|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
زندگی ذرّه ی کاهی است
که کوهش کردیم
زندگی نام نکویی است
که خارش کردیم
زندگی نیست به جز نم نم باران بهار
زندگی نیست به جز دیدن یار
زندگی نیست به جز عشق
به جز حرف محبت به كسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی كرده بسی
زندگی تجربه ی تلخ فراوان دارد
دو سه تا كوچه و پس كوچه و
اندازه ی یك عمر بیابان دارد!
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم ؟!


گشت غمناک
دل و جان عقاب
چو از او دور شد
ایام شباب
باید از هستـی دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد

به چشم
خلق
عزیز
جهان
شود
حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک

صبح امروز کسی گفت به من
تو چقدر تنهایی!
گفتمش در پاسخ
تو چقدر حساسی!
تن من گر تنهاست
دل من با دلهاست
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و
دعاشان گویم

زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟
بیداری شکفته، پس از شوکران مرگ
زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟
زیـرِ درفـشِ صاعقـه و تیشـه ی تگرگ
زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟
عـریانـی و رهایـی و تصـویـرِ بار و برگ

بیت زیر با چه کلماتی کامل می گردد؟
از گـفتـه ی نـاکــرده و بـیهـوده چه ...
کردار نکو کن که نه سودی است ز ...
نالی، حاصل حاصل، غم ها
نالی، گفتار حاصل، گفتار
یـاری اندر کس نمی بـیـنـم یـاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمـد دوستـداران را چه شد؟
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیـراز مـا از اصفهان بـه

«مثـل»ها سخن رایج و موزونی هستند که علاوه بر
این که بیان گـر صفـات روحی و عـادات و رسوم و طرز
تفکر یک ملت هستند، بخش مهمـی از زبان آن مردم
نیز می باشند.
در این جا برای مطالعـه ی بیشتر چنـد مثل شیرین
پارسی را آورده ام:
پالان ترمه،خر را آدم نمی کند.
از گرسنگی مردن،به که نان فرومایگان خوردن!
از سستی آدمیزاد است که گرگ آدمیخوار می شود.
از دیو، مهربانی نیاید!
از روباه پرسیدند:کو شاهدت؟گفت:دُمبم!
از ده ویران که سِتانَد خراج؟
از دولتِ سرِ گندم،تلخه هم آب می خورد.
دست خدا با جماعت است.
دست تنگی بدتر از دلتنگی است.
دست دست را می شوید،دست هم بـرمی گردد رو را
می شوید.
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی.
کم گوی و گزیده گوی چون درّ.
کنگر خورده و لنگر انداخته.
کم شود قیمت کالا چو فراوان گردد.
ما را بهشت، صحبتِ یارانِ همدم است.
چو کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است؟
ما را هم از این نمد کلاهی است.
مار بد زخم ار زند بر جان زند/ یار بد بر جان و بر ایمان
زند.
زدی ضربتی، ضربتی نوش کن.
هر چه کند،همّت مردان کند.
مرد باید که در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیا باشد.
هر چه نپاید،دلبستگی را نشاید.
هر چه می خواهد خدا،آن می شود.
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد/یاری که تحمّل نکند،یار
نباشد
هر که نخوانَد چه داند و هر که نداند چه تواند؟
هر که نا آزموده را کار فرماید،ندامت برد.
اگر چراغ بمیرد،صبا چه غم دارد؟
شنیدن کی بود مانند دیدن
شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند/
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم/
کارد دسته ی خودش را نمی بُرد/
کی کاشت،کی درو کرد؟
کارگر پای کار شناخته می شود/
کار جوهر مرد را زیاد می کند/
پول پیش آدم پولدار می رود/
روی زیبا مرهم دلهای خسته است/
مردم به رویِ باز جایی می روند،نه به درِ باز /
انگور رسیده نصیب شغال می شود/
جایی که عقاب پر بریزد/ از پشّه ی لاغری چه خیزد؟
با بزرگ و کوچک مزاح نباید کرد که بزرگ کینه ور گردد و
کودک دلیر شود
اگر خلق را بفریبی،خالق را نتوانی فریفت

درویـشی را دیدم سر بـر آستـان کعبه همی مالیـد و
می گفت یا غفور و یا رحیم،تو دانی که از ظُلوم جُهـول
چه آیـد.
عـذر تـقـصـیـر خدمـت آوردم
که ندارم به طاعت اِستظهار
عـاصـیـان از گـنـاه توبه کنند
عـارفـان از عبـادت استـغـفار
ظلوم : بسیار ستمکار
جهول : بسیار نادان
استظهار : تکیه و پشت گرمی
یکی از بزرگان،پارسایی را گفت چه گویی در حق فلان
عابد که دیگران در وی به طعنه سخن ها گفته اند؟
گفت بر ظاهـرش عـیـب نمی بینم و در باطنش غیب
نمـی دانـم.
هـر کـه را جامـه پـارسـا بیـنی
پــارسـا دان و نـیـک مـرد انـگـار
ور ندانی که در نهانش چیست
مـحتـسب را درون خانه چه کار
سعدی
کسی مژده پیش انـوشیروان آورد کـه شنیـدم فـلان
دشمـن تـو را، خدای عَـزّ وَ جَلّ برداشـت. گـفـت هیـچ
شنیدی که مرا بگذاشت؟
اگر بِمرد عدو،جای شادمانی نیست
که زنـدگـانی مـا نیز جاودانی نیست
سعدی


بخوان به نام گل سرخ،
در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه ی خونین، دوباره برگردند
با هر نگاه
بر آسمان این خاک هزار بوسه می زنم
نفسم را از رود سپید و آسمان خزر و
خلیج همیشگی فارس می گیرم
من نگاهم از تنب بزرگ و کوچک و ابوموسی
نور می گیرد
من عشقم را در کوه گواتر، در سرخس و خرمشهر
به زبان مادری فریاد خواهم زد!
*
تفنگم در دست و سرودم بر لب،
همه ی ایران را می بوسم
من خورشید هزار پاره ی عشق را
بر خاک وطن می آویزم ...
*
ای وارثان پاکی!
من آخرین نگاهم
بر آسمان آبی این خاک
و خلیج همیشگی فارس...فارس...فارس
خواهد بود...
آخرین برگ سفرنامه ی باران،
این است
که زمین چرکین است!
صد واژه ی منقلب بر لبانت
جوشید و شعری نگفتی
مبهوت و حیران نشستی
یا گر سرودی سرودی،
از هیبت محتسب، واژگان را
در دل به هفت آب شستی
صد کاروان شوق، صد دجله نفرت
در سینه ات بود، اما نهفتی...
|
|