ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 

در بالای یک برج قدیمی یک کارگاه سفالگری قرار داشت. کارگاه از بشکه های لعاب های رنگارنگ ، چرخ های سفالگری ، کوره و نیز گِل رُس پر بود. ظرف چوبی بزرگی با درپوش سنگینش کنار پنجره قرار داشت. در این ظرف گل های رس نگهداری می شدند. تکه ای از گل رس که پیرترین آنها بود مچاله شده در گوشه ای از ته ظرف برجای مانده بود.

گل رس به سختی آخرین باری را که از او استفاده شده بود به یاد می آورد. زیرا مدت ها از آن روزها گذشته بود.

هر روز درپوش سنگین ظرف برداشته می شد و دستهایی به داخل ان می رفت و گلوله ها یا تکه های گل های رس را به سرعت بیرون می آوردند. تکه ی گل رس سر و صدا و شور و شوق آدم هایی را که بیرون سرگرم کار بودند می شنید.

او از خود می پرسید: « پس چه وقت نوبت به من می رسد؟» روزها یکی پس از دیگری می گذشت و تکه ی کوچک گل رس در تاریکی ظرف ، امید خود را بیشتر از دست می داد.

روزی از روزها گروهی از دانش آموزان همراه معلم خود به کارگاه سفالگری آمدند. دست های زیادی داخل ظرف شد. تکه ی کوچک گل رس آخرین تکه ای بود که انتخاب شد. او سرانجام از ظرف بیرون آمد.

پسر بچه ای گل رس را روی چرخ سفالگری گذاشت و با حداکثر سرعتی که ممکن بود ان را چرخاند. تکه ی کوچک گل رس با خود فکر کرد : « چقدر کیف دارد! » پسرک در حالی که چرخ می گشت سعی می کرد به گل شک بدهد. تکه ی کوچک گل رس از اینکه داشت به چیزی تبدیل می شد ذوق زده شد. پسرک می خواست از گل رس کاسه ای بسازد اما وقتی موفق به این کار نشد ان را مچاله کرد و به صورت گلوله ی کاملا گردی درآورد.

در همان زمان معلم گفت : « بچه ها حالا وقت نظافت است.» کارگاه از سر و صدای بچه ها پر شد. انها مشغول تمیز کردن و مرتب کردن ، شستن و خشک کردن شدند. آب از همه جا چکه می کرد. پسرک تکه ی گل رس گلوله شده را کنار پنجره انداخت و به طرف دوستانش دوید تا به نظافت بپردازد.

کمی بعد کارگاه خالی شد. اتاق ساکت و تاریک بود. تکه گل رس کوچک می ترسید! نه تنها دلش برای رطوبت ظرف چوبی تنگ شده بود بلکه می دانست که خطر بزرگی تهدیدش می کند.

پیش خود فکر کرد: « همه چیز تمام شد! حالا اینجا آن قدر تنها می مانم که مثل سنگ، سفت و سخت شوم.»

تکه کوچک گل رس کنار پنجره ی باز نشسته بود و در حالی که نمی توانست حرکت کند احساس می کرد رطوبت بدنش را کم کم از دست می دهد. خورشید به شدت می تابید و شب هنگام نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد و او مثل سنگ سفت شد. او آنقدر سفت شه که به سختی می توانست فکر کند. فقط همین را می دانست که دیگر امیدی برایش باقی نمانده است.

هنوز در عمق بدن تکه ی کوچک گل رس ذره ای از رطوبت باقی مانده بود و او نمی خواست ان را از دست بدهد. با خود فکر کرد: « باران » او آه کشید و گفت : «آب»

سرانجام با نومیدی تمام گفت: « خواهش می کنم!»

ابری که از انجا می گذشت دلش به حال تکه کوچک گل رس سوخت و اتفاق جالبی افتاد . قطره های درشت باران از پنجره ی باز وارد شدند و روی گل رس ریختند. تمام شب باران بارید و صبح روز بعد تکه ی کوچک گل رس مثل روز اولش نرم شده بود.

کارگاه کم کم پر از سروصدا شد. زنی گفت : « وای نه! کسی در تعطیلات آخر هفته این پنجره را باز گذاشته است. همه چیز به هم ریخته است باید همه جا را مرتب کنم.» این صدای خانم سفالگری بود که بیشتر وقت ها از این کارگاه استفاده می کرد. او به دخترش گفت : « تا من دستمال گردگیری را بیاورم و این جا را مرتب کنم تو می توانی با گل های رس برای خودت چیزی درست کنی. »

دخترک تکه ی کوچک گل رس را کنار پنجره دید و با خود گفت : « این یک تکه گل رس درست و حسابی است! » آن وقت دست به کار شد و گل رس را توی دست هایش مالش داد و ان قدر ورز داد تا آن را به شکلی که دوست داشت در بیاورد. حرکت انگشتان دست دخترک به تکه ی کوچک گل رس جان تازه ای داد. دخترک همان طور که کار می کرد به چیزی که می خواست درست کند فکر می کرد و دست هایش را هدفدار حرکت می داد. تکه ی کوچک گل رس احساس می کرد آرام آرام به شکل گرد و تو خالی در می آید. با چند فشار کوچک صاحب یک دسته هم شد.

دخترک فریاد زد : « مامان مامان ! من یک فنجان درست کردم.»مادرش گفت : « عالی است. فنجانت را روی طاقچه بگذار تا بعداً آن را در کوره بپزیم. بعد می توانی با هر رنگی که دوست داری لعابش بدهی».

فنجان کوچک آماده رفتن به خانه ی تازه اش بود. حالا او در یکی از قفسه های آشپزخانه در کنار لیوان ها ، فنجان ها و نعلبکی های دیگر زندگی می کند. آنها هر یک به شکلی بوده و بعضی از آنها خیلی قشنگ بودند. مادر در حالی که فنجان تازه را روی میز می گذارد و توی آن شیر کاکائوی داغ می ریزد، باصدای بلند می گوید: « صبحانه !»

دخترک فنجان را آرام در دست می گیرد. فنجان احساس می کرد با سطح صاف و شکل هموارش بسیار خوشبخت است و کارش را چقدر خوب انجام می دهد. فنجان کوچک با افتخار می گوید:.« … بالاخره من یک چیزی شدم. »

پرسش ها

الف) جمله های زیر را به ترتیب اتفاق افتادن انها در داستان شماره گذاری کنید. شماره ی یک را برایتان انجام داده ایم.

………. باران گل رس کوچک را خیس و نرم کرد.

………. پسر کوچکی سعی کرد با گل رس کوچک کاسه ای درست کند.

……… دختر کوچولویی با گل رس کوچک فنجان درست کرد.

……… گل رس کوچ کاملا خشک شد.

۱. گل رس کوچک در ظرف چوبی قرار داشت.

ب) چرا گل رس کوچک برای مدت طولانی در ظرف چوبی بود؟

………………………………………………………

پ) در آغاز داستان گل رس کوچک چه آرزویی داشت؟

……………………………………………………

ت) چرا آن تکه ی کوچک گل رس را سرانجام از ظرف چوبی بیرون آوردند؟

تمام گل های رس دیگر قبلا استفاده شده بود.

تکه ی گل رس کوچک روی گل های رس دیگر قرار داشت.

پسر بچه آن تکه ی گل رس کوچک را انتخاب کرد؛ چون از آن خیلی خوشش امد.

معلم از پسربچه خواست از آن تکه گل رس کوچک استفاده کند.

ج) کدام کار پسربچه از روی بی دقتی بود؟

گذاشتن گل رس روی چرخ سفالگری

چرخاندن چرخ سفالگری با حداکثر سرعتی که ممکن بود.

قرار دادن گل رس در کنار پنجره

مالش دادن و گرد گل رس

چ) کاری که پسر بچه انجام داد برای گل رس خطرناک بود. این خطر چه بود؟

………………………………………………….

ح) گل رس بلافاصله بعد از رفتن پسربچه از کارگاه چه احساسی داشت؟

الف) شاد شد. ب) ترسید. ج) عصبانی شد. د) احساس غرور کرد.

خ) بعد از افتادن تکه گل رس ، برای مدت طولانی درکنار پنجره برای او چه اتفاق خوب و جالبی روی داد؟ چرا آن اتفاق برای گل رس کوچک خوب بود؟

……………………………………………………………………

د) کدام یک از جملات داستان نشان می دهد که دخترک می دانست چه چیزی می خواهد درست کند؟

حرکت انگشتان دست دخترک به گل رس کوچک جان تازه ای داد.

دخترک تکه ی گل رس را دید .

دخترک فنجان را آرام در دست می گیرد.

دستهایش را هدفدار حرکت می داد.

ذ) احساسات متفاوتی را که گل رس کوچک در آغاز و پایان داستان داشت ، شرح دهید. علت تغییر احساسات او را توضیح بدهید.

…………………………………………………………………………

ر) دخترک در این داستان شخص مهمی است. توضیح دهید که چرا وجود او برای آنچه اتفاق افتاد مهم بود؟

…………………………………………………………


برچسب‌ها: داستان, درک مطلب
 |+| نوشته شده در  شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴ساعت 11:40  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا