ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 

 

   وقتی که با هم هستیـم اغلب در بـاره ی چیـزهای مختلف از من

پرسش می کنی و مـن هـم مـی کوشـم به آنهـا پاسـخـی بدهـم.

اکنون که تو در ییلاقی در کوهپایه های هیمالیا هستی و من در

الله آباد هندوستـان، دیگر نمـی توانیـم با هم چنین گفت و گـوهایی

داشتـه بـاشیـم، از این جهت می خواهم که گاه به گاه در باره ی

داستان زمین خودمـان و تقسیمات آن که کشورهـای بزرگ و کوچک

هستنـد، مطالب مختصری را برایت بنویسم.

 

 

   تاکنون چیزهایی در باره ی تاریخ انگلستان و تاریخ هند خوانده ای،

اما انگلستـان فقـط یک جزیـره ی کـوچک بیش نیست و هنـد نیز هر

چنـد که سرزمیـن بـزرگ و پـهنـاوری اسـت، فقـط قسمـت کـوچکـی

از سطح زمین می باشـد. اگر بخواهیم چیزی درباره ی دنیای خودمان

بدانیـم نبایـد تنها به کشوری که در آنجا به دنیا آمده ایـم بیندیشیـم

بلکه باید به تمام کشورها و تمام مردمی که روی زمین هستند فکر

کنیم.

   امیدوارم که این نامه هایی که برایت می نویسم سبب شود که به

تمام دنیا فکر کنی و مردم دیگری را که در آن هستند همچون برادران

و خواهران خود بدانی.

    

 

   وقتی که بزرگ تر شدی در باره ی داستان زمیـن و مـردم آن مطالب

بسیاری خواهی خواند و خواهی دید که این سرگذشت از هر داستان

یا هر قصه ی دیگری که بتوانی بخوانی جالب تر و شیرین تر است.

   البتـه می دانـی که زمیـن ما خیلـی خیلـی کهنسـال و پیـر است و

میلیونهـا سـال عمـر دارد، روزگـار درازی در آن هیـچ آدمیـزادی زنـدگی

نمی کرد، نه مردی و نه زنـی. پیـش از آنکه انسـان در روی زمین پیدا

شود، حیوان ها و گیاهان در آن زندگی می کردند و پیش از پیدا شدن

آنها روزگار درازی گذشت که هیچ موجود جانداری در روی زمین نبود.

   دانشمندان می گویند که روزگارهای خیلی دراز زمین خیلی گـرم و

سوزان بود به طوری که هیچ موجود جانداری نمی توانست در روی آن

زندگی کند. اگر کتـاب های آنهـا را بخوانیم و سنگ ها و فسیل ها که

باقـی مانـده ی حیوانـات و گیـاهان قدیمـی هستـنـد را مطالعـه کنیم،

خودمان هم می فهمیم که باید همین طور باشد که آنها می گویند.

 

 

   تو تاریخ را در کتاب می خوانی، امـا در روزگار قدیـم که هنـوز انسان

وجود نداشت، مسلمـا" هیچ کتابی هـم نمی توانسـت نوشتـه شده

باشد. لابد می گویی پس چطور می توانیم بفهمیم که در آن زمان ها

چه اتفاقاتی روی داده است؟

   مسلم است که ما نمی توانیم بنشینیم و در باره ی این چیزها فکر

کنیم و همه چیز را با تصور خود بسازیم. البته تصور کردن خیلی جالب

و شیرین است زیرا ما با تصورات خود می توانیم افسانه های پریان را

هم بسازیم. اما آن چه راجع به داستان و سرگذشت زمین می دانیم

فقط محصول خیال و تصورمان نیست. در واقـع هر چند که هیچ کتابی

و نوشته ای از آن روزگارهای قدیمـی نداریـم اما خوشبختـانـه بعضـی

چیزها را داریم که مثل کتاب برای ما مطالب زیادی نقل می کنند.

 

 

   ما صخره ها و سنگ ها، کوهستانها، دریاها، ستاره ها، رودخانه ها

و بیابان ها و فسیل های باقیمانـده از جانـداران قدیمـی را داریـم. تنها

راه واقعی برای فهمیدن داستـان زمین فقـط این نیست که در این باره

در کتابهـا مطالبی بخوانیم بلکه بهتـر آن است که به خود کتاب طبیعت

رجوع کنیم. امیـدوارم تو نیـز به زودی بیامـوزی که چگونه می توان این

داستان را از روی سنگ ها و کوه ها خواند.

  تصور کن که چقدر جالب و جذاب و شیرین است. هر قطعه سنگی

که می بینی و در کنار راه یا در دامنه ی یک کوه افتاده، می تواند یک

صفـحه ی کوچک از کتـاب طبیعـت باشـد و می توانـد برایـت چیزی

بگوید البته به شرط آن که خواندن آن را بلد باشی. 

 

 

   برای آن که بتوانی هر زبانـی را بخوانـی چه هنـدی، چه فارسـی،

چه اردو و چه انگلیسی محتاج آن هستی که الفبای آن را بیاموزی،

به همین قرار پیش از آن که داستان طبیعت را در کتاب های آن یعنی

در سنـگ ها و صخره ها بخوانی باید الفبای آن را یاد بگیری. چه بسا

که همین حالا هم تا اندازه ای می دانی که چگونه می توان این کتاب

را خواند.

   اگر یک سنگ کوچک گرد و صاف و صیقلی را ببینی، آیا چیزی برایت

نخواهد گفت؟ آیا از خودت نمی پرسی که این سنـگ چگونه چنیـن

صاف و صیقلی و گرد و بدون گوشـه و بدون لبـه های تیـز شده است؟

اگر یک سنگ را بشکنی و چند تکه کنی، هر تکه ی آن ناصاف است و

برای خود گوشه های متعدد و لبه های تیز دارد.

   این سنگ های نوک تیز و ناصاف به آن سنگ صاف و گرد و صیقلـی

هیچ شباهتی ندارنـد پس چگونـه آن سنـگ صـاف به آن شکل گرد و

هموار در آمده اسـت؟ اگر چشم هایت خوب ببیند و گوش هایـت خوب

بشنـود این سنگ هم داستان خود را برایت خواهد گفت.

 

 

   این سنـگ کـوچک به تـو می گویـد که یـک روزگـاری، روزگـاری پیش

از این ها، قسمتی از یک تخته سنگ بزرگ بوده است، درست مثل یک

تکه سنـگ که از یک تختـه سنـگ بشکنیـم. یک تکـه سنـگ ناصـاف

بـوده که گوشه ها و لبه های تیز فراوان داشته است و در اثر سرما و

گرمای شب و روز از آن جدا شده و به پایین غلتیده، بعد باران باریده و

به همراه جریان آب بـه دامنـه ی کوه آمـده و در آنـجا نیـز جوی هـای

کوچک آب که به هم پیوستـه و قـدرت می گیرند، آن سنگهـای کوچک

را روزها و شبهـا همراه خود می غلتانـده اند و در اثر این غلتیدن ها

یواش یواش گوشه هـایش از میان رفته و به یک سنگ صاف و گرد و

صیقلـی تبدیل شـده اسـت تا این که در جایی از سفر خود از رودخانه

و از جریـان آب بیـرون افتاده و تو آن را پیدا کرده ای. اگر رودخانه آن را

همچنان با خود می بُرد این سنگ باز هم کوچک و کوچک تر می شد

تا این که عاقبت به صورت سنگریزه و ماسه در می آمد و در کناره های

دریا به برادران خود می پیوست و جزء شن های زیبای ساحل می شد

که بچه ها با آن بازی می کنند و برای خود قصر و قلعه می سازند.

   وقتی که یک تکه سنگ کوچک می تواند این همه مطلب برایت بگوید

آیا از تمام تخته سنگ هـا و صخره ها و کوه هـا و این همه چیزهـای

دیگر که دور و بَـر خودمـان می بینیـم نمی تـوان چیـزهای بسیـار دیگـر

آموخت؟!

    

 


برچسب‌ها: جواهر لعل نهرو, ایندیرا گاندی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۰ساعت 10:10  توسط بهمن طالبی  | 
 

   تصور کن که چقدر جالب و جذاب و شیرین است. هر قطعه سنگی که

می بینی و در کنار راه  یا در دامنـه ی یک کوه افتاده است می تواند یک

صفـحه ی کوچک از کتـاب طبیعـت باشـد و می توانـد برایـت چیزی بگوید

البته به شرط آن که خواندن آن را بلد باشی. 

   برای آن که بتوانی هر زبانـی را بخوانـی چه هنـدی، چه فارسـی، چه

اردو و چه انگلیسی محتاج آن هستی که الفبای آن را بیاموزی،به همین

قرار پیش از آن که داستان طبیعت را در کتابهای آن یعنی در سنـگ ها و

صخره ها بخوانی باید الفبای آن را یاد بگیری.چه بسا که همین حالا هم

تا اندازه ای می دانی که چگونه می توان این کتاب را خواند.

   اگر یک سنـگ کوچک گرد و صـاف و صیقلـی را ببینـی، آیا چیزی برایت

نخواهد گفت؟ آیا از خودت نمی پرسی که این سنـگ چگونه چنیـن صاف

و صیقلی و گرد و بدون گوشـه و بدون لبـه های تیـز شده است؟ اگر یک

سنگ را بشکنی و چند تکه کنی، هر تکه ی آن ناصاف است و برای خود

گوشه های متعدد و لبه های تیز دارد.

   این سنگهای نوک تیز و ناصاف به آن سنگ صاف و گرد و صیقلـی هیچ

شباهتی ندارنـد پس چگونـه آن سنـگ صـاف به آن شکل گرد و هموار در

آمده اسـت؟ اگر چشم هایـت خوب ببینـد و گوشهـایـت خوب بشنـود این

سنگ هم داستان خود را برایت خواهد گفت.

   این سنـگ کـوچک به تـو می گویـد که یـک روزگـاری، روزگـاری پیش از

این ها، قسمتی از یک تخته سنگ بزرگ بوده است،درست مثل یک تکه

سنـگ که از یک تختـه سنـگ بشکنیـم. یک تکـه سنـگ ناصـاف بـوده که

گوشه ها و لبه های تیز فراوان داشته است و در اثر سرما و گرمای شب

و روز از آن جدا شده و به پایین غلتیده، بعد باران باریده و به همراه جریان

آب بـه دامنـه ی کوه آمـده و در آنـجا نیـز جوی هـای کوچک آب که به هم

پیوستـه و قـدرت می گیرند، آن سنگهـای کوچک را روزها و شبهـا همراه

خود می غلتانـده اند و در اثر این غلتیدن ها یواش یواش گوشه هـایش از

میان رفته و به یک سنگ صاف و گرد و صیقلـی تبدیل شـده اسـت تا این

که در جایی از سفر خود از رودخانه و از جریـان آب بیـرون افتاده و تو آن را

پیدا کرده ای. اگر رودخانه آن را همچنان با خود می برد این سنگ باز هم

کوچک و کوچک تر می شد تا این که عاقبـت به صورت سنگریـزه و ماسه

در می آمد و در کناره های دریا به برادران خود می پیوست و جزء شنهای

زیبای ساحل می شد که بچه هـا با آن بازی می کننـد و با آنها برای خود

قصر و قلعه می سازند.

   وقتی که یک تکه سنگ کوچک می تواند این همه مطلـب برایـت بگوید

آیا از تمام تخته سنگ هـا و صخره ها و کوه هـا و این همه چیزهـای دیگر

که دور و بر خودمان می بینیم نمی توان چیزهای بسیار دیگر آموخت؟!

    


برچسب‌ها: جواهر لعل نهرو, ایندیرا گاندی, سرگذشت زمین و انسانها, نامه های پدری به دخترش
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶ساعت 19:15  توسط بهمن طالبی  | 
 

   وقتی که بزرگ تر شدی در باره ی داستان زمیـن و مـردم آن مطالب

بسیاری خواهی خواند و خواهی دید که این سرگذشت از هر داستان

یا هر قصه ی دیگری که بتوانی بخوانی جالب تر و شیرین تر است.

   البتـه می دانـی که زمیـن ما خیلـی خیلـی کهنسـال و پیـر است و

میلیونهـا سـال عمـر دارد، روزگـار درازی در آن هیـچ آدمیـزادی زنـدگی

نمی کرد، نه مردی و نه زنـی. پیـش از آنکه انسـان در روی زمین پیدا

شود، حیوان ها و گیاهان در آن زندگی می کردند و پیش از پیدا شدن

آنها روزگار درازی گذشت که هیچ موجود جانداری در روی زمین نبود.

   دانشمندان می گویند که روزگارهای خیلی دراز زمین خیلی گـرم و

سوزان بود به طوری که هیچ موجود جانداری نمی توانست در روی آن

زندگی کند. اگر کتـاب های آنهـا را بخوانیـم وسنگ ها و فسیل ها که

باقـی مانـده ی حیوانـات و گیـاهان قدیمـی هستـنـد را مطالعـه کنیم،

خودمان هم می فهمیم که باید همین طور باشد که آنها می گویند.

   تو تاریخ را در کتاب می خوانی، امـا در روزگار قدیـم که هنـوز انسان

وجود نداشت، مسلمـا" هیچ کتابی هـم نمی توانسـت نوشتـه شده

باشد. لابد می گویی پس چطور می توانیم بفهمیم که در آن زمان ها

چه اتفاقاتی روی داده است؟

   مسلم است که ما نمی توانیم بنشینیم و در باره ی این چیزها فکر

کنیم و همه چیز را با تصور خود بسازیم. البته تصور کردن خیلی جالب

و شیرین است زیرا ما با تصورات خود می توانیم افسانه های پریان را

هم بسازیم. اما آن چه راجع به داستان و سرگذشت زمین می دانیم

فقط محصول خیال و تصورمان نیست. در واقـع هر چند که هیچ کتابی

و نوشته ای از آن روزگارهای قدیمـی نداریـم اما خوشبختـانـه بعضـی

چیزها را داریم که مثل کتاب برای ما مطالب زیادی نقل می کنند.

   ما صخره ها و سنگ ها، کوهستانها، دریاها، ستاره ها، رودخانه ها

و بیابان ها و فسیل های باقیمانـده از جانـداران قدیمـی را داریـم. تنها

راه واقعی برای فهمیدن داستـان زمین فقـط این نیست که در این باره

در کتابهـا مطالبی بخوانیم بلکه بهتـر آن است که به خود کتاب طبیعت

رجوع کنیم. امیـدوارم تو نیـز به زودی بیامـوزی که چگونه می توان این

داستان را از روی سنگ ها و کوه ها خواند.

 


برچسب‌ها: جواهر لعل نهرو, ایندیرا گاندی, سرگذشت زمین و انسانها, نامه های پدری به دخترش
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶ساعت 17:9  توسط بهمن طالبی  | 
 

   وقتی که با هم هستیم اغلب در باره ی چیزهای مختلف از من پرسش

می کنی و مـن هـم مـی کوشـم به آنهـا پاسـخـی بدهـم. اکنون که تو در

ییلاقی در کوهپایه های هیمالیا هستی و من در الله آباد هندوستـان، دیگر

نمـی توانیـم با هـم چنـیـن گفت و گـوهایـی داشتـه بـاشیـم، از این جهت

می خواهم که گاه به گاه در باره ی داستان زمین خودمـان و تقسیمات آن

که کشورهـای بزرگ و کوچک هستنـد، مطالب مختصری را برایت بنویسم.

   تاکنون چیزهایی در باره ی تاریخ انگلستـان و تاریخ هنـد خوانـده ای، اما

انگلستـان فقـط یک جزیـره ی کـوچک بیـش نیـست و هنـد نیز هر چنـد که

سرزمیـن بـزرگ و پـهنـاوری اسـت، فقـط قسمـت کـوچکـی از سطح زمین

می باشـد. اگر بخواهیم چیزی در باره ی دنیـای خودمان بدانیـم نبایـد تنها

به کشور کوچکی که در آنجا به دنیا آمده ایـم بیندیشیـم بلکه باید به تمام

کشورها و تمام مردمی که روی زمین هستند فکر کنیم.

   امیدوارم که این نامه هایی که برایت می نویسم سبب شود که به تمام

دنیا فکر کنی و مردم دیگری را که در آن هستند همچون برادران و خواهران

خود بدانی.

    


برچسب‌ها: جواهر لعل نهرو, ایندیرا گاندی, هندوستان, نامه های پدری به دخترش
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶ساعت 16:0  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا