ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 

 

 

به مغرب سينه مالان قرص خورشيد

نهان می گشت پشت كوهساران

فرو می ريخت گردی زعفران رنگ

به روی نيزه ها و نيزه داران

 

ز هر سو بر سواری غلت می خورد

 تن سنگين اسبی تير خورده

به زير باره می ناليد از درد

سوار زخم دار نيم مرده

 

ز سم اسب می چرخيد بر خاک

به سان گوی خون آلود، سرها

ز برق تيغ می افتاد در دشت

 پياپی دست ها دور از سپرها

 

ميان گردهای تيره چون ميغ

زبان های سنان ها برق می زد

لب شمشيرهای زندگی سوز

سران را بوسه ها بر فرق می زد

 

نهان می گشت روی روشن روز

به زير دامن شب در سياهی

در آن تاريک شب، می گشت پنهان

فروغ خرگه خوارزمشاهی

 

دل خوارزمشه يک لمحه لرزيد

 كه ديد آن آفتاب بخت، خفته

ز دست تركتازی های ايام

به آبسكون، شهی بی تخت خفته

 

اگر يک لحظه امشب دير جنبد

سپيده دم جهان در خون نشيند

به آتش های ترک و خون تازيک

ز رود سند تا جيحون نشيند

 

به خوناب شفق در دامن شام

به خون، آلوده ایران كهن ديد

در آن دريای خون در قرص خورشيد

 غروب آفتاب خويشتن ديد

 

به پشت پرده ی شب ديد پنهان

زنی چون آفتاب عالم افروز

اسير دست غولان گشته فردا

چو مهر آيد برون از پرده ی روز

 

به چشمش ماده آهویی گذر كرد

اسير و خسته و افتان و خيزان

پريشانحال آهو بچه ای چند

سوی مادر دوان، وز وی گريزان

 

چه انديشيد آن دم؟ كس ندانست

كه مژگانش به خون ديده، تر شد

چو آتش در سپاه دشمن افتاد

ز آتش هم كمی سوزنده تر شد

 

زبان نيزه اش در ياد خوارزم

زبان آتشی در دشمن انداخت

خم تيغش به ياد ابروی دوست

به هر جنبش سری بر دامن انداخت

 

چو لختی در سپاه دشمنان ريخت

از آن شمشير سوزان، آتش تيز

خروش از لشكر انبوه برخاست

كه: از اين آتش سوزنده پرهيز

 

در آن باران تيغ و برق پولاد

 ميان شام رستاخيز می گشت

در آن دريای خون در دشت تاريک

به دنبال سر چنگيز می گشت

 

بدان شمشير تيز عافيت سوز

در آن انبوه، كار مرگ می كرد

ولی چندان كه برگ از شاخه می ريخت

دو چندان می شكفت و برگ می كرد

 

سرانجام آن دو بازوی هنرمند

ز كشتن خسته شد وز كار واماند

چو آگه شد كه دشمن خيمه اش جست

پشيمان شد كه لختی ناروا ماند

 

عنان بادپای خسته پيچيد

چو برق و باد، زی خرگاه آمد

دويد از خيمه خورشيدی به صحرا

كه گفتندش سواران: شاه آمد

 

ميان موج می رقصيد در آب

به رقص مرگ، اخترهای انبوه

به رود سند می غلتيد برهم

ز امواج گران، كوه از پی كوه

 

خروشان، ژرف، بی پهنا، كف آلود

دل شب می دريد و پيش می رفت

از اين سد روان، در ديده ی شاه

ز هر موجی هزاران نيش می رفت

 

نهاده دست بر گيسوی آن سرو

بر آن دريای غم نظاره می كرد

بدو می گفت اگر زنجير بودی

تو را شمشيرم امشب پاره می كرد

 

گرت سنگين دلی ای نرم دل آب!

رسيد آنجا كه بر من راه بندی

بترس آخر ز نفرين های ايام

كه ره بر اين زن چون ماه بندی

 

ز رخسارش فرو می ريخت اشكی

بنای زندگی بر آب می ديد

در آن سيمابگون امواج لرزان

خيال تازه ای در خواب می ديد

 

اگر امشب زنان و كودكان را

ز بيم نام بد در آب ريزم

چو فردا جنگ بركامم نگرديد

توانم كز ره دريا گريزم

 

به ياری خواهم از آن سوی دريا

سوارانی زره پوش و كمانگير

دمار از جان اين غولان كشم سخت

بسوزم خانمان هاشان به شمشير

 

شبی آمد كه می بايد فدا كرد

به راه مملكت فرزند و زن را

به پيش دشمنان استاد و جنگيد

رهاند از بند اهريمن وطن را

 

در اين انديشه ها می سوخت چون شمع

كه گردآلود پيدا شد سواری

به پيش پادشه افتاد بر خاک

شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری

 

پس آنگه كودكان را يک به يک خواست

نگاهی خشم آگين در هوا كرد

به آب ديده اول دادشان غسل

سپس در دامن دريا رها كرد

 

بگير ای موج سنگين كف آلود

ز هم واكن دهان خشم، وا كن

بخور ای اژدهای زندگی خوار

دوا كن درد بی درمان، دوا كن

 

زنان چون كودكان در آب ديدند

چو موی خويشتن در تاب رفتند

وزان درد گران، بی گفته ی شاه

چو ماهی در دهان آب رفتند

 

شهنشه لمحه ای بر آبها ديد

شكنج گيسوان تاب داده

چه كرد از آن سپس، تاريخ داند

به دنبال گل بر آب داده

 

شبی را تا شبی با لشكری خرد

ز تنها سر، ز سرها خود افكند

چو لشكر گرد بر گردش گرفتند

چو كشتی بادپا در رود افکند

 

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار

از آن دريای بی پاياب، آسان

به فرزندان و ياران گفت چنگيز:

كه گر فرزند بايد، بايد اين سان

 

بلی، آنان كه از اين پيش بودند

چنين بستند راه ترک و تازی

از آن اين داستان گفتم كه امروز

بدانی قدر و بر هيچش نبازی

 

به پاس هر وجب خاكی از اين ملک

چه بسيار است، آن سرها كه رفته!

ز مستی بر سر هر قطعه زين خاک

خدا داند چه افسرها كه رفته

 


برچسب‌ها: دکتر مهدی حمیدی شیرازی, جلال الدین خوارزمشاه, حمله مغولان به ایران, شعر معاصر ایران
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۰ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا