|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
غزالی در بحث مرگ می گوید: مرگ چیزی جز تغییر حالت نیست. در
مرگ افق هایی در برابر دید انسان گشوده می شود که در زمان حیات
آن افق ها بسته بود. همان گونه که برای انسان بیدار، اموری آشکار
است که برای انسان خفته نیست.
«مردم خفته اند، وقتی مردند، بیدار می شوند.»، این مفهوم فقط
در معارف اسلامی نیست. انسان ها در فرهنگ ها و تمدن های
مختلف در باره ی مرگ اندیشیده اند و آنان که راهی به حقیقت
برده اند، با مرگ چنان خو گرفته اند و گونه ی مرگ را بوسیده اند که
انگار مرگ ریشه ی زندگی و گوهر آن بوده است.
در رساله ی «فیدان» از مرگ سقراط سخن گفته شده است.
مرگی که انصافا" به تاریخ اندیشه و به فلسفه حیات بخشیده
است: «فیلسوف مشتاق مرگ است ... پس سیمیاس گرامی،
فیلسوفان راستین در آرزوی مرگ اند. اگر مردی را ببینی که از
مردن می هراسد، باید این امر را دلیل بدانی بر اینکه او دوستدار
دانش نیست. بلکه تن خویش را دوست دارد و چنان کسی یا در
بند مال است یا در طلب جاه و یا دیوانه ی هر دو ... شجاعت نیز
خاص کسانی است که تن را حقیر می شمارند و دلباخته ی
حقیقت اند.»
سقراط ثابت کرد که اندیشه و سخن او در باره ی مرگ، فقط یک
نظریه ی مجرد نیست. او با آن نظریه، زندگی کرد. سقراط مرگ را
انتخاب کرد تا جان او و نام او به خون بی گناهی آلوده نشود و
وجودش را به ستم نیالاید. درست نقطه ی مقابل مردم کوفه ــ و
مردمی در همه ی زمان ها و همه ی مکان ها ــ که زندگی را انتخاب
می کنند و برای این انتخاب، تیغ بر روی قلب خود می کشند!
وقتی امام حسین دعا کرد که خداوند باران را از کوفیان بازدارد، آیا
مردم کوفه به یاد دعا و نماز باران امام نیفتادند؟! ندانستند و به یاد
نیاوردند که او زبان ابر و باران و آفتاب را می داند؟
او زبان زمانه را نیز می شناخت. شگفتا که این همه روشنایی، بر
جان آنان ذره ای اثر نکرد. جز یک تن که توفانی در جانش برپا شده
بود و رنگ رخساره اش، آن به آن دگرگون می شد و این صدا در درون
سینه اش می پیچید که بماند یا برود؟! با حسین بجنگد یا در راه او و
برای او بجنگد؟ مثل ستاره ای که از مدار رها شده باشد و نداند که
چگونه قرار و آرام یابد؛ حر بن یزید ریاحی، همان حال و شرایط را
داشت.
عمر بن سعد آمـاده ی حملـه می شد زیرا دریافتـه بود که زمـان به
مصلحت او نمی گردد.
سخنان امـام حسین امـواجی از تردیـد و دودلی را در سپاه او ایجاد
کرده بود. اگر مردم کوفه و آنانی که با مسلم بیعت کرده بودند و وعده
داده بودند که تا پای جان در راه حسین خواهند ایستاد، اگر آن مردم
لحظـه ای و فقـط لحظـه ای به خود می آمدند، شرایط به کلی تغییر
می کرد.
پس مـردم را همیشه باید در مقـابل کار انجام شده قـرار داد، تا نه
تنها دیگر راه برگشتی نداشتـه باشنـد، بلکـه خود به توجیـه عمـل و
رفتار نادرست خود بپردازند و وضعیت پیش آمده را بر عهده ی خویش
گیرند!
و این تـرفند همه ی حکومـت های استبـدادی است که همواره به
مردم خود تلقین می کنند که: وضعیت، حساس است، و باید هشیار
باشند و فریب دشمن را نخورند؛ حال آنکه خود، دشمن واقعی همان
مـردم هستنـد، زیرا همیـشه برای سواری گرفتـن، آنان را در جهل و
بی خبری نگاه می دارند.
این بود که سپاه،به فوریت سازمان داده شد،فرماندهان و سرداران
ولایت مدار، آمـادگی خود را اعلام کردند و پرچم ها به اهتزاز درآمد تا
حماسه ای دیگر رقم زده شود!
دستـه های سپاه عمر بن سعد از هر سو به اردوگاه کوچک امـام
نزدیک می شدند،و امام و خاندان و یارانش را چون نگینی در محاصره
درمی آوردنـد تا بهترینِ مـردم را برای اغفـال و بهره کشی از بقیـه ی
مردم به تیغ بسپارند و نابود کنند!
امام حسین به قیس بن اشعث که سخن از امان آورده بود و البته
تسلیم؛ گفت:
«تو هم برادر آن برادری، آیا می خواهی بنی هاشـم از تو، بیشتر
از خون مسلم بن عقیل را مطالبه کند؟!»
برادر قیس بن اشعث، محمد بن اشعث در کوفه به مسلـم، امـان
داده بود. مسلـم را نزد عبیدالله بن زیاد بردند و گـردن زدند و از بالای
بام دارالاماره پیکرش را به میانه ی میدان انداختند.
امـام حسین رو به جمعیـت گفت: «مـردم! اگر آمـدن مـرا نـاخوش
دارید، برمی گردم.»
قبس بن اشعث گفت: باید تسلیم فرمان پسرعمویت شوی و آنان
خبر تو را می خواهند.
امام گفت:
لا وَاللهِ لااُعطیهِم بِیَدی اِعطاءَ الذَّلیلِ
وَلا اَفِرُّ مِنهُم فِرارَالعَبید
نه! به خداوند سوگند، نه دست زبونی به آنان می دهم و
نه مانند بردگان از جنگ می گریزم!
سخن امام پایان یافته بود. از شتـر پایین آمد و عقبة بن سمعان،
شتر را به کناری برد و آن را عقال زد.
سکوت میدان را فـراگرفت. سخن شمر نتـوانسته بود حال و هوای
سخنان امام را بر هم زند. امام ادامه داد:
«اگر در گفتار پیامبر تردید دارید، آیا در این واقعیت هم شک
دارید که من پسر دختر پیامبر شما هستم؟ به خدا سوگند در
سراسر زمین از مشرق تا مغرب، در میان شما و دیگران رسول
خدا فرزندی به غیر از من ندارد. وای بر شما! وای بر شما! آیا
کسی را از شما کشته ام که به طلب خون او آمده اید؟ آیا مال
کسی را گرفته ام؟ آیا بر کسی زخمی زده ام که به جبران آن
آمده اید؟»
در برابر سخن امام، غیر از سکوت و شرم، برای سپاه عمر بن سعد
چه مـانده بود؟! آنگاه امـام از سران سپـاه عمر بن سعد که به او نامه
نوشته بودند نام برد و گفت:
«ای شبث بن ربـعی، ای حجار بن ابـجر، ای قیـس بن اشعث،
ای یزید بن حارث، آیا شما برای من نامه ننوشتید که بیا میوه ها
رسیده است. درختان سرسبز شده اند و لشکری آماده و تجهیز
شده در اختیار توست؟!»
گفتند: ما نامه ننوشتیم!
بیهوده نیست که «شرم» و «ایمان» نسبت ذاتی دارند؛ و حیا از ایمان
ریشه می گیرد.
اَلحَیاءُ مِنَ الایمانِ
و پیامبر فرمـود: «هر دینـی خلـق و خوی خود را دارد و خلـق و خوی
اسلام، شرم است.» و خود مَثل اعـلای همیـن خلق و خو بود. طوری
که گاه چهره اش از شرم گلگون می شد.
ویژگی جان و سرشت شبث بن ربعی و عزرة بن قیس و هر
یک از گماشتگان استبداد در همه ی دوران ها و همه ی زمانها،
«بـی شرمـی» است. والا چگونـه می شود سنگ انسـانیـت و
شرافـت را به سینـه زد و آنگاه در برابر آن صف آرایـی کرد تا آن
را لگدکوب نمود؟!
چرا سخن حق و ناله ی خلق کمترین اثری بر جان آنان نمی گذارد و
«دروغ» مشخصـه ی وجودشـان شده است؟! به گونـه ای که در برابر
چشم همین خلقی که قول و عهد و پیمان آنان را شاهد بوده و شنیده
و می داند، آن را حاشا کنند و انکار نمایند!
سپاه عمر بن سعد به امــام و یــاران او نزدیک و نزدیک تر می شد.
خاک نرم و روان، مانند امواجی از غبار، از زمین برخاسته بود. امام با
صدای بلندی به سخن آغاز کرد. برای اینکه سخنان او را بهتر بشنوند
و او را بهتر ببینند، امام بالای شتر رفت:
«ای مردم، سخن مرا بشنوید و برای جنگ شتاب نکنید، تا من
وظیفه ی خود را که حق شماست، انجام دهم و شما را نصیحت
کنم و انگیزه ی خودم را از آمدن به سوی شما بیان کنم. اگر دلیل
مرا پذیرفتید و با من از راه انصاف درآمدید، راه سعادت را یافته اید
و دلیلی برای جنگ با من ندارید و اگر سخن مرا نپذیرفتید و انصاف
روا نداشتید، همگی دست به هم دهید و کارتان را یکسره انجام
دهید و دغدغه ای نداشته باشید و به من مهلت ندهید. بر شما
پوشیده نماند که یاور و پشتیبان من خداوندی است که قرآن را
فرو فرستاده و او یار و دوست نیکوکاران است.»
صدای امام به خیمه های اردوی او رسید، صدای گریه بلند شد. بغض
در گلویشان شکسته بود و صدای گریه ها در اردوگاه پیچیده بود. امام،
سخن خود را قطع کرد و به برادرش، عباس بن علی و فرزندش، علی اکبر
گفت که به خیمه ها بروند و بانوان و کودکان را آرام کنند. به آن دو گفت:
به آنان بگویید گریه های بسیاری در پیش دارید.
و سپس دوباره رو به جماعت حاضر کرد و گفت:
«بندگان خدا، تقوای خدا پیشه کنید و از دنیا بپرهیزید. اگر بنا بر
این بود که دنیا برای کسی باقی بماند، یا کسی همواره در دنیا
باقی باشد، پیامبران شایسته تر بودند که بمانند. و جلب خشنودی
آنان سزاوارتر بود و چنین حکمی خوشایندتر بود.
ولی خدا دنیا را برای فنا آفریده است، که تازه هایش کهنه شده
و نعمت هایش زوال می پذیرد. پس توشه برگیرید، که بهترین
توشه ها تقواست. تقوای خدا را مراعات کنید. باشد که رستگار
شوید.
ای مردم! خداوند دنیا را محل فنا و نیستی قرار داده است که
اهل آن دگرگون می شوند و در تغییر و گذرند. فریفته، کسی
است که دنیا او را بفریبد و تیره روز کسی است که دلبسته ی
دنیا شود.
مردم! این دنیا شما را فریب ندهد، که هر کسی که فریب خورد،
ناکام خواهد شد و هر کس دچار افزون طلبی شود، بی بهره و
نومید خواهد شد. شما اینک بر امری هم پیمان شده اید که خشم
خداوند را برانگیخته است و به سبب آن خداوند از شما روی گردانده
و خشم او بر شما فرود آمده است. چه نیکوست خدای ما و چه
بندگان بدی هستید شماها که به فرمان خدا گردن نهادید و به
پیامبرش ایمان آوردید و حال برای کشتن اهل بیت و فرزند پیامبرتان
یورش آورده اید. شیطان بر شما مسلط شده و یاد خدای بزرگ را
از ذهنتان برده است. ننگ بر شما، و ننگ بر اندیشه ی شما، و
ننگ بر خواسته و آرزوی شما.
انّا لله و انّا الیه راجعون
ما از خداییم و به سوی او می رویم و شما، گروهی هستید که
پس از ایمان، کفر ورزیده اید و رحمت خداوند از چنین ستمگرانی
دور باد!
