ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 

در بالای یک برج قدیمی یک کارگاه سفالگری قرار داشت. کارگاه از بشکه های لعاب های رنگارنگ ، چرخ های سفالگری ، کوره و نیز گِل رُس پر بود. ظرف چوبی بزرگی با درپوش سنگینش کنار پنجره قرار داشت. در این ظرف گل های رس نگهداری می شدند. تکه ای از گل رس که پیرترین آنها بود مچاله شده در گوشه ای از ته ظرف برجای مانده بود.

گل رس به سختی آخرین باری را که از او استفاده شده بود به یاد می آورد. زیرا مدت ها از آن روزها گذشته بود.

هر روز درپوش سنگین ظرف برداشته می شد و دستهایی به داخل ان می رفت و گلوله ها یا تکه های گل های رس را به سرعت بیرون می آوردند. تکه ی گل رس سر و صدا و شور و شوق آدم هایی را که بیرون سرگرم کار بودند می شنید.

او از خود می پرسید: « پس چه وقت نوبت به من می رسد؟» روزها یکی پس از دیگری می گذشت و تکه ی کوچک گل رس در تاریکی ظرف ، امید خود را بیشتر از دست می داد.

روزی از روزها گروهی از دانش آموزان همراه معلم خود به کارگاه سفالگری آمدند. دست های زیادی داخل ظرف شد. تکه ی کوچک گل رس آخرین تکه ای بود که انتخاب شد. او سرانجام از ظرف بیرون آمد.

پسر بچه ای گل رس را روی چرخ سفالگری گذاشت و با حداکثر سرعتی که ممکن بود ان را چرخاند. تکه ی کوچک گل رس با خود فکر کرد : « چقدر کیف دارد! » پسرک در حالی که چرخ می گشت سعی می کرد به گل شک بدهد. تکه ی کوچک گل رس از اینکه داشت به چیزی تبدیل می شد ذوق زده شد. پسرک می خواست از گل رس کاسه ای بسازد اما وقتی موفق به این کار نشد ان را مچاله کرد و به صورت گلوله ی کاملا گردی درآورد.

در همان زمان معلم گفت : « بچه ها حالا وقت نظافت است.» کارگاه از سر و صدای بچه ها پر شد. انها مشغول تمیز کردن و مرتب کردن ، شستن و خشک کردن شدند. آب از همه جا چکه می کرد. پسرک تکه ی گل رس گلوله شده را کنار پنجره انداخت و به طرف دوستانش دوید تا به نظافت بپردازد.

کمی بعد کارگاه خالی شد. اتاق ساکت و تاریک بود. تکه گل رس کوچک می ترسید! نه تنها دلش برای رطوبت ظرف چوبی تنگ شده بود بلکه می دانست که خطر بزرگی تهدیدش می کند.

پیش خود فکر کرد: « همه چیز تمام شد! حالا اینجا آن قدر تنها می مانم که مثل سنگ، سفت و سخت شوم.»

تکه کوچک گل رس کنار پنجره ی باز نشسته بود و در حالی که نمی توانست حرکت کند احساس می کرد رطوبت بدنش را کم کم از دست می دهد. خورشید به شدت می تابید و شب هنگام نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد و او مثل سنگ سفت شد. او آنقدر سفت شه که به سختی می توانست فکر کند. فقط همین را می دانست که دیگر امیدی برایش باقی نمانده است.

هنوز در عمق بدن تکه ی کوچک گل رس ذره ای از رطوبت باقی مانده بود و او نمی خواست ان را از دست بدهد. با خود فکر کرد: « باران » او آه کشید و گفت : «آب»

سرانجام با نومیدی تمام گفت: « خواهش می کنم!»

ابری که از انجا می گذشت دلش به حال تکه کوچک گل رس سوخت و اتفاق جالبی افتاد . قطره های درشت باران از پنجره ی باز وارد شدند و روی گل رس ریختند. تمام شب باران بارید و صبح روز بعد تکه ی کوچک گل رس مثل روز اولش نرم شده بود.

کارگاه کم کم پر از سروصدا شد. زنی گفت : « وای نه! کسی در تعطیلات آخر هفته این پنجره را باز گذاشته است. همه چیز به هم ریخته است باید همه جا را مرتب کنم.» این صدای خانم سفالگری بود که بیشتر وقت ها از این کارگاه استفاده می کرد. او به دخترش گفت : « تا من دستمال گردگیری را بیاورم و این جا را مرتب کنم تو می توانی با گل های رس برای خودت چیزی درست کنی. »

دخترک تکه ی کوچک گل رس را کنار پنجره دید و با خود گفت : « این یک تکه گل رس درست و حسابی است! » آن وقت دست به کار شد و گل رس را توی دست هایش مالش داد و ان قدر ورز داد تا آن را به شکلی که دوست داشت در بیاورد. حرکت انگشتان دست دخترک به تکه ی کوچک گل رس جان تازه ای داد. دخترک همان طور که کار می کرد به چیزی که می خواست درست کند فکر می کرد و دست هایش را هدفدار حرکت می داد. تکه ی کوچک گل رس احساس می کرد آرام آرام به شکل گرد و تو خالی در می آید. با چند فشار کوچک صاحب یک دسته هم شد.

دخترک فریاد زد : « مامان مامان ! من یک فنجان درست کردم.»مادرش گفت : « عالی است. فنجانت را روی طاقچه بگذار تا بعداً آن را در کوره بپزیم. بعد می توانی با هر رنگی که دوست داری لعابش بدهی».

فنجان کوچک آماده رفتن به خانه ی تازه اش بود. حالا او در یکی از قفسه های آشپزخانه در کنار لیوان ها ، فنجان ها و نعلبکی های دیگر زندگی می کند. آنها هر یک به شکلی بوده و بعضی از آنها خیلی قشنگ بودند. مادر در حالی که فنجان تازه را روی میز می گذارد و توی آن شیر کاکائوی داغ می ریزد، باصدای بلند می گوید: « صبحانه !»

دخترک فنجان را آرام در دست می گیرد. فنجان احساس می کرد با سطح صاف و شکل هموارش بسیار خوشبخت است و کارش را چقدر خوب انجام می دهد. فنجان کوچک با افتخار می گوید:.« … بالاخره من یک چیزی شدم. »

پرسش ها

الف) جمله های زیر را به ترتیب اتفاق افتادن انها در داستان شماره گذاری کنید. شماره ی یک را برایتان انجام داده ایم.

………. باران گل رس کوچک را خیس و نرم کرد.

………. پسر کوچکی سعی کرد با گل رس کوچک کاسه ای درست کند.

……… دختر کوچولویی با گل رس کوچک فنجان درست کرد.

……… گل رس کوچ کاملا خشک شد.

۱. گل رس کوچک در ظرف چوبی قرار داشت.

ب) چرا گل رس کوچک برای مدت طولانی در ظرف چوبی بود؟

………………………………………………………

پ) در آغاز داستان گل رس کوچک چه آرزویی داشت؟

……………………………………………………

ت) چرا آن تکه ی کوچک گل رس را سرانجام از ظرف چوبی بیرون آوردند؟

تمام گل های رس دیگر قبلا استفاده شده بود.

تکه ی گل رس کوچک روی گل های رس دیگر قرار داشت.

پسر بچه آن تکه ی گل رس کوچک را انتخاب کرد؛ چون از آن خیلی خوشش امد.

معلم از پسربچه خواست از آن تکه گل رس کوچک استفاده کند.

ج) کدام کار پسربچه از روی بی دقتی بود؟

گذاشتن گل رس روی چرخ سفالگری

چرخاندن چرخ سفالگری با حداکثر سرعتی که ممکن بود.

قرار دادن گل رس در کنار پنجره

مالش دادن و گرد گل رس

چ) کاری که پسر بچه انجام داد برای گل رس خطرناک بود. این خطر چه بود؟

………………………………………………….

ح) گل رس بلافاصله بعد از رفتن پسربچه از کارگاه چه احساسی داشت؟

الف) شاد شد. ب) ترسید. ج) عصبانی شد. د) احساس غرور کرد.

خ) بعد از افتادن تکه گل رس ، برای مدت طولانی درکنار پنجره برای او چه اتفاق خوب و جالبی روی داد؟ چرا آن اتفاق برای گل رس کوچک خوب بود؟

……………………………………………………………………

د) کدام یک از جملات داستان نشان می دهد که دخترک می دانست چه چیزی می خواهد درست کند؟

حرکت انگشتان دست دخترک به گل رس کوچک جان تازه ای داد.

دخترک تکه ی گل رس را دید .

دخترک فنجان را آرام در دست می گیرد.

دستهایش را هدفدار حرکت می داد.

ذ) احساسات متفاوتی را که گل رس کوچک در آغاز و پایان داستان داشت ، شرح دهید. علت تغییر احساسات او را توضیح بدهید.

…………………………………………………………………………

ر) دخترک در این داستان شخص مهمی است. توضیح دهید که چرا وجود او برای آنچه اتفاق افتاد مهم بود؟

…………………………………………………………


برچسب‌ها: داستان, درک مطلب
 |+| نوشته شده در  شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴ساعت 11:40  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

                                              پیرمرد و دریا

 

    داستان مبارزه ی حماسی ماهیگیـری پیـر و با تـجربـه‌ است با یک

نیزه ماهی غول پیـکر؛ صیدی که می‌تواند بزرگ‌ترین صید تمام عمر او

باشد.

   وقـتـی داستـان آغـاز می‌ شـود سانتیاگـو، پیرمـرد ماهیگیر، 84 روز

است که حتی یک ماهـی هـم صید نکرده‌ است. او آن قـدر بدشانس

بـوده‌ که پـدر و مـادر شـاگردش، مـانولیـن، او را از همـراهی با پیـرمرد

منع کرده و به او گفته‌اند بهتر است با مـاهیـگیـرهای خوش شانس تر

به دریا برود. مانولین اما به پیرمرد علاقه‌مند است و در تمام مدتی که

پیرمرد دست خالی از دریا بـرگشته‌ است هر شب به کلبـه ی او سـر

زده، وسایـل ماهی گیری اش را ضبـط و ربـط کرده، برایش غذا برده و

بـا او در بـاره مسـابقـات بیس بال آمـریـکا به گفـتـگو نـشستـه‌ اسـت.

بـالاخره یک شـب پیـرمرد به پسـرک می‌گوید که مطمئـن است دوران 

بـدشانسـی‌ اش به پایان رسیده‌ است و به همین دلیل خیال دارد روز

بعد قایقش را بردارد و برای صید ماهـی تا دل آب های دور خلیج برود.

   فـردای آن شـب در روز هشتـاد و پنـجم سانتیاگو به تنهایی قایقش

را به آب انداختـه، راهی دریـا می‌شود.

   وقتی از ساحل بسیار دور می‌شود طعمه ها را به دل آبهای عمیق

خلیج مـی‌سپارد. ظهر روز بـعـد یک مـاهی بـزرگ، که پیـرمـرد مطمئن

است یک نیزه ماهی است، طعمه را می‌بلعد.

   سانتیاگو به زودی درمی یابد که قادر به گرفتن و بالا کشیدن ماهی

عظیـم‌الجثـه نیست و این ماهی بود که قـایـق را مـی‌کشـید و بـا خود

می‌بـرد. دو روز و دو شـب به همیـن صـورت می‌گـذرد و پیـرمـرد فشـار

سیـم مـاهـیگیـری را که به وسیلـه ی ماهی کشیـده می‌شود تحمـل

می‌کنـد. سانتیـاگو در اثـر این کشمکـش و تقـلاها زخمـی شـده‌ و درد

می‌کشد، با این حال مـاهی را برادر خطاب می‌کند و تلاش و تقلای او

را ارج می‌گذارد و آن را ستایش می‌کند.

   روز سوم ماهی از کشیدن قایـق دست برمـی‌دارد و شـروع می‌کنـد

بـه چرخیـدن به دور آن. پیرمرد متـوجه می‌شود که ماهی خسته شده‌

است و با این که خود نیز رمقـی در بدن نـدارد هر طـور شده مـاهی را

به کنار قایق می‌کشاند و با فرو کردن نیـزه‌ای در بـدنش آن را می‌کشد

و به مبارزه طولانی خود با ماهـی سـرسخت و سمـج پایان می‌بخشد.

سانتیـاگو ماهـی را به کنـار قایـق می‌بنـدد و پارو زنـان به‌ طـرف ساحل

حرکت می‌کند و به این می‌اندیشد که در بـازار چنیـن مـاهی بزرگی را

از او به چه مبلغی خواهند خریـد و ماهـی با ایـن جثه ی بزرگش شکم

چند نفر گرسنه را سیر خواهد کرد.

   پیرمرد اما پیش خود بر این عقیـده است که هیـچ کسی لیاقت آن را

ندارد که این ماهی با وقار و بزرگ منش را بخورد.

   وقتی سانتـیاگو در راه بازگشـت به ساحل است کوسه‌ها که از بوی 

خون پی به وجود نیزه ماهی برده اند برای خوردنش هجوم می‌آورند. او

چند تا کوسه‌ را از پا در مـی‌آورد، ولی در نهـایت شـب که فـرا می‌رسد

کوسه‌ها تمـام مـاهی را خورده و فقـط اسکلتـی از آن باقی می‌گذارند.

   سانتیـاگو به خاطـر قربانی کردن ماهی خود را سرزنش می‌کنـد. روز

بعد پیش از طلـوع آفتاب پیرمـرد به ساحل می‌رسـد و با خستگـی دکل

قایقش را به دوش می‌کشد و راهی کلبـه‌اش مـی‌گردد. وقتـی به کلبه

می‌رسد خود را روی تختـخواب انداختـه، به خوابی عمیق فرو می‌رود.

   عـده‌ای از مـاهـیگیــران بی‌خبـر از مــاجرایـی که بـر پیـرمـرد گذشتـه

است، برای تماشا به دور قایق او و اسکلت نیزه‌ ماهی جمع می‌شوند

و گردشگرانی که در کافـه‌ای در همـان حـوالـی نشستـه‌اند اسکلت را

به اشتبـاه اسکلـت کـوسـه‌ مـاهـی می‌پنـدارنـد.

   شاگرد پیرمرد، مانولین، که نگران او بـوده بـا خوشحالـی او را صحیح

و سـالـم در کلبـه‌اش می‌یابـد و برایش روزنامه و قهوه مـی‌آورد. وقتـی

پیـرمرد بیـدار می‌شـود، آن دو دوسـت بـه یـکدیـگر قـول می‌دهـنـد کـه

بـار دیـگـر بـه اتـفـاق بـرای مـاهیگیری به دریــا خواهـند رفت. بعد از آن

پیــرمـرد از فـرط خستـگـی دوبـاره به خواب مـی‌رود و خواب شیـرهـای 

سواحل آفریقا را می‌بیند.

