ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 


برچسب‌ها: زنگ نقاشی, دهقان فداکار, آن شب سرد پاییزی, معما و سرگرمی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 19:0  توسط بهمن طالبی  | 

                            تصویری از تیم ...

 


برچسب‌ها: پرسش تصویری, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۷ساعت 10:1  توسط بهمن طالبی  | 

                                                تصویری از ...

 


برچسب‌ها: پرسش تصویری, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۷ساعت 10:2  توسط بهمن طالبی  | 

                              تصویری از مجموعه ی تلویزیونی ...

 


برچسب‌ها: پرسش تصویری, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۷ساعت 19:6  توسط بهمن طالبی  | 


برچسب‌ها: نوستالژی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۷ساعت 17:43  توسط بهمن طالبی  | 

   برای نقاشی نگاره های باستانی حوزه ی فرهنگی ایران می توانید

از تصویر بالا استفاده کنید.

 


برچسب‌ها: زنگ نقاشی, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۷ساعت 18:20  توسط بهمن طالبی  | 

   دوستان عزیز سلام!

   نقاشی از پرندگان یکی از زمینـه های جالب کار نقاشان است. اگر

مایلید، از این تصویر نقشی بزنید و به سلیقه ی خود آن را رنگ آمیزی

کنید.

 


برچسب‌ها: زنگ نقاشی, نقاشی از پرندگان, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۲ آبان ۱۳۹۷ساعت 18:22  توسط بهمن طالبی  | 

                                   تصویری از ...

 


برچسب‌ها: پرسش تصویری, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷ساعت 21:46  توسط بهمن طالبی  | 

قطار و مسافرانش

 


برچسب‌ها: نوستالژی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶ساعت 17:30  توسط بهمن طالبی  | 

 ... 

  ریز علی پیراهنش را به چوب دستی خود بست.نفت  

فانـوس خود را بـر آن ریخت و آن را آتـش زد و به سمت  

قـطـار دویـد... 

 

 


برچسب‌ها: نوستالژی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۶ساعت 13:19  توسط بهمن طالبی  | 

وزنه برداران قهرمان!


برچسب‌ها: نوستالژی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۶ساعت 14:32  توسط بهمن طالبی  | 


 

  اوقات خوش آن بود که با دوست گذشت 

 

 باقـی همه بی حاصلی و بی ثمری  بود

 

برچسب‌ها: نوستالژی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶ساعت 22:27  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

به    پایان    آمد   این   دفتر

حکایت    همچنان    باقیست

عسل  در  کام  توست  لیکن

شکایت   همچنان  جاریست!

 

برچسب‌ها: نوستالژی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶ساعت 22:25  توسط بهمن طالبی  | 
 

 معلم از دانش آموزان خواست که اسامی همکلاسان

خود را روی یک برگ کاغذ بنویسند و قشنگتریـن چیزی 

که در باره ی هر کدام آنهـا در ذهـن دارنـد را  در جلـوی

نامشان در یک خط بنویسند.

   بقیه ی وقت کلاس بـرای انجام این تکلیف گذشت و

سپس برگه ها جمع آوری شد.

   بعد از تمام شدن درس،معلم نام هر یک از بچه ها را

 در برگه ای نوشت و در آن برگه تمـام نظـرات مربوط به 

آن شاگـرد را نوشـت و روز بعد بـرگـه ها را بـه بـچه هـا

برگرداند. شادی خاصی کلاس را فرا گرفت و معلـم این

زمزمه هـا را شنید:

   -«واقعا"...؟»

   -«من هرگز فکر نمی کردم که دیگران اصلا" به وجود

من اهمیت بدهند!»

   -«باورم نمی شـود کـه دیگـران این قـدر مـرا دوست

داشته باشند!»

   دانش آمـوزان دریافتـه بودنـد که وجودشـان در جمـع

چقدر مُغتَنَم بوده و چقدر هم کلاسانشان به آنها توجه

داشته و آنها را دوسـت دارند و چقدر خاطـرات خوشی

بـرای اطرافیان خود رقم زده اند.

   سالها بعد هم این ورقـه را مثل گنجی ارزشمند بــا

خود داشتـه و از آن قـوّت قـلـب مـی گـرفـتنـد زیـرا بـه

یـادشـان مـی آورد که چه انسـان هـای خواستـنـی و

دیـگرنوازی اند!

 

 

برچسب‌ها: نوستالژی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶ساعت 1:21  توسط بهمن طالبی  | 


برچسب‌ها: نوستالژی
 |+| نوشته شده در  جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۹۶ساعت 17:54  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

آخرین برگ سفرنامه ی باران، 

 

این است 

 

که زمین چرکین است!

 

 

 


برچسب‌ها: محمد رضا شفیعی کدکنی, قند پارسی, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 10:4  توسط بهمن طالبی  | 

 

باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان

می خورد بر بام خانه

آب چون آبشار ریزان

می ریزد بر سر ایوان

من به پشت شیشه تنها

ایستاده

در گذرها، رودها راه اوفتاده

 

شاد و خرم، یک دو سه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند ، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در، مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر، نیست نیلی

 

یادم آرد روز باران

گردش یک روز دیرین، خوب و شیرین

توی جنگل های گیلان

کودکی ده ساله بودم

شاد و خرم، نرم و نازک، چست و چابک

از پرنده، از خزنده، از چرنده،

بود جنگل گرم و زنده

 

 

آسمان آبی، چو دریا

یک دو ابر، اینجا و آنجا

چون دل من، روز روشن

بوی جنگل، تازه و تر،

همچو می، مستی دهنده

بر درختان می زدی پر، هر کجا زیبا پرنده

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل، هر جا نمایان

چتر نیلوفر درخشان؛ آفتابی

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشیده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دم به دم در شور و غوغا

 

رودخانه، با دو صد زیبا ترانه

زیر پاهای درختان

چرخ می زد، چرخ می زد، همچو مستان

چشمه ها چون شیشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ریزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

 

با دو پای کودکانه، می دویم همچو آهو

می پریدم از لب جو

دور می گشتم ز خانه

می کشانیدم به پایین، شاخه های بید مشکی

دست من می گشت رنگین، از تمشک سرخ و مشکی

می شنیدم از پرنده، داستانهای نهانی

از لب باد وزنده، رازهای زندگانی

 

هر چه می دیدم در آنجا

بود دلکش، بود زیبا

شاد بودم، می سرودم:

«روز، ای روز دلارا!

داده ات خورشید رخشان،

این چنین رخسار زیبا

ورنه بودی زشت و بی جان.

 این درختان، با همه سبزی و خوبی،

گو چه بودند جز، پاهای چوبی،

گر نبودی مهر رخشان؟

 

روز، ای روز دلارا!

گر دلارایی ست، از خورشید باشد.

ای درخت سبز و زیبا!

هر چه زیبایی است، از خورشید باشد.»

 

 

اندک اندک، رفته رفته،

ابرها گشتند چیره، آسمان گردید تیره

بسته شد رخساره ی خورشید رخشان

ریخت باران، ریخت باران

جنگل از باد گریزان، چرخ ها می زد چو دریا

دانه های گرد باران، پهن می گشتند هر جا

 

برق چون شمشیر برّان، پاره می کرد ابرها را

تندر دیوانه، غرّان

مشت می زد ابرها را

 

روی برکه، مرغ آبی

از میانه، از کرانه،

با شتابی چرخ می زد بی شماره

گیسوی سیمین مه را

شانه می زد دست باران

سبزه در زیر درختان، رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان،

جنگل وارونه، پیدا

بس دلارا بود جنگل،

وه، چه زیبا بود جنگل!

بس فسانه، بس ترانه

بس ترانه، بس فسانه

بس گوارا بود باران

وه، چه زیبا بود باران!

 

می شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهای جاودانی، پندهای آسمانی:

«بشنو از من، کودک من

پیش چشم مرد فردا

وز نگاه زن آتی

زندگانی ـ خواه تیره، خواه روشن ـ

هست زیبا، هست عالی

همچو گلهای بنفش توی قالی!»

 

 


برچسب‌ها: شعر معاصر ایران, گلچین گیلانی, مجدالدین میرفخرایی, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 22:25  توسط بهمن طالبی  | 
 

سال سختی بود.

آسمان بی ابر و زمین بی باران شده بود.

هر بامداد، خورشید بی رحم می تابید.

هر شامگاه، ماه بی شرم می درخشید.

مردم ایل از خنده ی ستارگان به جان آمده بودند.

گریه ی ابر می خواستند؛

از روشنایی ماه و آفتاب بیزار بودند!

ابر می خواستند، ابر تیره و تار،

ابر ظلمانی و سنگین و پیچان،

ابر جواهرریز و گوهرزا.

مردم از دیدار افق های دور،

کوه های بلند و دشت های باز خسته بودند،

هوای مه آلود می خواستند.

در آرزوی مه، مه پر شبنم و غلیظ،

مه متراکمی که چهره ی کوه و صحرا را

فرو پوشد، بودند.

ایل تشنه بود. 

زمستانی سرد و خشک و دراز،

عرصه را بر همه تنگ کرده بود.

باد شوم جنوب که

با ابرهای بارانزای خاور و باختر

کینه ای دیرینه داشت،

شب و روز می وزید.

شاخه های نیمه برهنه ی درختان،

با پوست های ترک خورده، در تمنای باران

آنقدر خم می شدند که می شکستند.

بین بلندی های کوهسارها که اندک گیاهی داشت

و چاه ها و آبشخورها که در ته دره ها بودند،

فرسنگ ها فاصله بود؛

و پاافزار شبانان برای

دست یافتن به هر دو نعمت،

پاره شده بود.

پشم گوسفندان ریخته بود.

عروسی ها، قیقاج ها،

شیهه ی اسب ها و چکاچاک تفنگ ها

پایان یافته بود.

مردان ایل، تیشه به دست و طناب به کمر

به اعماق چاه ها فرو می رفتند و

به امید اندکی آب،

سنگ ها و خاک ها را زیر و رو می کردند.

بره ها  و کَهره ها،

آبنوش های نمناک حاشیه ی چاه ها را

زبان می زدند.

بوی خشکسال، هوا را آلوده بود.

مرگ و میر چارپایان آغاز گشته بود.

لاشخورها در آسمان می چرخیدند.

کفتارها در بیابان زوزه می کشیدند. 

قحطی در کمین بود.

من که هر چه شادی داشتم از ایل داشتم و 

نمی توانستم در غم بزرگش شریک نباشم،

دست به دامن دوستان خُنجی زدم.

شهرک خنج، همسایه ی قدیمی ما بود.

در مشرق رودخانه ی قَره قاج.

شیبِ تندِ رود، آن گاه که از این سامان می گذشت،

به سوی مغرب بود.

قره قاج، دار و ندارش را نثار مغرب می کرد و

مشرق را از یاد برده بود!

مغربِ رود، آباد و پر رونق بود.

باغ ها و بستان های فراوان، 

کشتزارهای غلات و حبوبات،

کنجد و پنبه و شلتوک،

مالکان زورمند، تاجران عمده، مأموران زُبده ...

خُنج و بلوک خنج، هیچ یک از اینها را نداشت

ولی در عوض

خُلق و خوی اصیل جنوبی و گرمسیری داشت!

مردان ساده و راستگو داشت،

آدم های دلسوز و غیرتمند داشت.

قره قاج، مرز آبی پرپیچ و خَمی بود

بین ثروت و مِکنت، و جوانمردی و فُتوّت!

من از دوستان خنجی که جز خرما و

محصول دیم درآمد دیگری نداشتند،

ولی مردمی سخت کوش و دور اندیش بودند،

و انبارهای آذوقه شان هیچ گاه تهی نمی شد؛

خواستم تا همسایه را از تنگنا برهانند.

پیش از آنکه اشرفی عروسان و جهیزیه ی دختران

از چادرها به چهار دیواری ها سرازیر شود،

به یاری و یاوری برخیزند.

پاسخ آنان کریمانه و مساعد بود.

وعده دادند که با دست پر به چادر من بیایند،

و قرار و مدار داد و ستد را

با ریش سپیدانِ طایفه بگذارند.

هنوز قوت و غذایی در بساط داشتیم. 

سرگرم پذیرایی از عزیزان خنجی بودم که

نوید باران آمد:

چادرها را اگر در گودی است، جا به جا کنید،

طناب ها را سفت ببندید،

میخ ها را محکم بکوبید،

 و از مسیر سیل ها بپرهیزید،

که باران در راه است ...

شادی و هیجان ما حد و حصری نداشت!

محال بود که هواشناسان خبره ی ایل،

امیدی چنین بزرگ را بی جهت

در دل مردم ایل برانگیزند.

ما به تجربه دریافته بودیم که اینان

بی حساب و کتاب نمی گویند،

و رمز و رازی با سپهرِ بَرین دارند!

هنوز ستاره ها،

بی پروا به سرنوشت ما می درخشیدند که

من و مهمانانم به چادرهای خواب رفتیم.

ساعاتی بیش نگذشت که

با هلهله ی مادر از خواب بیدار شدم و

مهمانان را بیدار کردم تا

همه با هم نوای فرح بخش را بشنویم و

به آهنگ دل انگیز برخورد مرواریدهای زلال و سفید با

چادرهای گَرد گرفته و سیاه گوش بدهیم.

من از روزگارِ دوردستِ لالایی و گهواره

تا اکنون که دو اسبه به سوی خاموشی می روم

آهنگی بدین دل نشینی نشنیده ام!

آهنگ ریزش آب بر خاک، بر سنگ، بر درخت،

بر ظرفهای پراکنده ی مسی،

بر پیت های حلبی،

بر قوطی های خالی،

بر پیر و جوان،

بر انسان و حیوان.

نه آهنگ، بل بانگ باشکوه فتح و ظفر!

شیپورِ پیروزی بود بر مرگ!

پیروزی سرسبزی و خرمی بر تیرگی و نومیدی!

باران شب و روزی چند ادامه یافت

و با رشته های باریک و بلندش،

آسمان را به زمین دوخت.

زمین آماده ی قبول هدیه ی آسمان بود.

از یکی دو باران پاییزی باردار شده بود.

به زودی جوانه ها جنبیدند.

پاجوش ها بیرون زدند.

گیاهان جان گرفتند.

برگ های دیرپای کُنارها، تر و تازه شدند.

بچه ها و بره ها به جست و خیز برخاستند.

مادیان های آبستن به شیهه درآمدند.

دورانِ گشاده دستی آغاز شد.

جشنِ باران برپا گشت.

خرمنی از آتشِ سرخ بر فراز برجی از سنگهای سپید

زبانه کشید

و پیرامونش زنان و مردان رنگین پوش

به شکل قوس و قزحی زنده و زیبا

حلقه زدند

و با آهنگ پر شور کَرنای ایل

به رقص و پایکوبی پرداختند.

رقص و پایکوبی نبود؛

نیایش بود.

شکرگزاری و عبادت بود.

 


برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی, نوستالژی, باران, ایل قشقایی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶ساعت 14:0  توسط بهمن طالبی  | 


برچسب‌ها: محیط زیست, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶ساعت 19:24  توسط بهمن طالبی  | 

در معیت استاد


برچسب‌ها: نوستالژی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶ساعت 19:5  توسط بهمن طالبی  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا