|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
تو شوروی یه نفر رفت ماشین ثبتنام کنه. بهش گفتن برو ده سال
دیگه بیا تحویلت می دیم.
طرف گفت: صبحش بیام یا عصر؟
یارو گفت: 10 سال دیگه چه فرقی برات می کنه؟
طرف گفت: آخه صبحش قرار گذاشتیم لولهکش بیاد.

یه روزنامهی آمریکایی گزارش داد که پزشکان شوروی موفق شدهاند
که دندان یک بیمار را از راه بینیاش بیرون بکشند. روز بعد همه از روزنامه
پرسیدند که چگونه امکانپذیره؟
روزنامه جواب داد: آنها مجبورند از راه بینی دندان بیمار رو بیرون بکشند،
چون در شوروی هیچکس حق ندارد دهانش را باز کند!

استالین حین شنا تو یه دریاچه، یهو غرق می شه. یه روستایی که
از اونجا رد میشده، سریع میپره تو آب و نجاتش می ده. استالین
خوشحال میشه و بهش میگه: تو الان استالین رو نجات دادی قهرمان!
چی میخوای بهت بدم؟
روستایی که تازه میفهمه کی رو نجات داده، با تضرع می گه: تو رو
خدا فقط به هیچکی نگو کی نجاتت داده!
تصـمیـم را نـه آن کسـی
که رأی می دهـد، بلکـه آن
کسی که آرا را می شمارد
می گیرد.
استالین


معلم ریاضی از دانش آموزی می پرسه:
2 ضرب در 2 چند می شه؟
شاگرد می گه: هر چی که استالین بگه.
و دانشآموز قبول می شه!
&&&&&
خبرنگاری از مردم شوروی می پرسه که چرا شوروی
آدم به ماه نمیفرسته؟
جواب می دن: چون میترسن دیگه نخواد برگرده!
&&&&&&

تو یه جلسه ی خصوصی از لنین پرسیدن: چه آیندهای
رو برای انقلاب کمونیستی پیشبینی میکنی؟
می گه: بالاخره در آینده میتونیم به مرحلهای برسیم که
همه چیز تو مغازههامون باشه، درست مثل دوران رهبر
قبلی!
اجنبی که فقط روس و بریتانیا نیست.
هر آن کس که برای غارت ایران
تفنگ خود را بر سر من و شما گرفته است
تا «آزادی» فراموشمان گردد،
اجنبی است!

یه شاگرد داشتم اسمش امیـرعباس بود، خیلی منو دوست داشت،
منم خیلی خاطرشو می خواستم. یه بار تـو کلاس تـاریـخ پنـجم گفت:
آقـا مگه «خان» رو برای احترام نمی گیم، چرا به چنگیز که این همه
ظلم کرده می گیم «چنگیزخان»؟
گفتم تو این دیار هر کی بیشتر ظلم کنه، بیشتـر احترامش می کنند
در عوض هر کسی که خدمت کنه، هر کسی دلسوز باشه، هر کسی
که بیش تـر به سـرنـوشت مـردم فکــر مـی کنـه، بیچاره ش می کننـد،
خونه نشینش می کننـد؛ اینـجا جهان سومه بابا!

ویکتـور هـوگـو شاعـر و نویسنـده ی فـرانسـوی پس از آنکه
در سال 1851 ناپلئون سوم اصـول جمهوری را زیر پا گذاشـت
و خود را امـپـراتـور نـامـیـد، بـه مـخالـفـت بـا او برخاست.
ناپلئون سـوم او را از فـرانـسه بـیـرون راند. زمانی کـه هوگو
داشت بـه تبعید می رفت، گفت: «وقتی به فرانسه برخواهم
گشت که حق بـه این کشور بازگشته باشد!»
او در شعری گفته است: «اگر تـبـعیدیـان بیش از هـزار تـن
هستند، من یکی از آنانم و اگـر از صـد تن تـجاوز نمی کنـنـد،
بـاز هـم ردای شـجاعت و حَمـیّـت را بـر خود می بندم، و اگـر
ده مـرد در تبعـیـدگاه بمانند، من دهمین آنها خواهم بود و اگر
جز یکی نماند، آن یکی منم!»

سیاست قرآن بر نیزه کردن، چهارده قرن است که کم و بیش
میان مسلمین رایج است. مخصوصا" هر وقت مقدس مآبان و
متظاهران زیاد می شوند و تظاهر به تقوا و زهد بازار پیدا می کند،
سیاست قرآن بر نیزه کردن ناکسان، رایج می شود.
هر وقت جاهل ها و نادان ها و بی خبرها، مظهر قدس و تقوا
شناخته شوند و مردم آنها را سمبُل مسلمانان عملی بدانند،
وسیله ی خوبی به دست «موذیان منفعت پرست» می افتد. این
موذیان همواره آنان را آلت مقاصد خویش قرار می دهند و از وجود
آنها سدی محکم جلوی افکار مصلحان واقعی می سازند. بسیار
دیده شده که مغرضان، حتی غیرمسلمانان مثلا" استعمار غرب و
اخیرا" استعمار شرق، با تحریک احساسات مسلمانان به تفرقه و
انشقاق میان مردمان می پردازند، و یا آنان را نسبت به یکدیگر
بدبین و خصمی می کنند. چقدر شرم آور است که مثلا" مسلمان
دلسوخته ای درصدد بیرون راندن نفوذ خارجی برآید و همان مردمی
که او می خواهد آنها را نجات دهد با نام دین و مذهب، در برابر او
بایستند!
آری اگر توده ی مردم جاهل و بی خبر باشند، دشمنان مردم، آنان
را به واسطه ی نادانی و بی خبری شان وادار به حمله به رهبران و
خیرخواهان خودشان می کنند. از پیامبر گرامی نقل کرده اند که گفته
است: «من از هجوم فقر و تنگدستی بر امت خود بیمناک نیستم.
آنچه از آن هراسانم «کج اندیشی » است. آنچه فقر فکری بر امتم
وارد می کند، فقر اقتصادی وارد نمی کند.»
از طرف دیگر، خود ما به عنوان اعضای جامعه ی اسلامی، باید
کوشش کنیم استنباط مان از قرآن درست باشد. زیرا قرآن آنگاه
راهنما و هادی ماست که آن را به درستی بفهمیم.
قرآن همیشه مسائل را به صورت کلّی و اصولی مطرح می کند،
ولی استنباط و تطبیق کلی بر جزئی، بسته به فهم و درک صحیح
ماست. مثلا" در قرآن آمده:
اگر دو گروه از مومنان کارزار کردند، آشتی دهید آنان را و اگر
یکی بر دیگری سرکشی و ستمگری کند، با آن که «ستمگر»
است نبرد کنید تا به سوی فرمان خدا برگردد.
قرآن اصول و کلیات را روشن می کند تا در هر عصری، باطلی
رو در روی حق قرار می گیرد، مردم با معیاری که قرآن در اختیار
آنان قرار داده است، عمل کنند. این دیگر وظیفه ی خود ماست
که طاغی را از غیر طاغی تشخیص دهیم. اگر واقعا" دست از
سرکشی برداشتند، بیذیریم و اگر دست نکشیدند و حیله کردند
و برای این که خود را از شکست برهانند تا فرصتی دوباره برای
حمله و ضربه زدن به دست بیاورند، حیله ی آنها را نقش بر آب
کرده و فریب نخوریم.
پس رشد عقلی و اجتماعی ضروری است تا توده ی مردم،
حق را از غیر حق تشخیص دهند، و خادم را از خائن، و دوست را
از دشمن باز شناسند. قرآن برای رشد و رسیدن مردم به بلوغ،
نازل شده است، نه اینکه صغیر بمانند و محتاج ولی و قیّم باشند!
در قرآن، ظلم و ظالم و عدل و حق آمده است اما باید دید،
مصداق آنها کدام است؛ اگر ظلمی را حق، و حقی را ظلم
تشخیص دهیم و بعد با تکیه بر همین کلیات که در کتاب خدا آمده
است، سَر عدالت و حق را بِبُریم؛ به دست خویشتن، آتش بر
خرمن خود زده ایم!

مسئله ی ضعف و انحطاط مسلمین و جهان اسلام پس از دوران
شکوفایی و شکوه اولیه ی اسلام و دور شدن از آن روزگاری که
کشورهای اسلامی و ملت های مسلمان در اوج قدرت و پیشرفت
بودند، همواره در معرض توجه اندیشمندان و متفکران اسلامی قرار
داشته است.
سید جمال الدین اسدآبادی و میرزای نائینی دو تن از بزرگان جهان
اسلام، هر دو علت و عامل اصلی این عقب ماندگی ها و بیچارگی ها
را سه چیز دانسته اند: استبداد حکومت های مرکزی، و استعمار دول
خارجی و نیز جهل مردمان زمان.
گرچه با تأمل بیشتر می توان دریافت که این سومی، خود سبب ساز
«فساد حکومتگران داخلی» و «دست درازی قدرت های خارجی» به
خان و مان و کیان مسلمین می باشد.
به عبارت دیگر اگر مردم کشوری، چه مسلمان و چه غیرمسلمان، از
حکومتی فاسد و دزدسالار و سرکوبگر رنج می برند، و یا کشور و مُلک
و مملکتشان زیر چکمه های بیگانگان لگدمال می شود؛ علت آن جهل
مردمان آن جامعه و رضا دادنشان به استبداد و استعمار می باشد.
اگرچه این «جهل و رضا»، با نظر به روح اسلام و دیگر ادیان توحیدی،
برای مسلمانان و یکتاپرستان، بسیار شنیع تر و فاجعه بار تر است!
در ریشه یابی «وضعیت کنونی جهان اسلام»، معلوم می شود که
دین اسلام به دلیل در بر داشتن عناصر اصلی هدایت و تکامل انسان؛
نمی تواند موجب عقب ماندگی جامعه ی مسلمانان گردد. اثبات این
امر، رجوع به کارنامه ی درخشان دوران تمدن اسلامی است، که مثال
زنده ی تاریخی است. پس اسلام به هیچ وجه باعث عقب ماندگی
مسلمانان نبوده است.
از این دیدگاه، اسلام مکتب حیات بخشی است که فراتر از
سلطه و سیطره ی بر منابع مادی، روشنای ذهن ها و فراخ نای
فضلیت و عدالت و عزت بشری را می طلبد: این مطلب جای تردید
نیست که مسلمین، دوران عظمت و افتخار اعجاب آوری را پشت سر
گذاشته، نه از آن جهت که در برهه ای از زمان حکمران جهان بوده و به
قول ادیب الممالک فراهانی «از پادشاهان باج و از دریا امواج گرفته اند»،
زیرا جهان، حکمرانان و فاتحان بسیاری به خود دیده است که چند
صباحی به زور خود را بر دیگران تحمیل کرده اند و طولی نکشیده که
مانند کف روی آب، محو و نابود شده اند بلکه از آن جهت که نهضت و
تحولی در پهنه ی گیتی به وجود آوردند و تمدنی عظیم و باشکوه بنا
کردند که چندین قرن ادامه یافت و مشعل دار بشر بود، اکنون نیز یکی
از حلقه های درخشان تمدن بشری به شمار می رود و تاریخ تمدن به
داشتن آن می بالد. مسلمانان چندین قرن در علوم و صنایع و فلسفه
و هنر و اخلاق و نظامات عالی اجتماعی، بر همه ی جهانیان تفوق
داشتند و دیگران از خرمن فیض آن ها توشه می گرفتند. تمدن عظیم و
حیرت انگیز اروپایی که چشم ها را خیره و عقل ها را حیران کرده است
و امروز نیز بر سراسر جهان سیطره دارد، به اقرار و اعتراف محققین
بی غرض غربی، بیش از هر چیز دیگر از تمدن باشکوه اسلامی مایه
گرفته است.
از این رو، علت عقب ماندگی و انحطاط جهان اسلام را باید در عوامل
دیگری جست و جو کرد. عواملی نظیر برداشت های ناصواب از مفاهیم
اعتقادی، استبداد داخلی و استعمار خارجی، دنیا پرستی و اختلافات و
فرقه گرایی و ...
یافتن راه اصلاح اوضاع حاضر جهان اسلام، بستگی زیادی به پیدا
کردن علل و موجبات عقب ماندگی ها دارد. وقتی که نظر دیگران ــ اعم
از مسلمان و غیر مسلمان ــ را بررسی کنیم، بر ما معلوم می شود که
آن چه سبب ساز عقب ماندگی و سقوط مسلمانان شده است، بی
گمان برداشت های ناصواب از مفاهیم اعتقادی و اخلاقی و اجتماعی
اسلام است که ذهنیت بیمارگونه ای را پدید آورده است، عوامل دیگر
همچون؛ استبداد داخلی و استعمار خارجی در همین بستر نامساعد
رشد کرده و مانع پیشرفت اسلام و ترقی مسلمانان گشته است.
مسائل فکری چون «سرنوشت و قضا و قدر»، «تاثیر معاد در ترقی
یا انحطاط جامعه»، «شفاعت»، «انتظار فرج»، «جعل و تحریف و وضع
حدیث»، «اختلافات شیعه و سنی»، «جمود و اجتهاد»، «فلسفه و
تصوف»، «ابتذال و دنیاپرستی روحانیت»، «فعالیت های تخریبی
اقلیت ها در جهان اسلام» و مسئله ی «استعمار غرب» و اکنون
«استعمار شرق»، از جمله موانع اصلی مسلمانان برای پیشرفت و
توسعه و داشتن یک زندگی شرافتمندانه و در خور انسان است.
کج فهمی هایی که مسلمانان نسبت به اصول و مفاهیم عقیدتی
خود داشته و از شناخت درست ناتوان مانده اند، و به جای دین متعالی،
دچار یک سلسله خرافات و دروغ ها شده اند؛ و حکومت های داخلی
و خارجی نیز برای سوار شدن به گرده ی توده ی مردم، نسبت به
ترویج این خرافات و بیهوده گویی ها و دروغ ها در این جوامع تلاش
فراوان کرده اند؛ مسلمانان را دچار تعصب و فرقه گرایی و تن آسایی
یا زندگی باری به هر جهت کرده، به قضا و قدر به مفهوم نادرست آن
مبتلا نموده، آنان را از تلاش برای بهبود زندگی و از نظارت بر احوال
حاکمان خود بازداشته، راه را برای تبدیل شدن این کشورها به تیول
قدرت های جهانی گشوده، و آنها را به بازار مصرف کالاهای مادی و
معنوی قدرت های اقتصادی غرب و شرق بدل نموده است.
به این دلایل است که امروز اکثر مسلمانان نه تنها در صنعت عقب
هستند، در علم نیز عقب هستند، در اخلاق نیز عقب هستند، در
انسانیت و معنویت نیز عقب هستند. چرا؟!
یا باید بگوییم: اسلام، یعنی همان حقیقت اسلام در مغز و روح این
ملت ها هست، ولی خاصیت اسلام این است که ملت ها را و جوامع
مسلمان را عقب می برد، و یا باید اعتراف کنیم که حقیقت اسلام به
صورت اصلی در مغز و روح ما موجود نیست بلکه این «حقیقت»، اغلب
در مغزهای ما به صورت مسخ شده موجود است، توحید ما توحید
مسخ شده است، نبوت ما نبوت مسخ شده است، ولایت و امامت ما
مسخ شده است، اعتقاد به قیامت ما کم و بیش همینطور. تمام
دستورهای اصولی اسلام در فکر ما همه تغییر شکل داده: در دین
صبر هست، زهد هست، تقوا هست، توکل هست؛ تمام اینها بدون
استثناء به صورت مسخ شده در ذهن ما درآمده اند. اسلام در ذهن
ما معکوس شده است! آیا این عجیب نیست که ما مقتدایانی مثل
اهل بیت پیامبر داشته باشیم، علی ابن ابی طالب داشته باشیم،
حسن ابن علی داشته باشیم، حسین ابن علی داشته باشیم،
امامان دیگر داشته باشیم، آنگاه به جای این که وجود این پیشوایان،
محرک ما و مشوق ما باشد به عمل، و به کار و تلاش و به در دست
گرفتن عنان زندگی؛ وسیله ی تخدیر ما و تنبلی ما و گریز ما از عمل
و کار شده باشد؟!
...
انسان آیینه ی انسان است، او را امیدوار می سازد و نیازمندی های
وی را رفع می کند. (علی)
افراد بشر را باید چنان بنگریم که گویی همه یکی هستند. (پاسکال)
بهترین سرزمین ها جایی است که تو را در پناه خود گیرد؛ تنگدست
و فقیر در میهن خود نیز غریب و بیگانه است. (علی)
میهنی که در آن به تو ظلم شود، ارزش و فایده ای ندارد. (لابرویر)
محصول و دسترنج آنان برای دهان های دیگران نیست، و باید از آن
خودشان باشد. (علی)
مردم را از همین نانی محروم می سازند که گندمش را خود کاشته اند!
(یک ادیب فرانسوی)

به گفته ی پاسکال و دیگران در باره ی یکسان بودن همه ی انسانها
که بنگریم می بینیم که تعالیم امام علی همه بر پایه ی همین احساس
مطلق نسبت به انسانیت واحد و وحدت نژاد بشری و لزوم همکاری و
تعاون بین فرزندان انسان پی ریزی شده است: «هر انسانی در خلقت
مانند تو است» و «انسان آیینه ی انسان است».

یکی از نویسندگان و ادبای فرانسه از ته دل فریاد برمی آورد و شرایط
و اوضاع ناگواری که ده ها نسل انسانی در آن به سر برده اند، را فاش
می کند و می گوید: «آنان رنج و زحمت شخم زنی و افشاندن بذر و
آبیاری و درو کردن را تحمل می کنند و سپس خود آنان از همین نانی
که تخمش را کاشته اند، محروم می گردند». همین فریاد و برخورد را
به نوع دیگر و در شکل مثبتی در شیوه ی علی وقتی که می خواهد
جامعه را به شکلی انسانی و دادگر در آورد، شاهدیم، تا اثری از
استثمار و محرومیت انسان، دیگر در آن وجود نداشته باشد.
امام در باره ی فرزندان آن جامعه سخن ارزشمندی را می فرماید
که خود سخن نشان می دهد تا چه حد از نظر ریشه و نتیجه،
عمیق تر و اساسی تر از گفته ی ادیب فرانسوی است: «محصول و
ثمره ی دسترنج آنان برای دهان های دیگران نیست.»

و اگر در باره ی معنی کلمه ی «وطن» تعمق کنیم و بخواهیم مفهوم
جدید آن را که در ادبیات نهضت روشنگری و ادبیات انقلاب کبیر فرانسه
آمده دریابیم، می بینیم که لابرویر آن را در جمله ی کوتاهی بیان
می کند که تاثیر آن در آثار همه ی نویسندگان و ادبای آن دوره و بعد از
آن به چشم می خورد: «میهن توأم با ستم، ارزشی ندارد». و نظیر
همین مفهوم در باره ی وطن، که در واقع اصلی از اصول تکوین میهن به
شمار می رود، از نظر علی ابن ابی طالب دور نمانده که فرموده است:
«تنگدست و بینوا در میهن خود هم، غریب و بیگانه است» و
«هیچ سرزمینی برای تو بهتر از سرزمین دیگر نیست و بهترین سرزمین ها
جایی است که تو را پذیرا باشد». یعنی بهترین سرزمین ها و وطن
حقیقی تو جایی است که تو در آن آرامش داشته باشی و مورد محرومیت
و ظلم قرار نگیری.
فیلون، حکیم یونانی اسکندرانی که در قرن اول میلادی می زیست
نقل می کند که کالیگولا ــ امپراتور خونخوار روم ــ می گفت همان طور
که چوپان بر گوسفندان خود برتری دارد، رهبران نیز بر ملت های خود
برتری دارند؛ و بعد هم از استدلال خود نتیجه گرفته که رهبران و حکام،
نظیر خدایان و رعایا، نظیر چهارپایان می باشند!
گرسیوس، از سیاست مداران و مورخین هلندی که در زمان لویی
سیزدهم در پاریس به سر می برد و در سال 1625 کتابی به نام «حق
جنگ و صلح» نوشته است قبول نداشته که قدرت رؤسا، برای آسایش
مرئوسین ایجاد شده است؛ برای اثبات نظریه ی خود وضعیت غلامان
را شاهد آورده و نشان می دهد که بندگان برای راحتی اربابان هستند،
نه اربابان برای راحتی بندگان!
توماس هابز نیز همین نظر را دارد: نوع بشر از گلّه هایی چند تشکیل
شده که هر یک برای خود صاحبی دارند که آنها را برای خورده شدن
پرورش می دهد!
ژان ژاک روسو در کتابش به نام «قرارداد اجتماعی» چنین حقی را
«حق زور» می خواند و به استدلال سخیف و بلکه جنایت بارانه ی
گرسیوس و هابز چنین پاسخ می دهد:
می گویند تمام قدرت ها از طرف خداوند است و تمام زورمندان را او
فرستاده است. ولی این دلیل نمی شود که برای رفع زورمندان اقدام
نکنیم! تمام بیماری ها نیز از طرف خداست، ولی این مانع نمی شود
که از آوردن طبیب خودداری کنیم! دزدی در گوشه ای از شهر به من
حمله می کند؛ آیا باید در مقابل زور تسلیم شده و با رغبت، کیسه ی
پولم را به او تقدیم کنم؟! و ضمنا" تکلیف من در مقابل قدرت دزد یعنی
تفنگ او چیست؛ و چگونه از خود در برابر زیاده خواهی او دفاع کنم؟!

اساس نظریه ی فلسفی هابز در حقوق سیاسی این است که رهبر،
تجسم دهنده ی شخص مردم است و هر کاری که بکند مثل این است
که خود مردم کرده اند. او مدعی است که آزادی فرد با قدرت نامحدود
حکمران منافات ندارد، و می گوید: نباید پنداشت که آزادی فرد در دفاع
از خود، قدرت حکمران را بر جان و مال کسان از میان می برد یا از آن
می کاهد، چون هیچ کار حکمران با مردم نمی تواند ستمگری خوانده
شود و هر چه بکند عین عدالت است، زیرا رهبر تجسم دهنده ی
شخص مردم است. کاری که او کند مثل آن است که خود مردم کرده اند.
حقی نیست که او نداشته باشد و حدی که بر قدرت او هست از آن
لحاظ است که او بنده ی خداست و باید قوانین طبیعت را محترم شمارد.
ممکن است و اغلب پیش می آید که حکمران فردی را تباه کند، اما
نمی توان گفت به او ستم کرده است. در مورد حکمرانی که مردم را
بی گناه به هلاکت می رساند نیز حکم همان است، زیرا هر چند عمل
او خلاف قانون طبیعت و خلاف انصاف است، به آنان ستم نشده، بلکه
به خداوند ستم شده است؛ و رهبر فقط به خدا پاسخگوست!

چنانکه ملاحظه می کنید، در این فلسفه ها مسئولیت در مقابل خدا
موجب سلب مسئولیت در مقابل مردم فرض شده است. مکلف و موظف
بودن در برابر خداوند کافی دانسته شده است برای اینکه مردم هیچ
حقی نداشته باشند. عدالت همان است که رهبر انجام می دهد و ظلم
برای او مفهوم و معنی ندارد! به عبارت دیگر آنچه در این فلسفه ها دیده
نمی شود این است که: اعتقاد و ایمان به خداوند، خود پشتوانه ی
عدالت و حقوق مردم تلقی می شود. حقیقت این است که ایمان
به خداوند از طرفی زیربنای اندیشه ی عدالت و حقوق ذاتی مردم است
و تنها با اصل قبول وجود خداوند است که می توان وجود حقوق ذاتی و
عدالت واقعی را به عنوان دو حقیقت مستقل از فرضیه ها و قراردادها
پذیرفت، و از طرف دیگر همین قبول وجود خداوند و ایمان به اوست که
بهترین ضامن اجرای حقوق دیگران و عدالت ورزیدن با مردم است.

