ششم و متوسطه اول
|
||
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
امام حسین به قیس بن اشعث که سخن از امان آورده بود و البته
تسلیم؛ گفت:
«تو هم برادر آن برادری، آیا می خواهی بنی هاشـم از تو، بیشتر
از خون مسلم بن عقیل را مطالبه کند؟!»
برادر قیس بن اشعث، محمد بن اشعث در کوفه به مسلـم، امـان
داده بود. مسلـم را نزد عبیدالله بن زیاد بردند و گـردن زدند و از بالای
بام دارالاماره پیکرش را به میانه ی میدان انداختند.
امـام حسین رو به جمعیـت گفت: «مـردم! اگر آمـدن مـرا نـاخوش
دارید، برمی گردم.»
قبس بن اشعث گفت: باید تسلیم فرمان پسرعمویت شوی و آنان
خبر تو را می خواهند.
امام گفت:
لا وَاللهِ لااُعطیهِم بِیَدی اِعطاءَ الذَّلیلِ
وَلا اَفِرُّ مِنهُم فِرارَالعَبید
نه! به خداوند سوگند، نه دست زبونی به آنان می دهم و
نه مانند بردگان از جنگ می گریزم!
سخن امام پایان یافته بود. از شتـر پایین آمد و عقبة بن سمعان،
شتر را به کناری برد و آن را عقال زد.
![]() |