مردم! شما بگویید من چه کسی هستم! سپس به خود آیید و
خویشتن را سرزنش کنید و ببینید آیا کشتن من و شکستن حرمت
من، برای شما رواست؟!
آیا من پسر دختر پیامبر شما نیستم؟! فرزند وصی پیامبر و پسر
عموی او نیستم؟ فرزند کسی که اولین ایمان آورنده به اسلام بود
و تصدیق کننده ی پیامبر خدا؟! آیا حمزه، سیدالشهداء، عموی پدر
من نیست؟ آیا جعفر طیار، عموی من نیست؟ آیا شما سخن پیامبر
را در باره ی من و برادرم، حسن نشنیده اید که گفت:
این دو، سروران جوانان بهشت هستند؟!
من تا خود را شناخته ام، لب به دروغ نگشوده ام. زیرا دریافته ام
خداوند بر اهل دروغ، خشم گرفته است و اثر و ضرر دروغ به گوینده
آن باز می گردد.
آیا سخنان مرا تصدیق می کنید یا آن را دروغ می پندارید؟ اگر به
راستی گفتار من ایمان ندارید، اینک در میان ما مسلمانان، از
صحابه ی پیامبر کسانی هستند که می توانید از آنان بپرسید. از
جابر بن عبدالله انصاری، از زید بن ارقم، از انس بن مالک، از اباسعید
الخدری، و سهل بن سعدالساعدی سوال کنید. آنان سخنان پیامبر
را در مورد من و برادرم شنیده اند و همان سخنان می تواند سبب
شود که شما از کشتن من دست بردارید.»
شمر دید که سخنان امام حسین دارد سپاه عمر بن سعد را تحت تاثیر
قرار می دهد. امام به نکاتی اشاره می کرد که برای آن مردم ستمزده ی
ستمگر، که جان های مه آلود آنان در تاریکی رها شده بود، آگاهی بخش
بود. این بود که فریاد زد: او خداوند را بر اساس حرف عبادت می کند و در
گمراهی است و نمی داند چه می گوید.
حبیب بن مظاهر در پاسخ او بانگ برآورد که: راست می گویی که چرا
سخن حسین بن علی را نمی فهمی، زیرا خداوند بر قلب تو مُهر زده
است.
یاران امام حسین مشخص و معدود بودند. سوار و پیاده. زهیر بن
قین، فرمانده ی جناح راست سپاه بود و حبیب بن مظاهر، فرمانده ی
جناح چپ و پرچم، در میانه ی سپاه در دست عباس بن علی ــ قمر
بنی هاشم ــ بود. به گونه ای آرایش پیدا کرده بودند که خیمه ها
پشت سر آنها قرار داشت. پشت خیمه ها را نیز خندقی حفر کرده
بودند تا دشمن نتواند اردو را دور بزند و به خیمه ی زنان و کودکان
حمله برد.
سپاه عمر بن سعد به تناسب قبایل و تیره های آن آرایش شده
بود و سران و رؤسای قبایل، هر یک مسئولیت گروه خود را بر عهده
داشت. چنانچه مسئول گروه مذحج و اسد، عبدالرحمن بن ابی
سیرة الحنفی بود و مسئول گروه ربیعه و کنده، فیس بن الاشعث
بن قیس و مسئول گروه تمیم و همدان، حر بن یزید الریاحی و
مسئول بخش عدنی ها، عبدالله بن زهیر ازدی.
فرمانده ی جناح راست، عمرو بن الحجاج الزبیدی و فرمانده ی
جناح چپ، شمر بن ذی الجوشن و فرماندهی سواره نظام، عزرة
بن قیس و فرمانده ی پیادگان، شبث بن ربعی بود و پرچم را نیز،
ذوید ــ غلام عمر بن سعد ــ در دست داشت.
چنانچه از نام ها پیداست، سه نفر از سران کوفه که برای امام
حسین نامه نوشتند که به کوفه بیا؛ حال در کربلا، فرماندهان
سپاه عمر بن سعد بودند و آماده ی جنگ با امام حسین!
این فاصله ی شگفت را چگونه طی کرده اند؟ از فدا شدن در
راه امام ــ که در نامه نوشته بودند ــ تا کشتن امام برای منافع
خود؟! فاصله ی میان دوستی و دشمنی.
همان گونه که «ایمان» اکسیری است که وقتی به جان انسان
خورد، فطرت خداجوی انسان جلوه می کند و می درخشد و از
بی تفاوتی و بی قیدی و حتی دشمنی کناره می گیرد و به صف
مومنان می پیوندد، چنانکه حر بن یزید ریاحی همین گونه عمل
کرد. استبداد و سرکوبِ جان و اندیشه و احساس انسان ها، و
تحریف مدام ارزش ها، و ماندنی و شیرین جلوه دادن دنیا نیز
می تواند عده ای از دوستان را تبدیل به دشمن کند.
نماز جماعت عمر بن سعد در صبح عاشورا، به خوبی نشان می دهد
که حکومت های استبدادی دینی چون حکومت معاویه و یزید چگونه
می توانند در سایه ی حکومت خود، به تحریف اصول و آیین های دینی
بپردازند.
دیدیم که چگونه توانستند توحید را به عنوان مهم ترین محور اسلام و
مسلمانی، همچون دین های دیگر ابراهیمی تحریف کنند و از کارکرد
نجات بخش آن برای عدالت اجتماعی بیندازند که هیچ؛ آن را درست به
حربه ای برای تحقیر و تحمیق بندگان خدا، و شمشیری برای خفه کردن
خلق خدا و بریدن زبان آنان تبدیل کنند.
این حربه اکنون نیز در دست دولت های اسلامی هنوز وسیله ای برای
سواری گرفتن از دوش مردمان و تاراج سرمایه های مادی و معنوی آنان
است!
به همین ترتیب حتی نماز هم که پرچم مسلمانی بود، این چنین بی
حاصل و بی روح شد که مقدمه و توجیه کننده و پشتوانه ی قتل فرزند
پیامبر گردید؛ و اکنون نیز چون دستاری که حاکمان گربه صفت کشورهای
مسلمان خود را در آن پوشانده اند، برای شکار خلق و صید مردم!
سالی یکدانه می گرفت از ما
حال حرصش شده فــــراوانـــا
این زمان پنـــج پنــج می گیرد
چون شـده تـائب و مسلمانـــا!
صبح روز عاشورای محرم سال 61 قمری:
در هر دو اردوگاه، نماز صبح به جماعت برگزار شد. در اردوی یزید،
عمر بن سعد به نماز ایستاده بود. کسی که غیر از حکومت و قدرت
و بهره گیری فزون تر از دنیا، به چیز دیگری نمی اندیشید، در جلوی
مردمی که به علت دو دهه تحریف مداوم کارگزاران حکومت اسلامی
معاویه ، مسخ شده بودند و در تاریکی جان و اندیشه ی خود، غرقه
بودند!
نماز عمر بن سعد، نمازی بود بی روح و بی طراوت؛ والا چگونه
می شود انسانی به عنوان رهبر عادل، به نماز بایستد و دستش به
خون صدها صدها نفر آغشته باشد؟!
روی به محراب نهـادن چه سود
دل به بـــخارا و بتـــــان طــــراز
ایـزد تو، وسوســه ی عاشقـی
از تو پــــذیـرد، نپـــذیرد نمــــاز!
به تعبیر قرآن :
«پس از آن دل های شما چون سنـگ سخت گردیـد، حتـی
سخت تـر از سنـگ، که از سنـگ گـاه جوی هـا روان شـود، و
چون شکافته شود، آب از آن بیرون می جهد، و گاه از خشیّت
خداونـد از فـراز به نشیب فـرو غلتـد و خدا از آنـچه مـی کنیـد،
غافل نیست.»
عزرة بن قیس چکونه توانسته جان و باور خود را در مدار خواست و
منفعت عبیدالله بن زیاد قرار دهد؟ و او حالا در شب عاشورا مأموریت
دارد که مبادا افرادی از لشکـر عمـر بن سعد، شبـانـه به اردوی امـام
حسین بپیوندند. زندگانی او زندگی غریبی است.
امام در دل شب در محوطـه ی خیمه ها قدم می زد. صدای دعا و
تضرّع از خیمه ها به گوش می رسید.
از خیمه ی زینب کبری هم صدای گریه می آمد. برادر وارد خیمه شد.
نافع بن هلال که همراه امام بود جلوی خیمه ایستاد. زینب از برادرش
پرسید: همه ی یاران را آزموده ای؟ در وقت جنگ و درگیری، کسانی
در میان نیستند که تو را تسلیم دشمن کنند؟
این پرسش تلخ زینب، متکی بر تجربه ای بود که همه شاهد آن
بودند. تجربه ی بی وفایی و قساوت مردم کوفه، تجربه ی شبث بن
ربعی و عزرة بن قیس و ...
امام در پاسخ به نگرانی خواهرش به او اطمینان داد که یاران و
همراهان، انسان هایی سرافراز و بلندهمت هستند و شوق آنان به
مرگ کمتر از شوق کودک به شیر مادرش نیست.
و بغض نافع سرگشود و او به گریه افتاد!
وقتی در عصر روز تاسوعا، تحرکات در لشکر عمر بن سعد دیده شد،
امام از برادرش، عباس خواست به نزد آنها رفته و بپرسد منظور آنها از
نزدیک شدن به خیمه ها چیست.
عباس بن علی با بیست تن دیگر از جمله زهیر بن قین و حبیب بن
مظاهر به سوی سپاه ابن سعد حرکت کرد.
پرسیدند: برای چه آمده اید؟ گفتند: آمده ایم فرمان امیر عبیدالله بن
زیاد را به شما ابلاغ کنیم؛ یا تسلیم شوید و یا با شما خواهیم جنگید.
عباس بن علی گفت: پیغام شما را به حسین می رسانم. به سرعت
به سوی خیمه ها حرکت کرد. اما زهیر و حبیب بن مظاهر و سایر
همراهان ماندند.
حبیب بن مظاهر به سپاه عمر بن سعد گفت: به خداوند سوگند،
فردای قیامت در نزد خداوند بد مردمی خواهید بود. کسانی که خداوند
را ملاقات می کنند در حالی که فرزندان پیامبرشان و خاندان او و اهل
بیت او و عبادت کنندگانی را که شب ها به نماز می ایستند و همواره
یاد خدا می کنند، را کشته باشند!
عزرة بن قیس گفت: حالا تو هر قدر می خواهی از خودت تعریف کن!
این عزرة بن قیس از جمله کسانی بود که برای امام نامه نوشته بود
و او را برای قیام به عدل، و یاری مردم، به کوفه دعوت کرده بود؛ و حالا
این چنین در نزد عمر بن سعد، خودشیرینی می کرد تا کوچک ترین
شبهه ای در ذهن او باقی نگذارد که او نیز دشمن فرزند پیامبر است.
زهیر به او گفت: ای عزرة، خداوند حسین بن علی را ستوده و هدایت
کرده است! از خدا بپرهیز، که من خیرخواه توام. ای عزرة مراقب باش از
آنانی نباشی که گمراهان را بر کشتن پاکدامنان یاری می کنند.
عزرة بین قیس گفت: تو، زهیر! پیش ما از جمله شیعیان این خانواده
نبودی، تو که طرفدار عثمان بودی. زهیر گفت: از این موقعیت با تو سخن
می گویم، نمی فهمی که شیعه ی آنان هستم؟! به خداوند سوگند که
من، نه نامه ای برای حسین بن علی نوشتم و نه پیکی برایش روانه
کردم و نه به او وعده ی یاری دادم. در راه با او مواجه شدم و احساس
کردم که باید همراه او شوم و یاری اش کنم.
عمر بن سعد نماز خواند. نماز عصر را؛ و پس از نماز فریاد زد که:
یا خَیلَ اللهِ ارکَبی وَ اَبشِری
ای لشکر خدا سوار شوید و شما را بشارت می دهم!
این شعاری بود که سال ها پیش سعد بن ابی وقاص، سردار
جنگ های مسلمانان علیه غیرمسلمانان به کار می برد. در جنگ
قادسیه هم شعار سعد ابن ابی وقاص همین بود و حالا همین
شعار علیه خانواده ی پیامبر به کار گرفته می شود. پنجاه سال از
آن روزگار می گذشت.
و آیا در این پنجاه سال، ارزش ها و موقعیت ها تا بدین حد دگرگون
شده بود، یا اینکه در قلب و ذهن و جان این سرداران جنگ پیشه از
ابتدا «سلام» و «محبت» نفوذ نکرده بود و کشورگشایی ها نه برای
گسترش دین محمدی که برای دست یافتن به غنایم و ثروت آن ملل
صورت می گرفت؟!
پاسخ این پرسش در رفتار نژادپرستانه ی اعراب بر علیه ایرانیان آن
عصر به خوبی هویدا است. آنجا که گفته می شود:
قامت یک ایرانی نباید از یک عرب بلندتر باشد، اگر بود باید بر
زانو بایستد تا کوتاه تر جلوه کند وگرنه باید با شمشیر گردنش
را زد تا بلندتر نباشد!
پس، از ابتدا نیز الفتی بین این جماعت با پیامبر و خاندان او برقرار
نشده بود که بگوییم بعدا" دچار استـحالـه شده و به فجایعی چون
واقعه ی عاشورا انجامیده است.
باری؛ آفتاب غروب کرده بود که سپاه عمر بن سعد به طرف اردوگاه
امام حسین حرکت کردند. آرایش خیمه ها به گونه ای بود که خیمه ی
زنان و کودکان، پشت خیمه های مردان واقع می شد و بلندی های
زمین نیز آن خیمه ها را از منظر دشمن پوشیده می داشت.
خیمه ی امام حسین، در میانه بود و پشت سر، نخستین خیمه،
خیمه ی زینب کبری بود و همواره این امکان را داشت که از وضعیت
برادر و خبرها آگاه باشد. مگر او اصلا" می توانست لحظه ای از حال
برادرش غافل باشد؟!
به یاد داشته باشیم که امام حسین در این هنگام پنجاه و هفت
ساله بود و زینب کبری پنجاه و پنج ساله. آنان روزگار درازی را با
یکدیگر زندگی کرده اند و شاهد وقایع تلخ و جانفرسایی بوده اند که
از همان جماعتی که در سطور پیش از آنها گفتیم برمی خاست. در
همه ی سختی ها و رنج ها نگاه این دو با یکدیگر پیوند خورده و دلدار
هم بوده اند. در این شرایط سخت و تلخ نیز زینب لحظه ای آرام ندارد
و مترصد است بداند بر حسین چه می گذرد!
صدای حرکت اسبان به گوش می رسید و گرد و غبار زیادی به هوا
برخاسته بود. زینب به خیمه ی برادر نزدیک شد. گفت:
برادرم، صداهایی را که نزدیک می شود، می شنوی؟ امام در حالی
که شمشیرش را آماده می کرد، نگاهش با نگاه خواهر تلاقی کرد و
گفت: پیامبر را در خواب دیدم. به من می گفت: به سوی ما می آیی.
صدای زینب به گریه بلند شد که واحسینا و وای بر من!
حسین او را آرام کرد. عباس که شاهد گفت و گوی آنان بود گفت:
برادر لشکر به سوی ما می آید.
امام گفت: از آنان بپرس برای چه آمده اند؟ و عباس با بیست تن
که زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر نیز بین آنان بودند، به طرف سپاه
عمر بن سعد حرکت کردند.
شمر در صدد بود که موقعیت عمر بن سعد را تضعیف کند و خود به
جای او نشیند. و عمر بن سعد نیز، شمر را که جنگاوری شهره بود،
بی اعتبار و بی حرمت می کند که چه ارزشی داری! در نظام حکومتی
یزید ــ مثل هر نظام استبدادی دیگر ــ انسان ها به مثابه مهره اند،
که باید فرمان بر بوده و دستورات صادره از جانب ولی امر را اجرا کنند.
حداکثر چیزی که وجود دارد برخی ارزشهای قبیله ای، آن هم در
حوزه ی قبیله ی خود است. چنانکه وقتی شمر و عبدالله بن ابی
المحل نزد عمر بن سعد بودند، از آنجا که ام البنین مادر عباس بن
علی و جعفر و عبدالله و عثمان، عمه ی عبدالله بن ابی المحل بود
و هر سه از قبیله ی بنی کلاب، عبدالله بن ابی المحل از عمر بن
سعد خواست که امان نامه ای برای پسران ام البنین بنویسد و او
هم نوشت.
آن روز، که روز نهم محرم بود، شمر در برابر اردوی امام حسین
ایستاده بود و فریاد زد: عباس و برادران او کجایند؟
کسی به شمر پاسخ نداد. امام گفت: گرچه انسان تبهکاری
است، اما پاسخش گویید.
پاسخ دادند: چه کاری داری؟ گفت: شماها در امان هستید.
خودتان را با حسین به کشتن ندهید. از امیرالمؤمنین یزید اطاعت
کنید.
عباس گفت: لعنت خداوند بر تو و بر امان تو. به ما امان می دهی،
در حالی که فرزند پیامبر خدا در امان نیست و از ما می خواهی که
در حلقه ی اطاعت لعنت شدگان و فرزندان لعنت شدگان درآییم؟!
زهیر بن قین از سر مهر و عشق نگاهی به عباس افکند و خاطره ای
را به یاد آورد و آن را برای عباس بازگفت: وقتی که پدرت مولا علی
می خواست ازدواج کند، به برادرش عقیل که تیره ها و قبیله های
عرب را بسیار خوب می شناخت، گفت: برای او زنی بگیرد که از
طایفه ای باشد که به رشادت و جنگاوری و دلاوری شهره باشند،
می خواهد فرزندی پیدا کند که آن فرزند، یار حسین در کربلا باشد.
عباس بن علی به او نگاه کرد که: حالا برای تعریف و تشجیع من
وقت پیدا کرده ای؟!
عباس و سه برادرش، فرزندان مولا علی و ام البنین، هر چهار تن
در روز عاشورا در جنگ با لشکر یزید به شهادت رسیدند.
خولی بن یزید، سر امام حسین را به نزد عبیدالله بن زیاد برد و برای
خوشامد ابن زیاد خواند:
بر رکاب من سیم و زر نثار کن که من سرور پرده دار را کشته ام.
کسی را کشته ام که بهترین پدر و مادر را دارد؛ هنگامی که مردم به
نسب و والایی نژاد خود تفاخر می کنند.
ابن زیاد از سخن خولی به خشم آمد و گفت: اگر می دانستی که او
چنین است، چرا او را کشتی؟! چیزی از طرف من، بهره ی تو نمی شود
و تو را به او ملحق می کنم!
دستور داد گردن او را زدند.
توهین و تحقیر و زبونی کارگزاران در همه ی نظام های استبدادی ــ از
جمله نظام استبدادی بنی امیه، از جمله مختصات حکومت است. یزید
به عبیدالله می گفت اگر حسین را به قتل نرسانی، زندگی تو را تباه
می کنم.
عبیدالله در باره ی عمر سعد، فرمانده ی کل سپاهش به آسانی
تصمیم می گیرد که اگر از فرمان تخطی کرد، شمر سر او را از تنش جدا
کند و برای او بفرستد.
وقتی شمر نامه ی عبیدالله را به عمر بن سعد داد، او به شمر گفت:
گمان می کنم تو کار را خراب کرده ای، ما امیدوار بودیم این جریان به
صلح انجامد. حسین بن علی کسی نیست که تسلیم عبیدالله بن زیاد
شود.
شمر گفته بود، به فرمان امیر گوش می کنی یا نه؟! اگر نمی پذیری
از فرماندهی کناره بگیر. و عمر بن سعد پاسخ داده بود: فرمان را اجرا
می کنم و چیزی نصیب تو نمی شود. فکر نکن قدر و قیمتی داری.
فرماندهی گروه پیادگان را بر عهده بگیر!
شمر درصدد بود که موقعیت عمر بن سعد را تضعیف کند و خود بر
جای او بنشیند؛ و عمر بن سعد، شمر را که به جنگاوری شهره بود،
بی اعتبار می شمرد و او را تحقیر می کرد.
در نظام های حکومتی استبدادی، انسان ها به مثابه مهره اند، که
باید برای کاری و فرمانی که به آنان داده می شود، نقش بازی کنند.
عمر بن سعد که این موارد و از جمله مشخصا" بیعت با یزید را در
نامه اش به عبیدالله بن زیاد آورده است، در جستجوی گریزگاه و
پناهی بود که درگیر جنگ نگردد و دستش به خون امام آغشته نشود.
دیدارها و گفت و گوهای امام با عمر بن سعد، سه یا چهار مرتبه
انجام گرفت. سرانجام عمر سعد برای عبیدالله نوشت: اما بعد، همانا
خداوند آتش فتنه را خاموش کرد و کار امت را به سامان و اتفاق کلمه
فراهم فرمود. اینک حسین بن علی پیشنهاد می کند که حاضر است
به همان جایی که آمده است، برگردد یا آنکه او را به هر مرزی از
مرزهای مسلمانان که می خواهیم، روانه کنیم و هر تکلیفی که
متوجه ی دیگران است، بر عهده ی او هم باشد، یا آنکه پیش یزید
برود و دست در دست او نهد، تا تصمیم خود را در این کار بگیرد و در
این کار خشنودی شما و صلاح امت است.
وقتی عبیدالله بن زیاد نامه را خواند، گفت: این نامه ی مردی است
که نسبت به امیر خود خیرخواه و نسبت به خویشاوندان خود مهربان
است. آری می پذیرم. پیداست عبارات خودساخته ی عمر بن سعد
موافق طبع عبیدالله تنظیم شده است و او نیز به رغم قساوت ذاتی و
جریان استبداد ــ به جای خون ــ در رگ هایش، گرچه تمام منطقه ی
کوفه و راه های اطراف و کربلا را غرق برق اسلحه و سپاهیان و مردم
تیغ بر کف کرده است، اما او هم نمی خواهد تا جایی که ممکن است
و اهداف و منافع اش تأمین می شود، درگیر جنگ گردد.
در این هنگام، شمر بن ذی الجوشن ــ که نام اصلی اش شرحبیل بن
قرط اعور بود ــ برخاست و گفت: آیا این پیشنهاد حسین را که اکنون در
سرزمین تو و کنار تو فرود آمده است، می پذیری؟ به خدا سوگند اگر
تسلیم تو نشود و از سرزمین تو برود، او قوی و نیرومندتر خواهد شد و
دلیل بر ناتوانی و زبونی تو خواهد شد. این پیشنهاد را از او مپذیر که
مایه ی سستی است. باید او و یارانش تسلیم فرمان تو شوند، اگر
عقوبت کنی، در اختیار تو خواهد بود و اگر بخواهی عفو کنی، می توانی.
و به خدا سوگند که به من خبر رسیده است که عمر بن سعد و حسین
بن علی تمام شب را میان دو لشکر می نشینند و سخن می گویند.
ابن زیاد گفت: آری چه خوب فهمیده ای.
به همین سرعت، تغییر موضع داد و فاصله ی دوستی و دشمنی و
مهر و قهر را طی کرد، این امر ریشه اش روشن است. جانی که در
تاریکی و قساوت تربیت شد و دنیاخواهی و قدرت طلبی مهم ترین
انگیزه ی زندگی و کارش گردید، قرار پیدا نمی کند. مثل مشتی از
خاکستر که توفان بر آن بوزد، هر ذره ای از آن به گوشه ای پرتاب شده
و چیزی از آن در دست نمی ماند.
عبیدالله که لحظاتی پیش از دوستی و مهر سخن گفته بود، از خشم
و قساوت و قتل سخن به میان آورد. پس از آن نامه ای نوشت و به
شمر داد و گفت: با این نامه پیش عمر بن سعد برو. عمر بن سعد باید
به حسین بن علی و همراهانش پیغام دهد که یا تسلیم فرمان من
شوند، که اگر چنین کردند، آنان را به نزد من بیاورد و اگر نپذیرفتند، با
آنان بجنگد. اگر ابن سعد این دستور را پذیرفت، فرمانبردار او باش وگرنه
گردنش را بزن و خود، فرماندهی سپاه را به عهده بگیر.
هانی بن ثبیت حضرمی که خود شاهد وقایع بوده است می گوید:
امام، عمرو بن قرضه بن کعب انصاری را به اردوی عمر بن سعد
فرستاد و از او خواست که با یکدیگر ملاقات کنند.
امام گفته بود: ملاقات شبانه و در نقطه ای میان دو سپاه انجام
شود. عمر بن سعد پذیرفت و شبانه با بیست نفر از سپاهش حرکت
کرد و امام هم با همان تعداد از اردوی خود بیرون آمد.
پیداست منظره ی عمومی و میدان و نحوه ی دید طرفین بر یکدیگر
به گونه ای بوده که می توانستند آمد و رفت یکدیگر را زیر نظر داشته
باشند. وقتی در برابر هم رسیدند، امام اشاره کرد همراهانش عقب
بروند. عمر سعد نیز همراهان خود را عقب فرستاد. هر دو بدون این
که صدایشان به گوش هیچ یک از همراهان برسد، تا پاسی از شب
سخن گفتند.
در میان مردم شایع شد که امام به عمر سعد گفته است: با من
همراه شو تا بر یزید بشوریم و او را سرنگون کنیم. عمر بن سعد در
پاسخ می گوید: خانه ام خراب می شود. امام می گوید: برایت آن
را می سازم. می گوید: دارایی و اموالم را خواهند گرفت. امام
می گوید: بیش از آنچه داری و بهتر از آن را، از اموالی که در حجاز
دارم، به تو می دهم.
عمر بن سعد می گوید: زن و بچه ام در امان نیستند، بر آنها
نگرانم! امام می گوید: سلامتی و ایمنی آنها را تضمین می کنم.
عمر سعد سکوت می کند و نمی پذیرد، و امام بر می خیزد.
به عمر بن سعد می گوید: امیدوارم از گندم عراق هم چیزی
بهره ات نشود. ابن سعد می گوید: اگر گندم بهره ام نشود، به
جو هم خشنودم!
چنانکه اشاره شد این سخنان بعدا" در بین جمع شایع شد.
آیا فردی از یاران امام یا عمر بن سعد گوش خوابانده بود و سخنان
را شنیده بود؟ و یا این که امام یا عمر بن سعد بعدا" خود قصه ی
ملاقات و مذاکرات را نقل کرده اند؟ آگاهی دقیقی نداریم.
برخی نیز نقل کرده اند که امام در ملاقات با عمر بن سعد سه
پیشنهاد مطرح کرده است. نخست اینکه برگردد و به مدینه برود.
دوم اینکه به یکی از مناطق مرزی قلمروی اسلامی کوچ کند. و
سوم آنکه با یزید مستقیما" رویارو شود و تصمیم بگیرد.
عقبة بن سمعان که از آغاز همراه امام حسین بود به شدت
منکر این نظر است و می گوید: من همراه امام بودم. با او از مدینه
بیرون آمدم، تا مکه و از مکه تا عراق با ایشان بودم و از آن حضرت
تا هنگامی که شهید شد، جدا نشدم. حتی یک کلمه از سخنان
او را در مدینه یا مکه یا میان راه تا عراق و میان لشکر تا روز
عاشورا چنان نیست که نشنیده باشم و به خدا سوگند، هرگز چنین
پیشنهادی که مردم می پندارند، نداد که دست در دست یزید بگذارد.
یا او را به مرزی از مرزهای مسلمانان روانه دارند. بلکه فقط فرمود:
بگذارید به همان جا برگردم که از آنجا آمده ام یا بگذارید در این زمین
گسترده بروم و ببینم سرانجام کار مردم به کجا می کشد.
به گمان قوی، از آنجا که این موارد سه گانه در نامه ی عمر سعد
به عبیدالله آمده است، برخی پنداشته اند که این موارد با توافق امام
حسین صورت گرفته است. بدیهی است که او از مدینه هجرت کرد
برای این که بیعت یزید را نپذیرفته بود و تمامی سخنان او تا به آن
روز و پس از آن شاهد است که او مرگ را بر بیعت ترجیح می داد.
هفتم محرم بود. عبیدالله فرمان داده بود آب را بر امام و یاران او
ببندند. بی آبی برای آن جمع عاشقان مشکل فرساینده ای شده
بود. عمرو بن حجاج با پانصد نفر در کنار فرات موضع گرفته بودند و
اجازه نمی دادند هیچ یک از یاران امام، آب بردارند.
سال ها پیش، آن زمانه ای که مولا علی در کوفه بود و در مسجد
جامع آن نماز می خواند و کوفه مقر حکومت او بود، خشکسالی
نگران کننده ای پیش آمده بود.
چنان آسمان بر زمیـن شد بخیل
که لب تــر نکردنــد زرع و نخیــل
مردم نگران و پر دغدغه به نزد امیرمؤمنان آمدند.
گفت: علیکم بالحسین!
جمعیت برای نماز باران به صحرا حرکت کردند. حسین بن علی در
پیشاپیش آنان بود. دستانش به سوی آسمان بلند بود. حلقه های
اشک از چشمانش می جوشید.
طولی نکشید که آسمان را ابر پوشاند. صدای رگبار، صحرا را پر کرد.
قطرات تند باران بر چهره ی آنان می بارید؛ لبحند شادمانی مردم بود
و تبسم حسین و گونه هایی که قطرات اشک و باران بر آن جاری بود.
باران بی امان می بارید، به حدی که مردم با شتاب از صحرا به سوی
شهر و خانه می دویدند. سطح صحرا را آب گرفته بود. انگار دریاست.
افق تا افق باران بود که می بارید.
در صفین هم مردم کوفه به یاد داشتند که نخست معاویه و سپاه
او آب را بر روی علی و یارانش بستند. وقتی از کنار چشمه های آب
و برکه ها به کناری رانده شدند، عده ای پیشنهاد کردند که مقابله
به مثل شود. مولا علی مخالفت کرد و گفت: خبر دهید هر وقت و هر
قدر می خواهند، بیایند و آب ببرند ...