 

 

            داستان «پیرمرد و دریا» را در همین وبلاگ بخوانید.

 


برچسب‌ها: پیرمرد و دریا, داستان, ارنست همینگوی, سانتیاگو و مانولین
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۰ساعت 10:10  توسط بهمن طالبی  | 

 

   می خواهم از یکی از کسبه ی خیابان اسماعیل بزّاز یادی کرده

باشم که سالهاست جهان را به کاسب های دیگر واگذاشته و بار

سفر آخرت را بسته است.

   شاغلام، مستأجر پدر بود. یعنی وقتی پدر آن خانه را خرید، او

یکی از دکان های آن را در اجاره داشت. چون پالوده می فروخت

به «غـلام فالـوده ای» معـروف بود. البته لقب دیگری هم داشت و

آن «غلام آتشـی» بـود. مثل اکثر لقب هایی که در جنـوب شهـر

می ساختنـد، واقـعا" لغـت دیگری نبـود که بتواند به این کوتاهی

و رسایی شخصیت او را نشان دهد. قدی نسبتا" کوتاه و انـدامی

ورزیـده داشـت. بـه شـدت عـصبـی بـود، بـا کوچکترین بهانه ای

دعوا راه می انداخت و روزی نبود کـه اقلا" شاهد یکی دو درگیری

 زبـانـی و بدنـی او نباشیم.

 

 

   اصـلا" حرف کـه مـی زد بـا آدم دعـوا داشـت. لـقـب سـومـی هم

داشت که البته محترمانه تر بود و مردم در حضورش او را به این لقب

می نامیدند و آن «شاغلام» بود.

   پـالـوده ای کـه این مـرد درسـت مـی کـرد، بـه تـصدیق هـمـه ی

قـدیـمـی هـا کـه خوراک را مـی شنـاختـنـد، عالی ترین پالوده ای

بود که در تهـران ساختـه می شد. تا جایی که می دانـم پالوده ی

تهرانی با مرگ شاغلام از صفحه ی روزگار محو شد.

 

 

 

   شاغـلام با عشق واقعی، منتظـر بهـار بود که کالای خود را عرضه

کند. در تمام مدت فـروش پالوده که حتی تا ماه هـای اول پایـیـز هـم

طـول مـی کشیـد، بسیـار سرزنـده، فعـال و پـر جنـب و جوش بـود،

ولی وقتی بـه خاطر سردی هـوا فروش پالـوده تـعـطیـل می شد، او

به قول اهالی خیابان «تـو لَـک» می رفت! دیگر نمی شد حتی با او

دو کلمه حرف زد! به صورت خمیـده در خیـابـان راه مـی رفت و حتـی 

لبـاس مناسبـی نمی پوشیـد، و البته دعوا هم می کرد!

   تمـام مـواد پـالـوده را خودش آمـاده مـی کـرد. انـواع شـربـت ها:

شربت آلبالو، زعفران، گلاب ... همه را در همان مکان می پخت. تخم

شربتی در جای مخصوص خـود و نشاسته به همچنین.

 

 

   نشاسته را می پـخت و با یک «پـرِس» چوبی آن را از سوراخ های 

ریزی رد می کرد و مستقیما" به داخل آب سـرد می ریـخت. چنـان

تزیینـاتی بـه دکـان خود و اطراف بساط پالوده می داد که گویی برای

فرزنـد خود حجله ی دامادی آماده کرده است.

   وقتی مشتـری مراجعـه می کـرد، «لُنـگ» مخصـوصی را کـه یـک

ســرش زیـر «تُـوِه» یخ بــود روی پای خود می کشید. تُوِه، قطعه یخ

بزرگی بـود که از یخچال ها می آوردنـد. با ارّه ای که به صـورت کمان

بود  و در دو سـر خود دو دستـه ی چوبـی داشـت از آن قـالـب یخ

می تـراشید و در همان لـنگ به اندازه ی مورد احتیاج جمع می کـرد،

و بـعـد از آن داخل کاسـه ای چیـنـی می ریخت. با چنان عشقـی و

وسواسی نشـاسته، شربت، تخم شربتی، گلاب و ... به آن اضافه

می کرد که بیشتر به «عشق بازی» شبیه بود تا کاسبی. در حقیقت

کاسه را با عشق پر می کرد.

 

                                           در کوچه و خیابان

                                            عباس منظرپور

 

 


برچسب‌ها: داستان, عباس منظرپور
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰ساعت 10:10  توسط بهمن طالبی  | 

 

   یک تاجر آمریکایی که به کشور مکزیک سفر کرده بود، تا زمینه های

سرمایه گذاری در آن جا را بررسی کند، نزدیک ساحل ایستاده بود و

غروب خلیج مکزیک را نظاره می کرد، بدون آن که بتواند از این همه

زیبایی لذتی ببرد!

   در همین موقع متوجه ی نزدیک شدن یک قایق کوچک ماهیگیری به

اسکله شد. مرد جوانی با کلاه حصیری بزرگ، قایق را به طرف ساحل

هدایت می کرد.

   وقتی که قایق نزدیک تر شد، سه چهار تا ماهی کوچک و بزرگ روی

کف چوبی قایق را می شد دید. تاجر آمریکایی نزدیک تر رفت و از مرد

ماهیگیر پرسید:

   چقدر طول کشید که آن ماهی ها را صید کردی؟

   مرد مکزیکی گفت: کمی بیشتر از یک ساعت.

 

 

   مرد تاجر گفت: ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ بیشتری صید کنی؟ 

   ــ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ اهل و عیالم ﮐﺎﻓﯿﻪ!

   ــ پس ﺑﻘﯿﻪ ی ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ می کنی؟

   ــ شب را با خیال راحت می خوﺍﺑﻢ. ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ می کنم. ﺑﺎ

ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ می کنم. ﺑﺎ ﺯﻧﻢ خوش و بش می کنم. ﺑﻌﺪ هم می رم

ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ می کنیم ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ و

چرخیدن توی کوچه پس کوچه ها ... و خلاصه از اوقاتم تا می تونم

لذت می برم!

   مرد ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ می گه: ﻣﻦ ﺗﻮﯼ «ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ» ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ می توﻧﻢ

ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ تا پیشرفت کنی. ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ. ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ

می توﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ، ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ

ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ بخری. 

   ــ ﺧﺐ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟

   ــ ﺑه جاﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ"

ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها می دی ﻭ یک مغازه ی بزرگ اجاره می کنی يا می خری

 و ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ خوبی ﺩﺭﺳﺖ می کنی ...

   ﺑﻌﺪﺵ حتی می تونی یک ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ بندﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ

کنی و ماهی ها رو بسته بندی کنی و به سوپرماركت های مختلف

بفرستی، اونوقت می تونی ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ کنی ﻭ برﻯ

ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ، ﺑﻌﺪﺵ لس آنجلس، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ ... ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ

ﮐﻪ می شود ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬم تر ﻫﻢ زد، مثلا" می تونی شروع

به ساختمان سازی یا هتل داری بکنی ...

 

 

   مرد ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ می پرسه: ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭا ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ می کشه؟

   ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ می گه: ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ!

   دوباره مکزیکی می پرسه: ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ می شه ﺁﻗﺎ؟

   تاجر تحصیل کرده ی هاروارد می گه: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤتش ﻫﻤﯿﻨﻪ!

ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ پیدا شد، می رﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮکتهاتو ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ

ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ می فرﻭﺷﻰ. ﺍین ﮑﺎﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ!

   ــ ﻣﯿﻠﯿﻮن ها ﺩﻻﺭ؟! ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟

   ــ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ می شی، می رﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ی ﺳﺎﺣﻠﻰ

ﮐﻮﭼﯿﮏ. ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ می تونی ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ. ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ

ﮐﻨﻰ. ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ. با رفیقات تو دهکده پرسه بزنی.

گيتار بزنی و از زندگی ات لذت ببری! حتی می تونی از ثروت خودت

برای نجات دیگران و یا رساندن آنها به آرامش و رفاه استفاده کنی!

می توانی امکانات خود را برای بهبود محیط زیست به کار گیری! 

 

 

 

   در این جا ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ کم سواد، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ درس خوانده ی

هاروارد می کنه و می گه: ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻن هم ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ همین كارها ﺭﻭ

می کنم!

   چرا خوشی ام را با حرص و طمع و شتاب و رقابت به فرداهایی که

اصلا" معلوم نیست کی می رسد، بیندازم؟! چرا امروز از فرزندان و

اهل و عیالم غافل باشم، تا بعدا" بخواهم با آنها باشم؟!  چرا اکنون

مراقب جسم و جان و روح و روانم نباشم، تا بعد از 15 یا 20 سال بعد

بخواهم با بیماری و ضعف و پیری و حسرت جوانی از دست رفته ام

مبارزه کنم؟! چرا اکنون به جای دوستی با مردان و جوانان دهکده به

فکر رقابت و از میدان به در کردن حریفان باشم، تا بعد از بازنشستگی،

بخواهم با آنها دوستی و رفاقت کنم؟! چرا لذت خواب جوانی ام را از

دست بدهم؟! و چرا با حرص و طمع به ماهی ها، به دریا، به انسانهای

دیگر، و خلاصه به زمین و زمان و به عالم و آدم خیانت کنم، و بعدا"

بخواهم قسمتی از آن را با کمک های مالی جبران کنم؟!

   و مرد درس خوانده ی هاروارد برای این پرسش ها هیچ پاسخی

نداشت، چون در دانشگاه به او اقتصاد و مدیریت را آموخته بودند ولی

فلسفه ی زندگی و اخلاق را نه!

 

 


برچسب‌ها: داستان, علت و معلول, رقابت یا همکاری, انسان به مثابه مهره
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۰ساعت 10:10  توسط بهمن طالبی  | 

 

   در روزگاران قدیم در روستایی با مردمانی پاک و بی آلایش، گاوهای

شیرافشان، مزارع سرسبز و باغات دلگشا؛ زندگی به نرمی آب روان،

جریان داشت.

   زنان و مردان به کودکان محبت می کردند و کودکان به بزرگان احترام

می گذاشتند؛ و همگی برای کسب روزی و معاش خود دستی بر زمین

و نگاهی به آسمان، و دلی در گروی فیض ربانی داشتند.

 

 

   روزی از روزها سگی در درون تنها چاه روستا افتاد و نتوانست بیرون

آید و تلف شد. مردم روستا نگران شدند که بدون آب چگونه به معاش

و زندگی خود سر و سامان دهند.

   با خود اندیشیدند: آیا باید بروند و چاه دیگری حفر کنند؟ آیا از روستا

به جایی دیگر مهاجرت کنند و روستایشان را در مکان دیگری برپا کنند؟

آیا در روستاها و شهرهای دیگر تقسیم شوند و در میان آنها اصالت و

نام خود را از یاد ببرند؟ 

 

 

   در همین گیر و دار بودند که یکی از جوانان رشید روستا پیشنهاد 

کرد که به نزد پیرمرد دنیادیده و سرد و گرم چشیده ای که در کنار

روستا در باغی کوچک ولی مصفا زندگی می کرد بروند و مسئله را

با او در میان بگذارند. 

  ساعتی بعد همگی روستاییان در حضور پیرمرد بودند و ماوقع را برای

او تعریف می کردند. پیرمرد روشن ضمیر، دستی به ریش های سفید

و بلند خود کشید و گفت:

   اگر صد دلو آب از چاه بردارید و دور بریزید، آب تازه دوباره درون چاه

خواهد جوشید و پاک و زلال خواهد شد.

 

 

   این بود که روستاییان با دلگرمی به کنار حلقه ی چاه برگشتند و صد

دلو از آب را بیرون کشیده و به پای درختان و مزارع روانه کردند ولی در

روز بعد وقتی به سراغ چاه آمدند، آب چاه نه تنها زلال نشده بود، بلکه

بد بو تر و کدر تر هم به نظر می رسید. این بود که صد دلو دیگر آب

کشیدند ولی باز هم ثمری نداشت و آب چاه همچنان مشمئز کننده و

مرگ آفرین بود.

   دوباره به نزد پیر فرزانه رفتند و قضیه را با او در میان گذاشتند. پیرمرد

همراه آنها به سر چاه آمد و سراغ جایی را گرفت که سگ مرده را دفن

کرده بودند. در این موقع روستاییان با تعجب به او، و به یکدیگر نگاهی

کرده و متوجه ی امری شدند که به قدری روشن و واضح بود که به

چشم شان نیامده بود!

 

 

   پس از چند لحظه سکوت، پیرمرد و روستاییان به سر چاه رفتند تا

علت بدبو و مرگ آور شدن آب چاه را برطرف کنند.

 


برچسب‌ها: داستان, علت و معلول, چاره جویی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۰ساعت 10:10  توسط بهمن طالبی  | 

 

   در سال 1896 نـزدیـک  شهـر «داوسـون» طلا کشف شد و انتشـار این

 

خبر، هجوم صد هزار جوینده ی طلا را به منطقه ی یوکان به دنبال داشت.

 

 

آب و هوای این منطقه در شمال غرب کانـادا و شرق آلاسکا بسیار خشن

 

است؛ تابستانهای بسیار گرم و خشک و زمستانهای بسیار سرد. طی 7

 

مـاه از سـال هـوا به شــدت ســرد اســت و بــرف و کــولاک از سپـتـامبـر

 

(شهـریـور ماه) شـروع می شود و در اکتبـر (مهر ماه) تمـام رودخانه های

 

منطقه یخ می بندند.

 

   

  «جک لندن» در 1897 با کشتـی همـراه دیگر جویندگان طلا به داوسون

 

سیتی در یوکان کانادا رفت تا بـخت خود را در جستـجوی طلا بیازمـاید. او

 

که در خانواده ی فقیری در سان فرانسیسکوی کالیفرنیـا به دنیا آمـده بود

 

به همراه خانواده به شهر «اوکلنـد» مهاجرت کرد. به دلیل تنـگدستـی در

 

نوجوانی به کار پرداخت. در سیـزده سالگـی در کارخانـه ی کنسـروسازی

 

مشغـول به کار شد که برای نـوجوانـی به سن و سـال او بسیار شـاق و

 

دشـوار بود. سپـس با کمک نـامـادری اش قـایقـی خریـد و به صیـد صدف

 

پرداخت. در 17 سالگی به عنوان کارگر با یک کشتی شکار شیـر دریایـی

 

به ژاپـن رفـت و چنـد مـاه بعـد که بـرگشـت با بـحران اقتـصادی و مبـارزات

 

کارگری روبـرو شد. مدتـی بیـکار بود و مـدتـی نیـز به زنـدان افتـاد. پس از

 

آزادی به اوکلند بازگشت و دبیرستانش را تمام کرد. با چند ماه تلاش بی

 

وقفه و مطالعه ی مستمر در دانشگاه کالیفرنیا پذیرفته شد ولی یک سال

 

بعد به دلیل بی پولی نـاچار درس و دانشـگاه را ترک گفـت و با طـلاجویان

 

به مـاجراجویـی پـرداخت. مدتی بعد در یـوکان بیمـار شد و پس از بهبودی

 

به شهـر مـحل زندگی اش، اوکلند کالیفرنیا بازگشت. از آنجا که او از اوان

 

زندگی خود به کارگری و کارهای سخت پرداخته بود، بر ضد سرمایه داری

 

فکـر می کرد به همین خاطـر پس از بازگشت به آمـریکا بیـش از پیـش به

 

تبلیغ سوسیالیزم پرداخت و نیز دست به نوشتـن داستانهـای کوتـاه زد تا

 

بتواند امرار معـاش کند. نوشته های او در مجلات ارزان قیمت عامه پسند

 

چاپ می شد و خیلی زود به نویسنده ای مشهور و ثروتمند تبدیل شد.

 

   در داستانهای معروفش چون آوای وحش، سپیـد دنـدان و گرگ دریا که

 

در سالهـای 1903 تا 1906 نوشت، صحنه هایی را که به چشـم دیده بود

 

تصویر کرده است و بیشتر قهرمـانـان داستان هایش کسانی بودنـد که با

 

آنها معاشرت داشته است، به همین دلیل نوشته هـایش مورد استقبـال

 

چشمگیر مردم قرار گرفت و از این راه ثروت زیادی به دست آورد.در 1910

 

با پولی که به دست آورده بود،زمین بزرگی را در شهر سونومای کالیفرنیا

 

خریـد که مسـاحتش چهـار صـد هـکتـار بـود. جک لنـدن در ایـن زمیـن بـه

 

کشاورزی پـرداخت. او دو بار ازدواج کرد که حاصل آن دو فرزنـد بود.

 

   

   وقتی که در 1916 از دنیا رفت، در همان زمین دفـن شد و دولـت آمریکا

 

بعد از مرگ جک لندن، آن زمین را به نام «پارک تاریـخی جک لنـدن» اداره

 

می کند. همچنین میدانی بزرگ در شهـر اوکلنـد به نام او نامگذاری شده

 

است که در گوشـه ای از آن کلبـه ی چوبـی که جک لندن در یوکان در آن

 

زندگی می کرد، قرار گرفته است.

 


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

باک مـرگ را به صـورت بـنـد آمـدن حرکـت، یا ناپـدیـد شـدن از زنـدگـی

مـی شنـاخت، و اکنـون مـی دانسـت که جان ثـورنتـون مـرده اسـت. این

حقیقت در وجود او خلایی به وجود آورده بود که به گرسنگـی مـی مانـد،

اما مدام درد و زجر داشت و با هیچ غذایـی هم برطرف نمی شد. گاه که

درنگ می کرد تا جسدی از قبیله ی «یی هت» را نگاه کند آن درد جانکاه

برای لحظه ای فراموشش می شد. انسان را که عالی ترین شکارها بود،

کشته بود و این کشتار را زیر چشـم قانـون «چمـاق و دندان» انـجام داده

بود. جسدها را با کنجکاوی بو می کرد. چه آسان مرده بودند. کشتن یک

سگ اسکیمو از کشتن یک انسان دشوارتـر بود. اگر چمـاق و تیـر و نیـزه

نداشتند اصلا" حریـف او نمی شدنـد.

شب فراز آمد و قرص تمام ماه در آسمان پدیدار شد. سراسر دشت از

نور ماهتـاب چنان روشـن شده بود که شب، چون شبـحی از روز به نظـر

می آمد. و در این موقـع باک که کنار آبگیر در اندیشـه غوطـه می خورد و

عـزا گرفتـه بود، متـوجه شـد که در روی زمین حرکتـی به جز حرکتـی که

قبیله ی یی هت می کرد، صورت می گیرد. برپا خاست و گوش فرا داد و

بو کشید. از دور دست صدای ونگ دسته جمعی به گوش می رسید. هر

چه زمان می گذشت صدای ونگهـا نزدیک تر و بلندتـر می شد. همـان آوا

بود که با آن آشنایی داشت و اکنون بیش از همیشـه آمرانـه و فریبنده به

نظر می رسید؛ و او نیز به نحو بی سابقه ای آماده ی اطاعت و اجابت آن

بود. جان ثورنتون مرده بود و آخرین رشته ی تعلّـق او به انسانها گسسته

شده بود.

گلـه ی گرگ ها نیز همـچون قبیلـه ی یی هت غـذای خود را از گوشت

موجودات زنده در حین سفر به دست می آورد و کپل آبدار گوزنهای مهاجر

را به نیش می کشید. عاقبت این گله که از دشت پر بیشه و نهر گذشته

بود وارد دره ی باک شد و به صورت سیلـی نقـره فـام به دشت باز روشن

در نور مهتاب سرازیر شد. در وسط این فضای خالی باک بی حرکت مانند

مجسمه ایستاده بود و انتظـار آمـدن آنها را می کشیـد. چنان بزرگ بود و

راست ایستاده بود که گرگ ها وحشت کردند و لحظـه ای درنـگ نمودنـد.

بـالاخره شـجاع ترینشان به جانـب باک جست. باک همچون بـرق او را زد

و گردنـش را شکست. آنگاه دوبـاره بی حرکت ایستاد در حالی که گرگ

گردن شکستـه پشت سـرش در حال احتضـار می لـولیـد. سه گرگ دیگر

یکی پس از دیگری این راه را آزموده و در حالی که خون از گلو و شانه ی

دریده شان می ریخت، عقب نشستند.

این کافی بود تا تمام دسته را آشفته از اشتیاق به فرو افکندن باک به

سمت او سرازیر کند. سرعت و چابکی باک وضـع او را خوب نگه داشتـه

بود، روی پاهـا می چرخید، چنـگ می زد و دندان می گرفـت. هر لحظـه

همه جا حاضر بود چنان سریع دفـاع می کرد و تغییر مـوضـع می داد که

عـرصـه ای که در اختیـار داشت شکست نمی پذیـرفت. با این حال برای

اینکه نگذارد از پشت او سر در آورنـد، به اجبـار عقـب رفت و همچنان که

عقب می رفت از آبگیـر گذشت و به نهـر رسید و آن قـدر با دشمن روبرو

جنگید تا پس از نیم ساعت گرگ های مغلوب عقب کشیدند.

زبان همه بیـرون بود، له له می زدنـد و دندان هـای سفیدشـان در نور

ماه می درخشید. بعضی با سر بالا گرفته و گوشهای پیش آمده بر زمین

دراز کشیده بودند. دیگران برپا ایستاده او را می پاییدند و عده ای دیگر از

آبگیر آب می خوردنـد. در این هنگام گرگـی طـویل و خاکستری و لاغر، با

احتیاط و با روشـی دوستانـه پیـش آمد و باک آن بـرادر جنگلـی را که یک

شبانه روز در کنار هم دویده بودنـد را باز شنـاخت. آن گرگ به نرمی زوزه

کشید و چون باک نیز زوزه کشید، بینی ها را به هم ساییدند.

آنگاه گرگ پیری که استخوانی و بسیار جنگ دیده می نمود،پیش آمد.

باک لبان خود را چنان جمع کرد که مقدمه ی غرش است، امـا بینی خود

را به بینی گرگ پیر مالید، و بر اثر آن گرگ پیر بر زمین نشست،بینی خود

را به سوی ماه گرفت، و ناله ای طـولانـی سر داد. گرگ های دیگر نیز به

تـأسـی از او چنین کردنـد. نشستنـد و ناله سر دادنـد. و در آن دم بود که

باک نیز تصمیـم به نشستن گرفـت و ناله سر داد. و چون این کار به پایان

رسید، باک از گوشه ی خود بیرون آمد و گله دور او جمع شد. گرگ ها او

را بو کشیدنـد. سپس به سمت بیشـه رفتنـد و باک نیز با آنهـا به بیشـه

رفت. شانه به شانـه ی برادر جنگلـی خود می رفـت و ضمـن دویدن ونگ

می کرد.

*******

در آن سالها بود که قبیله ی یی هت متوجه تغییری در پوست گرگ ها

شد. بعضی گرگ ها دیده می شدند که موی قهـوه ای سر و پوزه ی آنها

را رنگین کرده بود و رگه ی موی سفیدی در سینـه ی آنها دویـده بود. اما

حیرت انگیزتر از آن داستان «شبح سگ» ای بود که آنها پیشاپیش دسته

گرگ ها می دیدند. اهل قبیلـه از این شبـح سگ در هراس بودند، زیرا که

حیله ی او از حیله ی آنها بیشتـر بود. در زمستـان های سخت از اردوگاه

ایشان دزدی می کرد، و یا از تله ای که می گذاردند، حیوان در تله افتاده

را می دزدید، یا سگ هایشان را می کشت و یا دلدارترین شکارچیانشان

را دست می انداخت و ریشخند می کرد!

شکارچیانی بودند که هرگز به قبیله باز نمی گشتند و دیگرانی که اهل

قبیله آنها را با گلویـی دریده و آثار پنجه ی گرگی که از پنجه ی هر گرگی

بزرگ تر بود، می یافتند. هر سال پاییز که قبیلـه ی یی هت دنبال گوزنهـا

را می گیرد، دره ی بخصوصی هست که هرگز در آن پا نمی گذارند.

آن دره تابستان ها یک زائر دارد که یک گرگ عظیم است که پوششی

با شکوه دارد و در ضمنی که شبیه گرگ های دیگر است، شبیه آنها هم

نیست! این گرگ دشت پر بیشه را تنهـا طی می کند و به فضای خلوتی

میان درخت ها می رود. در اینجا جویـی است که آب آن زرد است و از زیر

کیسه های پوسیـده ی پوست گوزن می گذرد و در زمینی که علف سبز

بلنـد در آن روییـده است، فـرو می رود. در این مکان آن گرگ مدتی درنگ

می کند و پیش از آنکه بازگردد، ناله ای بلند و حزن آور سر می دهد.

امـا این گرگ همـواره تنهـا نیـست. چون شـب های بلند زمستـان فـرا

می رسد و گرگ ها به دنبال قوت خود به دره های کم ارتفاع تر می روند،

این گرگ دیده می شـود که در زیر کهکشـان سفیـد شمـالـی پیشـاپیش

دستـه مـی دود و با جثـه ی تنـومنـد خود خیـزهای بلنـد بـرمـی دارد و از

گلـویش بانـگ عـظیمـی بیـرون می آید.

پایان


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

از آن لحظه به بعد، باک در تمام شبانـه روز یک آن نیز شکار خود را ترک

نکرد، یک لحظه او را آسـوده نگذاشت، هرگز اجازه نداد برگهای درختـان یا

شاخه های نرم بیدها را بـخورد. هرگز گوزن مـجروح رخصت نیافـت عطـش

سوزانش را با آب جویهای خنکی که از فـراز آنها می گذشتند، فرو نشاند.

چند بـاری از سـر نومیـدی پا به فـرار گذاشـت. در این مـواقـع باک سـعـی

نمی کرد او را متوقف کند، بلکه در نهایت آسودگی دنبال او می دوید، و از

طرز بازی دوتایی خودشان شاد بود. همین که گوزن از رفتن باز می مـاند،

او بر زمیـن دراز مـی کشیـد، و اگر گـوزن مـی کوشیـد چیزی بخورد یا آبی

بیاشامد، سخت به او حمله ور می شد.

سر بزرگ گوزن بیش از پیش زیر بار درخت شاخ او خم می شد و دویدن

و تکاپوی او را کنـدتـر و کنـدتـر مـی کـرد. دیگـر مـدتهـا به جا مـی ایستـاد،

بینی اش نزدیـک زمیـن و گوشهـایش آویختـه بود، و باک فـرصـت بیشتری

برای نوشیدن آب و استراحت پیدا می کرد.

عاقبت در پایان روز چهارم، گوزن باشکوه را بر زمین زد. یک شبانه روز در

کنار شـکار خود مـانـد. می خورد و می خفـت و دور خود می غلتیـد. آنگاه

استراحت کرده و تجدید قوا کرده، به جانب اردو و جان ثورنتون راه افتاد.

باز با همـان قـدم دوی بلنـد روانـه شـد. بی آنکـه راه را گم کند، از میان

سرزمین های ناشناس با جهت شناسی مسلّمی که بشر و قطب نما را

به ریشخند می گرفت ساعتهای متوالی مستقیـم به طرف اردو می رفت.

همچنان که پیش می رفت حس می کرد که بر آن زمین موجودات زنده

بجز مـوجودات زنده ای که تابستان را در آن گذرانده بودند پدیدار شده اند.

این حس را از آواز پرنـدگان، از زمـزمـه ی سمـورهـا و حتـی از نـسیـم در

می یافـت. چنـد بار متوقـف شد و هـوای تازه ی بامـدادی را با استنشاق

عمیق فرو برد. حتی در آن هوا نیز همان حس و خبر را یافت. خبری که او

را واداشت که با سرعـت بیشتری به سوی اردو بشتابـد. احساس وقـوع

سانحه ای شوم، اگر تا آن لحظه واقع نشده باشد، او را آزار می داد.

چون از آخرین آبریز گذشت و به دره ای که او را به اردو می رساند وارد

شد، با احتیاط و حزم بیشتری پیش رفت.

نزدیک به محل استقـرار اردو به اثر عبـوری برخورد که مو را بر اندامش

راست کرد. این اثر مستقیم به محل اردو و جان ثورنتون می پیوست.باک

با شتـاب آن رد را دنبال کرد، تنـد و پـاورچین می رفـت. اعصـاب او به هم

کشیده شده بود. از جزییـات فراوانی که حاکی از واقعه ای بود گوش به

زنگ شده بود. متوجه سکوت جنـگل شد. صـدای پرنـدگان خامـوش بود.

سمورها نهان شده بودند.

باک همچنان که مثل سایه ای متحرک پیش می رفـت، بویـی را حس

کـرد و به سمـت آن رفـت. دنبـال بوی جدیـد به بوتـه زاری رفت و نیگ را

یـافـت. سگ بی چاره بر پهلـو افتـاده بود و تیـری با سر و پر، بر شکمش

نشسته بود. صد متـر دیگر که رفت با یکی دیگر از سگهای سورتمـه که

ثورنتـون او را از داوسـن خریـده بود، برخورد. این سگ درسـت روی جاده

جان می کنـد. باک بی آنکـه توقـف کند، از او گذشت. از اردو صداهـایـی

مثل آواز شنیده می شد. باک بر شکم خزید و پیش رفت. ناگهان هانس

را دید که بر زمیـن افتـاده و چند تیر مـاننـد جوجه تیغـی از صورتش بیرون

زده بود. در همان لحظـه باک نگاهی به جانـب کلبـه ی چوبـی انداخت و

چیزی دید که موهای گردن و شانه اش را راست کرد. غباری از غضـب بر

او نشست. نفهمید که غرید،اما با فشار وحشت انگیزی غرید. در زندگی

باک این آخرین بار بود که گذاشت احساسات بر عقل و حیله ی او بچربد.

