ششم و متوسطه اول
|
||
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
روزی عقیل ابن ابی طالب در حضور معاویه و عده ای از درباریانش
که همگی از دشمنان کینه توز و سرسخت علی ابن ابی طالب بودند
داستان آهن گداخته را شرح داد؛ به طوری این عمل امام در آنها اثر
گذاشت که چشمان همه ی آن از خدا بی خبران پر آب شد.
معاویة ابن ابوسفیان بی اراده گفت: دیگر مادر گیتی فرزندی
مانند علی به وجود نخواهد آورد!
علی می گفت: به خدا مایلم بیشتر ایام آسایش و استراحتم بر
خارهای جان سوز بیابان سپری شود و همه ی شب بر آن بستر
جگرخراش خواب به چشمم راه نیابد؛ و حاضرم مرا با غل و زنجیر روی
همان خارها بکشند ولی به هیچ وجه راضی به شکستن دلی و
پریشان نمودن خاطری با عمل و کردار خود نیستم.
چگونه می توانم با دامنی آلوده و وجدانی ناراحت به دیدار خداوند
نائل شوم؟! از روز بازخواست و حضور در محضر عدل الهی می ترسم!
من و ظلم؟! علی و ستمکاری؟! باور کردنی نیست، مگر ما همگی
یکی پس از دیگری در تنگنای گور نمی خوابیم؟! و به محض بستن
چشم از این جهان، در محضر عدل الهی چشم بازنخواهیم کرد؟! پس
برای چه کسی با مال دیگران قصر بسازم و زر روی زر نهم؟!
برادرم عقیل که پیرمردی نابیناست فرزندانش را با آن صورت هایی
که از شدت گرسنگی و ضعف نیلگون شده بودند به شفاعت نزد من
آورد تا شاید حس ترحم و عاطفه ی برادری مرا تحریک کند و بتواند یک
کیسه گندم بیش از مستمری دیگران از بیت المال دریافت کند.
نمی توانم شرح ناله ها و فقر و تهی دستی او را که با زبانی تضرع آمیز
برای من بیان می نمود را به زبان بیاورم و به شما بگویم که با چه
خونسردی و بی اعتنایی به حرف های او گوش می دادم ولی او از
سکوت من این نتیجه را گرفت که ممکن است دینم را به دنیای او
بفروشم و برای آسایش برادرم، در مال دیگران دست خیانت دراز کنم!
تا روزی آهنی را در آتش سرخ نمودم و به انتظار عقیل نشستم.
همین که او به نزدم آمد و در باره ی گرفتاری و بدبختی خودش صحبت
را به میان آورد و استحقاق خودش را عذر موجهی برای خیانت من به
بیت المال بیان کرد، آن تکه آهن سرخ شده را به جای زر در دستش
نهادم، چنان فریاد زد که تصور کردم در همین زمان قالب تهی خواهد
کرد، مانند شتری که در مسلخ خون خودش می غلتد عربده های
جانخراشی می کشید.
گفتم ای عقیل مادرت به عزایت بنشیند تو از حرارت موقتی آهنی
این طور فریاد می کشی و تحمل درد و سوزش آن را نداری، من چگونه
آتش جاودانه ای که ایجاد شده از خشم الهی است را تحمل کنم؟!
به خدا اگر حکومت دنیا را با تمام ثروت و جاه و جلالی که در آن است
به من دهند تا در مقابل آن پوست جویی را از دهان موری به ظلم و
ستم بگیرم هرگز نمی پذیرم. دنیای زیبا و دوست داشتنی شما در نظر
من به اندازه ی آزردن و متأثر نمودن موری ارزش ندارد. علی را با لذات
ناپایدار و زودگذر دنیا چه کار؟!
پس دریافتیم که انسان آنگاه خود را دارد و از دست نداده که خدا را
داشته باشد؛ آنگاه خود را به یاد دارد و فراموش نکرده که از خدا غافل
نباشد و خدا را فراموش نکند. خدا را فراموش کردن ملازم است با
خودفراموشی.
از اینجا معلوم می شود که چرا یاد خدا مایه ی حیات قلب است،
مایه ی روشنایی دل است، مایه ی آرامش روح است، موجب صفا و
رقت و خشوع و بهجت ضمیر آدمی است. باعث بیداری و آگاهی و
هوشیاری انسان است. امام علی در نهج البلاغه می گوید:
خدای متعال یاد خود را مایه ی صفا و جلای دل ها قرار داده است.
با یاد خدا دل ها پس از سنگینی شنوا، و پس از کوری بینا، و پس از
سرکشی نرم و ملایم می گردد. همواره چنین بوده که در فاصله ها
خداوند بندگانی ذاکر داشته که در اندیشه هاشان با آنان نجوا می کند
و در عقل هایشان با آنان سخن می گوید.
در باب اثر عبادت در بازیابی خود باید بگوییم: به همان نسبت که
وابستگی و غرق شدن در مادیات، انسان را از خود جدا می کند و با
خود بیگانه می سازد، عبادت انسان را به خویشتن باز می گرداند.
عبادت به هوش آورنده ی انسان است، بیدار کننده ی انسان است.
عبادت، انسان غرق شده و محو شده در اشیا را مانند نجات غریق
از اعماق دریای غفلت ها بیرون می آورد.
در عبادت و در پرتوی یاد خدا است که انسان خود را آنچنان که
هست می بیند؛ به نقص ها و کسری های خود آگاه می گردد، از بالا
به هستی و حیات و زمان و مکان می نگرد؛ و در عبادت است که
انسان به حقارت و پستی آمال و آرزوهای محدود مادی پی می برد و
می خواهد خود را به قلب هستی برساند.
عشق و علاقه و طلب یک چیز آن را در مرحله ی غایت و هدف انسان
قرار می دهد و در حقیقت آن چیز در مسیر «شدن» انسان واقع
می شود؛ آن غایت هر چند انحرافی باشد، سبب می گردد که روح و
واقعیت انسان مبدل به او بشود.
گر در طلب گـوهـر کــانی، کانــی
ور در پی جستجوی جانی، جانی
من فاش کنــم حقیقـت مطـلب را
هر چیز که در جستــن آنـی، آنـی
به همین خاطر است که میان خواستن خدا، حرکت به سوی خدا،
تعلق و وابستگی به او، عشق به او، بندگی او، تسلیم به او، با هر
خواستن دیگر، و حرکت دیگر، و وابستگی دیگر، و عشق و بندگی
دیگر، و تسلیم دیگر تفاوت از زمین تا آسمان است.
بندگی خدا، بندگی ای است که عین آزادی است، تنها وابستگی
و تعلقی است که توقف و انجماد و رکود نیست، تنها پرستشی است
که از خود بی خود شدن و با خود بیگانه شدن نیست. چرا؟ زیرا او
کمال هر موجود است، مقصد و مقصود فطری همه ی موجودات است.
«بندگی خدا» نه تنها مایه ی اسارت انسان نیست، بلکه فراموشی
خدا، سبب فراموشی خود است. باختن خدا، باختن همه چیز است.
بریدن از خدا، سقوط مطلق است. انسان، آنگاه خود را دارد و از دست
نداده که خدا را داشته باشد؛ آنگاه خود را به یاد دارد و فراموش نکرده
که از خدا غافل نباشد و خدا را فراموش نکند؛ خدا را فراموش کردن
ملازم است با خودفراموشی.
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ
مَتـی' مــا تَلـقَ مَن تَهــوی' دَعِ الدُّنیــا و اَهمِـلهــا
اگر جمعیت خاطر و فراغ دل می جویی، از یاد خدا غافل مباش. چون
کسی را که دوست می داری دیدار کنی، دنیا و اسباب آن را فروگذار و
رها کن.
هر موجودی در مسیر تکامل فطری خودش که راه کمال را می پیماید،
در حقیقت از خود به خود سفر می کند؛ یعنی از خودِ ضعیف به خودِ برتر
می رود. با این وجود انحراف هر موجود از مسیر تکامل واقعی، انحراف از
خود به ناخود است.
این انحراف بیش از همه جا در مورد انسان که موجودی مختار و آزاد
است صورت می گیرد. انسان هر غایت و مقصد انحرافی را که انتخاب
کند، در حقیقت او را به جای «خود» واقعی گذاشته است؛ یعنی ناخود
را خود پنداشته است.
پس غایات و اهداف انحرافی داشتن یکی از عواملی است که انسان،
غیر خود را به جای خود می گیرد و در نتیجه خود واقعی را فراموش
می کند و از دست می دهد و می بازد.
هدف و غایت انحرافی داشتن تنها موجب این نیست که انسان به
بیماری «از خود بیگانگی» دچار شود، کار به جایی می رسد که ماهیت
و واقعیت انسان مسخ می گردد و مبدل به آن چیز می شود. انسان هر
چیز را که دوست داشته باشد و به آن عشق بورزد، با آن محشور
می شود. چرا؟ چون عشق و علاقه و طلب یک چیز، آن را در مرحله ی
غایت و هدف انسان قرار می دهد و سبب می شود که روح و واقعیت
انسان در مسیر دستیابی به آن، مبدل به همان چیز شود.
گر در طلب گوهر کانی، کانی
ور در پی جستجوی جانی، جانی
من فاش کنم حقیقت مطلب را
هر چیز که در جستن آنی، آنی
قرآن گاهی تعبیرات خاصی در باره ی برخی از آدمیان به کار می برد
از قبیل «خودزیانی» یا «خودفراموشی» یا «خودفروشی».
مثلا" می گوید: همانا خود را باخته و معبودهای دروغین از دستشان
رفته است (اعراف / 53). بگو زیان کرده و سرمایه باخته آن است که
خویشتن را زیان کرده و خود را باخته است (زمر / 15). از خدا غافل
شدند و خدا را از یاد بردند، پس خدا خودشان را از یادشان برد و خودشان
را از خودشان غافل کرد (حشر / 19).
این سوال پیش می آید که مگر ممکن است انسان خود را ببازد؟ باختن
از دست دادن است و نیازمند به دو چیز است: یکی «بازنده» و دیگری
«باخته شده و از دست رفته»؛ چگونه ممکن است انسان خود را ببازد و
خود را از دست بدهد و یا خود را زیان کند؟! مگر ممکن است انسان خود
را فراموش کند و از یاد ببرد؟! در حالی که انسانِ زنده، همواره غرق در
خود است، هر چیز را با اضافه ی به خود می بیند، توجهش قبل از هر چیز
به خودش است، پس فراموش کردن خود یعنی چه؟
این موضوع علاوه بر قرآن در دعاها و احادیث و نیز در ادبیات عرفانی
اسلامی نیز سابقه ی بس طویل و مدیدی دارد! پاسخ این است که؛
انسان ممکن است خود را با «ناخود» اشتباه بگیرد و ناخود را «خود»
بپندارد؛ و در این صورت آنچه به خیال خود برای «خود» می کند در حقیقت
برای «ناخود» می کند و خود واقعی اش مهجور و متروک می ماند و حتی
گاهی منسوخ می گردد.
مثلا" آنجا که انسان واقعیت خود را همین «تن و بدن» بداند و هر چه
کند برای جسم و بدنش باشد، خود را گم کرده است. خود را فراموش
کرده است و ناخود را خود پنداشته و از خودش غافل مانده است. به قول
مولانا در زمین دیگری خانه ساخته است. زحمت کشیده، مصالح برده،
سرمایه صرف کرده، با کارگر و بنّا سر و کله زده و ... ولی در پایان که
خانه اش را بنا کرده، در می یابد که خانه را در زمین همسایه ساخته
است، و زمین خودش متروک و مطرود و خاموش و بی آب و رو بر جا
باقی مانده است!
در زمین دیگران خانه مکن
کار خود کن، کار بیگانه مکن
کیست بیگانه؟ تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
و یا :
ای که در پیکار «خود» را باخته
دیگران را تو ز «خود» نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این، والله این تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مولا علی ابن ابی طالب نیز در بیانی شیوا گفته است:
تعجب می کنم از کسی که در جستجوی گمشده اش برمی آید و
حال آنکه «خود» را گم کرده و در جستجوی آن نیست.
البته باید توجه کنیم که خود را گم کردن و فراموش کردن، منحصر به
این نیست که انسان در باره ی هویت و ماهیت خود اشتباه کند و مثلا"
خود را با بدن جسمانی و احیانا" با بدن برزخی اشتباه کند. همان طور
که گفتیم هر موجودی در مسیر تکامل فطری خودش که راه کمال را
می پیماید، در حقیقت از خود به خود سفر می کند؛ یعنی از خود ضعیف
به خود برتر می رود. با این وجود انحراف هر موجود از مسیر تکامل واقعی،
انحراف از خود به ناخود است. این انحراف بیش از همه جا در مورد انسان
که موجودی مختار و آزاد است صورت می گیرد. انسان هر غایت و مقصد
انحرافی را که انتخاب کند، در حقیقت او را به جای «خود» واقعی گذاشته
است؛ یعنی ناخود را خود پنداشته است.