و در این معرکه نیز، همین چند روز پیش بود که سپاه هزار نفره ی
تشنه ی حرّ به کاروان امام حسین رسیدند و قبل از گفت و گو، از
چهره های گردآلود و تفته ی سواران و اسبان، امام دریافت که همه
تشنه اند. به یاران و جوانان بنی هاشم گفت: آنها را سیراب کنید.
خود سر مشک آب را در دست می گرفت و آب از گلوی مشک ها
می جوشید. و امروز همه ی کاروان عاشقان بی آب و تشنه مانده
بودند.
قحط آب بود!
آرایش خیمه ها به گونه ای بود که به احتمال از برخی بلندی ها،
فرات دیده می شد. زیرا عبدالله بن ابی حصین ازدی به امام گفت:
آب را می بینی؟! می بینی مانند شکم ماهیان در زیر نور خورشید
می درخشد؟! قطره ای از آن را تا مرگ نخواهی نوشید؛ و امام دعا
کرد که خدایا او را تشنه بمیران!
مردم دوستدار و در جستجوی آن چیزی هستند که آن را خوب
می پندارند. به گفته ی مولا علی:
اَلنّاس اَبناءُ مایُحسِنون
دنیاخواهی و در دغدغه ی حفظ جان خود بودن، محور اصلی
زندگی بود. گرچه در دل شعله ی عشق به آزادی و معنویت
نمرده بود، اما شعله ای بود محدود و منفعل و افسرده، که نه
تنها شعله اش دستان مردم را گرم نمی کرد، که برعکس گرمی
دست آنان، برای خاموش کردن آتش دل آنان بود. دل هایی که
نمی توانستند از مهر امام و خانواده ی او نجوشند ودست هایی
که نمی توانستند در خدمت دنیاخواهی قرار نگیرند.
همه ی تلاش دین و اندیشه ی دینی این است که دست
و زبان و قلب در امتداد منطقی هم قرار گیرند. انسان مؤمن
آنچه را باور دارد، بر زبان می آورد و باورش در دستان گرم ایمان او
تحقق می یابد.
استبداد بنی امیه که متکی بر تحقیر و سرکوب و تحریف بود،
هنرش ــ همچون همه ی مستبدّین در همه ی دوران ها ــ این بود
که دست و زبان و دل آدمی را از یکدیگر جدا می کرد.
انسان موحّد کمترین هراس و واهمه ای از ستم ندارد و از دست
رفتن دنیا را امری ساده و بی اعتبار می داند.
مــوحّد اگر زر بـــریـــزی بــــرش
و یا تیــغ هنــدی نهی بر سرش
هراس و امیدش نبـاشد به کس
بر این است بنیــاد توحید و بس
نه تیغ می تواند او را از راهی که انتخاب کرده، بازدارد و نه زر
می تواند برای لحظه ای جان او را بفریبد و بال های او را بسوزاند.
وقتی «تقوا» یعنی پیوند زدن گوهر کار و تلاش با خواست و
خشنودی خداوند تخقق یافت، سالک دیگر نگران فراز و فرود راه
نیست و «خود راه بگویدش که چون باید رفت» و:
در طریقت هر چه پیش سـالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
امام حسین به فرزدق می گوید: اگر تقدیر خداوند چنان بود که ما
می پسندیم و دوست داریم ــ یعنی پیروزی بر یزید و در هم شکستن
نظام استبدادی ــ خداوند را سپاس می گوییم و اگر قضای الهی
دیگرگونه بود، برای کسی که انگیزه ی او حق است و تقوا پشتوانه ی
تلاش او، چه جای نگرانی خواهد بود؟!
همین نگاه و نکته ی اصلی است که صف کاروان عاشقان را از
توده ی بی شکل مردم آن روزگار و از حاکمیت پر ستم یزید جدا
می کند. همین اندیشه است که سبب شد یاران امام حسین به
او بگویند: نَمُوتُ مَعَکَ (ما با تو می میریم) و پیروان و سپاه یزید
و عبیدالله بن زیاد بگویند: کم تهب لنا؟ (چه قدر می دهی؟)
کاروانی که ارزش را در فدا شدن می داند و جمعیتی که اعتبار را
در به دست آوردن و داشتن. و فاصله ی این دو به پهنای بهشت
است!
کاروان عاشقان به منطقه ی صفاح رسید. صفاح منطقه ای است
میان حنین و حرم. با فرزدق شاعر، برخورد کردند. شاعری که
همواره در مدینه از لطف و بخشش امام حسین برخوردار بود.
امام از او پرسید: مردم عراق را چگونه دیدی؟ گفت: قلب های
مردم با توست و شمشیرهایشان با بنی امیه! قضا از آسمان فرود
می آید و خداوند هر چه بخواهد انجام می دهد.
امام گفت: راست گفتی. همواره امر به دست خداوند است. هر
چه بخواهد، انجام می شود و هر روز، خدای ما در کاری است. اگر
قضای او چنان باشد که ما دوست می داریم و می پسندیم، او را
بر نعمت هایش سپاس می گوییم و او ما را یاری می دهد تا
سپاسگزارش باشیم و اگر قضای او دیگر باشد، کسی که حق و
راستی، نیت و انگیزه ی او و تقوی، پشتوانه ی اوست،
ضرری نمی کند.
تعبیر فرزدق، تحلیل هنرمندانه ی موقعیت اجتماعی مردم آن روزگار
بود. مردمی که همه، تیغ بر چهره ی آرمان های خود می کشند.
چنین مردمی نگاه و جهت اصلی باور و حرکتشان دنیاست. وقتی
می بینند دنیای آنها به خطر افتاده است. به سرعت تغییر جهت و
موقعیت می دهند. مثل منذر بن جارود که نامه ی امام را به عبیدالله
داد، مثل عمر بن سعد که به دلیل قریشی بودن، مورد اعتماد مسلم
بن عقیل قرار گرفت و مدتی بعد فرمانده ی سپاه عبیدالله بن زیاد
شد. مثل احنف بن قیس که به نامه ی امام جواب نداد، و به اطرافیان
خود گفته بود: خانواده ی علی را بارها آزموده ایم. آنها ولایتی
را برای حکومت به انسان نمی دهند. فرصتی نمی دهند که
انسان ثروت جمع کند و در جنگ نیز اهل کید و تزویر نیستند.
|
|