امام علی در خطبه ی 214 می گوید: هیچ کس، هر چند با سابقه ی
درخشان در راه حق و خدمت به دین، در مقامی بالاتر از همکاری و کمک
به او در ادای وظایف حکمرانی اش نیست؛ و هیچ کس هم، هر اندازه که
از نظر مردم کوچک باشد و چشم ها او را خرد ببینند، در مقامی پایین تر
از همکاری و کمک رساندن و کمک گرفتن از حاکم نیست.
و باز می فرماید: آن سان که با جباران و ستمگران سخن می گویند،
با من سخن مگویید؛ القاب پرطنطنه برایم به کار نبرید؛ ملاحظه کاری ها
و موافقت های مصلحتی که در برابر مستبدان اظهار می دارند، در برابر
من اظهار مدارید؛ با من به سبک سازشکاری معاشرت نکنید؛ گمان نبرید
که اگر به حق سخنی به من گفته شود بر من سنگین می آید و یا از
کسی بخواهم مرا تجلیل و تعظیم کند، که هر کس شنیدن حق یا
عرضه شدن عدالت بر او ناخوش و سنگین آید، عمل به حق و
عدالت بر او سنگین تر است؛ پس از سخن حق یا گفتن نظر عادلانه
خودداری نکنید.
احتیاجات بشر در آب و نان و جامه و خانه خلاصه نمی شود. یک اسب
یا کبوتر را می توان با سیر نگه داشتن و فراهم کردن وسیله ی آسایش
تن راضی نگه داشت، ولی برای جلب رضایت انسان، عوامل روانی به
همان اندازه می تواند موثر باشد که عوامل جسمانی.
حکومت ها ممکن است از نظر تامین حوائج مادی مردم یکسان عمل
کنند، در عین حال از نظر کسب رضایت عمومی یکسان نتیجه نگیرند،
بدان جهت که بعضی، حوائج روانی اجتماع را نیز برمی آورند و بسیاری
دیگر، نه!

یک از چیزهایی که رضایت عموم بدان بستگی دارد این است که
حکومت با چه دیده ای به توده ی مردم و به «خودش» نگاه می کند؛
با این چشم که آنان برده و مملوک اند و خود، مالک و ارباب و صاحب
اختیار است؟! و یا با این چشم که مردم صاحب حق اند و حکومت،
تنها وکیل و امین و نماینده ی آنان است؟!
در حالت اول هر خدمتی که انجام دهد، از نوع تیماری است که
مالک یک حیوان برای حیوان خویش انجام می دهد، و در صورت دوم
از نوع خدمتی است که یک نماینده ی امین و صالح برای موکلانش
انجام می دهد. اعتراف حکومت به حقوق واقعی مردم و احتراز از هر
نوع عملی که مشعر بر نفی حق حاکمیت آنها باشد، از شرایط
اولیه ی جلب رضا و اطمینان آنان است.

در قرون وسطی در اروپا روحانیون و برخی فیلسوفان، نوعی پیوند
ساختگی و دروغین میان اعتقاد به خدا از یک طرف و سلب حقوق
سیاسی و تثبیت حکومت های استبدادی از طرف دیگر برقرار کردند؛
طبعا" نوعی ارتباط مثبت بین دموکراسی و حکومت مردم بر مردم و
بی خدایی، به وجود آمد. یعنی انسان های خسته از ظلم و جور
کلیسای تایید شده ی شاهان، و شاهان تایید شده ی کلیسا به این
نتیجه رسیدند که یا باید خدا را بپذیرند و حق حکومت را از طرف او
تفویض شده به افراد معینی که هیچ نوع امتیاز روشنی ندارند تلقی
کنند، و یا خدا را نفی کنند تا بتوانند خود را ذی حق بدانند.
از نظر روان شناسی مذهبی، یکی از موجبات بی ایمانی عامه ی
مردم و بدبینی آنها به روحانیون، این است که اولیای مذهب میان
مذهب و یک نیاز طبیعی تضاد برقرار کردند. یعنی در برابر این اندیشه
که «حق حاکمیت از مردم است»، این فکر را تبلیغ می کردند که
مردم در زمینه ی حکومت فقط تکلیف و وظیفه دارند، نه حق!
همین کافی بود که تشنگان آزادی و دموکراسی را بر ضد مذهب و
دین و حتی خدا بشوراند! البته این مسئله فقط در اروپا نبوده، بلکه در
شرق عالم نیز نمونه های زیادی دارد؛ مثلا" در ایران عصر ساسانی،
همدستی روحانیون زردشتی با شاهان و تبعیض و فساد و بی عدالتی
ناشی از این اتحاد شوم در جامعه ی آن دوران، سبب زدگی و بیزاری
مردم از دین و آیین هم شد. همچنان که در تاریخ معاصر و در سالیان
اخیر نیز!

اما آموزه های دینی ما در این باره چه می گوید؟ در خطبه ی 214
نهج البلاغه امام علی می گوید: خداوند برای من به موجب این که
ولی امر و حکمران شما هستم حقی بر شما قرار داده است و برای
شما نیز بر من، همان اندازه حق است که از من بر شما. همانا حق
برای گفتن، وسیع ترین میدان ها و برای عمل کردن و انصاف دادن،
تنگ ترین میدان ها است. حق به سود کسی جریان نمی یابد مگر
آنکه به زیان او نیز جاری می گردد و حقی از دیگران بر عهده اش
ثابت می شود، و به زیان کسی جاری نمی شود و کسی را متعهد
نمی کند مگر اینکه به سود او نیز جاری می گردد و دیگران را در باره ی
او متعهد می کند.
چنانکه ملاحظه می کنید در این بیان، همه ی سخن از خداست و
حق و عدالت و تکلیف و وظیفه؛ اما نه به این شکل که خداوند به
بعضی از افراد مردم فقط حق اعطا فرموده است و آنها را تنها در برابر
خود مسئول قرار داده باشد و برخی دیگر را از حقوق محروم کرده، آنان
را در مقابل خودش و صاحبان حقوق، فقط مسئول قرار داده باشد و در
نتیجه عدالت و ظلم را در میان حاکم و محکوم و زمامدار و مردم، بی
معنی و بی مفهوم گردانده باشد!
اگر میخواهید روز خود را زودتر شروع کنید، بهتر است به سراوان
بروید، چرا که شرقی ترین نقطه ی ایران در این شهرستان قرار دارد
و به همین دلیل هر روز صبح خورشید در ایران از سراوان می دمد!

شهرستان سراوان دارای طبیعتی دل انگیز و مصفّاست. دشتی در
کنار کوهستان و نخلستان های فراوان چهـره ای زیبا به سراوان داده
است.
نوجوانان خونگرم «بم پشت» در زمین بازی، با تـوپ و خاک سرگـرم شده انـد
تا ساعتی هم که شده از فقر و بی آبی و بازی های پلید انسان های حریص و
تنگ نظری که زندگی را برای خود و مرگ را برای آنان می خواهند، فارغ باشند!

حکومت از نظر علی ابن ابی طالب دری نیست که حاکم آن را بر روی
ثروت ها و بیت المال بگشاید و به حد اشباع از آن بردارد و سپس آن را
میان قوم و خویش ها، نزدیکان و یاران خود تقسیم نماید! بلکه حکومت
دری است که حاکم آن را برای برپایی عدالت میان مردم می گشاید که
مساوات را در بهترین شکل ممکن، بین مردم برپا دارد، هر کسی را به
اندازه ی کوشش و کارش پاداش دهد و تا آنجا که امکان دارد از احتکار و
استثمار جلوگیری کند و همیشه و در همه حال حق و عدالت را در نظر
داشته باشد، اگر چه این امر به کشته شدن حاکم به دست تبهکاران
منتهی گردد. حاکم باید دل ها و خردها را به نیکی سوق دهد و باید این
نیکی در اخلاق و راه و روش او، اصـول و قـواعـد ثـابتـی داشتـه باشد؛ و
علی پس از تصدی خلافت، به یکی از کارکنانش چنین نوشت:
«امــا بعد! بهـره ی تو از حکومـت، مــالی نباشد که استفاده کنی و
خشمی نباشد که ــ آن را با انتقام گرفتن ــ فرونشانی، بلکه باید نصیب
تو، از بین بردن باطل و زنده نمودن حق باشد».

حکومت از نظر علی، گرفتن داد توده از گروه ستمگر و تجاوزکار است،
زیرا که «دست خدا با جماعت است». حکومت با دوستی و رفاقت،
و خویشی و نزدیکی پابرجا نمی شود، و علی از این منطق، در فهم
خلافت، تعجب می کند و سخنی کوتاه، رسا، ساده و عمیق دارد که
گویی جرقه ی عقل و ندای روح است: «شگفتا! آیا خلافت و حکومت
به رفاقت و قرابت بستگی دارد؟!»

خزانه های بغداد، پایتخت «عباسی» از ثروت های زمین پر و سرریز
گشت؛ لیکن این اموال مانند دیگر امتیازات تنها نصیب خلفا و فرزندان
آنان و وزیران می شد و یا آنانی که مورد خشم و غضب قرار نگرفته
بودند؛ اما توده ی مردم که در میان آنها افراد شایسته، با استعداد و
پشتکار بالا فراوان بودند و افرادی که تملق گویی نمی کردند و پیشانی
به آستان ولی امر مسلمین جهان نمی سایند، در فقر و تنگدستی به
سر می بردند. برخی هیچ نداشتند و دیگران به حد کفاف نمی رسیدند.
بدین سان دو طبقه ی اجتماعی با شکافی عمیق شکل گرفت:
طبقه ی مرفهین که از آسایش افراطی برخوردار بودند و طبقه ی
تهیدستان که با مرگ و نیستی دست و پنجه نرم می کردند. در میان
این دو طبقه نیز گروهی آسیب پذیر با وضعیتی مناسب قرار داشت
ولی همواره بیم آن می رفت که آنان نیز در طبقه ی تهیدستان سقوط
کنند.
دارایی های حکومت، خرج قصرهای خلفا و امیران و خوشگذرانی
آنان و افراد حامی حکومت می شد و اینان در خانه های خود بی پروا
بر چاکران و کنیزان و خواجگان خود بذل و بخشش می کردند. خلفا و
امیران و دیوانسالاران، طبقه ی اول از حیث رفاه در جامعه ی عباسی
بودند و پس از آنان، بازاریان قرار داشتند که در ناز و نعمت به سر
می بردند. اما مردم عادی در فلاکت و ویرانی و بین مرگ و زندگی
دست و پا می زدند. بغداد میان کوخ های ویران و محقر و قصرهای
عظیم و افراشته را با هم جمع کرده بود و آسمانش نعمت و نقمت
را در کنار هم داشت. یکی از شاعران آن دوران در باره ی این شهر
چنین سروده است: «بغداد، برازنده ی ثروتمندان است نه کسی که
در فقر و تنگدستی شب را به صبح می رساند.» و یکی از مرفهین
بغدادی سروده است: آیا هنگام پیمایش طول و عرض زمین به دیاری
برخورده ای که مانند بغداد، بهشت روی زمین باشد؟! زندگی در آن
باصفا و درختانش سرسبز است، در غیر آن نه صفایی وجود دارد و نه
طراوت و شادابی. عمرها در آن بلند می گردد و غذایش گوارا است.
بر اینکه بغداد در عهد عباسی و حتی همیشه؛ بهشت روی زمین
و دنیای نعمت ها و آسایش باشد و یا زندگی در آن، آسان و درختان،
سرسبز و غذا، لذیذ و عمرها، بلند باشد؛ اعتراضی وارد نیست. در
حقیقت انسان همیشه برای آسایش بیشتر تلاش می کرده و همه ی
این نعمت ها حق اوست؛ لیکن چگونه می توان این گونه زیست، در
حالی که میلیون ها نفر گرسنه و برهنه و آواره اند و می میرند؛ در
حالی که از بغداد و زیبایی هایش ــ که عمری برای آبادانی اش جزیه
و خراج پرداخته اند ــ بهره ای نبرده اند؟!
زندگی مرفه بر ثروتمندان بغدادی ناپسند نبود، به شرط آن که
ابوالعتاهیه از زبان صدها هزار نفر خطاب به خلیفه ی عباسی چنین
نمی سرود:
چه کسی از جانب من پندهایی پیاپی به خلیفه می رساند؟
من قیمت ها و هزینه ها را بر رعیت گران و سخت دیدم.
و شغل ها را اندک و نیازها و احتیاجات را گسترده یافتم.
و ناملایمات روزگار را در رفت و آمد یافتم.
و یتیمان و بیوه ها را در خانه هایی تهی دیدم.
که امیدوارانه آهنگ تو می کنند.
از سختی های زندگی با صداهایی گرفته، فریادزنان شکایت
می کنند.
امید به عطاهای تو دارند تا پس از عمری سختی، رنگ عافیت
را ببینند.
زنان بچه داری که روز و شب می گذرانند با شکم هایی که به
کمر چسبیده است.
چه کسی به فریاد شکم های گرسنه و بدن های برهنه می رسد.
به قدر کفایت از اخبار رعیت برای تو بازگو کردم.
پیش از آنکه خلافت به علی ابن ابی طالب برسد، در شرف تغییر
شکل به نظام سلطنت اموی بود. حاکمان عادت کرده بودند که به
حقوق ملت چنان نظر کنند که گویا چگونگی آن منوط به اراده ی
والیان و زمامداران است! و هر نیک و بدی را که اینان بخواهند، باید
مطابق دلخواهشان اجرا شود! و در واقع توده های محروم و بینوا، از
نظر این گروه چیزی نبودند مگر پشت های عریانی که در انتظار
تازیانه اند و یا باید بارهای ایشان را حمل کنند.

و علاوه بر این باید گفت که خلافت عثمان فرصت و امکان داد که
این والیان و فرمانداران ــ که بیشترشان هم از بنی امیه و یا یاران و
همفکران ایشان بودند ــ در سراسر قلمرو خلافت، به کار و کوشش
بپردازند تا پایه های سلطنت اموی را پی ریزی کنند: پول و رشوه ها،
شب نشینی ها و معامله ها، آزادگذاشتن دست های متنفذان در
جان و مال و مقدرات عمومی، خریدن سربازان جنگجو، نزدیک ساختن
کسانی که امید یاری از آنها دارند و دور کردن کسانی که احتمال
یاریشان را نمی دهند، از جمله ی این اقدامات بود.

بنی امیه که به شهادت تاریخ در دوران اسلامشان هم بر شیوه ی
جاهلی خود باقی بودند، اکثریت بزرگان را به ذلت و خواری کشاندند،
مگر کسانی که برای احتکار و استثمار و حکومت آنان میدان را باز
کردند و کلید بیت المال و قدرت حکومت را در دست آنان قرار داده و
ملت را هم، به ضمیمه ی چیزهایی که تقدیم می نمودند، دودستی
به آنان تقدیم داشتند تا بندگان و بردگان آنان شوند.
در اینجا بود که ملت نیز به دو گروه تقسیم شد؛ گروهی که خیرخواه
همگان و هوادار پیروزی فرمانروای عادلی بود که بیت المال را در اختیار
احفاد بنی امیه نگذارد؛ و گروهی که از حق برگشته، در کمین نشسته
و منتظر فرصت بودند تا اگر سلطنت طلبان قیام کردند با آنها کنار بیایند
و اگر به اندازه ی آزشان سودمند گردید، از آنها پشتیبانی کنند و گرنه از
نو وارد مذاکره و معامله شوند و سهمی بیشتر بگیرند تا اعلام همکاری
کنند.

خلافت به علی رسید در حالی که اوضاع چنین، و کارها بر این
منوال بود و مردم هم می بایست یکی از دو راه را انتخاب کنند:
یا در راه پشتیبانی از خلافت و پیروزی امام ــ که عدالت و طرفداری
او از توده را می دانستند ــ به پیشواز مرگ بروند و یا از سلطنت
خاندان بنی امیه پشتیبانی کنند که هدفی جز بازگرداندن افتخارات
دوران جاهلیت نداشتند؛ که البته این کار راه پر خطری بود و بدبختی
برای ملت به بار می آورد و خون ها ریخته می شد.
اما هیئت حاکمه و زمامداران؛ آنها به خاطر مسئولیت ها و وظایفی
که در قبال جامعه دارند، خدمتگزار مردم هستند، نه عزیزان و سروران
طاغی و یاغی، و نه دزدان حرفه ای!
در سیره ی پیامبر آمده که به او گزارش دادند که یکی از فرمانداران
هدیه ای را پذیرفته است. پیامبر حقیقت موضوع را تحقیق کرد و آنگاه
ثابت شد گزارش مطابق با واقع بوده است. خشمناک شد و فرماندار
را احضار نمود.
پیامبر از وی پرسید: چگونه چیزی را که حق نداشتی و سـزاوار تو
نبود، گرفتـه ای؟! وی با کمـال اعتـذار گفت: پیامبر خدا، آن یک هدیه
بود!
در جواب پیامبـر، عظمـت ادراک وی از چگونگـی آغاز رشوه خواری
و شیوع آن بین حاکم و محکوم، ملت و زمامدار، هویداست. پیامبر در
پاسخ او به شکل سوال چنین فرمود: آیا دیده اید که یکی از شما در
منزل خود بنشیند و کاری انجام ندهد و مردم بی دلیل برای او هدیه
بفرستند؟ ... و سپس دستور داد که «هدیه» را به بیت المال واگذار
کند و بلافاصله هم او را از کار برکنار ساخت!
«علی» حقیقت بزرگی را که عامل اصلی پیدایش اختلاف طبقاتی
و تکوین جامعه ی طبقاتی است، به خوبی درک کرد و آن را در آن
دوران دور، در قالب این کلمات کوتاه و مختصر ریخت:
«هیچ فقیـری گرسنه نمانـده، مگر در سایه ی
آنکه ثروتمندی از حق او بهره مند گشته است»!
این حقیقت بزرگی است که امروزه رژیم های عدالت پیشه، اساس
روابط و پیوندهای مادی بین مردم را بر پایه ی آن استوار می سازند؛ و
علی بن ابی طالب در بیش از ده قرن پیش، آن را به خوبی دریافت و تا
آنجا که امکانات به او اجازه می داد اصول و قواعد آن را در عهدنامه ها
و وصیت های خود تشریح کرد و استوار ساخت.