آنچه در باره ی ذم محو شدن و فانی شدن در مادیات گفتیم، ناظر به
این جهت است.
نهج البلاغه نیز به تأسی از قرآن، مردم را به دو دسته ی اهل دنیا
و اهل آخرت تقسیم می کند. در خطبه ی 32 خودِ اهل دنیا را نیز به
چهار گروه تقسیم می کند:
گروه اول مردمی آرام و گوسفندصفت هستند و هیچ گونه تباهکاری
ــ البته به صورت زور و تظاهر و نه به صورت فریب و زیرپرده ــ از آنها
دیده نمی شود. دلیلش هم آن است که عُرضه اش را ندارند؛ آرزویش
را دارند اما قدرتش را ندارند.
گروه دوم، هم آرزویش را دارند و هم همت و قدرتش را؛ دامن به کمر
زده، پول و ثروت گرد می آورند یا قدرت و حکومت به چنگ می آورند و یا
مقاماتی را اشغال می کنند و از هیچ تباهی و فسادی کوتاهی
نمی کنند.
گروه سوم، گرگانی هستند در لباس گوسفند! جوفروشانی هستند
گندم نما! اهل دنیا، اما در سیمای اهل آخرت! سرها را به علامت قدس
فرو می افکنند، گام ها را کوتاه برمی دارند، جامه را بالا می زنند، در
میان مردم آنچنان ظاهر می شوند که اعتمادها را به خود جلب کنند و
مرجع امانات مردم قرار گیرند.
گروه چهارم در حسرت آقایی و ریاست به سر می برند و در آتش این
آرزو می سوزند اما حقارت نفس، آنان را خانه نشین کرده است و برای
اینکه پرده روی این حقارت بکشند به لباس اهل زهد در می آیند.
امام این چهار گروه را علی رغم اختلافاتی که از نظر برخورداری و
محرومیت، و از نظر سبک و روش، و از نظر روحیه و منش دارند، جمعا"
یک گروه می داند؛ اهل دنیا، چرا؟ برای این که همه ی آن ها در یک
خصیصه مشترک اند و آن این که همه ی آنها مرغانی هستند که به
نحوی مادیات دنیا آنها را شکار کرده و از رفتار و پرواز انداخته است.
انسان هایی هستند اسیر و برده.
در پایان خطبه به توصیف گروه مقابل، یعنی اهل آخرت می پردازد و
می گوید:
بد معامله ای است که شخصیت خود را با جهان برابر کنی و برای
همه ی جهان ارزشی مساوی با انسانیت خویش قائل شوی. جهان
را به بهای انسانیت خویش بخری.
مسئله، مسئله ی قربانی شدن انسانیت انسان است، که به هیچ
قیمتی نباید از دست برود!
علی ابن ابی طالب به فرزندش وصیت می کند:
نفس خویش را از آلودگی به پستی ها گرامی بدار، که در برابر آنچه
از خویشتن خویش می پردازی بهایی نخواهی یافت.
و امام صادق نیز در این باره سخنی دارد که:
همانا با خویشتن گرانبها و انسانیت گرانقدر خودم در همه ی هستی
تنها یک چیز را قابل معامله می دانم و آن پروردگار است. دیگر در همه ی
ماسوا بهایی که ارزش برابری داشته باشد وجود ندارد.
امام سجاد نیز در پاسخ به این پرسش که «چه کسی از همه ی
مردم بهتر است؟» می گوید: آن کس که همه ی دنیا را با خویش برابر
نداند.
از تعمق در قرآن و نهج البلاغه و سخنان دیگر ائمه در می یابیم که
اسلام، ارزش جهان را پایین نیاورده، بلکه ارزش انسان را بالا برده است؛
اسلام، جهان را برای انسان می خواهد نه انسان را برای جهان! هدف
اسلام، احیای ارزش های انسان است نه بی اعتبار کردن ارزش های
جهان.
ناصرخسرو می سراید:
تیز نگیرد جهان، شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی داشت او شکار مرا
گرچه همی خلق را فکار کند
کرد نیارد جهان، فکار مرا
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا
گرایش انسان به زهد، ریشه در آزادمنشی او دارد. انسان، بالفطره
میل به تصاحب و تملک و بهره مندی از اشیاء دارد ولی آنجا که می بیند
اشیاء به همان نسبت که در بیرون او را مقتدر ساخته، در درون ضعیف و
زبونش کرده و مملوک و برده ی خویش ساخته است، در مقابل این
بردگی طغیان می کند و نام این طغیان «زهد» است.
عرفا و شعرای ما از حریت و آزادی و آزادگی، بسیار گفته اند؛ حافظ
شیرین سخن، خود را غلام همت آن می داند که در زیر این چرخ کبود
از هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است؛ او در میان همه ی درختان تنها به
حال «سرو» رشک می برد که «از بار غم آزاد آمده است».
آزادی و آزادگی، چیزی بیشتر از دلبستگی نداشتن می خواهد. زیرا
رشته هایی که آدمی را وابسته و ذلیل و ضعیف و عاجز و زبون می سازد،
تنها از ناحیه ی قلب و تعلقات قلبی نیست؛ خوگیری های جسمی و
روحی به شرایط اضافی و مصنوعی که ابتدا برای زیباتر کردن و رونق
بخشیدن به زندگی و یا برای کسب قدرت و قوت بیشتر به وجود می آید
و بعد به شکل یک اعتیاد و طبیعت ثانیه درمی آید، هرچند مورد علاقه ی
قلبی نباشد و بلکه مورد نفرت باشد، رشته های قوی تری برای اسارت
انسان به شمار می رود و بیش از تعلقات قلبی، آدم را زبون می سازد.
مثلا" همین عادت به چای و سیگار و ...، اگر طبیعت ثانیه ی فرد شده
باشد، چنین شخصی چگونه می تواند آزاد باشد و با آزادگی بزید؟!
دلبستگی نداشتن شرط لازم آزادگی است اما شرط کافی نیست.
عادت به حداقل برداشت از نعمت ها و پرهیز از عادت به برداشت زیاد،
شرط دیگر آزادگی است.
اما اگر کسی «خفیف المئونه» باشد، یک فضیلت محسوب می شود؟
حتی اگر صرفا" از جنبه ی اقتصادی هم به این موضوع بپردازیم، باز هم
چون ثروت کم تری مستهلک می شود؛ که در سطح جامعه یا ملی و یا
بشری بسیار محسوس و اثربخش خواهد بود. مثلا" به نفع محیط زیست
خواهد بود و یا منابع طبیعی برای نسل های آینده حفظ خواهد شد؛ و
نیز سرمایه و ثروت یک جامعه در جاهای ضروری تر و عاقلانه تر به کار
گرفته می شود. اما این تمام قضیه نیست، اگر موضوع را از جنبه ی
معنوی، یعنی از نظر حداکثر آزادی نسبت به قیود زندگی مورد مطالعه
قرار دهیم، فضیلت بسیار بزرگ تری محسوب خواهدشد، زیرا تنها با
احراز این فضیلت است که انسان می تواند سبکبار و سبکبال زندگی
کند، تحرک و نشاط داشته باشد، آزادانه سیر کند، و در نبرد دائم زندگی،
پابرجا و استوار بماند. فرخی یزدی می گوید:
ز عـریــانـی ننالد مــــرد با تقــوا که عـریــانــی
بود بهتر به شمشیری که از خود جوهری دارد
حرکت در میدان زندگی مانند شناوری در آب است؛ هر چه وابستگی
کمتر باشد امکان شناوری بیشتر است. وابستگی و قیود زیاد سبب غرق
شدن ما می شود. حتی تقید به عادات و رسوم عرفی در نشستن و
برخاستن ها، در رفت و آمدها، در معاشرت ها، در لباس پوشیدن ها و
امثال اینها، بار زندگی را سنگین و آهنگ حرکت را کند می کند.
بابا طاهر می گوید:
دلا راه تــو پر خار و خسک بــی
گذرگـــاه تو بـر اوج فلـــک بـــی
گر از دستت برآید پوست از تن
برآور تا که بارت کمتـــرک بـــی
استاد سخن سعدی در گلستانش از توانگرزاده ای پدر از دست داده
می گوید که به درویش بچه ای فخر می فروخت که سنگ تربت پدرم
چنین و چنان است و پاسخ می شنود که: تا پدرت زیر این سنگ های
سنگین بر خود بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است!
همواره جهش ها و جنبش ها و مبارزات سرسختانه و پیگیر به وسیله ی
افرادی صورت گرفته است که عملا" پای بندی های کمتری داشته اند،
یعنی به نوعی زاهد بوده اند. گاندی، با روش زاهدانه امپراتوری انگلستان
را به زانو درآورد. ماندلا، با آزادگی توانست بر تبعیض نژادی غلبه کند و
ملتش را نجات دهد. یعقوب لیث صفار با نان و پنیر، خلیفه ی عباسی را از
اریکه و اعتبار ساقط کرد. مقاومت حیرت انگیز ویت کنگ ها مدیون همان
چیز است که در فرهنگ ما خفّت مئونه نامیده می شود. یک ویت کنگ
با مشتی برنج روزهای متوالی می توانست در پناهگاه باقی بماند و با
دشمن بجنگد.
کدام رهبری توانسته است با نازپروردگی منشاء تحولی در جهان
شود؟! علی ابن ابی طالب در نامه ای که به عثمان بن حنیف نوشته
است، دنیا و لذات دنیا را مانند یک مخاطب ذی شعور طرف خطاب قرار
می دهد و از خلال این گفت و گو، راز زهد و فلسفه ی ترک لذت گرایی
خویش را برای ما روشن می سازد:
... دور شو از من! افسارت را بر دوشت انداخته ام، از چنگال های
درنده ی تو خود را رهانیده ام و از دام های تو جسته ام ... دور شو!
به خدا سوگند که رام و ذلیل تو نخواهم شد که هر جا بخواهی مرا
به خواری به دنبال خود بکشی، و مهار خود را به دست تو نخواهم
داد که به هر سو بخواهی ببری ...»
آری زهد امام، شورشی است علیه زبونی در برابر لذت ها، طغیانی
است علیه عجز و ضعف در برابر حاکمیت میل ها، عصیان و سرپیچی
است علیه بندگی دنیا و داشته های آن!
أَثَرة و ایثار هر دو از یک ریشه اند. أثرة یعنی حود را و منافع خود را بر
دیگران مقدم داشتن، و همه چیز را به خود اختصاص دادن و دیگران را
محروم ساختن است. اما ایثار یعنی دیگران را بر خویش مقدم داشتن و
خود را برای آسایش دیگران به رنج افکندن است.
زاهد از آن جهت ساده و بی تکلف و در کمال قناعت و در کمال قناعت
زندگی می کند و بر خود تنگ می گیرد، که دیگران را به آسایش برساند.
او آنچه دارد را به نیازمندان می بخشد، زیرا قلب حساس و دل دردآشنای
او آنگاه راضی به دست یازی به نعمت های جهان می گردد که انسان
نیازمندی نباشد.
او از اینکه نیازمندان را بخوراند و بپوشاند و به آنان آسایش برساند بیش
از آن لذت می برد که خود بخورد و بپوشد و استراحت کند. او محرومیت و
گرسنگی و رنج و درد را از آن جهت تحمل می کند که دیگران برخوردار و
سیر و بی دردسر زندگی کنند.
ایثار از پرشکوه ترین مظاهر جمال و جلال انسانیت است،تنها انسان های
بزرگ به این قله ی شامخ صعود می کنند. قرآن داستان ایثار امام علی و
خاندانش را در آیاتی در سوره ی «هل أَتی» آورده است.
علی و زهرا و فرزندانشان آنچه برای خوراک در اختیار داشتند، که چند
قرص نان بود را با کمال نیازی که بدان داشتند، تنها و تنها به خاطر رضای
خدا در سه شب پیاپی روزه داری، به مسکین و یتیم و اسیر بخشیدند.
این بود که این داستان در ملأ اعلی بازگو شد و آیه ی قرآن در باره اش
نازل شد.
یک بار پیامبر وارد خانه ی دخترش، زهرا شد و دستبندی از نقره در
دست او و پرده ای بر در اتاق دید، دختر که پدرش را ناراحت می بیند،
فورا" پرده و دستبند را به پدر می سپارد که به مصرف نیازمندان برساند.
چهره ی پیامبر از این که دخترش نکته را دریافت کرده و دیگران را بر خود
مقدم داشته، دوباره شکفته می شود.
شعار اَلجار ثُمَ الدّار، رسم جاری علی ابن ابی طالب و خاندانش بود.
ایشان در خطبه ی متقین می گوید: متقی کسی است که خودش از
ناحیه ی سختگیری های خودش در رنج است اما مردم از ناحیه ی او در
آسایش اند.
بدیهی است که زهد بر مبنای ایثار در شرایط مختلف اجتماعی فرق
می کند؛ در یک اجتماع مرفه، کم تر نیاز به ایثار پیدا می شود و در یک
اجتماع محروم، بیشتر. باز هم دیده می شود که زهد، و ایثار ناشی از
آن، ربطی به رهبانیت و گریز از اجتماع ندارد بلکه زاییده ی علایق و
عواطف اجتماعی است و جلوه ی عالی ترین احساسات انسان دوستانه
و موجب استحکام بیشتر پیوندهای اجتماعی است.
زاهد و راهب هر دو از تنعّم و لذت گرایی دوری می جویند ولی راهب
از جامعه و تعهدات و مسئولیت های اجتماعی می گریزد و آنها را جزء
امور پست و مادی دنیا می شمارد و به صومعه و دیر و دامن کوه پناه
می برد، اما زاهد به جامعه و ملاک های آن و مسئولیت ها و تعهدهای
آن رو می آورد.
زاهد و راهب هر دو آخرت گرا هستند، اما زاهد، آخرت گرای جامعه گرا
است و راهب، آخرت گرای جامعه گریز. در لذت گرایی نیز این دو در یک
حد نیستند، راهب، سلامت و نظافت و قوت و انتخاب همسر و فرزندآوری
را تحقیر می کند اما زاهد، حفظ سلامت و رعایت نظافت و برخورداری از
همسر و فرزند را جزء وظیفه می شمارد. زاهد و راهب هر دو تارک دنیا
هستند اما؛ دنیایی که زاهد آن را رها می کند سرگرم شدن به تنعم و
تجمل و تمتعات و این امور را کمال مطلوب و نهایت آرزو دانستن است،
ولی دنیایی که راهب آن را ترک می کند کار، فعالیت و تعهد و مسئولیت
اجتماعی است. این است که زهد زاهد برخلاف رهبانیت راهب در متن
زندگی و در بطن روابط اجتماعی است و نه تنها با تعهد و مسئولیت
اجتماعی و جامعه گرایی منافات ندارد بلکه وسیله ی بسیار مناسبی
است برای خوب از عهده ی مسئولیت ها برآمدن.
تفاوت روش زاهد و راهب از دو جهان بینی مختلف ناشی می شود:
از نظر راهب، جهانِ دنیا و آخرت دو جهان کاملا" از یکدیگر جدا و بی
ارتباط به یکدیگرند؛ حساب سعادت جهان دنیا از حساب سعادت آخرت
کاملا" جداست بلکه کاملا" متضاد با یکدیگرند و غیرقابل جمع؛ طبعا"
کار موثر در سعادت دنیا نیز از کار موثر در سعادت آخرت مجزاست. به
عبارت دیگر وسایل سعادت دنیا با وسایل سعادت آخرت مغایر است.
امکان ندارد یک کار و یک چیز هم وسیله ی سعادت دنیا باشد و هم
وسیله ی سعادت آخرت.
ولی در جهان بینی زاهد، دنیا و آخرت به یکدیگر پیوسته اند؛ دنیا
مزرعه ی آخرت است. از نظر زاهد آنچه به زندگی این جهان سامان
می بخشد و موجب رونق و صفا و امنیت و آسایش آن می گردد این
است که ملاک های اخروی و آنجهانی وارد زندگی اینجهانی شود، و
آنچه مایه و پایه ی سعادت آنجهانی است این است که تعهدات و
مسئولیت های اینجهانی، خوب انجام شود و با ایمان و پاکی و طهارت
و تقوا توأم باشد.
حقیقت این است که فلسفه ی زهدِ زاهد و رهبانیتِ راهب کاملا"
مغایر یکدیگر است. اساسا" رهبانیت، تحریف و انحرافی است که افراد
بشر از روی جهالت یا اغراض سوء در زمینه ی تعلیمات زهدگرایانه ی
انبیا ایجاد کرده اند.
![]() |