|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
یه شاگرد داشتم اسمش امیـرعباس بود، خیلی منو دوست داشت،
منم خیلی خاطرشو می خواستم. یه بار تـو کلاس تـاریـخ پنـجم گفت:
آقـا مگه «خان» رو برای احترام نمی گیم، چرا به چنگیز که این همه
ظلم کرده می گیم «چنگیزخان»؟
گفتم تو این دیار هر کی بیشتر ظلم کنه، بیشتـر احترامش می کنند
در عوض هر کسی که خدمت کنه، هر کسی دلسوز باشه، هر کسی
که بیش تـر به سـرنـوشت مـردم فکــر مـی کنـه، بیچاره ش می کننـد،
خونه نشینش می کننـد؛ اینـجا جهان سومه بابا!

یک بار در کلاس مطالعات اجتماعی نهم گفته بودم تاریخ 400
ساله ی گذشته ی ایران برای فهم جایگاه امروزمان در جهان
بسیار مهم و کارگشاست؛ مثلا" تو رشته های دانشگاهی مثل
«روابط بین الملل» و «علوم سیاسی» هم وقتی دقت بکنید
می بینید این بخش از تاریخ سرزمین ما پررنگ تر و برجسته تره.
دو سه روز پیش یکی از شاگردای کلاس با اشاره به این
مطلب، برای حُسن خِتام کلاس مطالعات اجتماعی امسال از
من خواست که دیدگاهم را در باره ی تاریخ چهارصد ساله ی
اخیر تو چند جمله با کلاس در میون بگذارم.
من هم نوشتم: ما به کمک انگلیسی ها که تازه قدرت گرفته
بودند، استعمار پرتغال را از بنادر و جزایر جنوب بیرون کردیم. بعد
همین انگلیس مرموز با روسیه ی موذی شریک شدند و برادرانه
ایران را مثل یک اسکناس صد دلاری بین خودشان تقسیم کردند.
بعد با قدرت گرفتن آمریکا بعد از جنگ دوم، به او تکیه کردیم و این
دو را از جولان دادن بازداشتیم. بعد انگلیس با فرانسه و آلمان و
همین آمریکای چیپس خوار، برای این که جلوی پیشرفت کشور ما
را بگیرند و نتوانیم از زیر چتر و چکمه شان درآییم، ما را وارد بازی
کثیفی کردند که بیش از 40 سال است در لجن زار آن دست و پا
می زنیم و هر روز هم بیشتر و بیشتر در آن فرو می رویم. بعد
برای اینکه مبادا حرفشان در دنیای جدیدی که دارد شکل می گیرد،
زمین بیفتد و یا احیانا" روزنه ای، مَفرّی و راه گریزی برای ما باز شود،
چین و روسیه را هم داخل جمعشان آوردند و گروه مشهور که چه
بگویم، گروه منحوس 1+5 را درست کردند تا سالیانی چند با آن
بقیه ی توش و توان این ملت را بفرسایند و به فنا بدهند.
مَخلص کلام؛ یک بار به بغل این افتادیم، بار دیگر آن یکی را التماس
و تمنا کردیم. الان هم که قرار است به یاری خدا به چین دچار شویم!
خلاصه مثل یه آدم هرزه ی هرجایی، هر از چند گاهی زیر بیرق
این و آن رفتیم و هیچ وقت نخواستیم مثه یه مرد، مثه یه انسان
باشرف زندگی کنیم. هیچ وقت همت نکردیم در این دنیای درهم
برهم و بی اخلاق و بی آبرو، شرافتمندانه زندگی کنیم. الکی هم
ادای پیروان علی و امام حسین رو در می یاریم و لاف مسلمونی و
شیعه بودن می زنیم! آخه اون دینی که چنین معتقدان و پیروانی
داشته باشه، آبرویی هم براش باقی می مونه؟! آخه این هم شد
زندگی که ما ملت می کنیم؟!
به تازگی فیلمی از زمین لرزه ی 9 ریشتری ژاپن توسط تلویزیون دولتی
این کشور منتشر شده و در شبکه های اجتماعی دست به دست
می شود که بسیار تکاندهنده است.
این فیلم رو که دیدم یاد کلاس زمین لرزه ی علوم افتادم. به سال
ششمی ها می خواستم بگم که زمین یه موجود زنده س و کار و
زندگی خودشو دنبال می کنه و این ماییم که بیشتر وقتا با تصمیمات
و کارهای خودمون موجب می شیم از زمین لرزه زیان های فراوان
ببینیم.
براشون مثال زدم که: فرض کنید باباتون گوشه اتاق رو خودش پتو
کشیده و خوابیده، یادتونه که وقتی بچه بودید، می رفتید روی پتو دراز
می کشیدید، یه دفعه اون بنده خدا تو خواب می خواست غلت بزنه،
شما رو می انداخت زمین و شاید دستتون می رفت زیر بدنش و
گریه تون هم در می اومد. در حالی که همگی از یادآوری این خاطره ی
مشترک به خنده افتاده بودند، یکی گفت: آره آقا ! اگه مامانم صداش
نمی کرد من کتلت می شدم و ...
بعد ادامه دادم، پوسته ی زمین هم در اثر انرژی داخلی گاهی جابه
جا می شه، خصومتی با ما انسان ها نداره، ولی اگه مثلا" درست روی
نقاط جابه جایی، که انرژی از دل زمین آزاد می شه، خونه بسازیم،
خوب خراب می شه دیگه!


بعد از اینکه ماهواره ی «ظفر» هم در مدار زمین قرار نگرفت و بچه ها
خبرش را در اینجا و آنجا شنیدند، یکی از آنها در کلاس گفت:
«آقا ماهواره گرمش شده بود، شیرجه زد تو اقیانوس هند!»
یکی در جوابش گفت: مگه تو علوم نخوندی که هر چی ارتفاع از سطح
زمین بیشتر می شه، دما کمتر می شه، چطور می گی گرمش شده؟
یکی دیگه گفت: نه! وقتی که موشک می خواد از جو خارج بشه، به
خاطر اصطکاک با هوا گرم می شه، اگه این جور نبود، پس چرا شهاب
سنگ ها آتش می گیرن، ذوب می شن؟
گفتم: بله! به خاطر اصطکاک با جو دمای زیادی تولید می شه، به خاطر
همین سطح سفینه های فضایی رو هم از سرامیک می سازند که در
مقابل دمای زیاد دوام بیاره و دما را به فضای داخلی سفینه منتقل نکنه ...
اما اینکه چرا ماهواره ی ظفر شیرجه زده به داخل اقیانوس هند، نه به
خاطر این بوده که گرمش بوده، بلکه احتمالا" به خاطر سوخت نامناسب
«موشک ماهواره بر» بوده که نتونسته سرعت کافی برای عبور از جو پیدا
کنه. انشاء ا... که بتونیم سوخت مناسبش رو هم بسازیم!
در گرماگرم بحران هسته ای ایران در «بهترین دولت پس از مشروطه»
که موضوع به شورای امنیت ارجاع شده بود و آمریکا در حال رجزخوانی
و تهدید ایران بود، احساسات به بچه های کلاس ما غلبه کرده بود و آنها
که از مصیبت های بالقوه و بالفعل جنگ هیچ تجربه و پیش زمینه ای
نداشتند، لاف می آمدند که : آقا ما آمریکا را له می کنیم و ...
در همان روزها نمایشگاهی از سلاح های جنگی ترتیب یافته بود که
اداره آموزش و پرورش منطقه به مدارس پیشنهاد داده بود کلاس های
پایه ی بالا را برای بازدید ببرند.
مدیر مدرسه از من پرسید که ششمی ها را ببریم؟ گفتم: بله! بسیار
لازم است. برای تلطیف روحیه ی آنها بسیار لازم است این بازدید در
اسرع وقت انجام شود. متوجه ی این مطلب نشد که دیدن سلاح های
جنگی و شنیدن صدای تیراندازی چه ارتباطی با تلطیف روحیه دارد!
القصه! رفتیم و وقتی بچه ها صدای تیربار و چند اسلحه ی سبک و
سنگین دیگر را شنیدند، بعضی هایشان خود را خیس کردند و ناچار
شدیم که قبل از موقع به مدرسه مراجعت کنیم.
چند روز بعد از اردوی جنگی، مدیر با خنده به من گفت: دیدی چه
کاری دست ما دادی؟! گفتم پیشامده دیگه ... از دفعه ی بعد که
خواستیم به چنین اردوهایی برویم، در برگه ی رضایت والدین قید
می کنیم:
«لطفا" در همراه داشتن شلوار اضافی برای فرزندتان مساعی لازم
را به عمل آورید!»
چند سال پیش، بین کلاس های پایه ششم منطقه ی ما آزمونی
برگزار شد که سطح پیشرفت تحصیلی مدارس منطقه معلـوم شود.
کلاس ششمی که من معلم پایه اش بودم، مقـام اول را کسب کرد
طوری که مدرسه ای که مقام دوم را به دست آورده بود، %10 کمتر
از شاگردان مدرسه ی ما نمره گرفته بودند.
روی جلد پیک هفتگی را به نشانه ی قدردانی از بچه های کلاس،
آگاهی والدین و دست مریزاد به پرسنل مدرسه، به عکس سه نفری
که از کلاس ما در این آزمون شرکت کرده بودند، اختصاص دادم و زیرش
نوشتم:
«کسـب رتـبــه ی اول بیــن 68 مـدرســه ی
دولتی و غیردولتی پایه ی ششم منطقه ی ...»
یکی دو ماه بعد که جلسه ی اولیا بود. یکی از مادران که پسرش
درسی متوسط و رو به پایین داشت، گفت: شما! هنر نکردید که اول
شدید ... سه تا از شاگردان قوی رو فرستادید، مقام آوردید، اگه
راست می گید باید مثل بچه ی من رو می فرستادید.
گفتم: « خانم محترم ما یک بار ابوموسی اشعری را فرستادیم،
دیدید که چطور تاریخ جهان را به لجن کشیدیم، از این به بعد هر
وقت صحبت «فرستاده» بشود، فقط مالک اشترها را می فرستیم.»
که همه ی والدین از زن و مرد خندیدند.
برای اینکه آن مادر عزیز از ناراحتی در بیاید، و به خاطر خنده ی
حضار، احیانا" جلسه را ترک نکند، ادامه دادم: خواهرم! وقتی مسابقه
هست، من باید از آبروی مدرسه دفاع کنم؛ شاگردان پایه های دیگر،
مدیریت، معلمان و پرسنل مدرسه، حتی نیروهای خدماتی، حتی خود
شما پدر و مادرها، اکنون مزد زحمات خود را گرفته اید و می توانید با
روحیه ی نیرومندتری به کار خود ادامه بدید.

اگـر در یک کلاس %50 شاگـردان درسشان خوب نباشد،
«معلم» مقصر شناخته می شود و کنار گذاشته می شود.
چگونه است که در جامعه ی امـروز ما که 60 میلیون نفر
از هشتاد میلیون نفر، یعنی %75 مـردم، مستـحق و فقیـر
شناخته می شوند، حکومت کنار گذاشته نمی شود؟!


یکی از این سالها بود که برای شاگردانی که می خواستند ششم
را بخوانند، یکی دو جلسه در شهریور کلاس گذاشتیم تا ببینیم وضع
درسی آنها چگونه است و به دفتر گزارش بدهم. در ضمن پرسش و
پاسخ و آمد و رفت به آنها رسم پنج ضلعی و شش ضلعی رو هم یاد
دادم تا هم درس زاویه ها و هم کاربرد نقاله برایشان خوب جا بیفتد.
در جلسه ی بعد گفتم که می توانند با چسباندن پنج ضلعی ها و
شش ضلعی ها توپ فوتبال درست کنند. همگی آنها دست به کار
شدند تا به تعداد کافی از هر دو شکل تهیه کنند. گفتم توپهای فوتبالی
که درست می کنند را می خواهیم روز اول مهر با دست خودشان به
«پیش دبستانی» ها هدیه بدهند.
اینجا بود که سر و صداشون دراومد و گفتند: نه آقا! مگه ما اونها رو
می شناسیم؟ اصلا" به ما چه مربوط که به اونها هدیه بدیم آقا؟ چرا ما
آقا؟
گفتم: بزرگی و شرافت انسان با دو چیز سنجیده می شه: احترام
به بزرگترها و محبت به کوچکترها. آیا شما بزرگ مدرسه نیستید؟!
از این که بزرگ بودنشان را نسبت به بقیه ی پایه ها تایید کرده بودم
خوشحال شدند و دیگر مخالفت نکردند. اما آخر کلاس یکیشان پرسید:
آقا اگه همسن باشیم چطور می شه؟ گفتم هم احترام و هم محبت ...
بعد خودشان اسم این مخلوط را گذاشتند: رفاقت

یه بار تو کلاس علوم واسه بچه ها می گفتم «بعضی مواد به
طبیعت برنمی گردن، اونا رو نباید رو خاک بریزیم، بعضی دیگه رو
می شه ریخت؛ مثلا" برگهای ریخته شده تو حیاط رو جارو می کنیم و
دوباره می ریزیم تو باغچه یا پوست میوه و ...» یه روز داشتیم واسه
درس کار و فناوری خیارشور درست می کردیم. بچه ها پوست سیرها
رو ریختن تو باغچه ی مدرسه. آقای مدیر بهشون گفت چرا تو سطل
نمی ریزین؟ گفتن: آقا گفته اینا می پوسن و به طبیعت برمی گردن و
مثه کود عمل می کنن.
آقای مدیر بعدا" قضیه رو تعریف کرد و با خنده گفت: درست درسشونو
یاد گرفتن. گفتم: البته این درس یه بخش تکمیلی هم داشت که به
درس تفکر و پژوهش مربوط می شد. در اون درس در باره ی مفهوم
«زیبایی» باید بحث می کردیم . گفته بودم که یکی از مصداق های
زیبایی اینه که هر چیزی تو جای خودش باشه، مثلا" بوق نزدن در
محیط بیمارستان تا نریختن کاغذ روی چمن های یک پارک ... به اینجا
که رسیدم یکی گفت: آقا شما گفتین که به طبیعت برمی گرده!
گفتم: فکرشو بکن اگه شما با همکلاسی هات برین پارک و همه ی
کاغذهای بدرد نخورو بریزین رو چمن ها، کسی که بیاد تو پارک، چمنو
نمی بینه، زباله ها و کاغذهای باطله رو می بینه! ... بعدش بچه ها
یک شعار رو دیوار زدن که: «هر چیزی جای خودش زیباست!»

دو سه سال پیش بود که ششم رو درس می دادم. چند روز
مانده بود به امتحانـات خرداد و ... بچه ها اصـرار داشتند که در
کـلاس درسشـان رو دوره کنـنـد، چون خارج از کـلاس که تـنهـا
می شونـد، تمـایلـی به درس ندارنـد. از خود من مثل می زدند
که گفته بودم: «اشتها، زیر گاز است». می گفتنـد حالا که سر
سفره نشسته ایم اشتهای درس خواندن داریـم، بعدش معلوم
نیست.
القصه چون اون زنگ ادبیات داشتیم، گفتم هر یک از شما توی
دفتر املاش 5 صفحه از کتاب «بخوانیم» رو واژه های دشوارشو
بنـویسـه. صفـحات رو معلـوم کردیـم و روی وایـت برد نوشتیـم و
بچه ها شروع کردن به لغت درآوردن... نیمـی از کلاس رو به این
کار گذروندیم. بعد یکی یکی بچه ها رو صدا کردم پای تختـه و از
روی دفتـر خودشـون، لغت هایـی که درآورده بودن رو مـی گفتم
روی تختـه بنـویسن تـا بقیـه ی همکلاسـاشـون اونـا رو هم وارد
دفترشون کنن. به این ترتیب در 50 دقیقه همـه ی بچه ها تمام
لغت های دشوار کل کتاب رو در دفتـر امـلاشون حاضر داشتند و
برای امتحان کافی بود همون ها رو یکی دوبار مرور کنند.
آخر کلاس گفـتم: «مـی بینـیـد وقتـی مـی گـن دسـت خدا بـا
جماعته، یعنی چی؟!»
|
|