و این آخرین بار به خاطر علاقه ای بود که به جان ثورنتون داشت.

مردم قبیله ی «یی هت» بر ویرانـه ی کلبـه ی چوبی می رقصیدند که

غرش وحشتناکی را شنیدنـد و حیـوانـی که تا آن موقـع مانندش را ندیده

بودند بر سرشان تاخت. این باک بود. گردباد زنده ی خشم؛ که با جنـونی

مـرگبـار بر سر ایشان هـجوم آورده بود. بر سر نحستیـن مـردی که رسید

جست و او که رییس قبیله هم بود، گلویش دریـده شد و سیل خون از آن

روانه شد. درنگ نکرد تا به قربانـی خود توجه کند. جهشـی دیگر کرد و بر

سر دومین مـرد جست و او را نیز از به خون کشانـد. هیچ کس مقاومتـی

نمی کرد. در وسط ایشان افتـاده بود، می برید، تبـاه می کرد، می دریـد،

و چنـان سـریـع و بـرق آسـا در حرکت بـود کـه تیـرهـایی کـه بـه سـویـش

می انداختند به او نمی رسیـد. در واقـع حرکات او چنان تند و سریع بود و

سـرخ پوستـان چنـان سـخت در هـم افتـاده بـودنـد که یـکـدیگـر را به تیـر

می زدند.

یک شکارچی جوان که نیزه ای به سـوی باک افکنـد، نیزه اش چنان در

سینه ی شکارچی دیگری فرو رفت که سر آن از پشت او بیرون آمد. آنگاه

وحشت عمومی بر قبیله ی یی هت مستولی شد.همه با ترس به سوی

جنگل گریختند و همچنان که می دویدنـد فریاد می زدند که اهریمن خروج

کرده است.

باک که اکنون اهریمن مجسم بود،دنبال ایشان می دوید و می غرید و

همچون آهو زمینشان می زد. برای قبیله ی یی هت روز شومی بود. در

سراسر دشت پراکنده شدنـد. باک که از تعقیب آنها خستـه شده بود به

اردوی متـروک بـاز آمـد. پیـت را یافـت که در همان لـحظـه ی اول هـجوم

غـافلگیـر شده و در میـان پتوهـا مـرده بود. اثر تقلای نومیدانه ی ثورنتون

هنوز از زمین مـحو نشده بود و باک بو کشان جزییات آن را تا آبگیـر عمیق

دنبال کرد. اسکیت که تا لحظـه ی آخر وفـاداری کرده بود، چنان افتاده بود

که سـر و دستهـایش در آب فـرو رفتـه بود. آبگیـر که از تـختـه بنـدی های

طـلاشـویـی گلی و رنـگ بـرگشتـه بـود، آنـچه در بـر گرفتـه بـود را کامـلا"

پوشانده بود؛ و آنچه در بر گرفته بود، همان جسد ثورنتون بود زیرا که باک

او را تا آبگیر دنبال کرده بود و از آب چیزی بیرون نیامده بود.

تمـام روز را باک کنار آبگیـر به غـصـه خوری گذرانـد یا نا آسـوده اطـراف

اردوگاه گشت. مرگ را به صورت بند آمدن حرکت،و به صورت ناپدید شدن

از زنـدگـی زنـدگان، می شنـاخت؛ و اکنـون می دانست که ثورنتون مرده

است.


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

با رسیدن پاییز،گوزن در آن حوالی بیشتر دیده می شد.گوزنها آهستـه

در حرکت بودند و از بلندی به پستی می رفتند تا زمستان را در دره های

گرم تر به سر آورند.باک تا آن وقت یک بچه گوزن درشت را که بازیگوشی

می کرد و هرز می رفت گرفته بود،اما اشتیاق شدیدی به شکار گوزنهای

درشت تر داشت؛ و بالاخره یک روز در سر نهر با یکی از آنها مصادف شد.

یک دسته گوزن بیست تایی از سرزمین نهرها و بیشـه ها گذشتـه بودند

و بزرگترین آنها گوزن نـری به هیـکل گاو بود.

این گـوزن نـر حالـی وحشـی داشـت و بیـش از یـک و نیـم متـر ارتفـاع

داشـت. با این همـه همـان دشمـن مـوحِشی بود که باک مبارزه با آن را

آرزو داشت!

باک پیش جست و گوزن شاخ های منشعب خود را که هر یک چهارده

گره داشت، تکان داد. چشمان کوچک گوزن با نوری بدخواه می درخشید

و خود از دیدن باک با خشم وغضـب می غرید. باک به حکم غـریـزه که از

ایام شکار در دنیای بدوی می آمد، دست به جدا کردن گوزن نر از گله زد.

کار آسانی نبود. وق می کرد و گرداگرد گوزن نر می رقصید، در حالی که

دور از شاخ هـای بزرگ و سم هـای تیز وحشتنـاک ایشان می گشت. زیرا

می دانسـت که اگر یک لگـد از آنها بـخورد، در همـان دم جان می سپرد.

گوزن نر که نمی توانست پشت به دشمن دندان دار بکند،دچار حمله ی

عصبـی می شد. در چنیـن لحظاتـی به باک حملـه می کرد و باک نیز با

زیرکی عقب می نشست و با تظـاهـر به ضعف او را فـریـب می داد. اما

همین که گوزن نـر از گله جدا می مـانـد، به او حملـه می کرد و زخمش

می زد. در این مواقع چند گوزن نر جوان بازمی گشتند و با حمله به باک

موجبات بازگشت گوزن زخمـی و پیوستن او را به گله فراهـم می کردند.

عالم وحش صبری مخصوص به خود دارد.همان صبر است که عنکبوتها

را ساعت ها در تار تنیـده ی خود بی حرکت نگاه می دارد، مـار را چنبـره

زده می خواباند، و ببـر را وا می دارد که در کمینـگاه خود منتظـر بنشیند.

همین صبر بود که باک را وامی داشت تا گله را دنبال کند و حرکت آنها را

به تأخیر اندازد، گوزنهای نر جوان را عصبی کند، ماده گوزنها را با گوزنهای

شیرخواری که داشتند به وحشت اندازد، و گوزن مسن مجروح را به عجز

برساند. یک نیمه روز این کار ادامه یافت. باک تلاش خود را مضاعف کرده

بود. از همه سو حمله می کرد. گله را در گردباد حملات محصور کرده بود.

قربانی خود را به همان سرعتی که او به گله می پیوست، دوباره از گله

جدا می کرد. و صبر موجوداتی که شکار می شدنـد را به سـر می آورد،

زیرا که آن صبر، همواره از صبر موجودات شکار کننده کمتر است.

همیـن که روز به پایـان رسید و آفتاب در شمـال غرب پا به بستـر خود

نهـاد و شب پاییـزی که حدود شش ساعت بود از راه رسید، گوزنهای نر

جوان به اکراه بازآمدنـد تا به کمک پیشاهنـگ مـجروح خود بشتابنـد. آنها

می پنداشتند که هرگز نخواهند توانست باک، آن موجود خستگی ناپذیر

را از خود بـراننـد؛ وانگهـی زنـدگی گلـه یا گـوزنهـای دیگر را چیزی تهدید

نمـی کـرد و فقـط زنـدگـی یکـی از اعضـا مطالبـه شده بود، و آن کمتر از

زندگی خود ایشان مورد علاقه بود. بالاخره راضی شدند که باج را بدهند.

چون هوا نیمه تاریک شد، گوزن نر پیر با سر پایین افتاده ایستاده بود و

گله را، ماده گوزنهایی که خود آبستن کرده بود، بچه گوزنهایـی که نسل

خود او بـودنـد، گوزنهـای نـری که بر ایشـان ریـاسـت کرده بـود، را تماشا

می کرد که با قدمهایی سریـع در روشنایی خفیـف ناپدیـد می شدند. او

نمی توانست دنبال ایشان برود زیر ا در پیش رویش دندان داری بی رحم

بر هوا می جست و مانع رفتن او می شد. این گوزن پانصد کیلویی، عمر

طولانی و آکنده از جنگ و ستیزی را گذرانـده بود و در پایان سر خود را در

دنـدان حیـوانــی مـی دیـد کـه سـرش بـه زانـــوان گـره خورده ی او هـم

نمی رسید.


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

در نهر عریضی که آبش به دریـا می ریـخت، ماهی سالمون گرفت و در

کنار همین نهر خرس سیـاه بزرگی را که پشه ها کور کرده بودند و عـاجز

و مهیـب و غضبناک در جنگل می گشت را کشت. با اینکه خرس کور بود،

جنگ سختـی بود. دو روز بعد هنگامی که بر سر کشته ی خود بازگشت

و ده گرگ را دید که در تقسیم آن منازعه می کنند، آنها را همچون پر کاه

پراکنده ساخت.

خونخوارگـی بیش از پیش در او نیـرو می گرفـت. باک حیوانـی کشنـده

بود، باید شـکار می کرد تا با گوشـت آنهـا زندگـی کند و به مـدد کار و به

نیروی خویش در آن محیـط کامـلا" خصمانـه که فقط اَقویا زنده می ماندند،

زنده بود. به واسطه ی همه ی اینها غروری به او دست داده بود که مانند

بیماری مسری به وضع جسمانی او نیز سرایت کرد و این حال در همه ی

حرکاتش مشهـود بود؛ در جنبش هر عضلـه ای آشـکار می شد و در وضع

راه رفتن و خرام او مـانند زبان، گویـا بود. اگر لکـه ی قهـوه ای که بر پوزه و

بالای چشمش دویده بود نبود، و اگر آن رگه ی موی سفید را که در وسط

سینه اش دویده بود نداشت، خوب می شد او را به جای گرگی غول آسا

که از تمام گرگها بزرگتر باشد، گرفت. از پدر سنـت برناردش جثـه و وزن را

به ارث برده بود، اما همان وزن و جثـه را ارثی که از مـادر چوپانش داشت،

شکل بخشیده بود. پوزه اش همان پوزه ی دراز گرگها بود، جز آنکه از پوزه

هر گرگی درازتر بود. سرش سر گرگ بود، منتها قدری بزرگتر، که بر بدنی

بزرگ تر قرار داشت.

حیلـه ی او حیلـه ی گرگی بود، و هـوش او هـوش سنت برنـارد و سگ

چوپان، و این همه، به اضافه ی تجربـه ای که در درخشان ترین مکتب ها

آموخته بود،او را تا حد وحشتناک ترین درندگان صحرا خطرناک ساخته بود.

باک در آن هنگام از عمر خود در اوج قـدرت خود بود و گل وجودش شکفته

بود، و قوت و توانایی از او می تابید. در بین تمام اعضـای او تعـادل کاملی

برقرار بود. هر جا که لازم بود به سرعت برق عکس العمل نشان می داد.

هر قدر که سگ اسکیمو سریـع می جست و از خود دفـاع می کرد، باک

دو بـرابـر آن سرعـت داشـت و هر وقـت حرکتـی را می دیـد یا صدایی را

می شنیـد، در مـدتـی کمتـر از آنـچه هر سگ برای واکنـش لازم داشت،

پاسخ می داد؛ گویی سه عمل دیدن، تصمیـم گرفتن و جواب دادن در آن

واحد انجام می گرفت.

یک روز که رفقـای ثورنتـون دور شـدن باک را از اردو تماشا می کردند،

ثورنتون گفت: «هیچ وقت همـچو سگی ندیدم!» و دو مـرد دیگر حرف او

را تأیید کردند.

گرچه بیرون رفتن او را از اردو می دیدنـد، اما تغییر چهره ی ناگهانی و

وحشـت انـگیـزی را که به مـجرد ورود به جنـگل در باک راه می یافـت را

نمی توانستند ببینند. دیگر راه نمی رفـت. در دم یکی از موجودات عالم

وحش می شد. آرام و بی صدا ، به پای گربه ای، همچون سایـه ای که

پیـدا و ناپیـدا شـود، می گذشـت. می دانست که چگونـه از هر پنـاهـی

استفاده کند. مانند مار بر شکم بخزد، و بجهد و نیش زند. می تـوانست

قمری را در لانه ی خویش بگیرد. خرگوش را در خواب بکشد، و میمـونی

کوچک را که یک لحظه در دویدن به سوی درختان تأخیر می کرد در هوا

دو نیم کند. ماهی در آبگیرهـای سرباز از دندان او گریـز نداشت. باک به

قصـد خوردن، شکار می کرد و نه از سر هوس؛ بنابر این وقتی سمورها

را غـافلگیر می کرد و آنگاه که کاملا" اسیـر او بودند، رهایشـان می کرد

تا غرّان از وحشت بر سر درخت گریزند.


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

باک با جست های سریع و شیفتگـی بسیار برای رسیدن به گرگ، او را

دنبال کرد. سرانجام گرگ را به مجرایی بن بست دواند، که بستر نهری بود

و تنـه ی درختـی راه را بنـد آورده بود. گرگ دوری زد و روی مـحور پاهـایش

چرخید. می غریـد و موهایش را برافـراشتـه بود و دنـدان هایش را سریـع و

متوالی به هم می کوفت.

باک حملـه نکرد. با حرکاتـی دوستانـه دور او چرخیـد و به او نـزدیک شد.

گرگ ظنین بود و ترس وجودش را در بر گرفته بود، زیرا که جثه ی باک سه

برابر او بود و سر او به شانـه ی باک هم نمی رسید. در انتظار فرصت بود

و همین که مجالی دست داد پا به گریز نهاد، و تعقیب و گریز از سر گرفته

شد. چندین بار گرگ در گوشه ای گیر افتاد و همان داستان تکرار شد.هر

بار آن قدر می دویـد تا سـر باک به کپل او می رسیـد، و آنگاه می چرخید

و رویاروی باک می ایستاد تا باز در اولین فرصت پا به گریز نهد.

اما عاقبـت اصـرار و پشتـکار باک پاداش یافـت، زیرا که گرگ پس از آنکه

فهمید باک قصد آزار او را ندارد، بالاخره بینی به بینی باک ساییـد. آنگاه با

یکدیگر دوست شدنـد، و به بـازی با یکدیگـر مشغـول شدند. پس از مدتی

بازی کـردن، گرگ به قـدم دو و با روشـی که آشـکارا نشـان می داد قصـد

جایی را دارد به راه افتـاد. برای باک مسلّـم شد که باید با او برود. از میان

تاریک و روشن،آرام و مستقیـم، شانه به شانه به بالای بستر نهـر دویدند

و در میان جنـگل ساعتهای متوالـی کنار یکدیگر دویـدنـد. آفتاب که دمیـده

بود، بالاتر آمد و روز گرم تر شد.

باک بسیـار شادمـان بود. می دانسـت که عاقبـت آن ندا را اجابـت کرده

است. خاطـرات کهـن به سرعـت به ذهنـش باز می آمـد. آسـوده و آزاد بر

برفهای نافشرده و زیر آسمان باز، می دوید.

کنار نهری که آب در آن روان بود، ایستادنـد تا آب بنوشنـد. اما همین که

تـوقـف کردنـد، باک به یـاد جان ثورنتـون افتـاد. بر زمیـن نشـست. گرگ به

همان سمـت که می رفتنـد رفـت، و باز نزد باک بـاز آمد و بینـی خود را به

بینی او سود و کارها کرد که در حکـم دلگـرم کردن باک بود امـا باک دوری

زد و آهسته راه بازگشـت پیش گرفت. در حدود ساعتـی برادر وحشی او

در کنارش آمد و با صدای نرم زوزه کشید. آنگاه بر زمین نشست، بینـی را

رو به آسمـان گرفت و نالـه ای عمیـق سـر داد. نالـه ای حزن انگیـز بود، و

همچنان که باک به راه خود ادامه می داد، آن نالـه به گوشش می رسید.

صدا کم کم ضعیف تر و ضعیف تر شد تا اینکه در بُعد زمان از میان رفت.

جان ثورنتون داشت شـام می خورد که باک به میان کلبه دوید و به فشار

محبـت بر سر او جست. او را غلتانـد و دور او گشـت و صـورتش را لیسید و

دستش را به دنـدان گرفت؛ و در مدتـی که ثورنتـون او را به پس و پیش تاب

مـی داد و در گوش او نـجوا می کـرد، باک آن طـور که خود ثورنتـون تفسیـر

می کرد، «خلبـازی» در می آورد.

دو شبانه روز باک از اردو بیـرون نرفت، و ثورنتون را از چشم دور نکرد. هر

کجا ثورنتون کار داشت، باک دنبالش می رفت. آنگاه که غذا می خورد او را

تماشا می کرد. شب آن قدر بیدار می مـانـد تا ثورنتـون پتو بر سر کشد. و

بـامـداد بیـدار می نشـست تا ثورنتـون از زیـر پتـو بیـرون آیـد. امـا دو روز که

گذشت، آوازی که از جنگل می آمد آمـرانه تر از همیشه بود و نا آسودگـی

باک باز آمد. و یادبـودهای بـرادر جنگلـی و آن سرزمیـن خنـدان و دویـدن در

کنار او، باک را به جنبش آورد. بار دیگر در بیشه ها سرگردان شد، اما برادر

جنگلی دیگر نیامد، و هر چند باک ساعات متـوالـی ساکت می نشست و

گوش فرا می داد، آن ناله ی حزن انگیز دیگر برنخاست.

دیگر شب ها بیرون می مـانـد، و گاه چنـد روز از اردو دور بود. یک بار هم

هفته ای در جنگل سرگردان مـاند و در ضمـن که گوشـت غذای خود را در

حین سفـر می کشـت، با قـدم دوی بلنـد که گویـی خستگـی ندارد پرسه

می زد و بیهـوده دنبال نشانـه ی جدیدی از برادر جنگلی می گشت.


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

در جنگل همواره بی صدا پیش می رفتند، و باک دنبال آن مـرد پر موی

نیمه برهنـه می رفت و هر دو گوش به زنگ و آمـاده بودند. گوشهـایشان

به اطـراف متـوجه بود و منـخریـن هر دو می لرزیـد، زیرا که آن مـرد نیز به

تیزگوشـی و تیز چشمـی باک بود. مـرد پر مـو می توانست میان درختان

بجهد و به همان سرعت که روی زمین راه می رفت، بر شاخه ها بیاویزد

و تاب خوران از یکی به دیگری بجهـد. در واقع چنین می نمـود که زندگی

میان درختان با زندگی روی زمین برای او تفاوتی نداشت، و باک شبهایی

را به خاطـر می آورد که مـرد پر مـو همـان طـور که شـاخه ای را به چنگ

گرفته بود، به خواب می رفـت، و او تا صبح در پای آن درخت کشیک داده

بود.

به جز رویـای مـرد پر مـو، آوازی که در دل جنـگل هـا می پیچیـد باک را

دچار شادی غریبی می کرد و در وجود او اشتیاق و التهاب شدیدی را راه

می داد. گاه دنبال آن آواز به جنگل می رفت و در میـان درختـان در پی آن

می گشت، و هر طور که حال درونی اش حکـم می کرد، نـرم یا با شدت

و خصمانه پارس می کرد. بینی خود را در خزه های خنک یا در خاک تیـره

که سبزه های بلند از آن می روییـد فـرو می کرد، یا ساعـت ها چنان که

گویی پنهان شده، پشت درختهای افتاده ای که خزه روی آنها را پوشانده

بود دراز می کشید، و چشم و گوش خود را می گشود تا هر حرکت و هر

صدایی را در پیرامون خود ببیند و بشنـود. شاید امیـد داشت همچنـان که

در آن نقطه دراز کشیده بود، صاحب آن آواز را بیابد.

در اردو در گرمـای روز دراز کشیده بود و چرت مـی زد، و ناگهان سـر بر

می داشت و گوشها را تیـز می کرد. برپا می جسـت و به سرعت به راه

می افتـاد و ساعـت ها پیش مـی رفـت، از میـان خلـوتـگاه های جنگل و

فضـاهـای باز که گل هـای جنگلـی در آن می روییـد می گذشـت. علاقـه

داشت که در نهرهای خشک بدود و بر شکم بخزد و در بیشه ها زندگی

پرنـدگان را تمـاشـا کند. گاه یک روز تمـام زیر بوتـه هـا دراز می کشیـد تا

بتواند کبک هایی را تماشا کند که سرخوشانـه آواز می خواندنـد و بالا و

پایین می خرامیدند. بویژه دوست داشت در تاریک و روشن نیمه شبهای

تابستان بدود، گوش به زمزمه های خواب آلـود و خفه شده ی جنگل فرا

دارد، و مانند انسانی که کتاب می خواند علائـم و آثـار را مطالعـه کند، و

بدنبال آن چیـز که او را می خوانـد، چه در خواب چه بیـداری، او را به نـزد

خود می خواند، بگردد.

یـک شـب با یـکّـه ای شـدیـد از خواب جسـت. چشمـانـش گشـوده و

مشتاق و منخرینش لرزان بود و بو می کشید، و یالش به تناوب افراشته

می شد و می خوابیـد. از جنگل آن آواز به گوش می رسیـد، اما بر خلاف

گذشتـه ممتـاز و مشـخص بود. زوزه ای بلنـد بود که هم شبیـه صداهای

سگهـای اسکیمـو بود و هـم شباهتـی به آن نداشت. از میـان اردوی به

خواب رفته برپا جست و سـاکت و چابک به میـان بیشـه دوید. هر چه به

صدا نزدیکتر می شد آهستـه تر می رفت. در هر گامی که برمی داشت

احتیاط می کرد، تا به فضای خلوتی میان درختان رسید، و چون نگاه کرد

گرگی دید بلنـد و لاغـر که بینـی را رو به آسمـان گرفتـه و راست بر روی

کپل نشسته بود.

باک صدایی نکـرد، اما با این وصـف، گرگ زوزه اش بنـد آمـد و کوشیـد

حضور باک را حس کند. باک نیمـه خم شده، در حالی که بدنـش به هم

جمع شده و دمش را راست و محکم افراشته بود، و پاها را با استحکام

بر زمین می نهاد، به میـان فضـای خلـوت دوید. هر تکانـی که می خورد

حکایت از تهدید و گشودن باب دوستی به هم آمیخته می کرد، اما گرگ

همین که او را دید پا به فرار گذاشت.باک با جستهای سریع و شیفتگی

بسیار برای رسیدن به گرگ، او را دنبال کرد.


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

   

   هنـگامـی که باک در مـدت پنـج دقیقـه هزار و ششـصـد دلار برای جان

 

ثورنتون تهیـه کرد، برای صـاحب خود این امـکان را به وجود آورد که بعضی

 

قروض خود را بپردازد و با رفقـای خود دنبال معدن افسانـه ای گمشده ای

 

که قصه ی آن به قدمت داستان خود نواحی شمالی بود، سفری به طرف

 

شـرق انـجام دهنـد. بسیـاری از مـردان این معـدن را جستجو کرده بودند.

 

چند تنی به آن دست یافته بودند، اما هیچ یک از آنها که زنده مانده بودند،

 

آن گنج را به غارت نبرده بودند، و مردگان هم که مرده بودند!

 

   به همین خاطـر این معـدن طـلا در انـدوه و اسـرار غوطـه ور بود. کسی

 

نمی دانست که نخستین کسی که بر آن دست یافته بود، که بوده است.

 

   جان ثورنتـون و پیـت و هانـس، با بـاک و شـش سگ دیگــر رو بـه شرق

 

نهادند و دنبال راهـی را گرفتنـد که مردمـی به قـوّت ایشان با سگهایی به

 

خوبی سگهای ایشان  در آن راه مانده بودند. با سورتمه صد کیلومتر رو به

 

بالای رودخانه ی یوکان رفتنـد، آنجا به طـرف چپ پیچیدنـد و در رودخانه ی

 

استـوارت ادامـه ی مسیـر دادنـد و همچنـان پیش رفـتنـد تا جایـی که خود

 

رودخانـه ی استوارت به صـورت نهـر کوچکـی در آمد که از میان قلل مرتفع

 

که درحکم استخوانبندی قاره ی آمریکا بود می گذشت.

 

   

   جان ثورنتـون از انسـان و طبیعـت چیز زیادی نمی خواست. از وحش نیز

 

وحشتـی نداشت. با یک مشـت نمـک و یک تفنـگ می توانسـت در میـان

 

جنگل و صحرا برود و هر کجا میلش کشید و هر مدت دلش خواست بماند.

 

از آنجا که شتابی نداشتند، به روش سرخ پوستان شـام روزانـه ی خود را

 

در مدت روز ضمن سفر شکار می کردند.

 

   اگر در مـدت روز چیـزی نمی یافتنـد، باز هم ماننـد سـرخ پوستـان به راه

 

خود ادامه می دادند تا بالاخره به شکاری برخورنـد. بدین نـحو در این سفر

 

بزرگ که به جانـب شـرق می کردند، گوشـت خالـص غذای ایشـان بود؛ و 

 

مهمات و ابزار، بار اصلی سورتمه را تشکیل می داد. برنامه ی که از لحاظ

 

وقت هم برای خود تعیین کرده بودند تا آینده ای نامحدود امتداد داشت.

 

   برای باک این شکار و صید ماهی و سرگشتگی میان جاهـای ناشناس،

 

شادی و لذتی بی قیـاس در بر داشت. گاه چنـد هفتـه ی متوالـی، روز به

 

روز پیش میرفتند، و گاه چند هفتـه ی متوالـی، هر کجا که مـی رسیدنـد،

 

اردو می زدند. سگ ها برای خود ول می گشتنـد و مـردها حفره هایی در

 

میان شن و گل منجمد با آتش باز می کردند و تابه هـای بی شمـاری گل

 

و پلیدی را با حرارت آتش می شستند. گاه گرسنــه مـی مـاندند و گاه در

 

خوردن افراط می کردند؛ و این هر دو بسته به زیادی شکار و بخت و اقبال

 

شکارچیان بود.

 

   تابستان فـرا می رسیـد و سگ ها و مـردها که بار بر دوششـان بود، از

 

روی دریاچه های آبی رنگ کوهستانی گذشتند و در رودخانـه ی ناشناس

 

در قایق های کوچک که خود از چوبهای جنگلی به هم بسته بودند، بالا و

 

پایین می رفتند.

 

   مـاه ها پیاپـی می آمـد و می رفـت، و آنهـا در آن سرزمیـن وسیع بدون

 

هیچ نقشه و راهنمایی پیـش می رفتنـد. آن سرزمیـن جایی بود که هیچ

 

انسانی در آن نبود. هنـگام عبـور از دمـاغـه های میان کوه، گرفتـار کولاک

 

تابستانی شدند و زیر آفتاب نیمه شب بر سر کوه های برهنه میان جنگل

 

و برف های ابدی لرزیدند. میان درّه های پر از پشه و مگس فرو رفتند و در

 

سایه ی یخچال هـای طبیعـی توت فرنگـی هایی چیدنـد و گلهایی دیدند

 

که دست کمی از توت فرنگی ها و گل های جنوب نداشت.

 

   در پاییز به دشت عجیب و پر دریاچه ای وارد شدند که غم زده و ساکت

 

می نمود و لااقل در آن موقع سال مـوجود زنـده ای در آن یافـت نمی شد.

 

تمام پاییـز و زمستـان را در جای پـای از میـان رفتـه ی مردمی که پیش از

 

ایشان از آن راه رفته بودند به سفر ادامه دادند.

 

   

   سپس به یک کلبـه ی ویرانـه رسیدنـد که جان ثورنتـون در آن یک تفنـگ

 

چخماقی لوله بلند یافت. می دانست که آن تفنـگ سالهـا پیش متعلق به

 

شرکت خلیج هودسن در شمال غرب بوده است و در آن ایام چنان تفنگی

 

در ازای پوست سنجاب معامله می شد؛ به این نحو که پوست سنجاب را

 

روی زمین پهن می کردند و آن قـدر بر آن می افـزودنـد تا به ارتفاع لوله ی

 

تفنگ برسد، و آنگاه تفنگ را با تمام آن پوستها معامله می کردند. 

 

   بار دیگر بهـار آمـد و در پایان آن همـه سرگردانـی آنچه یافتنـد جایی کم

 

عمق  در دره ای وسیع  بود که وقتـی خاک و گل آن را در تابـه شستنـد،

 

طلا مانند کره ی زرد در تابه می درخشید. این بود که دیگر پیشتر نرفتند.

 

 

   

   هر روز که کار مـی کردنـد معـادل چند هزار دلار خاک طـلا یا شمـش به

 

دست می آوردند، و هر روز نیز کار می کردند. طلا را در کیسه هایی که از

 

پوست گوزن می ساختند، و هر یک متـجاوز از بیـست کیلـو جا می گرفت

 

می انباشتند و کیسه ها را مانند هیـزم در بیرون کلبـه ای که با شاخه ی

 

درخت ساخته بودند توده می کردند. همچون دیو کار می کردند،و همچنان

 

که گنجینه ی خود را بر هم می چیدنـد، روزهـا به دنبال هم مانند خواب و

 

خیال بر ایشان می گذشت.

 

   

  سگها کاری نداشتند جز آنکه گاه گاه شکـاری را که ثورنتون می کشت

 

به کلبـه می کشیدند. باک ساعت ها کنـار آتش می لمیـد و به فکـر فـرو

 

می رفت. اکنون که کار چندانی نداشت، آن مرد پر موی نیمه برهنه مکرر

 

در نظرش پدیدار می شد که با آنکه کنار آتش بود، چشمانش در تاریکـی

 

اطراف نگران و جستجوگر بود.

 

   

   باک همانطور که با چشمان خمار در کنار آتش دراز کشیده بود،در خیال

 

همراه آن مرد در دنیای دیگر که به خاطر می آورد سرگردان می شد.

 

   برجستـه تـریـن چیـزی که در آن دنیا موجود بود، به ظـاهـر وحشـت بود.

 

هنگامی که مـرد پـر مـو کنـار آتش می خفـت و سـرش را در میـان زانـوان

 

می نهاد و دستهـایش را بالای سرش به هم می گرفت، باک می دید که

 

خوابی نا آسوده دارد، و هر از گاهـی از خواب می پـرد و هر بار با وحشت

 

چشم در تاریکـی می دوزد و هیـزم بیشتـری در آتش می گذارد. هنگامی

 

که در ساحل راه می رفتند و مرد پر مو ماهی صدفی جمع می کرد و آنها

 

را می خورد، چشمانش مدام به اطراف می گشت و انتظار خطری پنهانی

 

را داشت، و پاهایش همواره آماده بود که همین که خطر ظاهر گردد مانند

 

باد بگریزد.

 


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۸ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

   

   هیـچ کس چیـزی نگفت. ثورنتـون احساس کرد که رگه ای خون گرم از

 

صورتش صعود می کند. زبانش، گیرش انداخته بود. نمی دانست که باک

 

می تواند پانصد کیلـو را بکشد، یا نه. نیم تن! عظمـت آن او را به وحشت

 

انداخته بود. به نیروی باک بشدت اعتقاد داشت و بارها اندیشیده بود که

 

باک می تواند چنین بـاری را بکشد، امـا هرگـز مثل حالا با امکـان عملـی

 

شـدن آن بـرخورد نکـرده بود، در حالـی که چشمـان متـجاوز از ده مـرد در

 

انتظار جواب به او دوخته شده بود. وانگهی، هـزار دلار هم نداشت. حتی

 

با هانس و پیت روی هم نیز نمی توانستند این مقدار را جور کنند.

 

   ماتیوسن با صـراحتـی وحشیانـه گفت: « بار سورتمـه ی مـن بیـرون تو

 

بیسـت کیسـه ی بیسـت و پنـج کیلویـی آرده؛ اینـه که از بودن بار خیالت

 

راحت باشـه.»

 

   ثورنتون جواب نداد. نمـی دانسـت چه بگویـد. از صـورت یکـی به صـورت

 

دیگری خیره شد، مانند مردمی که قـوّت اندیشیـدن را از دست داده اند و

 

دنبال چیزی، راهی، می گردند که آن قوّت را باز آورد.همانطور که چهره ها

 

را مرور می کرد، صـورت «جیم اوبراین» سلطـان عاج، که از دوستان قدیم

 

او بود، فکری به ذهنش راه داد.

 

   با صدایی نجوا مانند گفت: «می تونی هزار دلار به من قرض بدی؟»

 

   اوبراین کیسه ی بزرگی کنار کیسه ی قبلی انداخت و گفت: «معلومه،

 

هر چند، جان، هیچ ایمان ندارم که حیوون بتونه این کارو انجام بده!»

 

   

   مشتریان الدورادو به کوچه سرازیر شدنـد تا آن واقعـه را شاهـد باشند.

 

میزها خالی شد و دلالان و شکاربانها پیش آمدند تا نتیجه ی شرط بنـدی

 

را ببینند و خود نیز شرطی ببندند. چند صد نفر، همه خزپـوش و دستکش

 

به دست، اندکی دورتر از سورتمه ایستادند.

 

   دو ساعت می شد که سورتمه ی ماتیوسن با پانصـد کیلـو بار در هوای

 

سرد پانزده درجه زیر صفر ایستـاده بود و میله هـای زیر آن بر برف فشـرده

 

یخ زده بود. بعضی حاضـر بودنـد دو به یک شـرط ببندنـد که باک نمی تواند

 

سورتمه را تکان دهد. در این وقت مشاجره ای در باره ی «از جا کندن» به

 

میان آمد. اوبراین می گفت ثورنتون حق دارد میله های زیر سورتمه را تکان

 

دهد و از یخ جدا کند؛ و از جا کندن سورتمه را از حال بی حرکتی بر عهـده

 

باک نگذارد.اما ماتیوسن  اصرار داشت که شرط شامل از جا کندن میله ها

 

از یخ و برف نیز هست. اکثر کسانی که شاهـد شرط بنـدی اولی بودند به

 

نفع او رأی دادند.  در نتیـجه شـرط بندی عمـومـی به سه به یک رسید که

 

باک نتواند. هیچ کس باور نمی کرد که باک بتواند از عهـده ی این کار برآید.

 

حتی ثورنتون اکنون که به حقیقـت واقـع، یعنی سـورتمـه ی پر از بار با یک

 

دستـه ی ده تـایـی سـگ که  مـقـابـل آن در میـان بـرف کــز کـرده بـودنـد،

 

می نگریست، صورت گرفتن آن کار ناممکن تر به نظرش می رسید.

 

   برعکس او ماتیوسن سر کیف آمده بود.به همین خاطر اعلام کرد: «سه

 

یه یک. ثورنتون حاضرم هزار دلار دیگـه به همیـن ترتیـب با تو شـرط ببنـدم،

 

چی میگی؟»

 

   شک و تردیـد ثورنتون به طـور واضـح در صورتش خوانده می شد اما روح

 

جنگـجوی او تحریـک شده بود، همـان روح جنگجویـی  که از فـراز مشکلات

 

می پرد، ناممکن را نمی شناسـد، و هیـچ چیز جز چکاچاک میـدان نبـرد را

 

نمی شنود. این بود که هانس و پیت را نـزد خود خواند. کیسه هـای آن دو

 

نیز تهی بود. سه نفـری توانستنـد دویست دلار روی هم بگذرانـد. در وضـع

 

خرابی که داشتند این مقدار تمام سرمایه ی ایشان را تشکیل می داد اما

 

بدون تردید آن را در مقابل ششصد دلار ماتیوسن گذاشتند.

 

   

   دسته ی ده تایی سگها را باز کردند و باک را با یراق و افسار خودش به

 

سورتمه بستند. هیجان مردم به او نیز سرایت کرده بود. احساس می کرد

 

به نـحو نامعلومـی با این کار خدمتـی به جان ثورنتـون می کند. زمـزمـه ی

 

تمجید او از دیدار ظاهر باشکوهش بالا رفـت. وضـع ایده آلـی داشت؛ حتی

 

یک گرم گوشت اضافـی نداشت. آن هفتاد کیلـو که وزن او بود همه قوّت و

 

جوهر بود. مـوی او همـچون ابریشـم می درخشید. یال تحسین برانگیـز او

 

در دور گردن و پیرامـون شانـه اش همه را خیره کرده بود. سینه ی بزرگ و

 

دستهای سنگین او متناسب با بقیه ی بدنش بود.عضلات آن از زیر پوست

 

معلـوم بود. مـردم این عضـلات را با دست امتـحان کردند و گفتند مثل آهن

 

محکم است و در نتیجه میزان شرط بندی از سه به یک به دو به یک پایین

 

آمد.

 

   ثورنتون به کنار باک رفت.

 

   ماتیوسن به اعتراض گفت: «باید ازش دور بایستـی، بی شیله پیله و با

 

فاصله ی کافی.»

 

   مردم ساکت شدند، فقـط صدای قمـاربـازان شنیـده می شد که بیهوده

 

تقاضای شرط بندی دو به یک می کردند. همه تصدیـق می کردند که باک

 

حیوانـی بسیار نیـرومنـد اسـت، امـا پانصـد کیلو آرد هم در نظرشان خیلی

 

سنگین تر از آن بود که بتوانند بند کیسه را شل کنند.

 

   

  ثورنتون در کنار باک زانو زد. سر او را در میان دو دست گرفت و چانه اش

 

را روی چانه ی او گذاشت. اما این بار چنانکه عادت او بود از سر بازی باک

 

را تکان نداد، فقـط در گوشش به نـجوا گفت: « همین قـدر که منـو دوست

 

داری. همن قدر که منو دوست داری.» و باک با اشتیاق فرو خورده نالید.

 

   مردم با کنجکاوی تمـاشـا می کردند. همین که ثورنتون از جا برخاست،

 

بـاک دسـت دستـکش دار او را میـان دندانهـا گرفـت، فشـاری داد و آرام و

 

قدری با اکراه آن را رها کرد؛ و این جوابـی بود که نه با کلام، که با محبـت

 

به اربابش داد.

 

   ثورنتون به حد کافی فاصله گرفت و سپس گفت: «خوب: باک!»

 

   باک حرکتی کرد و تسمه ها را به خود محکم کرد.

 

   صدای ثورنتون در سکوت محض پیچید: «حاضر!»

 

   باک رو به راسـت تـکان خورد و خیـزی برداشت که در نتیـجه آویختـگی

 

  تسمه ها باز محکـم شد و با تکان محکـم هفتاد کیلویی وزن او کشیده

 

باقـی مـاند. باز تکانـی خورد و از زیر سـورتمـه صدای شکستـه شدن یخ

 

برخاست.

 

   ثورنتون فرمان داد: «بجنب!»

 

   باک کار خود را تجدید کرد، اما این بار به سمت چپ، و صدای شکستن

 

یخ بلندتر شد. سورتمه تکانی خورد و میله های آن به جلو خزید. سورتمه

 

از جا کنده شده بود. مردم نفسها را در سینه جبس کرده بودند.

 

   «یالا!» 

 

   فرمان ثورنتون همچون صدای تپانچه پیچیـد. باک خود را به پیش افکنـد،

 

و با تکان شدیدی تسمه ها را به خود محکم کرد.تمام بدنش در آن تقلای

 

عظیم به هم جمع آمـده بود. عضلاتش زیر خز ابریشـم او گره می خورد و

 

می جنبید. سینه ی عظیمش تا نزدیک زمیـن خم شده بود، سرش رو به

 

جلو و پایین بود،دست و پایش دیوانه وار بالا و پایین می رفت،پنجه هایش

 

روی بـرف فشـرده خطـوط مـوازی تـرسیـم مـی کرد. در این لحظـه بود که

 

سورتمه لرزید و اندکی پیش رفت.یک پای باک سر خورد و مردی به صدای

 

بلند نالیـد. آنگاه سورتمـه با تکان های متـوالـی به راه افتاد و همچنان که

 

سورتمه سرعت می گرفت، باک تکانها را به هم پیـوست تا حرکت تداوم

 

یابد. 

 

   مردم دهان باز کردند و باز به تنفس پرداختند، بی آنکه بدانند لحظـه ای

 

از تنفس بازمانـده بودنـد. ثورنتون از دنبال می دوید و باک را با الفـاظ کوتاه

 

شیرین تشویـق می کرد. مسافـت را قبـلا" انـدازه گرفتـه بودند و همچنان

 

که باک به توده ی هیزمی که نشانه ی انتهای مسیر مسابقه بود نزدیکتر

 

می شد، فریادهای تشویق نیز بلندتر می شد. و بالاخره وقتی که باک از

 

خط یایان گذشت ثورنتون دستور توقف داد و بانگ شادی به هوا برخاست.

 

تمام مردم سر از پا نمی شناختند، حتی ماتیوسن.

 

   کلاه هـا و دستکـش ها به هـوا پرتـاب می شد، مـردم با یکدیگـر دست

 

مـی دادند بی آنکه متـوجه باشند که با که دست می دهند و با صداهای

 

درهم و برهم با هم حرف می زدند.

 

   اما ثورنتون کنار باک به زانو درآمد. سـرش را روی سر باک نهـاده بود، و

 

او را به پـس و پیـش می جنبـانـد. آنهـا که بـه شتـاب نزدیـک شده بودنـد

 

صدای ثورنتون را می شنیدند که با باک مـزاح می کنـد.

 

   باک دست ثورنتـون را به دنـدان گرفت. ثورنتـون او را به پس و پیش تاب

 

می داد. تماشاچیان فاصلـه ای احترام انگیز گرفتند تا حریم خلوت سگ و

 

صاحبش را  نشکنند.

 


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  شنبه ۷ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

   وقتی ثورنتون فرمـان می داد، انـجام دادن هیـچ کاری برای باک دشـوار

 

نبود.یک روز که بار و بُنه را بسته و داوسن را به مقصد سرچشمه ی های

 

«تانـانـا» ترک گفتـه بودنـد هر سه مـرد و هر سـه سگ روی لبـه ی تختـه

 

سنگی که مُشرِف به درّه ای سنگلاخ به عمق صد متر بود نشسته بودند.

 

جان ثورنتـون نزدیک تر به لبـه ی پرتگاه نشستـه بود و باک به او چسبیـده

 

بود. هوسی دور از عقل به ثورنتـون دست داد و تـوجه پیـت و هانـس را به

 

کاری که می خواسـت انجام دهد جلـب کرد. آنگاه دست خود را به سمت

 

پرتگاه گرفت و فرمـان داد: «باک بپـر». لحظـه ای بعد باک را در انتهـای لبه

 

گرفته بود و خود نیـز در شُرف سقـوط بود و هـانس و پیت آنها را به زحمت

 

به جای امن می کشیدند.

 

   پس از آنکه همه به جای سالم عقب نشستند و نفسشان باز آمد، پیت

 

گفت: «باورم نمی شه!»

 

   ثورنتون سرش را تکان داده گفت: «نه ... عالیه! در ضمن وحشتناک هم

 

هس! می دونین گاهی این دلبستگی باک منو می ترسونه.»

 

   پیت گفت: «من هیچ نمی خوام وقتـی این نزدیک باشـه، دست روی تو

 

بگذارم.» و با سر به جانب باک اشاره کرد.

 

   هانس نیز گفت: «والله، من هم نمی خوام!»

 

 

 

   وقتی قبل از پایان سال به شهر «سوکل» رسیدند، دلهره ی پیت تحقّق

 

یافت. «بورتون» که مـردی بـدخو و بدسـگال بود،در یک مشروب فروشی با

 

مردی تازه رسیده دعوا راه انداخته بود. ثورنتون برای پادرمیانی خود را میان

 

دو مرد افکند. باک طبق معمـول در گوشه ای دراز کشیده بود و سر را روی

 

دستها نهاده و تمام حرکات اربابش را می پایید. بورتون مشتی پرانـد که به

 

جای آن مرد به صورت ثورنتون خورد. ثورنتون لغزان به عقب افتـاد و دستش

 

را به نرده ی کنار صندلی ها گرفت تا از افتادن خود جلوگیری کند. 

 

   آنها که تماشا می کردند، ناگاه صدایی مثل غرش مهیبی شنیدند و بدن

 

باک را دیدند که از کف تـالار جدا شد و به سمت گلـوی بورتون شیـرجه زد.

 

بورتون به حکم غریـزه دستهایش را به جلو دراز کرد و به این ترتـیب از خطر

 

مرگ رهید، اما به عقب افتاد و روی زمین نقش بست. در حالی که باک بر

 

سینـه ی او نشستـه بود، دندانهـایش را از بـازوی او بیـرون کشیـد و باز به

 

گلوی او هجوم آورد. مردم بر سر باک ریختند و او را عقب کشیدنـد ولی او

 

همچنـان می غـریـد و سعـی می کـرد باز حملـه کند و تنهـا به زور چمـاق

 

توانستند جلوی او را بگیرند.

 

   

   جلسه ی معدن داران برای رسیدگی در همان محل تشکیـل شد و نظر

 

داد که باک دلیل کافی برای حمله داشته است و او را آزاد کردند. اینچنین

 

بود که نام باک در سراسر آلاسکا بر سر زبانها افتاد.

 

   آن سال زمستان در داوسن، باک شگفتـی دیگری آفـریـد که نام او را در

 

میان طلاجویندگـان آلاسکـا باز هم مشهـورتـر کرد. این واقعـه برای آن سه

 

شریک باب رحمتی بود، زیرا که ایشان محتاج مـایـه ای بودنـد تا به سفری

 

که مـدتهـا در آرزوی آن بودنـد به سمـت شـرق که هنـوز بکـر مـانـده بود و

 

معدن کاوان در آن نواحی نرفته بودند، بروند.

 

    قضیه از این قرار بود که وقتی ثورنتون در تالار مشروب فروشی الدورادو

 

  در داوسـن  بود، طبـق معمـول مـردان طـلاجو از سگ های سوگلی خود

 

سخن می راندند و با لاف و گزاف از آنها تعریف می کردند.در این میان باک

 

به دلیل شهرتی که داشت، هدف نیشخند این مـردان شده بود، و ثورنتون

 

به شدت از او دفـاع می کرد. پس از نیـم ساعـت گفت و گو یکی از مردان

 

گفت که سگش می تواند سورتمه ای را که بیش از دویست کیلو بار بر آن

 

باشـد دنبـال خود بکشـد؛ دیگـری قـدرت سگ خود را به دویست و هشتاد

 

کیلو  رساند؛ و سومی به سیصد کیلو.

 

   جان ثورنتون گفت: «باک پونصد کیلو را هم می کشه.»

 

   

  ماتیوسن که یکی از سلطان های معـدن بود و هم او بود که لاف سیصد

 

کیلو برای سگ آمده بود، پرسید: «و سورتمه ای را از جا بکنه؟ و با اون در

 

حدود صد متر راه بره؟»

 

   جان ثورنتـون با خونسـردی گفت: «و سورتمه ای را از جا بکنه و صد متر

 

آن را بکشه.»

 

   ماتیوسن آرام و با طمأنینه، به نحوی که همه بشنوند، گفت: «هزار دلار

 

شرط می بندم که نتونه. این هم هزار دلار.» و کیسه ای حاوی گرد طلا به

 

اندازه ی یک لوله ی کالباس دست نخورده روی بار افکند.

 


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  جمعه ۶ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

   

   با وجود علاقـه ی شدیـدی که به نسبـت به جان ثورنـتون داشـت، و اثر

 

تمدن را در او نشان می داد، کشش بدویت که نواحی شمالـی در او بیدار

 

کرده بود، همچنان زنده و فعال مانده بود. وفاداری و دلبستگـی که از نتایج

 

آتش و مسکن است در او بود؛ با وجود این تـوحش و حیلـه گری خود را نیز

 

حفظ کرده بود. باک به جای این که سگی از نـواحی پر محبت جنوب باشد

 

که آثار چند نسل متمـدن در او آشکار باشد، چیـزی بود از دنیای وحش که

 

آمده بود در کنار آتش ثورنتـون بنشینـد. در اثر علاقـه ی بسیار شدیدی که

 

به این مـرد داشت از او نمی توانسـت چیزی بدزدد، اما در دزدیدن چیزی از

 

هر کس و در هر اردویـی دیگر درنگ به خود راه نمی داد؛ و با چنان حیله و

 

زرنگی دزدی می کرد که کسی به او ظنین نمی شد.

 

   صورت و بدنش آثار زخم های بسیاری از سگهای متعـدد داشـت و اکنون

 

نیز مانند همیشه به شدت می جنگیـد، اما تدبیـر و زیرکـی او بیشتر شده

 

بود. اسکیـت و نیگ خوش جنس تر از آن بودند که جنگ کنند، وانگهی آنان

 

متعلق به جان ثورنتـون بودند؛ اما سگ بیگانـه از هر نژاد و قومـی که بود یا

 

به شتاب برتری باک را تصدیق می کرد یا خود را گرفتار دشمنی سرسخت

 

و مهیـب می یافـت! باک بی رحم بود قانـون چماق و دندان را خوب آموخته

 

بود و هـرگز از امتیـازی که می توانسـت کسـب کند، صـرف نظـر نمی کرد.

 

هرگز به دشمنی که رو به مرگ روانه کرده بود،اجازه ی بازگشت نمی داد.

 

از اسپیتز و سگهای پلیس یاد گرفته بود  و می دانست که راه وسطـی در

 

کار نیست. یا باید برتری حاصل کرد یا به برتری دیگری سر فرود آورد.

 

   آموختـه بود که نشـان دادن رحم، دلیل ضـعـف اسـت. در زندگـی بـدوی

 

«رحم» وجود ندارد. رحم را با «ترس» اشتباه می کنند؛ و چنین اشتباهی

 

موجب مرگ می شد. قانـون می گفت: یا بکش یا کشتـه شو، یا بـخور یا

 

خورده شـو، و بـاک این قـانـون را که از آغـاز زمــان وجود داشــت اطـاعـت

 

می کرد.

 

   

   از تعداد سالیانی که زیسته بود و نفسهایـی که کشیـده بود، پیرتـر بود.

 

کنار آتش جان ثورنتون به صورت سگی پهن سینه و سپید دندان و بلند مو

 

دراز می کشیـد. امـا پشت او انـواع و اقسـام سگ ها از نیمه گرگ و گرگ

 

وحشی قرار داشتند که او را می جنباندند، طعـم گوشتی را که می خورد

 

با او می چشیدند. نسبت به آبی که می نوشید، عطش داشتند. باد را با

 

او بو می کشیدند. با او گوش فـرا می داشتنـد و صداهایـی را که ددان در

 

جنـگل می کردنـد برای او تفسیـر مـی نمودنـد. هر حرکت را به او دستـور

 

مـی دادنـد. حالاتـش را معیـن می کـردنـد. همیـن که او دراز مـی کشیـد،

 

کنـارش دراز مـی کـشیـدنـد و مـی خفتنـد؛ و بـا او و آن سـوتـر از او خواب

 

می دیدند و خود چیزی می شدند که او خوابش را می دید.

 

   

  این سایه ها چنان به او فرمان می دادند،که روز به روز انسانها و زندگی

 

آنها از او دورتـر می شد. در اعمـاق جنـگل آوازی او را می خوانـد، و هر بار

 

که آن آوا را، که چنان اسرار آمیـز و فریبنـده بود، می شنیـد، خود را مجبور

 

می دید که به آتش و زمیـن کوفتـه ی پیرامـون آتش پشت کند و به جنگل

 

بدود و بی آنکه بداند چرا و کجا، همچنان پیش و پیشتر برود. و آن آوا چنان

 

آمـرانـه در جنـگل می پیچیـد که باک در فکـر آن نیز نبـود که کجا می رود و

 

چرا مـی رود. امـا هـر بار که به زمیـن بـکر و سایـه ی درختـان می رسیـد،

 

عشق و علاقه به ثورنتـون او را به کنـار آتش باز می آورد.

 

   

   تنها ثورنتون بود که او را به خود بسته بود.باقی بشریت برایش هیچ نبود.

 

مسافرانی که از آنجا می گذشتنـد او را نـوازش می کردند یا می ستـودند،

 

اما او این نوازش و ستایش را با خونسردی تحمـل می کرد، و اگر نوازشگـر

 

و ستـایشگـر زیاد تظـاهـر می کرد، باک برمی خاسـت و می رفـت. وقـتی

 

رفقای ثورنتون، هانس و پیت، روی کرجی باز آمدند باک به نحوی بی اعتنا

 

آنها را تحمل می کرد. نـوازش و محبـت ایشـان را چنـان پذیـرفـت که گویی

 

نسبت به ایشان تَفقُّد می کند. ایشـان نیز مـانـنـد ثورنتون تنـومنـد بودند و

 

زندگیشـان به زمین بستـه بود. ساده فکـر می کردند و روشن می دیدنـد.

 

بیش از اینکه که کرجی را در کنار کارخانه ی تخته بری به روی آب بیندازند

 

تا به سوی داوسن بروند، باک و راه و روش او را شناخته بودند؛ و از این رو

 

اصراری به صمیمیت آنگونه که با اسکیت و نیگ داشتند، با باک نداشتند.

 

   

   با ایـن وجود علاقـه ی باک نسبـت به ثورنتون روزافـزون بود و تنهـا او، از

 

میان تمام مـردم، می توانسـت هنـگام سفرهـای تابستانـی گاله بر پشت

 

باک بگذارد. و وقتی ثورنتـون فرمان می داد، انجام دادن هر کاری برای باک

 

دشوار نبود.

 


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

    ... و این به نظر باک لطیف ترین نوازشها می آمد. باک لذتی بزرگتر از

 

این در آغوش کشیده شدن و صحبتهـای درگوشی نمـی دانست. هر بار

 

که پس و پیش می رفـت چنان لذتـی می بـرد که مـی پـنداشت قلبـش

 

بیرون خواهد جست؛ و وقتی که رها می شد، برپـا می جست، دهانش

 

می خندید، چشمانش به فصاحت می نگریست،  گلویش با کلماتـی که

 

بیرون نمی آمد لرزان بود، و به همین نحو بدون حرکت می ماند و آن وقت

 

جان ثورنتون با لحنی احتـرام انگیـز می گفت:

 

   «خدایا! تو فقط حرف نمی توانی بزنی!»

 

   

   باک محبت و علاقه ی خود را جوری بیان می کرد که شبیه به آزردن بود.

 

اغلب دست ثورنتون را در دهـان می گرفت و چنان می فشـرد که تا مدتی

 

جای دندانش روی پوست و گوشت دست او باقی می ماند.

 

   

   اغلب از دور با چشـم آن مـرد را می ستود. ساعت هـا گوش به زنـگ و

 

مشتاق کنار پای ثورنتون دراز می کشید، چشم به ثورنتون می دوخت، در

 

آن مطـالعـه می کـرد، با عـلاقـه ی وافـر کـوچک تـریـن حرکـت صـورت او را

 

می پایید و به هر تـکان یا تغییـری که در قیافـه ی او حاصـل می شد توجه

 

می کرد. نیـروی نگاه او سـر ثورنتون را به جانـب او می گردانـد. آن مرد نیز

 

بی آنکه چیزی بگوید نگاه باک را با نگاه جواب می گفت و قلب او نیز مانند

 

قلب باک محبت را در خود نگاه می داشت.

 

   

  باک نمی خواست که ثورنتون از میدان دید او خارج شود. زود عوض شدن

 

صاحبـانش از وقتـی که قدم به نـواحی شمالـی گذارده بود ترسی را ایجاد

 

کرده بود که می پنداشت هیچ صاحبی دائمی نخواهد بود. می ترسید که

 

ثورنتون نیز مانند پره آو و فرانسـواز و اسکاتلنـدی دورگه از حدود زنـدگی او

 

خارج شود. این تـرس، او را شبهـا هم که خواب می دید رهـا نمی کرد. در

 

چنین مواقع خواب را از خود می راند و در سرما راه می افتاد و کنار پرده ی

 

چادر می ایستاد تا صدای تنفس اربابش را بشنود.

 


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

   همچنان که باک آنها را می پایید، ثورنتـون کنارش زانـو زد و با دستهـای

 

خشن اما مهربـانش به دنبال استـخوان شکستـه گشت؛ و فقـط وقتی از

 

تجسس فارغ شد که دید باک شکستگی استخوان ندارد. البته چند جای

 

بدنش به شدت ضرب دیده بود و همچنین تا سر حد مرگ گرسنه بود!

 

   سورتمه هنوز پانصد متر دور نشده بود که ناگهان دیدند که دنبالـه ی آن

 

مثل اینکه در شکافی فرو رفتـه باشد، ناپدید شد. صـدای جیغ مرسـده به

 

گوش باک و ثورنتون رسید. شـارل را دیدنـد که برگشت  و قدمی به عقب

 

برداشـت ولی قطعـه ی بزرگ یـخ دهان گشـود و انسـان و حیـوان همه را

 

بلعید. تنهـا دهانـه ی بزرگـی که به خمیـازه کشیـدن رودخانـه شبـیه بود،

 

دیده می شد. یخ زیر پای آنها، واداده بود.

 

   جان ثورنتـون و باک نگاهـی به یـکـدیـگر کـردنـد. ثورنتـون گفـت: «سگ

 

بیچاره!» و باک دست او را لیسید.

 

   

   وقتـی در زمستـان سال گذشتـه پای ثورنتـون یخ زد، رفقـایش یک جای

 

آسوده برای او درست کردند و او را گذاشتند تا پایش خوب شود و خود به

 

قسمت بالای رودخانه رفتند و قرار گذاشتند با قطعات الوار کـرجی بسازند

 

و وقت بهار از روی رود به داوسن بروند. وقتی که ثورنتون باک را نجات داد،

 

هنوز می لنگید، اما وقتی هوا گرم شد، آن لنگش هم او را بدرود گفت.

 

   باک نیز در آن روزهـای بلند بهـاری کنـار رودخانـه می لمیـد و آب روان را

 

می پاییـد و گوش به نغمـه ی پرندگان و زمزمـه ی طبیعـت داشت. به این

 

ترتیب انسان و حیوان هر دو نیروی خود را بازجستند. در مدتی که جراحات

 

باک التیام می یافت، عضلاتش فربه می شد و گوشت روی استخوانهایش

 

را می گرفـت، با «اسکیت» و «نیگ» نیز معـاشرت می کرد. اسکیت ماده

 

سگ شکاری کوچک ایرلنـدی بود که از ابتدا با باک دوست شد و خاصیـت

 

طبیب را داشت و همان طـور که گربـه ی مـاده بـچه هایش را می شویـد،

 

اسکیت نیز زخمهـای باک را می لیسیـد و پاکـیزه می کرد. تا آنـجا که باک

 

برای معالجه ی او نیز به قدر معالجه ی جان ثورنتون ارزش قـایل شد. نیگ

 

نیـز به انـدازه ی اسکیت روشـی دوستانـه داشت، البته به قـدر او تظـاهر

 

نمی کرد. نیگ سگ دورگـه ای بود که نیمـی تـازی و نیمـی شکـاری بود.

 

چشمانش همواره می خندید و بسیار خوش جنس بود. این دو سگ هیچ

 

یک نسبت به باک حسد نمی ورزیدنـد. و این امـر مـوجب تعـجب باک بود.

 

ظاهرا" آنها نیز سهمی از بذل و بزرگواری ثورنتون را در خود داشتند. 

 

      

   در ضمنی که باک نیرومندتر می شد آن دو او را به انواع بازیها کشیدند،

 

و حتی خود ثورنتون نیز از شرکت در آن بازیها غافل نماند. و بدین ترتیب باک

 

دوره ی نقاهت را گذراند و حیات جدیدی در پیش گرفت. نخستین بار بود که

 

مهر و عطوفت اصیل و واقعی را درک می کـرد. این احساس هرگـز در منزل

 

قاضی میلر در دره ی سانتاکلارا به او راه نیافته بود. شکار رفتنش با پسران

 

میلر نوعی مشارکـت در کار بود. بازی با نـوادگان او نیز در حکـم سرپرستی

 

مـوقـرانـه به حساب می آمـد. حتی همراهـی اش با خود قاضـی میلر هم

 

گر چه نوعـی دوستـی مـحترمانـه بود امـا علاقـه ای که سـوزان و ملتهـب

 

باشد، و تا حد پرستش برسد نبود. اما پیوند او با ثورنتون همانند جنون بود،

 

محتاج برخورد با آن مرد بود. 

 

   

   این انسان زندگـی باک را نـجات داده بود و این در حد خود عمـلـی قـابل

 

ستایش بود؛ اما مهم تر از آن این بود که ثورنتون صاحبی بود که باک آرزوی

 

او را داشت. مردمان دیگر اگر توجهی به سگهـای خود می کردند به خاطـر

 

انجام وظیفه بود ولی ثورنتون چنان به نیک و بد سگهای خود توجه می کرد

 

که گویی فرزندان خود او بودند، و این کار فطـرت او بود. هیـچ وقت فراموش

 

نمی کرد با سگهای خود خوش و بش کند، کلام محبت آمیزی بگویـد و هر

 

روز مدتی بنشینـد و با سگهـا درد دل کنـد. از این کار طرفیـن به یک اندازه

 

لذت می بردند.

 

   ثورنتون روش مخصوصـی داشـت که سـر باک را سـخت میـان دو دست

 

خود بگیرد و سـر خود را روی سـر باک بگذارد، در ضمنـی که در گوش او با

 

صدای ملایم حرف می زد، این به نظر باک لطیف تریـن نوازش ها می آمد.

 

باک لذتی را بزرگتر از این در آغوش کشیده شـدن  نمی دانست، و هر بار

 

که پـس و پـیش می رفـت، چنان لذتـی می بـرد که می پنـداشت قلبـش

 

بیرون خواهد جست.

 


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

   

   همین که توقف کردند سگها چنان بر زمین افتادند که گفتی مـرده اند.

 

مرسده چشمانـش را خشک کرد و به جان ثـورنتـون نگـریست. شارل بر

 

کنده ی هیزمی نشست تا استراحت کند. چنان بدنش خشک شده بود

 

که بـه زحمـت و آهستـه نشـسـت. حرف زدن با هـال بود. جان ثـورنتـون

 

مشغـول تکمیـل دسته ی تبـری بود که از چوب افـرا ساخته بود. چوب را

 

می سایید و گوش می داد. جوابهای تک کلمـه ای می داد و هر وقت از

 

او راهنمایـی می خواستنـد مختصـر و مفیـد راهنمـایـی می کرد. آن نوع

 

مردم را می شنـاخت. وقتی راهنمـایـی می کرد، یقیـن داشت که مـورد

 

توجه قرار نخواهد گرفت!

 

   

   وقتی ثورنتون تحذیرشان کرد که دیگـر با عبـور از روی یـخ در حال ذوب

 

شدن رودخانـه خود را به خطـر نیندازند، هال در جواب گفت:« اون بالا به

 

ما همینو گفتن؛گفتن اگه قصد دارید به رود سفید برسید،این کارو نکنید.

 

و حالا ما رسیده ایم» و این جمله ی آخر را چنـان ادا کرد که اثر تمـسخر

 

در آن آشکار بود.

 

   جان ثورنتون در جواب گفت: «راس گفته بودن. هوا طوریه که هر لحظه

 

ممکنه یخ از زیر وابده؛ فقط احمـق ها با بـخت و اقبـال احمـق ها ممکنـه

 

این راه رو اومده باشن. من بی پـرده به شمـا می گـم، اگه تمـوم طـلای

 

آلاسکا رو هم به من بدن، من جانـم را روی اون یخ به خطر نمی اندازم.»

 

   هال گفت: «لابد این کارو از این جهـت نمی کنین  که احمـق نیستین!

 

در هر حال ما به داوسن می ریم.» تـازیانـه اش را باز کرد، رو به سگ ها

 

فریاد زد: « باک، پاشو! اوهوی پاشو! یالا!»

 

   

   ثورنتون همچنـان دسته ی تبـر را می ساییـد. می دانسـت که بین یک

 

احمق و حماقت او حایل شدن کار عبث و بیهوده ای است.

 

   اما دسته ی سگها به فرمـان هال از جا برنـخاست. زیرا مدتهـا پیش به

 

حالی افتاده بود که برای برپا کردنش تازیانه و چماق باید به کار می رفت.

 

ضربات تازیانه اینجا و آنجا فرو بارید تا گله را برپا دارد. جان ثورنتون لبهایش

 

را به دندان می گزید. سول لکز اولین سگی بود که از جا بلند شد، و تیک

 

دنبال او بر روی پا ایستاد. جو سومی بود. پایک سخت کوشید ولـی دوبار

 

در میانه ی کار باز بر زمین افتاد و بالاخره در دفعه ی سوم برخاست. باک

 

اما اصـلا" کوششی نکـرد. همـان جا که افتـاده بود بر زمین مـانـد. ضربات

 

تازیانه پیاپی بر او فرود می آمد اما نه نالید و نه جنبید.

 

 

   ثورنتون می کوشید از مداخله خودداری کند گرچه صبرش در حال لبریز

 

شدن بود. اشک در چشمانش حلقـه زده بود، و چون زدن ادامه یافت، از

 

جا برخاست و به درون چادر رفت. 

 

   این نخستین بار بود که باک از کار مانده بود اما همین یک بار هم کافی

 

بود که هال را سخت غضبناک کند، برای همین تازیانه را گذاشت و چماق

 

را به دست گرفـت. باک زیر ضـربـات چمـاق هم که اکنـون بر او می باریـد،

 

حاضر نشد از جا بجنبد. او نیز مانند رفقـایش تنها می توانست به زحمـت

 

بر پا خیزد ولی بر خلاف آنها تصمیـم گرفته بود که برنخیـزد. حس مبهمی

 

به او نهیب می زد که حادثه ای در شُرف وقوع است. این احساس وقتی

 

به دهانه ی رود سفید وارد شده بودند در او شدت گرفته بود. در همه ی

 

راه نـازکـی و پوسیـدگی یـخ را زیر پاهـایش حس کرده بود و اکنـون چنان

 

می نمود که حادثه را نزدیک می بیند. حاضر نبود تکان بخورد. چنان عذاب

 

کشیده و چنان بی حال شده بود که ضـربـات پی در پی چمـاق هـم زیاد

 

آزارش نمی داد و همچنان که باران ضربات بر او می بارید،جرقـه ی حیات

 

در وجود او به سوی خاموشی مطلق می رفت. او خود را به نحو عجیبی

 

سست و بی حال می دید و می پنـداشت در خواب می بینـد که کتکش

 

می زنند. 

 

   

   و آنگاه ناگهان جان ثورنتون نعـره ای زد که هال را از جا پرانـد. نعـره ای

 

که به نعره ی حیوانات شبیه بود و بی درنگ بر سر مرد چمـاق به دست

 

جست. هال چنان به عقب افتاد که گویی درختی بر سر او افتاده است.

 

مرسده جیغ زد. شارل با نگرانـی تمـاشا می کرد. چشمان پر آب خود را

 

پاک کرد ولی از بس بهت زده بود که از جا برنخاست. 

 

   جان ثورنتون بالای سر باک ایستاده بود و می کوشیـد بر خود مسلـط

 

شـود. بیـش از آن به هیـجان آمـده بـود که بتوانـد چیـزی بگویـد. عاقبـت

 

توانست با صدایـی گرفتـه بگویـد: «اگـه یـه بار دیگـه این سگ رو بـزنـی،

 

می کشمت!»

 

   هال همچنان که پیش می آمد خونی را که از دهانش می ریـخت پاک

 

می کرد. گفت: «سگ مال خودمه، از سر راهم رد شـو، وگرنه حالـت رو

 

جا می آرم. من باید به داوسن برم.»

 

   ثورنتون بین او و باک ایستاده بود و هیچ قصـد کنار رفتـن نداشت. هال

 

کارد بلند شکاری اش را درآورد.مرسده جیغ زد، فریاد زد، خندید، و علائم

 

آشفته و فراوان حملـه ی عصبـی را نشـان داد. ثورنتـون با دستـه ی تبر

 

ضربه ی سختی به مچ او زد و کارد را بر زمین انداخت و چون کوشید که

 

کارد را بردارد بار دیگر ضربتی به مـچش زد، آنـگاه خم شد و خودش کارد

 

را برداشت و با دو ضربت تسمه های باک را برید.

 

   هال دیگر قدرت جنگیدن را نداشت و به اضافه خواهـرش روی دستش

 

مـانـده بود، و از طرفـی بـاک بیـش از آن مُشـرِف به مـرگ بود که به درد

 

  سورتمه کشیدن بخورد. چند دقیقه بعد هال، خواهر و شوهر خواهرش

 

با سورتمه ی خود روی رودخانه روانه شدند و باک صدای رفتن ایشان را

 

شنید و سر برداشـت که ببینـد. پایک سـر دستـه شـده بود و سـول لکز

 

چرخبان بود و بین آن دو جو و تیک بسته شده بودند.مرسده همچنـان بر

 

سورتمه ی پر بار سوار بود.هال تیر راهنما را به دست گرفتـه و سورتمـه

 

را می راند، و شارل افتان و خیزان از دنبال آنها می رفت.

 


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

   «جو» چنـدان بی جان شـده بود که بدخواهـی او معلـوم نبـود. پایک که

 

لنگ شده بود، نیمه بیهوش بود و آن قدر حالش به جا نبود که دیگر تمارض

 

کند و از زیر کار در برود. سول لکز یک چشم هنوز به سورتمه کشی وفادار

 

بود و از این بابت دلگیر بود که آنقدر که باید نیرو نداشت که بتواند سورتمه

 

را خوب بکشد. تیک هم که تا آن زمستان آنقدر سفـر نکرده بود، حال و روز

 

خوشی نداشت. باک که هنوز سر دسته بود، دیگر نظـم و ترتیـب نمی داد

 

و کـوششـی هـم بـرای اِعـاده ی آن نمـی کـرد. از فـرط ضـعـف، چشمـش

 

نمـی دیـد و راه را از سـفیـدی آن و از بـرخورد آن با دسـت و پـایـش تـمـیـز

 

می داد.

 

   

  بهـار آمـده بود، اما نه آن سه تن آن را می فهمیـدند و نه سگها. ساعت

 

سه بعد از نیمه شب، سحر می شد و روز تا ساعـت نه ادامـه داشت. در

 

تمام مدت روز خورشیـد می درخشیـد. سکوت غول آسـای زمستـان جای

 

خود را بـه آهنـگ بیـداری بـهـار داده بـود، و این آهنـگ از تمـام زمیـن که با

 

زندگی هم آغوش شده بود، برمی خاست. شیره ی کاج هـا جانـدار شده

 

بود. بیـدها و درختهای دیگر شمالی شکوفـه می کرد. بوتـه ها لباس سبز

 

نویی در بر می کردند. سوسک هـا شب هنـگام می خواندنـد و در هنگام

 

روز تمـام خزنـده ها آفتابـی مـی شدنـد. کبـک هـا و دارکوب هـا در جنـگل

 

می خواندنـد و بر درختهـا می کوفتنـد. سمـورها و پرنـده هـای کوچک آواز

 

می خواندند و بالاتر در آسمان پرنده های شکاری که از جنـوب آمده بودند

 

نعره ای می زدند که هوا را می لرزاند.

 

   

   از سـراشیـب هر تپـه ای زمـزمـه ی آب و مـوسیـقـی جاودیـی چشمـه

 

سارها به گوش می رسید. همه چیز در جنب و جوش و حرکت و تقـلا بود.

 

رودخانه ی یـوکان تلاش می کرد تا یخـی را که راهش را بسته بود از خود

 

بـرانـد. آب روان یـخ را از زیـر مـی خورد و آفتاب سـوزان از بالا. سوراخهـای

 

هوایی تشکیل می شد، سطح یخ ترک برمی داشت و روی یـخ می دوید

 

و قطعات از هم می گسست و در رودخانه روان می شد.

 

   در میـان این همـه جنبـش و شکفتـن و کوفتـن و بیـدار شـدن، زیر آفتاب

 

درخشـان و نـسیـم وزان، آن دو مــرد و یـک زن و آن چنـد سگ اسـکـیمـو،

 

همچون کسانی که رو به مـرگ بودند، افتان و لغـزان پیش می رفتند.

 

   

   در حالی که سگها بین راه بر زمین می افتادند،مرسده سوار برسورتمه

 

می گریست، و هـال زیر لب بد و بیـراه می گفت، و چشمـان شارل اشک

 

آلود بود، آنها وارد اردوی «جان ثورنتون» در دهانه ی «رود سفیـد» شدند.

 


برچسب‌ها: آوای وحش جک لندن, داستان
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا