ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 

  با استفاده از مقوا، چوب، کاغذهای رنگی و چسب، می توانید

مدلی از آرامگاه استاد سخن، سعدی درست کنید.

 


برچسب‌ها: کاردستی, آرامگاه سعدی, استاد سخن سعدی, معما و سرگرمی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰ساعت 10:35  توسط بهمن طالبی  | 

 

سعدیــــا مــــرد نکونـــام نمیــــرد هرگـز

 

              مرده آن است که نامش به نکویی نبرند

 

 

   بیت بالا چند جمله است؟

 


برچسب‌ها: ادبیات فارسی, استاد سخن سعدی, تعداد جمله
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۱ تیر ۱۳۹۹ساعت 13:46  توسط بهمن طالبی  | 

 

                                          سعدی

 

   سعدی را در شاعری، از حافظ هم بزرگ‌تر و پرآوازه‌ تر می دانند. او

در جای سخنوری انديشمند، شهره بود. البته در سرايندگی، حافظ و

فردوسی از او برتر بودند.


   گلستان، مشهورترين اثر، و شاهكار اوست، و در آن، مانند «ويلهلم

مايستر» اثر گوته، يافته‌های سفرها و تجربه‌ های خود را به نثر و شعر

خوش‌ آهنگ نوشته است. در ايران كسی هم كه از ادبيات هيچ

نمی فهمد، شعر سعدی را می داند و می خواند. قطعه‌هایی از آثار او

در همه ی كتاب‌ های درسی فارسی هست.

 


   شعر سعدی، كه از رسم و راه زندگی می گويد، روح و منش واقعی

 مردم ايران را خوب نشان می دهد. امروزه هم مضامين كتابش كه

«گلستان» نام دارد، برای دريافتن فكر و دل ايرانيان راه‌گشا است. از اين

نمونه است سخنی در آغاز گلستان كه می گويد: «دروغ مصلحت‌ آميز

به از راست فتنه‌انگيز.» در قطعه ی ديگری می گويد: «يكی از پادشاهان

پيشين در رعايت مملكت سستی كردی و لشكر به سختی داشتی؛

لاجرم دشمنی صعب روی نهاد، همه پشت بدادند:


   چو دارند گنج از سپاهی دريغ‌

 

                                  دريغ آيدش دست بردن به تيغ

 

  نيز می گويد: صيادی را ماهی قوی به دام افتاد؛ ماهی برو غالب آمد

و دام از دستش در ربود.

 

 

    ايرانيان مردمی شاعرطبع و ادب‌ پيشه‌ اند، و بيشترشان مانند حافظ

ذوق و زيبایی شناسی دارند، و اهل خرد و معرفت‌اند؛ و شيوه ی زندگانی 

را می دانند. ايرانی، اگر باغبان و سلمانی و پيشخدمت هم باشد، به

هنگام حرف زدن حتما" شعر در ميان سخن می آورد، يا هنگامی كه برای

خطا و اشتباهی سرزنش شود، با خواندن شعری مناسب، عذر گناه را

می خواهد. ايران كشور امروزی و نوپایی نيست؛ سرزمين شعر و ترانه و

موسيقی است.

   در ژاپن قديم، ميناموتو- نو- سان- ئی يوری ماسا (1106 تا 1180 م.)

شاعر و نيز رزمنده‌ای نامور بود. داستانی مي‌گويد كه او در سال 1153

میلادی هيولایی به نام نوئه را كه سر ميمون، تن ببر، و دم افعی داشت،

و غريوكشان بر بالای قصر امپراتور پرواز می كرد به پيكانی كشت، و مقام

يافت. در جنگ‌ های هوءگن در سال 1156 و در سال 1178 او به مقام

درباری سان- ئی رسيد؛ در اين هنگام سر تراشيد و در زی راهبان درآمد.

اما از سال 1180 ستمگری خاندان حاكم تايرا او را بر آن داشت كه

اينان را براندازد، و در اين راه ياری راهبان نارا و شماری از رزمندگان نامی

را دريافت. كی يو موری، سپهسالار حاكم، به اين توطئه پی برد و پسرش

را به سركوبی اينان فرستاد. در جنگی خونين كه پيش آمد، دو پسر يوری

ماسا كشته شدند، و خود او كه زخم پيكان خورده بود و شكست را

محتوم می ديد به معبدی رفت و به رسم سلحشوران با دريدن شكم

(هاراگیری) خود را كشت.

 

 

   مردم ايران داستان‌هایی از اين‌ گونه بسيار دارند. هنگامی كه در ايران

بودم يك ايرانی كه حق يا مجرای آب او به دستور مأمور دولت قطع شده

بود، در جای آخرين چاره، به شخص شاه متوسل شد، و با قطعه‌ای شعر

از اين خلاف قانون، شكايت برد. در اين كشور كم‌ باران، آب اهميت و

ارزش بسيار دارد. گاهی آب خانه كسی را برمی گردانند تا به باغ پادشاه

آب برسانند. پس در اين آب و خاك شعر ساختن كارسازتر از كشتزار

درست كردن است!


   در آن تابستان هوا زودتر گرم كرد، پس اينجا و آنجا صدای شكايت در

باره ی آب و حق آب برخاست. از بخت نيک، در خانه ی تابستانی ما

شاخ و برگ بيد (مجنون) آويخته و بر آب لب حوض افتاده بود، حال آن

كه حوض و آبنمای خانه‌ های ديگر خشک بود. اما در شيراز، و هم

اصفهان، آب فراوان است. پس می توان گفت كه اينجا از نعمت آب،

آبادان و شهر شد.

 

 

 

 

                      پايتخت كريم خان، بانی سلسله ی زند

 

   در روزگار كريم خان، سردودمان شاهان زند، شيراز پايتخت شد. عمر

اين دودمان كوتاه بود، و در فاصله ی كشته شدن نادر شاه - كه اغلب

او را با ناپلئون (امپراتور معروف فرانسه) مقايسه می كنند- و برآمدن

قاجاريان، چندی حكومت داشت. كريم خان خود را پادشاه نمی خواند و

وارث تاج و تخت نمی دانست؛ و فقط با عنوان «وكيل الرعايا» فرمانروایی

می كرد. اما تاريخ‌ نگاران اين دودمان را «زنديه» می نامند. كريم خان از

سربازی ساده آغاز كرد و بر سراسر ايران حكومت يافت. او دل‌رحم و عادل

و لطيف‌ طبع بود. می گويند كه اين پادشاه هميشه خوشبختی مردم را

آرزو داشت؛ و هنگامی كه از شهر آوای موسيقی شنيده نمی شد،

می پرسيد كه مردم چرا و از چه روی غمگين‌اند، و نوازندگان را فرا

می خواند تا بنوازند. تاريخ‌ نويسان آن عصر گفته‌اند كه شيراز در روزگار

كريم خان به راستی بهشت روی زمين بود. مردم در صلح‌ آميزترين زمانه،

زندگی می كردند. سند اين سخن هم پرده‌های نقاشی است كه در آن

زيبارويانی كه بر چهره ی همچون قرص ماه ابروانی كشيده و پيوسته

دارند، می نوشان از كوتاهی شب دلتنگ‌اند.

 


   گفتند كه شيراز امروز، بيشتر حاصل همان آثار آبادانی های دوره ی

كريم خان است. اين پادشاه به ساختن بندر بوشهر هم همّت گماشت،

تجارت با هند و اروپا را تشويق كرد، بندر بصره را (كه اكنون شهری از

عراق است) گشود و راهی به بغداد ساخت. با مساعی او حمل‌ و نقل

زمينی به بندرهای خليج‌ فارس هم رونق گرفت.

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, کریم خان زند, آکی یو کازاما, دکتر هاشم رجب زاده
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 16:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

                                          شیراز

 

   500 كيلومتر كه از اصفهان به سوی جنوب برويم، به شيراز، پايتخت

سلسله ی زند، می رسيم. اصفهان و شيراز را يك «شاهراه» به هم

می پيوندد، كه از سده‌ های ميانه وجود داشته است. هم خودروهای

عصر ماشين و هم شترهای كاروان، راهی را كه كار عظيم شاه عباس

است می پيمايند و پيش می روند. هواپيمایی كه بر آن نشسته ایم

فاصله ی اصفهان تا شيراز را دو ساعت و نيمه رفت، و نزدیک ظهر

به شيراز رسيد. پيش از رسيدن به شيراز، از پنجره ی هواپيما درياچه ی

آب شور همچون لكه‌ای سياه به چشم آمد. هواپيما كه به زمين نزدیک

شد، دانستم كه اينجا آب شور است. هواپيما، بالای اين آب دو سه بار

چرخ زد، و در فرودگاه پايين آمد. (كازاما «درياچه ی شور» نوشته است،

اما درياچه‌ای به اين نام نزديك شيراز نيست، مگر اين كه يكی از

درياچه‌ های نزديك شيراز، مانند مهارلو، مراد باشد. اما رود شور، رودی 

است در فارس كه از كوه‌های داراب سرچشمه می گيرد و شعب

كوچک متعدد دارد، و در بعض نقاط در شن‌زارها فرو رود و از نقطه ی

ديگر مجددا" بيرون آيد و سرانجام در شمال قشم تشكيل مصبّی 

دهد و به خليج فارس ريزد.)


   سرلشكر (حبيب الله) شيبانی استاندار و حاكم نظامی فارس و

بهبهانی، بازرگان، به پيشبازم به فرودگاه آمده بودند. آنها با مهر

بسيار خوشامد گفتند، و هر كدام خواهش كردند كه مهمان آنها

باشم و پيششان منزل كنم.


   در ايران چون سفر دور و گذراندن شب در جای ديگر جز خانه ی خود،

با كمبود مهمانخانه و تأسيسات عمومی راحت نيست، معمول است

كه مسافر در خانه ی آشنایی بماند. در اينجا بايد يادآور بشوم كه ورود

بيگانه به اندرون ممنوع است و ميهمان در «بيرونی» خانه می ماند.

 


   ايالت فارس هميشه دستخوش شورش و سركشی ايل قشقایی بود.

پس سرلشكر شيبانی مأموريت ويژه يافت و حاكم نظامی فارس شد. و

در اندك زمانی قشقایی ها را سركوب كرد. او اميرلشكری با فرهنگ و

تحصيلكرده ی فرانسه بود، سابقه ی وزارت داشت، و از نظاميان كاردان

و صاحب اعتبار بود. اما بر اثر دسيسه و اتهام رقبای خود هدف سوء ظن

و دچار غضب رضاشاه شد و به بند افتاد، و گويا در زندان ديوانه شد.

 


   من به لطف سرلشكر شيبانی، مهمان ستاد (لشكر فارس) شدم. و

با خودروی نظامی در شيراز گردش كردم.

 

                               سرزمين حافظ و سعدی

 

   شيراز، كرسی نشين ايالت فارس، خاستگاه قوم ايرانی و منشاء

نام اين كشور است. زرتشتيان را نيز «پارسی» می خوانند، كه همان

نام اين ايالت است. نام «پرشيا» Persia را كه در زبان‌ های اروپایی 

مُصطلح است يونانيان به اين سرزمين دادند، همچنان كه نام «ژاپن» 

را برای كشور ما. هم اكنون هم مردم ايران زبان خود را «فارسی»

می نامند، اما كشور خود را «ايران» می خوانند. (ژاپنی ها كشور خود

را «نيهون» يا «نيپّون»، سرزمين برآمدن آفتاب، می خوانند. «ژاپن»

نامی است كه نخستين سیاحان اروپایی، مانند ماركوپولو، با مقلوب

كردن لفظ «نيپّون» نگاشتند، و نزد اروپاییان و سپس ديگران رايج شد.)

 

 

   فارس بزرگترين ايالت ايران است. مردم فارس به (مايه و ميراث) ادب

و فرهنگ خود می بالند، زيرا كه در اين ايالت بود كه دو نام بزرگ در

تاريخ ادب ايران درخشيد، كه همانا سعدی و حافظ اند. اين هر دو

شاعرانی بسيار بزرگ‌ اند.

 


   نخست به زيارت خاک حافظ رفتم. از نام «حافظ» برمی آيد كه او قرآن

را از بر داشت. مزار او در حومه ی شيراز است، و از قرارگاه لشكر فارس

چندان دور نيست. امروزه، گرداگرد اين گور حفاظی از شبكه ی آهنين

دارد. چون او شعرهایی در ستايش شراب گفته، در جایی كه نوشيدن

آن در دين اسلام منع شده است، گويا هنوز هم گه‌ گاه، قشريان

متعصب به لعن و نفرين او و بی حرمتی به مزارش برمی آيند.


   حافظ اكنون شاعری با شهرت جهانی است، همچون عمر خيام، 

که امروزه مردم ژاپن او را می شناسند و می دانند كه در وصف می 

و معشوق زيبا سروده و آن را ستوده است. حافظ فقط یک‌ بار به

(قصد ديار ديگر به) هند سفر كرد، و گويا جز شيراز در خاک ديگری 

پا نگذاشت.

   هنگامی هم كه روانه ی هند شد، از ناخوشی دريا، رنجه گشت

و بارها كوشيد تا از ميان راه بازگردد. چون اين شاعر درگذشت، از

انبوه ايرانيان كه سرخوش از نوا و نغمه ی سروده‌ های زيبايش بودند

كسانی هم به اعتراض برخاستند كه وی مرتد است و نبايد بر جنازه‌ ی

او نماز خواند. می گويند كه برای طی كردن قال و مقال، غزل‌ هايش

را بر تكه‌ های كاغذ نوشتند و در كوزه‌ ای ريختند، و كودكی دست به

ميان كوزه برد و كاغذی بيرون آورد، بر آن نوشته بود:


قدم دريغ مدار از جنازه ی حافظ

 

كه گر چه غرق گنه است، می رود به بهشت

 

   پس قشريان لب فرو بستند، و پيكر او با آيينی شايسته و باشكوه

به خاک سپرده شد.


   در شيراز، شهری كه حافظ در آن زيست و سرود، باغ‌هایی پوشيده

از رديف درختان سرو و بلوط با جويبارهای آب زلال در همه جا می ديدم.

هنوز هم اين شهر چنين سرسبز است و باصفا. در شهرهای ديگر،

ناظران مسلمان همه جا هستند و مردم را به رعايت اوامر و نواهی 

دين محمدی می خوانند. اما فقط در شيراز است كه تساهل و مدارا

می بينيم. احساس می كنم كه اين به مايه ی غنای انسانگرایی ای

است كه بارآمد عشق به زيبايی های طبيعت است، و فكر می كنم كه

شعر حافظ است كه اين روحيه را در مردم شيراز پرورده است. به

راستی كه شيراز كان حُسن و معدن می انگور است كه حافظ آنها را

دوست می داشت. اما، از بخت بد، من كافر (نامسلمان) نتوانستم

زيبارويان مسلمان اينجا را ببينم و از شراب انگور آن چندان بچشم،

چون اين شراب برايم بيش از اندازه شيرين بود.


   «شری» sherry، شرابی محصول اسپانيا، به اسپانيولی "Jeros "،

شری خوانده می شود، زيرا كه «مور» ها از عربستان كه روزگاری 

اسپانيا را در تصرف داشتند، اين شراب و خاستگاه آن را در اسپانيا

«شيراز» نام نهادند. (مور يا مورها (در لاتينی: ماوری)، اصطلاحی 

با معنای تا حدی مبهم است كه اروپاييان تا قرن 19 میلادی ساكنان

نواحی مختلف و مخصوصا" مردم بنادر شمال غربی آفريقا را به آن

نام می خواندند. اين كلمه احتمالا" منشاء فنيقی دارد. اصطلاح مور

كه توسط روميان به صورت كلی برای بربرها به كار می رفت، به

شكل «مورو» به اسپانيا راه يافت، و مردم آنجا در سراسر فرمانروایی 

مسلمانان بر اسپانيا، همه ی عرب‌ ها و بربرهای مسلمان شده

فاتح اسپانيا را به همين نام می ‌خواندند.

   هنگام پيروزی مجدد مسيحيان بر مسلمانان در اسپانيا، مسلمانانی 

كه در اين ناحيه تا سال اخراج ايشان در 1610 میلادی باقی ماندند،

به نام موريسكو ها خوانده می شدند.)


   داستان يورش تيمور لنگ به فارس با قضيه ی ميان حافظ و تيمور

در تاريخ حكايت شده است. تيمور در سال 1386 م. (788 خورشیدی)

از شمال به شيراز تاخت، و بر خطه ی فارس چيره شد. لشكر تيمور

بس نيرومند و مقاومت‌ ناپذير بود، پس دروازه‌ های شيراز به زودی به

رويش گشوده گشت. تيمور كه شيفته ی شعر بود، پيش از هر كار،

كسی را سراغ حافظ فرستاد تا از او در باره ی اين سخن معروفش

بپرسد:


اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را

 

به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

 

   امير تيمور به حافظ پيغام داد: «چگونه سمرقند و بخارا را چنين

ارزان می ‌بخشی؟! برای آباد ساختن شهرم، سمرقند، كشورها

ويران كردم و شهرها گشودم و نيم جهان را به ضرب شمشيرم

گرفتم. تو شاعری حقير و ناتوانی، پس چگونه است كه در برابر

مهر و لطف زيبارویی؛ سمرقند، پايتخت بزرگ من، و بخارا را

می بخشی؟!» تيمور نامه‌ای چنين سرزنش‌ آميز به حافظ فرستاد.


   حافظ به اردوی امير تيمور رفت، زانوی احترام به زمين زد، و پاسخ

داد: شاها! اگر چنان گشاده‌ دستی و بخشندگی نمی كردم، امروز

چنين قلندر و تنگدست نبودم.

 
به شعر حافظ شيراز می رقصند و می نازند

 

سيه چشمان كشميری و تركان سمرقندی

 
   تيمور از اين پاسخ به وجد آمد، و مقدم حافظ را گرامی داشت.

 


   در باغ آرامگاه حافظ، چندين گور هست كه خفتگان در آن در تاريخ

صاحب نام‌ اند. در يك سوی صحن اين مزار، باغی است با عمارتی

 دروازه‌ مانند كه دو ستون در ميان دارد. در كنار راست باغ، گل‌های

 بهاری كه نامش را نمی دانم شكفته بود.


   بر گرد آرامگاه حافظ اين شعر او نقش شده است:


بر سر تربت من با می و مطرب بنشين‌

 

تا به بويت ز لحد رقص‌ كنان برخيزم

 


برچسب‌ها: حافظ شیرین سخن, استاد سخن سعدی, ایل قشقایی, آکی یو کازاما
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 19:51  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

 صدای استاد ناظری

 

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

 

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

 

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

 

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

 

دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند

 

تو چنان در دل من رفته که؛ جان در بدنی

 

تو همایی و من خسته، بیچاره گدای

 

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

 

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

 

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

 

مست؛ بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول

 

مستی از عشق، نکو باشد و بی خویشتنی

 

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

 

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

 

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

 

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

 

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

 

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, شهرام ناظری
 |+| نوشته شده در  شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹ساعت 14:0  توسط بهمن طالبی  | 

   

ابــر و بــاد و مــه و خورشید و فلک درکارند

 

                   تا تو نانی به کف آری و به غفلـت نـخوری

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, نان درآوردن, کسب معاش
 |+| نوشته شده در  شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸ساعت 15:6  توسط بهمن طالبی  | 
 

   یکی از پادشاهان،عابدی را که عیالان داشت پرسید

اوقات عزیز چگونه می گذرد؟

   عابد گفت: «همه شب در منـاجات و سحر در دعای

حاجات و همه روز در بند اخراجات»

   مَلِک را مضمـون اِشـارت عابـد معلوم گشت و فرمود

تـا وَجهِ کفـافِ وی مـعـیّـن دارنــد و بـار عیـــال از دل او

برخیزد.

ای  گرفتار  پــای بـنـد  عیــال

دیـگر آسودگی مبـنـد  خیــال

غم فرزند و نان و جامه و قوت

بــازت آرد ز سِیـر  در مَـلَـکوت

همه   روز  اتفاق  می سازم

که بـه شب بـا خدای پردازم

شب چو عِقد نمـاز می بندم

چه  خورد  بــامداد   فرزنــدم

 

 

 عِقد : گردن بند        

 کفاف : روزی برای گذران زندگی 

 عیال : همسر و فرزندان،خانواده

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, عیال و فرزند, مخارج زندگی, سیر در ملکوت
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶ساعت 20:22  توسط بهمن طالبی  | 
 

   توانگر زاده ای را دیدم بر سر گور پـدر نشسته و بـا

درویش بچه ای مناظره در پیوسته که... صندوق تربت

ما سنگین است و کتـابه رنگین و فرش رُخام انداختـه

و خشـت پیـروزه درو بـه کـار بـرده، بـه گـور پـدرت چه

مــانـد، خشتـی دو فراهـم آورده و مشتی دو خاک بر

آن پاشیده؟

   درویـش پسر این بـشنیـد و گفت: «تا پـدرت زیـر آن

سنـگهـای گـران بـر خود بـجنبیـده بـاشـد، پـدر من به

بهشت رسیده بوَد.»

 

خر   کـه   کمتر   نهند   بـر  وی  بــار

بی شک   آسوده تــر    کنـد   رفـتـار

به همه حال اسیری که ز بندی برهـد

بهتر  از حال  امیـری  کـه  گرفـتـار آیـد

 

گلستان سعدی

 


 

  رخام : سنگ مرمر                      کتابه : کتیبه

  پیروزه : فیروزه                           تربت : خاک

 

برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, گلستان سعدی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶ساعت 0:14  توسط بهمن طالبی  | 
 

سعدی خوانی

 

   طفـل بـودم کـه بـزرگی را پـرسیـدم از بـلـوغ،گفت در

مَسطور آمده است کـه سـه نـشان دارد: یـکی پـانـزده

سالگی و دیگر اِحتِـلام و سیّم برآمدن موی پیش.اما در

حقیقت یک نشان دارد و بـس،آنکـه در بـنـد رضـای حقّ

جَلّ و عـلا بیـش از آن بـاشـی  کـه در بـنـد حَـظِّ نـفـس

خویش،و هر آنکه در او این صفت مـوجود نیست،به نـزد

محقّقان بـالغ نشمارندش.

 

بـه  صـورت آدمی شـد قـطـره ی آب

کـه چـل روزش قـرار انـدر رَحِم مـانـد

و گر چل ساله را عقل و ادب نیست

بـه تـحقیـقش نـشـایـد  آدمی خوانـد


 

 

  مسطور : کتاب،نوشته ها

  احتلام : خارج شدن منی در خواب یا بی اختیار

  موی پیش : مویی که اطراف آلتِ مردی می روید.(پیش:عورت،شرمگاه)

  رحم : بچه دان؛کیسه ای در شکم مـادر که بـچه اش قبل از تولـد در آن

رشد می کند.

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, بلوغ, اولین احتلام, در بند رضای خدا بودن
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶ساعت 1:3  توسط بهمن طالبی  | 
 

فَریق : دسته - گروه

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, گلیم خویش بدر می برد
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶ساعت 22:26  توسط بهمن طالبی  | 
 

سعدی خوانی

 

  موسی علیه السلام درویشی را دیـد از برهنگی به

ریگ انـدر شـده، گـفـت ای مـوسـی دعـا کـن تـا خدا

عـزّ و جلّ مـرا کفافی دهد که از بی طـاقتـی بـه جان

آمـدم. موسـی دعـا کـرد و بـرفت. پس از چنـد روز که

بـاز آمـد از منـاجات، مرد را دید گـرفتـار و خَلقی انبـوه

بـَرو گـرد آمـده، گفت این چه حالست؟

   گفتند:خَمر خورده و عربـده کرده و کسی را کشته،

اکنـون به قصاص فرموده اند و لطیفان گفته اند:

 

گربـه ی مسکیـن اگر پـر داشتی

تخم گنجشک از جهان برداشتی

عـاجز باشد که دست قوّت یـابـد

بـرخیـزد و دست عـاجزان برتابـد

 

وَ لو بَسط الله الرّزق لِعبادِه لبغوا فِی الارض

 

   موسی به حکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تَجاسُر

خویش اِستغفار.

 

بـنـده چو جاه آمـد و سیم و زرش

سـیـلی خواهـد بضـرورت سـرش

آن نشنیدی که فلاطون چه گفـت

مـور هـمـان بـه کـه نـباشد پـرش

 

   پدر را عسل بسیارست ولی پسر گرامـی دارست!

 

آن کس که توانگرت نمی گرداند

او مصـلـحت تـو از تـو بـهـتـر داند

 

 

 

خمر : شراب             

دار : خانه          

فلاطون : افلاطون؛ حکیم نامی یونان

تجاسر : جسارت کردن، گستاخی

و لو بسط ا... : اگـر خداوند روزی بنـدگان را بیفزاید، ممکن است در زمیـن

سرکشی و طغیان کنند.

استغفار : طلب بخشش

 

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, حکمت جهان آفرین, تجاسر انسان
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۶ساعت 0:56  توسط بهمن طالبی  | 
 

سعدی خوانی

 

   سالـی از بلخ بامیـانـم سفـر بود و راه از حرامیـان پر

خطــر، جوانـی همــراه مـن شـد، سِپــربـازِ چرخ انــدازِ

سِلَح شورِ بیش زور، ولیـکن چنانکه دانی مُتِنَعّم بـود و

سایـه پـرورده، نـه جهـان دیده و سفر کرده،رعـد کوس

دلاوران بـه گوشش نـرسیـده و بـرق شمشیـر سواران

ندیده.

نیفتاده بر دست دشمن اسیر

بــه گِردش نـبـاریـده  بـاران تیر

 

   اتفاقا" من و این جوان هر دو در پی هـم دوان،هر آن

دیوار قدیمش که پیش آمدی، به قوّت بـازو بیفکنـدی و

هر درخت عظیـم که دیـدی به زور سـرپنـجه برکندی و

تفاخرکنان گفتی

 

پـیـل کـو تـا کـتـف و بـازوی گُـردان بیند

شیر کو تا کف و سرپنجه ی مردان بیند

 

   مــا در ایـن حالــت که دو هنــــدو از پـس سـنـگـــی

سر برآوردند و قصد قتال ما کردند.به دست یکی چوبی

و در بغل دیگری کلوخ کوبی. جوان را گفتم چه پایی؟

 

بـیـار  آنـچـه  داری  ز  مــردی  و  زور

که دشمن به پای  خویش آمد به گور

 

   تـیـر و کـمـان را دیـدم از دست جوان افتـاده و لــرزه

بـر استخوان.

 

نه هر که موی شکافد به تیر جوشن خای

بــه روز حـمـله ی جـنـگ آوران بـدارد پـای

 

   چاره جز آن ندیـدیـم که رخت و سلاح و جامهـا، رها

کردیم و جان به سلامت بیاوردیـم.

 

بـه کارهـای گـران مرد کـار دیده فرست

که شیـر شَـرزه در آرد بـه زیـر خمّ کمند

جوان اگر چه قـوی یـال و پـیـلـتـن باشد

به جنگ دشمنش از هـول بُگسلد پیوند

نـبـرد پیش مصـاف آزمـوده معلوم است

چنانکه مسئله ی شرع پیش دانشمند

 

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, مرد مصاف آزموده, جوان متنعم و سایه پرورده, برق شمشیر سواران ندیده
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۶ساعت 16:15  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

 

سعدی خوانی

  

   حکیمی که با جُهّـال در اُفتـد، تـوقّع عزّت ندارد و گر

جاهلی به زبان آوری بـر حکـیـمی غالـب آیـد، عـجـب

نیست کـه سنگی است که گوهر همی شکند!

 

نــه   عـجـب    گــر     فــرو رود     نـفـسـش

عَـنـدلـیـبـی،    غُـراب،      هـم     قـفـسـش

گـر  هـنـرمـنـد   از   اوبـاش   جفـایـی   بـیـنـد

تــا  دلِ خویـش  نـیـازارد   و   دَر  هَـم  نَـشَـود

سنگِ «بد گوهر» اگر کاسه ی زرّین بشکست

قـیـمـت سـنـگ نـیـفـزایـد و «زر»، کـم نـشـود

 

 

  جهال : جاهلان ـ نادانان

  غُراب : کلاغ

  عندلیب : بلبل

  جَفا : ظلم کردن ـ ناسزا و دشنام ـ سرزنش

 

برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, جاهلان, عاقلان, عندلیب
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶ساعت 1:54  توسط بهمن طالبی  | 
 

   درویـشی را دیدم سر بـر آستـان کعبه همی مالیـد و  

می گفت یا غفور و یا رحیم،تو دانی که از ظُلوم جُهـول  

چه آیـد. 

