک و اندیشه های تابناک و عواطف ملکوتی
آماده نمی گردد.

حق پرستی به معنی واقعی کلمه، یعنی شور محبت و خدمت حق
را داشتن و با یاد او مأنوس بودن و از پرستش او لذت بردن و در حال توجه
و حضور دائم بودن، با خودپرستی و لذت گرایی و در اسارت زرق و برق
مادیات بودن به هیچ وجه سازگار نیست. نه تنها خداپرستی مستلزم
نوعی زهد است، هر عشق و پرستشی مثل وطن دوستی، یا پای بندی
به یک مسلک و مرام هم، مستلزم نوعی زهد و بی اعتنایی به شئون
مادی است.

عشق ها و پرستش ها برخلاف علم ها و فلسفه ها، چون سر و
کارشان با دل و احساسات است، رقیب نمی پذیرند. هیچ مانعی
ندارد که یک نفر عالم یا فیلسوف، بنده ی درهم و دینار باشد و به
موقع فکر و اندیشه ی خود را در مسائل فلسفی و منطقی و طبیعی
و ریاضی به کار اندازد؛ ولی امکان ندارد که قلب چنین فردی، کانون یک
عشق مثل انسان دوستی و یا عشق به یک مرام و مسلک بوده باشد،
تا چه رسد به اینکه بخواهد کانون عشق الهی باشد و از عشق خدا
برافروخته گردد و محل نزول اشراقات و الهامات خدایی گردد. پس خانه ی
دل را از تعلقات مادی خالی و فارغ نگه داشتن و بت های سیم و زر را
از کعبه ی دل فرود آوردن و شکستن، شرط حصول کمالات معنوی و
رشد شخصیت واقعی انسانی است.

البته هرگز نباید آزادی از بندگی سیم و زر و بی اعتنایی به آنچه
قابل تبدیل به پول است را با رهبانیت و ترک مسئولیت ها و شانه
خالی کردن از زیر تعهدات اشتباه گرفت، بلکه مسئولیت و تعهد،
تنها در پرتو چنین زهدهایی است که حقیقت خویش را باز می یابند
و دیگر لفظ توخالی و ادعای بی پشتوانه نمی باشند همچنان که
در علی ابن ابی طالب این دو ــ زهد و احساس مسئولیت ــ یک جا
جمع بود؛ امام، اول زاهد جهان بود و در عین حال حساس ترین
قلب ها را نسبت به مسئولیت های اجتماعی در سینه داشت. او از
طرفی می گفت: علی را با نعمت و لذت ناپایدار چه کار؟ و از طرف
دیگر، برای یک بی عدالتی کوچک و یا به خاطر فردی محروم، شب
خوابش نمی برد. او حاضر نبود با شکم سیر بخوابد مبادا در اقصی بلاد،
افرادی گرسنه باشند.
میان آن زهد و این حساسیت، رابطه ی مستقیم بود. علی چون
زاهد و بی اعتنا و بی طمع بود و از طرف دیگر قلبش از عشق الهی
مالامال بود و جهان را از کوچک ترین ذره گرفته تا بزرگ ترین ستاره،
یک واحد مأموریت می دید، این چنین نسبت به حقوق و حدود
اجتماعی حساس بود. در صورتی که اگر فردی لذت گرا و منفعت
پرست بود، محال بود این چنین شخصیت مسئول و متعهدی پیدا کند.
همدردی و شرکت عملی در غم مستمندان و محرومان، یکی دیگر
از ریشه ها و فلسفه های زهد است. مستمند و محروم آنگاه که در
کنار افرادی برخوردار و مرفه قرار می گیرد، رنجش مضاعف می گردد؛
از طرفی رنج ناشی از تهیدستی و دست نارسی به ضروریات زندگی،
و از طرف دیگر رنج احساس تأخر و عقب ماندگی از حریفان.
بشر بالطبع نمی تواند تحمل کند که دیگران که مزیّتی بر او ندارند،
بخورند و بنوشند و بپوشند و قهقهه ی مستانه بزنند و او تماشاچی
باشد و نظاره کند!

آنجا که اجتماع به دو نیم محروم و برخوردار تقسیم می شود، زاهد
احساس مسئولیت می کند: در درجه ی اول، کوشش او این است که
به قول امام علی وضع موجود مبنی بر پرخوری ظالم و گرسنگی
مظلوم را دگرگون سازد و این پیمان خداست با دانایان جوامع؛ و در
درجه ی دوم با ایثار و تقسیم آنچه در اختیار دارد به ترمیم وضع بد و
نابسامان مستمندان می کوشد اما همین که می بیند «کشته از بس
که فزون است، کفن نتوان کرد»، وقتی که می بیند عملا" راه برخوردار
کردن و رفع نیازمندی های مستمندان مسدود است؛ با همدردی و
هم سطحی و شرکت عملی در غم مستمندان بر زخم های دل آنان
مرهم می گذارد. همدردی و شرکت در غم دیگران، مخصوصا" در مورد
پیشوایان و رهبران جوامع که چشم ها به آنان دوخته شده است،
اهمیت بسزایی دارد.

علی ابن ابی طالب در دوره ی خلافت بیش از هر وقت دیگر زاهدانه
زندگی می کرد. می گوید: خداوند بر پیشوایان دادگر فرض کرده است
که زندگی خود را با طبقه ی ضعیف تطبیق دهند که رنج فقر، درماندگان
را ناراحت نکند. ... آیا به عنوان و لقب «امیرالمومنین» که روی من نهاده
و مرا با آن خطاب می کنند خودم را قانع سازم و در سختی های روزگار
با مردم شرکت نداشته باشم و یا در فقیرانه زندگی کردن، امام و پیشوای
آنان نباشم؟ ... آیا سزاوار است شب را با سیری صبح کنم در صورتی
که در اطرافم شکم های گرسنه و جگرهای سوزان قرار دارد؟ چگونه
ممکن است هوای نفس بر من غلبه کند و مرا به سوی انتخاب بهترین
خوراک ها بکشاند، در صورتی که شاید در گوشه ای دیگر از سرزمین
افرادی یافت شوند که امید همین یک قرص نان را هم ندارند و دیرزمانی
است که شکمشان سیر نشده است.
با این وجود، خود ایشان اگر شخص دیگری را می دید که این اندازه
بر خود تنگ می گیرد، او را مورد مؤاخده قرار می داد. هنگامی که با
اعتراض رو به رو می شد که «پس خودت چرا این اندازه بر خود تنگ
می گیری؟» جواب می داد: من مانند شما نیستم، پیشوایان وظیفه ی
جداگانه دارند. خداوند بر پیشوای خلق فرض کرده است که زندگی خود
را در خوراک و پوشاک و سبک زندگی، در حد ضعیف ترین طبقات اجتماع
قرار دهد، تا از طرفی مایه ی تسکین آلام فقیر و از طرف دیگر سبب
جلوگیری از طغیان غنی گردد.

خوب پوشیدن و خوب نوشیدن و از نعمت های الهی استفاده کردن،
حرام نیست. ولی خانواده های فقیر وقتی که اغنیا را می بینند که از
همه چیز برخوردارند، طبعا" ناراحت می شوند؛ یگانه مایه ی تسکین
آنها این است که بزرگان و سرشناسان جامعه نیز، در تیپ خودشان و
مانند خودشان هستند، و اگر نخبگان هم به شکل اغنیا زندگی و آمد و
رفت کنند، این تنها مایه ی تسکین آلام آنها نیز از میان می رود. پس
نخبگان و الیت، اگر بتوانند باید به هر طریقی عدالت را در جامعه ی
خویش برقرار سازند و اگر به عللی قادر نباشند که وضع موجود را تغییر
دهند، لااقل از این مقدار همدردی نباید مضایقه کنند.
چنانکه می بینیم زهدهای ناشی از همدردی و شرکت در غمخوارگی
هم به هیچ وجه با رهبانیت همریشگی ندارد، مبنی بر گریز از اجتماع
نیست، بلکه راهی است برای تسکین آلام اجتماع.
زاهد و راهب هر دو از تنعّم و لذت گرایی دوری می جویند ولی راهب
از جامعه و تعهدات و مسئولیت های اجتماعی می گریزد و آنها را جزء
امور پست و مادی دنیا می شمارد و به صومعه و دیر و دامن کوه پناه
می برد، اما زاهد به جامعه و ملاک های آن و مسئولیت ها و تعهدهای
آن رو می آورد.
زاهد و راهب هر دو آخرت گرا هستند، اما زاهد، آخرت گرای جامعه گرا
است و راهب، آخرت گرای جامعه گریز. در لذت گرایی نیز این دو در یک
حد نیستند، راهب، سلامت و نظافت و قوت و انتخاب همسر و فرزندآوری
را تحقیر می کند اما زاهد، حفظ سلامت و رعایت نظافت و برخورداری از
همسر و فرزند را جزء وظیفه می شمارد. زاهد و راهب هر دو تارک دنیا
هستند اما؛ دنیایی که زاهد آن را رها می کند سرگرم شدن به تنعم و
تجمل و تمتعات و این امور را کمال مطلوب و نهایت آرزو دانستن است،
ولی دنیایی که راهب آن را ترک می کند کار، فعالیت و تعهد و مسئولیت
اجتماعی است. این است که زهد زاهد برخلاف رهبانیت راهب در متن
زندگی و در بطن روابط اجتماعی است و نه تنها با تعهد و مسئولیت
اجتماعی و جامعه گرایی منافات ندارد بلکه وسیله ی بسیار مناسبی
است برای خوب از عهده ی مسئولیت ها برآمدن.
تفاوت روش زاهد و راهب از دو جهان بینی مختلف ناشی می شود:
از نظر راهب، جهانِ دنیا و آخرت دو جهان کاملا" از یکدیگر جدا و بی
ارتباط به یکدیگرند؛ حساب سعادت جهان دنیا از حساب سعادت آخرت
کاملا" جداست بلکه کاملا" متضاد با یکدیگرند و غیرقابل جمع؛ طبعا"
کار موثر در سعادت دنیا نیز از کار موثر در سعادت آخرت مجزاست. به
عبارت دیگر وسایل سعادت دنیا با وسایل سعادت آخرت مغایر است.
امکان ندارد یک کار و یک چیز هم وسیله ی سعادت دنیا باشد و هم
وسیله ی سعادت آخرت.
ولی در جهان بینی زاهد، دنیا و آخرت به یکدیگر پیوسته اند؛ دنیا
مزرعه ی آخرت است. از نظر زاهد آنچه به زندگی این جهان سامان
می بخشد و موجب رونق و صفا و امنیت و آسایش آن می گردد این
است که ملاک های اخروی و آنجهانی وارد زندگی اینجهانی شود، و
آنچه مایه و پایه ی سعادت آنجهانی است این است که تعهدات و
مسئولیت های اینجهانی، خوب انجام شود و با ایمان و پاکی و طهارت
و تقوا توأم باشد.
حقیقت این است که فلسفه ی زهدِ زاهد و رهبانیتِ راهب کاملا"
مغایر یکدیگر است. اساسا" رهبانیت، تحریف و انحرافی است که افراد
بشر از روی جهالت یا اغراض سوء در زمینه ی تعلیمات زهدگرایانه ی
انبیا ایجاد کرده اند.
ــ بهره گیری های مادّی از جهان و تَمتّعات طبیعی و جسمانی،
تنها عامل تامین کننده ی خوشی و احساس سعادتمندی در انسان
نیست. زیرا برای انسان به حکم سرشت خاص او، یک سلسله
ارزش های معنوی مطرح است که بدون تامین آنها، تمتعات مادی به
تنهایی قادر به تامین بهجت و سعادت او نیست.
ــ سعادت فرد از سعادت جامعه جدا نیست. انسان از آن جهت
که انسان است، یک سلسله وابستگی های عاطفی و احساس
مسئولیت های انسانی در باره ی جامعه ی خود دارد که نمی تواند
فارغ از چگونگی حال و روز دیگران، آسایش و آرامش داشته باشد.
ــ روح انسان در عین نوعی اتحاد و یگانگی با بدن، در مقابل بدن او،
اصالت دارد. روح نیز همچون بدن، کانون و منبع مستقلی است برای
لذات و آلام. روح نیز به نوبه ی خود بلکه بیش از بدن نیازمند به تغذیه
و تهذیب و تقویت و تکمیل است. روح از بدن و نیرومندی آن بی نیاز
نیست، اما بدون شک غرقه شدن در نیازهای مادی و اقبال تمام به
لذت گرایی جسمانی، مجال و فراغتی برای بهره برداری از کانون روح
و منبع بی پایان ضمیر باقی نمی گذارد.
مسئله ی روح و بدن، مسئله ی رنج و لذت تنها نیست؛ چنین
نیست که هرچه مربوط به روح است، رنج باشد و هرچه مربوط به بدن
است، لذت. چه بسا لذات روحی بسی صاف تر، زلال تر، عمیق تر، و
با دوام تر از لذات جسمی باشند. پس روآوردن یک جانبه به تمتعات
مادی و لذات جسمی، در مجموع از خوشی و لذت و آسایش واقعی
بشر می کاهد. بنابر این وقتی می خواهیم به زندگی رو آوریم و از آن
بهره بگیریم و بدان رونق و صفا و شکوه و جلال ببخشیم و آن را دلپسند
و زیبا سازیم، نمی توانیم از جنبه های روحی صرف نظر کنیم.
با توجه به این سه اصل و پایه، روشن می شود که چرا مسلمانان،
رَهبانیت را طرد می کنند اما؛ زهدگرایی را در عین جامعه گرایی و در
متن زندگی و در بطن روابط اجتماعی می پذیرند.
در مواعظ نهج البلاغه، بعد از «تقوا»، بیش از همه بر «زهد» تاکید
شده است. زهد به معنی ترک دنیاست. در نهج البلاغه به ترک دنیا
و مذمت آن و دعوت به ترک آن زیاد برمی خوریم.
«زهد» و «رغبت» اگر بدون متعلَّق ذکر شوند، نقطه ی مقابل هم
هستند. زهد به معنی اعراض و بی میلی است در حالی که رغبت
به معنی کشش و میل است. اما بی میلی، خود بر دوگونه است:
طبیعی و روحی.
بی میلی طبیعی آن است که طبع انسان نسبت به چیزی معین،
تمایلی نداشته باشد، آنچنان که طبع بیمار میل و رغبتی به غذا و
میوه و خوردنی ها یا نوشیدنی های مطبوع ندارد. بدیهی است که
این بی میلی و اعراض، ربطی به زهد ندارد.
اما بی میلی روحی یا عقلی یا قلبی آن است که چیزهایی که
انسان به آن رغبت و تمایل دارد، از نظر اندیشه و آرزوی انسانی که
در جستجوی سعادت و کمال مطلوب است، هدف و مقصود نباشد.
برای او هدف و مقصود و نهایت آرزو و کمال مطلوب، اموری باشد
مافوق آن امیال نفسانی دنیوی. پس زاهد یعنی کسی که توجهش
از مادیات دنیا به عنوان کمال مطلوب و بالاترین خواسته عبور کرده،
متوجه ی چیز دیگری از نوع چیزهایی مثل عزت، شرافت، محبت
خداوند، تقرب به ذات الهی و ... باشد. بی رغبتی زاهد بی رغبتی
در ناحیه ی اندیشه و آمال و ایده و آرزو است، و نه بی رغبتی در
ناحیه ی طبیعت.

امام نیز می گوید: ای مردم! زهد، عبارت است از کوتاهی آرزو و
سپاسگزاری هنگام نعمت و پارسایی نسبت به ناشایستگی ها.
... زهد در دو جمله ی قرآن خلاصه شده است: «برای اینکه متأسف
نشوید بر آنچه از مادیات دنیا از شما فوت می شود و شاد نگردید بر
آنچه خدا به شما می دهد»؛ پس هر کس که بر گذشته، اندوه نخورد
و برای آینده شادمان نشود، بر هر دو جانب زهد دست یافته است.
بدیهی است که وقتی چیزی کمال مطلوب نبود و یا اساسا" مطلوب
اصلی نبود بلکه فقط «وسیله» بود، مرغ آرزو در اطرافش پر و بال
نمی زند و پر نمی گشاید و آمدن و رفتنش شادمانی یا اندوه ایجاد
نمی کند.

اما زهد در نهج البلاغه، به پیروی از قرآن فقط جنبه ی اخلاقی و
روحی ندارد، بلکه جنبه ی عملی نیز دارد؛ و جنبه ی عملی آن نیز
همان طور که در سبک زندگی و سلوک پیامبر و امام علی می بینیم،
محدود به اعراض از محرمات و گناهان نیست، بلکه مباحات را هم
شامل می شود.
اما زندگی زاهدانه و پشت پا زدن به نعمت ها و مباحات، چه اثر و
خاصیتی می تواند برای فرد زاهد و جامعه ی که او در آن به سر می برد،
می تواند داشته باشد؟! همان طور که گفتیم، زهد حالتی روحی است
و زاهد از آن نظر که دلبستگی هایی معنوی و اخروی دارد، به مظاهر
مادی زندگی بی اعتنا می شود، و این بی اعتنایی تنها در فکر و اندیشه
و احساس و تعلق قلبی نیست و در مرحله ی ضمیر پایان نمی یابد؛ زاهد
در زندگی عملی خویش نیز سادگی و قناعت را پیشه می کند و از تنعم
و تجمل و لذت گرایی پرهیز می نماید. پس زندگی زاهدانه آن نیست که
شخص فقط در ناحیه ی اندیشه و ضمیر، وابستگی زیادی به امور مادی
نداشته باشد، بلکه این است که عملا" از تنعم و تجمل و لذت گرایی
پرهیز داشته باشد و به حداقل تمتع و بهره گیری از مادیات اکتفا کند.
امام، به عنوان سرحلقه ی عارفان و زهاد جهان بشری، نه تنها دل
به دنیا نداشت، بلکه عملا" نیز از تمتع و لذت گرایی ابا داشت و به
اصطلاح «تارک دنیا» بود.
البته زهد در اسلام غیر از رَهبانیت در مسیحیت است. رهبانیت،
بریدن از مردم و روآوردن به عبادت است. بر اساس این اندیشه که کار
دنیا و آخرت از یکدیگر جداست، دو نوع کار بیگانه از هم است، از دو کار
باید یکی را انتخاب کرد: یا باید به عبادت و ریاضت پرداخت تا در آن جهان
به کار آید و یا باید متوجه ی زندگی و معاش بود تا در این جهان به کار
آید. این است که رهبانیت، بر ضد زندگی و بر ضد جامعه گرایی است،
مستلزم کناره گیری از خلق و بریدن از مردم و سلب هرگونه مسئولیت
و تعهد از خود است.

اما زهد در اسلام، در عین اینکه مستلزم انتخاب زندگی ساده و بی
تکلف است و بر اساس پرهیز از تنعم و تجمل و لذت گرایی است، در
متن زندگی و در بطن روابط اجتماعی، قرار دارد و عین جامعه گرایی
است. برای خوب از عهده ی مسئولیت ها برآمدن است و خود از
مسئولیت ها و تعهدهای اجتماعی، سرچشمه می گیرد. در اسلام،
مسئله ی جدا بودن حساب این جهان با آن جهان مطرح نیست. از نظر
مسلمانان، نه خود این جهان و آن جهان از یکدیگر جدا و بیگانه هستند
و نه کار این جهان با کار آن جهان بیگانه است. بلکه ارتباط دو جهان با
یکدیگر از قبیل ارتباط ظاهر و باطن یک چیز است. از قبیل پیوستگی دو
رویه ی یک پارچه است، از قبیل پیوند روح و بدن است که چیزی است
حد وسط میان یگانگی و دوگانگی. کار این جهان با کار آن جهان نیز
عینا" همین طور است، بیشتر جنبه ی اختلاف کیفی دارد تا اختلاف
ذاتی؛ یعنی آنچه بر ضد مصلحت آن جهان است بر ضد مصلحت این
جهان نیز هست، و هر چه بر وفق مصالح عالیه ی زندگی این جهان
است بر وفق مصالح عالیه ی آن جهان نیز هست. بنابر این یک کار معین
که بر وفق مصالح عالیه ی این جهان است اگر از انگیزه های عالی و
دیدهای مافوق طبیعی و هدف های غیرمادی خالی باشد، آن کار صرفا"
دنیایی تلقی می شود و به تعبیر قرآن به سوی خدا بالا نمی رود اما
اگر جنبه ی انسانی کار از هدف ها و انگیزه ها و دیدهای برتر و بالاتر
از زندگی محدود دنیایی بهره مند باشد، همان کار؛ کار آخرتی شمرده
می شود.
پس زهد اسلام، در متن زندگی قرار دارد. کیفیت خاص بخشیدن به
زندگی است و از دخالت دادن پاره ای ارزش ها برای زندگی ناشی
می شود.

ژنرال سوستِل با پسرش در جنگل های تَل اطلس الجزایر، به
«شکار عرب» می رفت تا بچه اش تیراندازی و شکار بیاموزد! و
به زنش در پاریس می نوشت که : «همه مان خوبیم، من خوبم،
سگم خوب است، عربم خوب است و ....»!
الجزایری های مسلمان در همین ایام سیاه و اوضاع ذلت بار
ننگ آور، همگی مشغول بودند تا با ذکر و دعا و توسل، و احیانا"
نذر و اطعام و امور خیریه ی فردی، به آزادی خود از آتش دوزخ
و رستگاری پس از مرگ برسند! اما قرآن که از تاقچه ی تقدس
به مسند تعلیم و تفکر بازگشت، به آنان آموخت که راه رستگاری
در آخرت، رستگاری در دنیا است. هر که این جا ذلیل بمیرد، آنجا
نیز ذلیل برمی خیزد، و دانستند که «هر که به ظلم تن دهد،
همدست ظالم است.» پس به پاخاستند تا با متجاوز بجنگند.
این است که سوستل، که گرگ وحشی استعمار فرانسه در
آفریقا بود، گفت: قرآن یک کتاب مذهبی نیست ، کتابی است
ضد مذهبی که به جای دعوت به پارسایی و عبادت و صلح و
عفو، و اندیشیدن به رستگاری پس از مرگ، مسلمانان را به
جنگ و انتقام و سرکشی و جهان گیری و غنیمت گیری و عزت
در همین دنیا می خواند؛ و هیچ کتابی به اندازه ی قرآن در میان
توده ی پست، تحریک آمیز و شورشی نیست .

این است که قرآن، اگر در جامعه ی مسلمانان «کتاب» شود و
خوانده شود، فهمیده شود و مطرح شود، اگر به مؤمنانش بگویند
که: «آن حرف می زند، و خطابش به تو است و باید گوش دهی،
گوش کنی که چه می گوید»، نجات بخش است و بیدارکننده و
سازنده.
ویل دورانت، نویسنده ی «تاریخ تمدن»، در باره ی شیوه ی
اخلاقی و جهت دعوت قرآن سخنی می گوید، که نشان می دهد
سوستل از چه رنج می برد و چگونه دینی را برای جامعه ی
آفریقایی آرزو می کرده است، ویل دورانت می گوید: این آیه ی
قرآن «فَمَنِ اعتَدی' عَلَیکُم فَاعتَدوا عَلَیهِ بِمِثلِ مَا اعتَدی' عَلَیکُم»،
(194 بقره) «هر که به شما ظلم کرد، شما نیز به همان گونه که
بر شما ظلم کرده، به او ظلم کنید» در مقایسه با آیه ی انجیل
که: «اگر بر نیم رخ چپ ات سیلی زدند، نیم رخ راستت را پیش
آر و اگر عبایت را خواستند، ردایت را نیز ببخش»، روشن می کند
که قرآن یک اخلاق مردانه را تعلیم می کند و انجیل، اخلاقی
زنانه را!
اینان بهتر از هر کسی می دانند که چگونه قرآن ــ اگر خوانده
شود ــ بیداری و حرکت و عزت می آفریند، و نیروی ایمان تبدیل
به قدرت و عصیان علیه ظلم و ذلت و جهل می گردد!
قرآن را عوامانه، یعنی درست مثل عوامی که بدان معتقدند،
نباید این چنین شناخت. آن را هم چون یک کتاب باید گشود و
خواند و اندیشید و اثر آن را در تاریخ ملت ها بررسی کرد، نقش
آن را در برابر هجوم فکری و فرهنگی و سیاسی استعمار در
آسیا و آفریقای دویست سال اخیر، تحقیق نمود و آنگاه شناخت
و دید که کتاب اندیشه و آزادی و عدالت و قدرت است .
ناپلئون بناپارت پیش از رسیدن به حکومت و نشستن بر تخت
سلطنت، به عنوان یک فرد نظامی در ارتش فرانسه به مصر
لشکر کشید و با در هم شکستن قوای عثمانی ، مدتی این
کشور را اشغال کرد. مصر در آن روزگار، گوشه ای از قلمروی
امپراتوری مسلمان عثمانی محسوب می شد. البته اقامت
ناپلئون در مصر، دیری نپایید و فشار مشترک انگلیس و عثمانی،
دست وی را از آن کشور کوتاه کرد. البته ناپلئون، گذشته از
افسران نظامی ریز و درشتی که با خود آورده بود، یک قشون
خاورشناس و مستشرق نیز به همراه داشت، و اگر سربازان
فرانسوی از خاک مصر رفتند، آنها ماندند و به کار خود ادامه
دادند.

می گویند ناپلئون در ایام اقامت خویش در مصر، از برخی بناها
و موسسات دیدنی مصر و از جمله یکی از کتابخانه های مهم آن
کشور دیدن کرد. در سالن کتابخانه، با اشاره به یکی از کتابها، از
مترجم خود خواست کتاب مزبور را از قفسه بیرون آورد و برای او
قسمتی از آن را بخواند و ترجمه کند. مترجم، کتاب را از قفسه
بیرون آورد و صفحه ای از آن را خواند و آن را به فرانسوی بازگو
کرد.
مطلب خوانده شده، توجه ناپلئون را به خود جلب کرد. پرسید
چه کتابی است؟ گفتند: قرآن، کتاب مقدس و دینی مسلمانان
است که معتقدند دستورالعمل زندگی آنها در آن نوشته شده
است. ناپلئون گفت، چند صفحه ورق بزنند و چند سطر از جای
دیگر قرآن را برای او بخوانند. و این درخواست یک بار دیگر نیز
تکرار شد و مترجم قسمتهای مختلفی از قرآن را برای افسر
عالی رتبه قرائت و ترجمه کرد. پس از آن، ناپلئون سخنی گفت
که در حقیقت سرلوحه ی سیاست غرب در طول دو قرن اخیر
نسبت به جهان اسلام بوده است!
او گفته بود: «وای به حال ما، اگر مسلمانان این کتاب را بخوانند
و بدان عمل کنند؛ و وای به حال مسلمانان اگر ما، میان آنها و
این کتاب جدایی بیندازیم»!

فرانسه از آغاز قرن 16 میلادی اقـدام به استعمـار کشورهای دیگر کرد. در قرن
19 و 20 میـلادی وسعـت این مستعمـرات به بیش از 12,000,000 کیلومتـر مربع
رسیده بود که %8 خشکی های روی زمین می شود. در نقشه، مستعمرات این
کشور بعد از سال 1534 (به رنگ آبی روشن) و افزودگی ها به آن بعد از 1830 به
رنگ آبی تیره دیده می شود.
گفته می شود خاستگاه دموکراسی، یونان باستان است. سقراط
هم یونانی بود و از قضا دموکراسی را وسیله ی استحمار مردم و
فریفتن آنها می دانست!
در مکالمات افلاطون، سقراط که «پدر فلسفه ی یونان» خوانده
می شود، این بدبینی به دموکراسی را بیان می کند. در کتاب ششم
جمهوریت افلاطون، سقراط با شخصی به نام آدمانتوس وارد بحث
می شود و سعی می کند با تمثیل جامعه به یک کشتی، ضعف های
دموکراسی را برایش نمایان کند. سقراط می پرسد: «اگر یک سفر
دریایی در پیش داشتید، بهترین کسی که می تواند انتخاب کند که چه
کسی کشتی را هدایت کند کیست؟ هر کسی و یا کسی که با
دریانوردی آشنایی دارد؟»
آدمانتوس جواب می دهد: مشخص است که باید آشنایی داشته
باشد و سقراط در جواب می گوید: «پس چرا ما فکر می کنیم که هر
کسی صلاحیت دارد قضاوت کند چه کسی رهبر بهتری برای یک کشور
است؟»

نکته ای که سقراط به آن اشاره می کند این است که رأی دادن یک
مهارت است و نه یک توانایی ذاتی. و همانند هر مهارت دیگری نیاز دارد
که به مردم آموزش داده شود. رأی دادن همه ی شهروندان بدون آموزش
لازم همانقدر غیرمسئولانه است که سپردن انتخاب ناخدای کشتی به
کسی که از دریا هیچ نمی داند.
سقراط در تاریخ از اولین کسانی است که از حماقت رأی دهندگان
بزرگترین آسیب را دید. در سال 399 قبل از میلاد، به جرم ایجاد فساد
در جوانان آتن به دادگاه فراخوانده شد. 500 نفر از شهروندان آتنی برای
رأی دادن جمع شدند و با اختلاف بسیار کوچکی بین آرای موافق و
مخالف، سقراط مجرم شناخته شد و به دستور دادگاه با دست خود
«جام شوکران» را نوشید. این رویداد برای افراد متفکر همانقدر تراژیک
است که مصلوب شدن مسیح برای افراد معتقد!
بسیار مهم است که توجه کنیم که سقراط در معنای عام کلمه
«نخبه گرا» نبود. او اعتقاد نداشت که فقط تعداد معدودی باید رأی
بدهند. ولی اصرار داشت که فقط افرادی باید نزدیک صندوق رأی شوند
که در مورد موضوع عمیقا" فکر کرده اند و اطلاعات لازم برای قضاوت
را دارند.
ما تفاوت بین دموکراسی هوشمندانه و دموکراسی به عنوان «حق
طبیعی» همه ی افراد را فراموش کرده ایم. ما حق رأی دادن را بدون در
نظر گرفتن آگاهی افراد به همه داده ایم!
سقراط به خوبی می دانست نتیجه ی این دموکراسی چه می شود.
نتیجه ی آن سیستمی شد که یونانی ها از آن واهمه داشتند:
«عوام فریبی»
یونان باستان آسیب های فراوانی از عوام فریبان خورده است. مثلاً
آلسیبیادس که فردی متموّل، کاریزماتیک و خوش صحبت بود، از آزادیهای
معمول جامعه ی دموکراتیک استفاده کرد و مردم را تحریک کرد که
لشکری ساخته و به سیسیل حمله کنند که چیزی جز شکست و
خرابی به بار نیاورد!
سقراط می دانست که افرادی که خواستار رأی مردم هستند چطور
می توانند با جواب های ساده و گفتن چیزی که مردم نیاز به شنیدنش
دارند اعتماد عام را جلب کنند. او از مردم می خواست که تصور کنند بین
یک دکتر و یک فروشنده خوش صحبت باید یک نفر را انتخاب کنند.
فروشنده راجع به رقیب خود می گوید: «ببینید، این آقا کلی به شما
بدی کرده است. بدن شما را به درد می آورد، به شما محلولهای تلخ
مزه می دهد و از شما می خواهد غذاها و نوشیدنی هایی را که
دوست دارید نخورید. او هیچگاه برای شما مهمانی ها و لذت هایی که
من فراهم می کنم، نمی کند.»
دکتر می گوید: «من بدن شما را به درد می آورم ولی بیماری چندین
ساله ی شما را درمان می کنم. عمر طولانی تر می دهم ولی باید
برای آن سختی بکشید. بر خلاف لذت های شما کار می کنم که بتوانم
کمکتان کنم.»
و سقراط از ما می خواهد عکس العمل مردم را در نظر بگیریم. فکر
می کنید عوام به کدام رأی می دهند؟!

ما اخطار سقراط را فراموش کرده ایم. ترجیح داده ایم که دموکراسی
را مطلقا" عادلانه و بدون هیچ ابهامی فرض کنیم در حالی که باید بدانیم
دموکراسی فقط در حد «سیستم آموزشی جامعه» ای که در آن اتفاق
می افتد کارایی دارد. در نتیجه ما بسیاری از همان فروشنده های چرب
زبان و تعداد بسیار کمتری از دکترها را انتخاب می کنیم!

ﺳﻔﯿﺮ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ، ﻗﺘﻞ ﻗﺎﺋﻢ ﻣﻘﺎﻡ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ می کند:
ﻗﺎﺋﻢ ﻣﻘﺎﻡ ﻓﺮﺍﻫﺎﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺮﯾﻢ. ﻫﺮ ﺭﺷﻮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻭ می دﺍﺩﯾﻢ، می گرﻓﺖ، ﺍﻣﺎ
ﺁن را ﺑﻪ ﺷﺎﻩ می دﺍﺩ!
ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﻋﺎﻟﯿﻪ ی ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ
ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﻮﻝ ﮐﺮﺩﻡ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﻮﻝ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺷﺪ، ﺷﺒﺎﻧﻪ
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ی ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﻌﻪ ی ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ
ﻫﻢ ﺟﻬﺖ ﻋﻮﺍﻣﻠﺶ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺗﮑﻔﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻓﺮﺩﺍ روز ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ی ﻣﺴﺎﺟﺪ ﺗﻬﺮﺍﻥ، ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﺑﺮ ﻣﻨﺒﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎﻧﮓ
ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﮐﻪ: ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ! ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻓﺮ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ؛ ﺍﻭ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺳﻼﻡ
ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ...
ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﺎﻩ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﺰﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ،
ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻗﺘﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺖ ﺭﺍ ﺍﻣﻀﺎﺀ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻗﺘﻞ ﺁﻥ ﺑﺰﺭگ ﻣﺮﺩ، ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﺳﺐ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ
ﺷﻬﺮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ... ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺑﻠﻪ ﻓﺮﻭﻣﺎﯾﻪ ﺑﺴﺎﻥ ﺷﺐ ﻋﯿﺪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻓﺮ ﻣﻠﺤِﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﺒﺮﯾﮏ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ .
ﺣﻘﻮﻕ ﺑﮕﯿﺮﺍﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ
اسماعیل رائین
معلم شهید دکتر علی شریعتی می گوید:
گـاه بـرای کـشـتـن یـک حق بــزرگ، بـه حق دیـگـری
می پردازند، و به کمک یک حق، حق دیگر را می کشند.
وقتـی در خانـه حریـقـی در گرفـتـه است - درست دقت
کنید - دعـوت آن کس که تـو را به نماز و دعای با خداوند
هـم می خوانـد، دعـوت یک خیـانتکار است، تا چه رسد
دعوت به کار دیگر!
هر انسانی که جز به «خود آگاهی انسانی» خودش
و جز به «خود آگاهی اجتـمـاعی» اش بیندیشد، فریب
خورده و استحمار شده. می دانید استحمار یعنی چه؟
از ریشه ی « حمار » به معنی « خر » است.استحمار
یعنی « خرکردن » مردم!
خود آگاهـی انـسـانـی یـعـنـی که: من یـک انسانم،
جانـشیـن خدا بـر روی زمـیـنـم، از کرامـت بـرخوردارم،
خداوند مرا بر ماه و خورشید و آب و باد و آتش،بر جماد
و نبات و حیوان برتـری داده، و گفتـه است که: عالم را
بـرای تـو خلـق کرده ام و تـو را بـرای خودم! برای انس
گرفـتن با خودم، برای اینکه به اخلاق من درآیی، مانند
من بشوی!
خود آگاهی اجتماعی: یعنی داشتن شـور و شـوق
بـه سرنوشت جامعـه ی خویش، داشتن تـعـهـد به آن،
احساس مسئولیت دربرابر آن، یعنی آگاه بودن به زمان
و زمـانـه، خود را مـسـافـری مـسئـول در « کـشتـی »
جامعه دانستن و عضوی باشعور در « کاروان » اجتماع
دانستن، یعنی به سرنـوشت جامـعـه ی خویـش فـکر
کردن و دل سوزاندن.
و ... استحمـارگر گاه تو را بـه زشتـی ها و انحرافـات
می خوانـد و گاه حتی تو را به زیبـایی و حقایـق دعوت
می کند، تا تو را از این دو نوع آگاهی غـافـل کند. تا تو
را از آن حقیقتـی که اگر به آن بیندیشـی، خطرنـاک و
بیدارکننده است، دور نگـه دارد.
در زمان پیامبر مردم از حساسیت اجتمـاعی بالایی
بـرخوردار بــودنــد و تـا کـوچک تـریـن خطــری را بـرای
سرنوشت جامعـه حس می کردنـد، کوچک ترین ظلم
و ستمی از طرف خلیفه به مردم می شد، یـا یکی از
وابـسـتــگان قــدرت را مـی دیـدنـد که از مــقــام خود
سـوء استفـاده می کند، تمام مردم، از هر شغلی به
مسجد می ریختنـد و داد و فـریـاد و محاکمه و توضیح
خواستن...!
به خلیفه ی دوم که در زمـان او ایـران و روم و مصـر
مسلمان شده بودند، اعتراض کردند که چرا پیراهن تو
از دیگران بلنـدتر است؟ مگر غنیمتـی کـه تـو دریـافـت
کردی، بیش از دیـگران بـوده؟!
خوب مـعـلـوم است کـه بـه این مــردم نـمـی شـود
حکومت کرد! باید برای سوار شدن به گرده ی آنها این
حساسیت اجتماعی را از بین برد.باید آنها را بی هدف
کرد یا هـدف هـای دیگری برایشـان تـعـریف کرد که به
حال من «حکومت کننده » خطرنـاک نباشد!
این است که در دوره ی بـنـی عبـاس، عـلـم، هنـر،
ادبـیـات، معـمـاری، صنـعـت، فـکر، فـلسفـه، ... وجود
داشت. شهـرهای زیبـا و آباد! تمدن اسلامی! دوره ی
درخشان! ولی آگاهی اجتماعی وجود نداشت.
در شب عـروسی « عبـاسه » با « جعفـر بـرمکی »
به قدری غذا درست شد که باقی مانده ی آن موجب
بیماری و مشقت در بین مردم بغداد شد. یـک نفر هم
در سراسر جامعه ی مسلمین از عالم و فقیه و شاعر
و فیلسوف و آگاه و غیر آگاه و پیشنمـاز و پس نمـاز ...
نگفت چرا؟!
مردمی که غرق در سواد آموزی و علم اندوزی و هنر
و رسم و تَحشیه و کِتـابت و تـرجمه و ساخت و سـاز و
قـبـلـه یـابـی و تـجارت و تـولـیـد و سیـاحت و بِـلاغت و
سُرایش و فناوری بودند، از حال و روز جامعـه ی خویش
و تقدیر خود غافل شده بودند.
این بـود که وقتی مغـول آمد، همگـی در زیـر تـازیانـه
و شمشیر او مثل گوسفنـدان قـربـانـی رام بـودنـد!
|
|