یکی از نویسندگان لبنانی نقل می کرد؛ در یکی از کشورهای اروپایی
که حکومتش در رهایی انسان از فقر و نیازمندی و بدبختی های ناشی
از آن، می کوشید، روزی به وزیر فرهنگ آن کشور گفتم: ما مسلمانان
بیش از هزار سال پیش، حقیقت و ماهیت جامعه ی طبقاتی را که شما
امروز در راه فهمیدن چگونگی آن کار می کنید، فهمیده ایم!
وزیر اروپایی به من گفت: چطور آن را فهمیده اید؟
گفتم: بیش از ده قرن پیش علی بن ابی طالب گفته است:
«من هیچ نعمت فراوانی را ندیدم مگر آنکه در کنار
آن حقی ضایع و پایمال شده است»!
وزیر اروپایی به من گفت: پس ما بر شما برتری و فضیلت داریم!
گفتم: چرا؟ و چگونه؟
گفت: برای این که مردی از شما این حقیقت را ده قرن پیش کشف
کرده ولی شما هنوز در یک وضع اجتماعی آمیخته به ظلم هستید، در
صورتی که ما آن را پیش از شما به مرحله ی عمل درآورده ایم، پس در
واقع شما در این موضوع بیش از هزار سال از ما عقب تر هستید!

ما مسلمانـان، می توانیـم فلسفـه ی اجتمـاع از نظر «علی» را در 9
عبارت تلخیص و بیان کنیم که طرز تفکر وی در باره ی وضع جامعه از نظر
ثروت و فقر، و از جهت اختلافات طبقاتی، بر آنها استوار است و قانون و
دستور او هم، در راه رفع نیازمندی از همگان و اجرای مساوات در حقوق
و وظایف در بین توده ی مردم بر پایه ی آن ها قرار دارد:
1. از احتکار جلوگیری کن؛
2. هیچ فقیری گرسنه نمانده مگر به آن سبب که ثروتمندی از حق او
بهره مند گشته است؛
3. هیچ نعمت فراوانی را ندیدم مگر آنکه در کنار آن حقی پایمال شده
است؛
4. باید سعی تو در آبادانی زمین، بیش تر از فکر جمع نمودن مالیات
باشد؛
5. من صحیح نمی دانم کسی را به کاری مجبور سازم که آن را دوست
ندارد؛
6. دل های آنان در بهشت و بدنشان در حال «کار» کردن است؛
7. نهر، متعلق به کسی است که در آن کار کرده، نه کسی که از شرکت
در حفر و تعمیر آن دوری جسته است؛
8. کار و رنج هر کسی را در حساب او منظور بدار، و زحمت و کوشش او
را به دیگری نسبت مده؛
9. از انحصارطلبی و استثمار آن چه که همه ی مردم در آن مساوی اند،
بپرهیز.

جی ــ بیست یا گروه بیست؛ 20 اقتصاد بزرگ جهان هستند که در
مجمـوع %85 کل اقتصـاد جهانـی و 2/3 جمعیت جهان را در بر دارد.
وزرای اقتصـاد و روسـای بانک های مـرکـزی این 20 عضو در باره ی
اقتصـاد، بـحران های محیط زیستـی و گاهی جنگ بین دیگر کشورها
و هر موضـوع دیگـری که گمـان بـرود شـاخص های اقتصـادی جهان را
تحت تأثیر قـرار می دهد، با هم صحبـت و هماهنگـی می کنند. مثلا"
در مارس 2020 قرار شد سران این گروه برای مقابله با شیوع «کرونا»
بیش از 5000 میلیارد دلار به اقتصاد جهانی کمک کنند.

از ایـرادات وارده به گروه بیـست این است که بـدون نظـرخواهـی از
نزدیـک به 170 کشـور دیگـر جهـان، که 1/3 بقیـه ی جمعیت جهـان را
شامـل می شونـد، در بـاره ی مـوضـوعات مهـم جهانـی تصمیم گیری
می کنند.
اعضای گروه بیست عبارت اند از: ایـالات متـحده ی آمـریکا، کانادا،
اتحادیه ی اروپا، آلمان، بریتانیا، فرانسه، ایتالیا، چین و ژاپن، روسیه،
اندونـزی، استرالیـا، مکـزیک، برزیل، آرژانتیـن، آفریقای جنوبـی، هند،
کره ی جنوبی، ترکیه و عربستان.

ایران و آسیای جنوب غربی؛ از حساس ترین مناطق جهان
همان طور که دیده می شود، سه کشور با اکثریت مسلمان، یعنی
اندونزی، عربستان و ترکیه نیز در این گروه قرار دارند و نیز از منطقه ی
ما دو کشور ترکیـه و عربستان جزء بیست کشور اقتصادی بزرگ جهان
محسوب می شوند و در گروه بیست جا خوش کرده انـد. در حالی که
ایران که روزگاری از قوی ترین اقتصادهای منطقه بود به دلیل مناسبات
نادرست در روابط بین الملل و سیاست های غیرسازنـده اش در داخل
و خارج از کشور، امروزه از منزوی ترین و محروم ترین کشورهای منطقه
و جهـان بـه حسـاب می آیـد و در محاسبـات جهانـی نـادیـده انگاشتـه
می شود!
|
|