 

عـذر تـقـصـیـر خدمـت آوردم 

                                که ندارم به طاعت اِستظهار 

عـاصـیـان از گـنـاه توبه کنند 

                                عـارفـان از عبـادت استـغـفار 

 

 


 

 

ظلوم : بسیار ستمکار 

جهول : بسیار نادان 

استظهار : تکیه و پشت گرمی 

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, نیایش, عارفان, عاصیان
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶ساعت 0:38  توسط بهمن طالبی  | 
 

  یکی از بزرگان،پارسایی را گفت چه گویی در حق فلان  

عابد که دیگران در وی به طعنه سخن ها گفته اند؟  

   گفت بر ظاهـرش عـیـب نمی بینم و در باطنش غیب 

نمـی دانـم. 

 

هـر کـه را جامـه پـارسـا بیـنی 

                           پــارسـا دان و نـیـک مـرد انـگـار

 

ور ندانی که در نهانش چیست 

                           مـحتـسب را درون خانه چه کار 

 

سعدی

 

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, محتسب, درون و برون خانه, عیب و غیب
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶ساعت 17:36  توسط بهمن طالبی  | 
 

   کسی مژده پیش انـوشیروان آورد کـه شنیـدم فـلان  

دشمـن تـو را، خدای عَـزّ وَ جَلّ برداشـت. گـفـت هیـچ

شنیدی که مرا بگذاشت؟ 

 

اگر بِمرد عدو،جای شادمانی نیست

 

                     که زنـدگـانی مـا نیز جاودانی نیست 

 

سعدی 

 

 

برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, انوشیروان, مرگ, دشمن و دوست
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶ساعت 0:25  توسط بهمن طالبی  | 
 

   درویشی را دیـدم سر بر آستـان کعبـه همی مالید و

می گفت: یا غَفورُ یا رَحیمُ، تو دانی که از ظُلـوم جهـول

چه آید.

 

عـذر تـقـصـیـر خدمـت آوردم

 

                                 که ندارم به طاعت استظهار

 

عـاصـیـان از گنـاه توبـه کنند

 

                                  عارفـان از عبـادت استغـفـار

 

   عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت؛

من بنده امید آورده ام نه طـاعت و به دریـوزه آمده ام نه

تجارت.

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, عارفان, عاصیان, بازرگانان
 |+| نوشته شده در  جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 10:46  توسط بهمن طالبی  | 
 

   شبی یاد دارم که یاری عزیز از در درآمد، چنان بیخود

از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد.

   بنشست و عتاب آغاز کرد که مـرا در حال که بدیدی،

چراغ کشتی به چه معنی؟

   گفتـم به دو معنـی: یکی آنکـه گمـان بـردم که آفتاب

برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود:

 

چون گـرانـی بـه پـیـش شـمـع آیـد

 

                          خیـزش انــدر مـیـــان جمـع بـکـش

 

ور شکر خنده ای ست شیرین لب

 

                          آستـیـنـش بـگـیـر و شـمـع بـکـش

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, شکر خنده ی شیرین لب
 |+| نوشته شده در  جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 10:32  توسط بهمن طالبی  | 

 


برچسب‌ها: استاد سخن سعدی, تصمیم گیری, بی کار نماندن, مردد و دو دل نماندن
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۵ساعت 1:17  توسط بهمن طالبی  | 
 

   در بیت زیر چند فعل ماضی به کار رفته است؟

 

نابـرده رنـج گنج میـسر نمـی شود

                        مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

 

یک              دو                 سه                چهار

 


برچسب‌ها: ادبیات فارسی, زمان فعل, فعل ماضی, فعل گذشته
 |+| نوشته شده در  شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵ساعت 14:51  توسط بهمن طالبی  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا