ششم و متوسطه اول
|
||
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
پاسارگاد؛ پایتخت کهن
پاسارگاد، پايتخت هخامنشی، در بالارود همان آبی كه تختجمشيد
بر كنار آن است ساخته شد، و پايتخت بزرگ كشور «پرشيس»، طرزی
كه يونانی ها نام پارس يا ايران را می خواندند، بود.
در حدود سال سيصد و سی پيش از ميلاد اينجا به دست سپاه
عظيم مقدونی كه اسكندر همراه آورد، ويران شد، همچنان كه شوش
و تخت جمشيد. ويرانه ی بازمانده از پاسارگاد اكنون نزديك كردشول،
ده كوچكی بر كنار راه شيراز به اصفهان، افتاده، و از هواپيما به خوبی
پيداست. در پرواز ميان اصفهان و بوشهر، هواپيما معمولا" از فراز اين
ويرانه ها می گذرد. بالای تپه ای نه چندان بلند تيغه ای است كه آن
را «تخت سليمان» می گويند. اندازه آن حدود 90 متر مربع و از سنگ
بزرگ سفيد تراشيده شده است. بر اين تخته سنگ نقش كورش كبير
به صورت برجسته كنده و نوشته شده است: «من هخامنشی ام،
كورش، شاه شاهان.» اما چون گذرندگانی كه در اين دو هزار سال از
اينجا ديدن كردهاند به اين نقش و كتيبه دست زدهاند، بيشتر آن ساييده
شده و اكنون فقط نيمرخ چپ كورش و بخشی از تنش كه بال دارد و
جامه ی حاشيه دارش اندكی پيداست. اين سنگ نقش از نمونه ی
آشور است، و سه تاج به الگوی مصر در آن تصوير شده است. از آثار
باستانی معروف تر از اين، آرامگاه كورش است. ستونهای گردی كه
پيرامون اين آرامگاه استوار شده بود، اكنون از ميان رفته و فقط پايه های
آن مانده است.
اين آرامگاه روی هفت چينه ی بزرگ سنگ سفيد آهكی بنياد شده
است، و فكر می كنم كه نمای يونانی دارد. ورودی اين آرامگاه باريك
است، و درون آن ــ كه از دوده سياه شده ــ تهی است، و بر
ديوارهايش حروف عربی كه بعدها نقش كردهاند ديده می شود. اينجا
آرامگاه كورش كبير است كه دو هزار و چهارصد سال پيش امپراتوری
عظيم هخامنشی را بنيان نهاد.
هنگامی كه اسكندر، تخت جمشيد را ويران ساخت، يكصد و بيست
هزار پول طلا و گنج و جواهر بی شمار به دست آورد، چندان كه به
گفته ی پلوتارك، مورخ یونانی برای بردن آن به ده هزار ارابه و پنج هزار
شتر نياز بود، و بيرون آمدن اين همه ثروت وضع داد و ستد (تعادل
عرضه و تقاضا) در دنيای آن روز را پريشان كرد.
سه روز در شيراز ميهمان حبيب الله شيبانی استاندار و حاكم نظامی
فارس بودم. از اينجا، بار ديگر به هواپيما نشستم و به بوشهر رفتم،
هنگام وداع با ميزبانم، استاندار جام كوچكی، از كارهای قلمزنی، به
يادگار به من داد. اين جام سفيدروی بيش از 50 سال قدمت نداشت.
اما شعری از حافظ بر آن نقش شده بود:
آن كس كه به دست جام دارد
سلطانی جم، مدام دارد
آبی كه خضر حيات ازو يافت
در ميكده جو كه جام دارد
سررشته ی جان به جام بگذار
كاين رشته از او نظام دارد
ما و می و زاهدان و تقوی
تا يار سر كدام دارد
بيرون ز لب تو ساقيا نيست
در دور كسی كه كام دارد
نرگس همه شيوه های مستی
از چشم خوشت به وام دارد
ذكر رخ و زلف تو دلم را
وردی است كه صبح و شام دارد
ميان شيراز و بوشهر پر از كوه و تپه بود، و سفر با هواپيما خطرناك
می نمود. هواپيمایی كه سوار بودم بر فراز صخره و ستيغ كوهها بالا و
پايين می رفت. از اين كوهها سيم تلگراف می گذشت. با ديدن اين
سيم احساسی جز تحسين در دل نمی ديدم، و می انديشيدم كه
60 سال پيش از اين كه انگليسی ها اين خط را كشيدند، چه دليری
و حس پيش بينی ای داشتند. نمی توان تصور كرد كه برای چيره
شدن بر طبيعت قهار و آزار درندگان و خشونت مردمان، چه جانها در
اين راه قربانی شد. در شيراز از استاندار شنيدم كه (در جريان كشيدن
سيم تلگراف) در كمركش كوهی سخت گذر ميان كازرون و بوشهر، در
سال 1867 (1283 ه.) يك امير لشكر از حمله شير درنده، جان به در
برد.
هواپيما پس از پشت سر گذاشتن گذرگاه بلند كوهستانی، به
سوی ساحل بوشهر پايين رفت. امتياز خط تلگراف هند و اروپا، كه
برای تسهيل كار دولت انگليس (در اداره ی مستعمراتش) بود، در
سال 1932 از سوی دولت ايران بازخريد شد.
(گلشائيان در خاطرات خود، واگذاری خط تلگرافی به ايران را در شمار
رويدادهای سال 1308 خورشيدی (1930 م.) ياد كرده است: «از وقايع
مهم ديگر اين كه تلگراف مخصوصا" در جنوب كشور، دست «ايند و اروپ»
بود. در 11 اسفند 1308 به دستور دولت تلگرافخانه ی مزبور با تمام
وسائل به ايران واگذار شد، و يك قسمت ديگر از استعمار انگليس هم
كه در دوره ی قاجاريه از بين رفت».
در سابقه ی اين خط تلگرافی، در شرح محبوبی اردكانی می خوانيم:
«انگليسها در دسامبر 1862 برابر جمادی الثانی 1279 قراردادی با دولت
ايران منعقد ساختند كه دولت ايران پذيرفت كه بلا تأخير يك خط تلگرافی
به تهران و از تهران به بوشهر دایر نمايد، و انگليسی ها مجاز باشند كه
هر وقت لازم می دانند و به هر نحو كه صلاح می دانند توسط صاحب
منصبان تلگرافخانه ی ايرانی با اين سيم مخابره نمايند ... اين خط ظرف
دو سال دایر و از آن بهره برداری شد. باز در دسامبر 1863، برابر رجب
1281، قرارداد ديگری برای تكميل فصل چهارم اين قرارداد (نظارت صاحب
منصبان انگليسی) با دولت ايران بستند. بعدا" در 23 نوامبر 1865 قرارداد
تازهای برای كشيدن سيم دومی كه مختص مخابرات اروپا باشد منعقد
شد، كه در حقيقت سومين قرارداد تلگرافی ايران و انگليس است.
انگليسها مجددا" در سال 1284 قراردادی با ايران منعقد ساختند كه
دولت انگليس با اجازه ی ايران خط تلگرافی از گوادر تا نقطهای بين
جاسك و بندرعباس احداث نمايد. اين قرارداد بيستساله، چندبار تمديد
شد تا ژانويه 1925 (رجب 1343). در 28 شوال 1288 هم قرارداد ديگری
بين ايران و انگليس منعقد شد كه سيم سومی بين تهران و بوشهر
احداث شود. اين قرارداد هم چند بار تمديد شد و اعتبار آن تا ژانويه 1945
(محرم 1364/ دی 1323) ادامه يافت. موافقتنامه های ديگری نيز ميان
ايران و انگليس برای تكميل و توسعه ی خطوط تلگراف منعقد شد كه
اعتبار بيشتر آنها تا سال 1945 تمديد شد.»)
بزرگراهی در ايران، دريای خزر را به خليج فارس می پيوندد. راه زمينی
1580 كيلومتری شيراز به بوشهر از گذرگاهی كه از آن ياد شد می گذرد.
مسير سفر در تابستان از راهی كه در زمستان می روند فرق دارد. در
ميان آمدن اتومبيل، در سفر از فلات ايران و در اين راه های سختگذر
كه 4000 سال تاريخ دارد و در قديم آن را بر پشت شتر می پيموده و
هنوز می پيمايند، انقلابی فرا می آورد.
نزديك دو ساعت پس از برخاستن هواپيما از شيراز، به بوشهر
رسيديم. بوشهر مهمترين بندر خليج فارس است، اما چندان مجهز
نيست. در سالهای جنگ (جهانی اول) در اروپا، انگلستان با صرف هزينه
تجهيزات اين بندر را بهبود داد تا آماده ی پياده شدن قوای نظامی انگليس
(به هنگام نياز) باشد. دولت انگليس برای اين كارها (كه به ملاحظه ی
منافع خودش بوده) بر سر ايران منّت گذاشته است و انتظار قدرشناسی
دارد. با اين همه، سفاين امروزی تا 7 يا 8 كيلومتری خشكی نمی توانند
پيشتر بيايند، و امروزه امكانات اين بندر جوابگوی نياز نيروی دريایی
نيست. جز اينجا، بندرعباس هم پهلوگاه مهمی است. اما پس از ساخته
شدن بندر خرمشهر، كه در منتهااليه مسير خط آهن سراسری ايران
است، اين بندر، ديگر آن درجه اهميت پيشين را ندارد.
در ورودم به بوشهر، استاندار، و خانواده ی بهبهانی كه تاجر معتبر
اينجا است، برای خوشامدگویی آمده بودند. در توقفم در بوشهر مهمان
خانواده ی بهبهانی بودم و در منزلی كه پسرش برايم آماده كرده بود
ماندم. شيوه ی پذيرایی و مهمان نوازی در ايران بسيار دلنشين است.
خوب می توانم حس كنم كه در مشرق زمين هستم. خانواده ی
بهبهانی مردمی ديندارند، و پدر خانواده به زيارت مكه رفته و «حاجی»
شده است. كسی كه به حج رفته است طرف اعتماد فراوان مردم و
بازرگانان و مورد احترام همگان می شود. تجارت ايران با ژاپن از طريق
هندوستان يا مستقيم (از راه بنادر ايران) انجام می گيرد.
منزلی كه در آنجا ماندم مبلمان اروپایی داشت، اما در اين خانه حمام
نبود. پس از بيرون آمدن از تهران 6 روز بود كه نتوانسته بودم حمام بكنم،
و اميد داشتم كه اينجا به گرمابه بروم. اتاق های اين خانه را از نظر
گذراندم؛ اندرونی و بيرونی جدا بود، چنان كه در همه ی خانههای ايران،
و حمام هم در اندرونی. درخواستم را (برای دسترسی به حمام) به
استاندار گفتم، اما او فقط گفت كه كوشش خود را خواهد كرد، و در
ورودم نخست نتوانستم حمام بكنم.
در نظافت اسلامی، دست و رو شستن مهم است. پس مهماندارانم
برای دست و رو شستن به من آب می دهند. اما اين پاسخگوی انتظارم
نيست. دسترسی نداشتن به حمام در سفر در ايران ناراحت كنندهترين
چيز است.
انگليسی ها و امريكاييان در حومه ی شهرها عمارت كنسولگری،
بانک، تلگرافخانه و اقامتگاه برای رؤسای اين تأسيسات ساختهاند، و در
ولايات كه هتل بسيار كم است، مهمانان و مسافرانشان در اينجا
می مانند. افسر انگليسی راهنمايی ام كرد كه به اين اقامتگاه بروم؛
اما من می خواستم با زندگی ايرانيان آشنا بشوم، و در خانه ی ايرانی
مهمان شدم.
بوشهر بندر مهم ايران است، اما جای سفر كردن نيست، و 7 ماه در
سال، از بهار تا پاییز، بسيار بسيار گرم است و بدترين هوا را در ايران
دارد. اما انگليس، روسيه و فرانسه در اينجا سركنسولگری دارند، و
نمايندگی مقيم بريتانيا هم در بوشهر است.
تخت جمشيد و كاخ داريوش بزرگ
در انتظار پرواز هواپيما (و بازگشتن به تهران)، به عنوان مهمان امير
لشكر شيبانی، سه روز در اقامتگاه رسمی استاندار و حاكم نظامی
فارس در شيراز ماندم، و در اين فرصت از ويرانه های تخت جمشيد كه
شهرت جهانی دارد ديدن كردم. اينجا بازمانده ی كاخ داريوش بزرگ
شاهنشاه هخامنشی است. هنگامی كه لشكر ايران از اسكندر
شكست خورد، اين كاخ به دست سپاه يونانی ويران شد، و هنوز به
همان حال مانده است.
به تازگی دكتر هرتسفلد، باستانشناس آلمانی به حفاری در اين كاخ
و پيرامون آن پرداخت، و به كشف های تازه رسيد. هم او به دستور شاه
كوشش می كند كه در اين محل كاخ را به صورت آن روزگار بازسازی كند.
تخت جمشيد كاخ بهاره ی داريوش بزرگ بود، و در فاصله 156 كيلومتری
شرق اينجا، كاخی كه پاسارگاد خوانده می شود و اقامتگاه ديگر پادشاه
هخامنشی است.
فرنگی ها تخت جمشید را «پرسهپوليس» می خوانند، كه كلمه ای
يونانی و به معنی «شهر پارس» است. مورخ يونانی در آن روزگار، اين
نام را نهاد. ايرانيان آن را «تخت جمشيد» می نامند. تخت جمشيد،
ايوان بزرگ اين كاخ است كه تختگاه شاه جمشيد بود. از اين «تخت»
در شعر عمر خيام هم ياد آمده است:
آن قصر كه جمشيد در او جام گرفت
آهو بچه كرد و روبه آرام گرفت
بهرام كه گور می گرفتی همه عمر
ديدی كه چگونه گور بهرام گرفت
داريوش بزرگ شاهنشاه هخامنشی (521 تا 485 قبل از میلاد) در
این كاخ ضيافت هایی می داد كه سراسرِ شب برگزار بود. نقش های
برجسته ی گوناگون و پاره ای سنگ نبشته ها كه در اين ويرانه ها
مانده، گويای عظمت دودمان هخامنشی است.
اين كاخ رو به جلگه ی مرودشت دارد، جایی كه برای تختگاه شاهنشاه
غرب آسيا، داريوش بزرگ، مناسب بود. پشت تخت جمشيد كوه است، و
در هر سويش ايوان هایی استوار بر ستون هایی كه بر روی سنگ های
آهكی بر پايه هایی به بلندی 12 متر بنا شده است. درازای اين كاخ 500
و پهنايش 300 متر است. پلكانی كه از دو سو، راست و چپ، به ميان
كاخ می رسد سنگفرش است، و از آنجا كه پله ها كوتاه است، شايد با
گردونه و ارابه هم بتوان از آن بالا رفت. نمای سرستون ها گاو بالدار را
نشان می دهد كه شگفتی برانگيز است. بالای اين تنديسها به سه
زبان چنين نوشته است:
«من خشايارشا، شاه شاهان، شاهنشاه كشوری كه مردمان
گوناگون با زبانهای متعدد در آن زندگی می كنند، خشايارشا،
شاه بزرگ، شاه شاهان، پسر داريوش شاه هخامنشی.»
همه ی سنگ نبشته ها به سه زبان فارسی، آشوری و بابِلی نگاشته
شده است تا نموده شود كه در كشورهایی كه او بر آن فرمانروا بود،
دست كم سه قوم زندگی می كنند كه هر يك به زبانی ديگر می خوانند
و می نويسند.
بر كتيبه ی ديگر نوشته است: «من اين دروازه و ايوان را ساختم، و
همه ی كشورها را زير چشم دارم.»
صفه ی بزرگ تخت جمشيد كه آن را ايوان اصلی اين مجموعه كاخ ها
می دانند، بر يك تخته سنگ بزرگ بنياد شده و بر ورودی و دروازه ی آن
سنگ نقش برجسته ای مانده است- با چنان وضوحی كه پنداری آن را
همين ديروز تراشيده باشند. اين جا و آن جا با نقشهای ظريف و زيبا
آراسته، و در اين نقش ها اثر نگارگری آشور و مصر پيداست. نقشی كه
نمايندگان و شاهان كشورهای تابع امپراتوری هخامنشی را نشان
می دهد كه در چپ و راست در برابر شاه شاهان به خدمت ايستادهاند؛
و صحنهای كه پيكره ی شاهنشاه هخامنشی است كه ملازمان چتر
بالای سرش گرفتهاند و آرام آرام، با جلال شاهانه، قدم برمی دارد؛ و
نمایی كه در آن دسته ای از سپاه، تير و كمان و نيزه در دست، با شكوه
رژه می روند. اين صحنه ها به آنچه كه تاريخ از احوال آن روزگار وصف
كرده، مانند است. در ميان اين سنگ نقشها، پركارتر از همه نقشی
است كه در سه رديف بر ديواره و كنار صفه كندهاند. در صحنه ی چپ آن،
صف سپاهيان، ارابه و اسب می كشند و همراه می برند، و دسته ای
رزمنده كه شايد پاسداران شاهی اند، باجلال و وقار به نوای موسيقی
پيش می روند. در نمای راست، بيشه ی صنوبری است، و آن سو تر
دستهای فرستادگان و نمايندگان اقوام گوناگون تابع شاهنشاهی
هخامنشی از محصول ها و طرايف سرزمين های خودشان آورده اند تا
پيشكش كنند. از آنجا كه از اين سنگ نقش ها هيچ احساس رزم و
ستيز برنمی آيد، بس ظريف و دلنشين می نمايد. اما دريغ است كه در
گذر اين همه سال اين نقش ها و كتيبه ها رفته رفته شكسته و ساييده
و ناقص شده و به صورت اصل آن نمانده است.
از اين پلکان بزرگ صفه ی تخت جمشيد كه بالا می رويم، به كاخ
(صدستون) خشايارشا در می آييم. اينجا در اصل 72 ستون داشته، اما
اكنون فقط 10 ستون آن بر جا مانده است. وسعت اين كاخ و ايوان حدود
50 در 50 متر است.
چنان كه پيشتر ياد شد، دكتر هرتسفلد (باستان شناس آلمانی) كار
حفاری باستان شناسانه را در اينجا دنبال می كند، و در اين ميان (از
سوی شاه) به او حكم شده است كه طرح بازسازی اين ايوان یا همان
تالار 100 ستون را آماده سازد. پس از صدور اين حكم، بسياری از
باستان شناسان و پژوهندگان و كارگران در كار آمدهاند تا امر را به انجام
رسانند.
در جاهایی از اين ايوان، سنگ نقش برجسته ی گل داودی می بينيم،
و به اين قرينه شماری از دانشمندان ايرانی احتمال دادهاند كه شايد
خاندان سلطنتی ژاپن و خاندان شاهنشاهی ايران با هم پيوندی
داشته اند. دو شاهزاده ی ايرانی در روزگار باستان به دنبال جنگ، و از
چنگ دشمن، گريختند و به خاور دور تاختند. پس كسانی گمان دارند كه
(با آمدن آنان) خون ايرانی در رگ ژاپنی آمده است. اما شمار گلبرگ
داودی در سنگ نقش های تختجمشيد كمتر از شانزده است.
كاخ داريوش بزرگ (آپادانه) از اين ايوان (صدستون) كوچك تر، اما از نظر
معماری چشمگيرتر است. در پشت اين ايوان تالار كاخ صدستون جای
دارد، و در شمال سقفی كه بر يكصد ستون تناور استوار بود دروازه
بزرگی بازمانده است. نقش برجسته ی سنگی آن داريوش بزرگ را
نشان می دهد كه بر تخت نشسته است و صد ملازم به صف ايستاده و
آماده ی خدمتاند، و شانزده كرور خدايان و فرشتگان از بالا بر شاه درود
می فرستند. تاريخ شناسان گفته اند كه جشن بازگشت پيروزمندانه ی
اسكندر، در اين تالار باريابی داريوش بزرگ (كاخ آپادانه) برگزار شد، و چون
پس از اين جشن، تن به خواست محبوبه اش داد تا اين كاخ و ايوان را
آتش زدند و سوختند، هنوز از اينجا خاكستر چوب صنوبر زياد درمی آيد.
آرامگاه داريوش بزرگ و شاهان ديگر كه در مسافتی در سوی باختر
اين كاخها، در بالای صخرهای، كنده شده، بازمانده است. اينجا از دور
هم، از ميان كوه های سر به آسمان كشيده، پيدا و نمايان است، اما
بخش هایی از بنا و ريزه كاری های اين آرامگاه، مانند دروازه ی آن،
بيشترش ويران شده است.
در آغاز سخن از آثار داريوش بزرگ، شرحی در باره ی كتيبه بيستون
ياد می كنم. سر راه همدان به كرمانشاه، در جایی كه سلسله كوه های
پرصخره و ستيغ و سر به فلك كشيده كمكم كوتاه می شود و به جلگه،
دامن می گسترد، قلهای می بينيم كه بلندی آن حدود 1200 متر
می نمايد. اينجا از روزگار باستان محل تقاطع گذرگاه ها بوده و در دل
زمين آن -در قنات- آب زلالی جاری است كه مسافران با آن گلويی تر
می كنند -و امروزه در رادياتور ماشين سواری هم می ريزند. به يقين
همين آب است كه از سه هزار سال پيش تاكنون مسافران و سپاهيان
و كاروانيان بی شمار كه رنگ چشم و مو و پوست متفاوت داشته (و از
نژادهای گوناگون بوده) اند، تشنگی شان را به آن فرونشاندهاند. اسكندر
و چنگيز و تيمور نيز، همه بايد از اين آب نوشيده باشند. همين جاست
كه سنگ نقش و كتيبه ای معروف كه «بيستون» يا «بهستون» خوانده
می شود، هست: سنگ نبشتهای كه داريوش (اول) پادشاه بزرگ
هخامنشی برای جاودانه به ياد ماندن كارهای بزرگش داد، تا بر بالای
پرتگاه و بر پيشانی كوه حجاری كنند. نوشته ی اين كتيبه از خط و زبان
هخامنشيان در آن روزگار گواهی درست می دهد، و نيز نمايش نيمرخ
داريوش با موی انبوه چهره نمای بی مانندی است از سيمای اين
پادشاه.
حدود يك سده پس از ميلاد بود كه اروپاييان رفته رفته در باره ی اين
نيمرخ كه در قرن ششم پيش از ميلاد بر سنگ نقش شده بود آگاهی
يافتند، اما از آن پس هم به مدت نزديك هزار و هشتصد سال چون
نمی دانستند كه اين نقش چهره ی داريوش را نشان می دهد، درباره ی
آن فرضيه های گوناگون ساختند، چنان كه می گفتند كه اين چهرهای از
حواريون دوازدهگانه ی عيسی مسيح يا نيمرخ ملكهای افسانهای است،
و تصورهایی مانند اين. سنگ نبشته ی بيستون هم، چنان كه كتيبه ی
تختجمشيد، به سه زبان نگاشته شده است. و سرانجام در عصر جديد
با كشف خطوط و حروف آن، توانستند آن را بخوانند. از آنجا كه اين
سنگ نبشته بر پيشانی كوه و بالای پرتگاه است، تصوير و رونوشت
برداشتن از آن هم (با وسايل آن روز) سخت بود.
انديشمندی و بينش داريوش كه در بيش از دو هزار و چهارصد سال
پيش داد تا اين كتيبه را در سنگ درآورند و كار عظيم نقش پردازان و
كوه تراشانی كه در انجام خواسته ی داريوش اين اثر را پديد آوردند،
شگفتی برانگيز است. فكر می كنم كه چون اين سنگ نبشته در جایی
است كه دست مردم به آسانی به آن نمی رسد، تاكنون دستخوش
ويرانگری نشده و بازمانده است. اين نقش، پيكره ی داريوش را نشان
می دهد كه پای چپ را بر پشت گئوماتای جادو گذاشته، و اين ديو جادو
به پشت به زمين افتاده و به نشانه ی درخواست ترحم شاه، بازو را بلند
كرده است. جلويش گمان می كنم كه كسی دست بسته از سپاه
دشمن است. هر نام و عنوانش در كتيبه گراور شده است. بالای سر
داريوش «اهورامزدا» (فروهر) روان است، و پادشاه به ستايش و احترام
او دست راست را بلند كرده است.
كتيبه ی بيستون، همچون سنگ نبشتهها در تخت جمشيد، به سه
زبان فارسی (باستان)، شوشی (ايلامی) و بابلی (آشوری) نگاشته
شده است. داريوش در اين كتيبه نخست از نسب و جايگاه خود می گويد،
«بعد شرح واقعه ی برديای دروغی و شورش هایی كه در بدو سلطنت
او روی داده و لشكركشی هایی كه برای رفع شورشها نموده ... و در
خاتمه می گويد كه شورشها از جهت دروغگویی اشخاصی بود، چه هر
يك در ايالتی خود را از دودمان شاهی خوانده، مردم را فريب دادند ...
عبارت يكی از بندهای آخر كتيبه اين است:
«ای آن كه پس از اين شاه خواهی بود، با تمام قوا از دروغ بپرهيز. اگر
فكر كنی چه كنم تا مملكتم سالم بماند دروغگو را به بازپرسي درآر ...
دروغگو، و آن را كه بيداد كند دوست مباش. از آنها با شمشير بازخواست
نما».
در پايان كتيبه، دعا می كند در باره ی كسانی كه اين آثار را حفظ كنند
و مضمون آن را به مردم بگويند. نيز، به ويرانگر آن نفرين می كند: «آنكه
اين سنگنبشته را ببيند، اگر به آن آسيب برساند اهورامزدا زود او را
بكشد و خاندانش را براندازد؛ اهورامزدا همه آثار او را نابود سازد».
سعدی
سعدی را در شاعری، از حافظ هم بزرگتر و پرآوازه تر می دانند. او
در جای سخنوری انديشمند، شهره بود. البته در سرايندگی، حافظ و
فردوسی از او برتر بودند.
گلستان، مشهورترين اثر، و شاهكار اوست، و در آن، مانند «ويلهلم
مايستر» اثر گوته، يافتههای سفرها و تجربه های خود را به نثر و شعر
خوش آهنگ نوشته است. در ايران كسی هم كه از ادبيات هيچ
نمی فهمد، شعر سعدی را می داند و می خواند. قطعههایی از آثار او
در همه ی كتاب های درسی فارسی هست.
شعر سعدی، كه از رسم و راه زندگی می گويد، روح و منش واقعی
مردم ايران را خوب نشان می دهد. امروزه هم مضامين كتابش كه
«گلستان» نام دارد، برای دريافتن فكر و دل ايرانيان راهگشا است. از اين
نمونه است سخنی در آغاز گلستان كه می گويد: «دروغ مصلحت آميز
به از راست فتنهانگيز.» در قطعه ی ديگری می گويد: «يكی از پادشاهان
پيشين در رعايت مملكت سستی كردی و لشكر به سختی داشتی؛
لاجرم دشمنی صعب روی نهاد، همه پشت بدادند:
چو دارند گنج از سپاهی دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
نيز می گويد: صيادی را ماهی قوی به دام افتاد؛ ماهی برو غالب آمد
و دام از دستش در ربود.
ايرانيان مردمی شاعرطبع و ادب پيشه اند، و بيشترشان مانند حافظ
ذوق و زيبایی شناسی دارند، و اهل خرد و معرفتاند؛ و شيوه ی زندگانی
را می دانند. ايرانی، اگر باغبان و سلمانی و پيشخدمت هم باشد، به
هنگام حرف زدن حتما" شعر در ميان سخن می آورد، يا هنگامی كه برای
خطا و اشتباهی سرزنش شود، با خواندن شعری مناسب، عذر گناه را
می خواهد. ايران كشور امروزی و نوپایی نيست؛ سرزمين شعر و ترانه و
موسيقی است.
در ژاپن قديم، ميناموتو- نو- سان- ئی يوری ماسا (1106 تا 1180 م.)
شاعر و نيز رزمندهای نامور بود. داستانی ميگويد كه او در سال 1153
میلادی هيولایی به نام نوئه را كه سر ميمون، تن ببر، و دم افعی داشت،
و غريوكشان بر بالای قصر امپراتور پرواز می كرد به پيكانی كشت، و مقام
يافت. در جنگ های هوءگن در سال 1156 و در سال 1178 او به مقام
درباری سان- ئی رسيد؛ در اين هنگام سر تراشيد و در زی راهبان درآمد.
اما از سال 1180 ستمگری خاندان حاكم تايرا او را بر آن داشت كه
اينان را براندازد، و در اين راه ياری راهبان نارا و شماری از رزمندگان نامی
را دريافت. كی يو موری، سپهسالار حاكم، به اين توطئه پی برد و پسرش
را به سركوبی اينان فرستاد. در جنگی خونين كه پيش آمد، دو پسر يوری
ماسا كشته شدند، و خود او كه زخم پيكان خورده بود و شكست را
محتوم می ديد به معبدی رفت و به رسم سلحشوران با دريدن شكم
(هاراگیری) خود را كشت.
مردم ايران داستانهایی از اين گونه بسيار دارند. هنگامی كه در ايران
بودم يك ايرانی كه حق يا مجرای آب او به دستور مأمور دولت قطع شده
بود، در جای آخرين چاره، به شخص شاه متوسل شد، و با قطعهای شعر
از اين خلاف قانون، شكايت برد. در اين كشور كم باران، آب اهميت و
ارزش بسيار دارد. گاهی آب خانه كسی را برمی گردانند تا به باغ پادشاه
آب برسانند. پس در اين آب و خاك شعر ساختن كارسازتر از كشتزار
درست كردن است!
در آن تابستان هوا زودتر گرم كرد، پس اينجا و آنجا صدای شكايت در
باره ی آب و حق آب برخاست. از بخت نيک، در خانه ی تابستانی ما
شاخ و برگ بيد (مجنون) آويخته و بر آب لب حوض افتاده بود، حال آن
كه حوض و آبنمای خانه های ديگر خشک بود. اما در شيراز، و هم
اصفهان، آب فراوان است. پس می توان گفت كه اينجا از نعمت آب،
آبادان و شهر شد.
پايتخت كريم خان، بانی سلسله ی زند
در روزگار كريم خان، سردودمان شاهان زند، شيراز پايتخت شد. عمر
اين دودمان كوتاه بود، و در فاصله ی كشته شدن نادر شاه - كه اغلب
او را با ناپلئون (امپراتور معروف فرانسه) مقايسه می كنند- و برآمدن
قاجاريان، چندی حكومت داشت. كريم خان خود را پادشاه نمی خواند و
وارث تاج و تخت نمی دانست؛ و فقط با عنوان «وكيل الرعايا» فرمانروایی
می كرد. اما تاريخ نگاران اين دودمان را «زنديه» می نامند. كريم خان از
سربازی ساده آغاز كرد و بر سراسر ايران حكومت يافت. او دلرحم و عادل
و لطيف طبع بود. می گويند كه اين پادشاه هميشه خوشبختی مردم را
آرزو داشت؛ و هنگامی كه از شهر آوای موسيقی شنيده نمی شد،
می پرسيد كه مردم چرا و از چه روی غمگيناند، و نوازندگان را فرا
می خواند تا بنوازند. تاريخ نويسان آن عصر گفتهاند كه شيراز در روزگار
كريم خان به راستی بهشت روی زمين بود. مردم در صلح آميزترين زمانه،
زندگی می كردند. سند اين سخن هم پردههای نقاشی است كه در آن
زيبارويانی كه بر چهره ی همچون قرص ماه ابروانی كشيده و پيوسته
دارند، می نوشان از كوتاهی شب دلتنگاند.
گفتند كه شيراز امروز، بيشتر حاصل همان آثار آبادانی های دوره ی
كريم خان است. اين پادشاه به ساختن بندر بوشهر هم همّت گماشت،
تجارت با هند و اروپا را تشويق كرد، بندر بصره را (كه اكنون شهری از
عراق است) گشود و راهی به بغداد ساخت. با مساعی او حمل و نقل
زمينی به بندرهای خليج فارس هم رونق گرفت.
شیراز
500 كيلومتر كه از اصفهان به سوی جنوب برويم، به شيراز، پايتخت
سلسله ی زند، می رسيم. اصفهان و شيراز را يك «شاهراه» به هم
می پيوندد، كه از سده های ميانه وجود داشته است. هم خودروهای
عصر ماشين و هم شترهای كاروان، راهی را كه كار عظيم شاه عباس
است می پيمايند و پيش می روند. هواپيمایی كه بر آن نشسته ایم
فاصله ی اصفهان تا شيراز را دو ساعت و نيمه رفت، و نزدیک ظهر
به شيراز رسيد. پيش از رسيدن به شيراز، از پنجره ی هواپيما درياچه ی
آب شور همچون لكهای سياه به چشم آمد. هواپيما كه به زمين نزدیک
شد، دانستم كه اينجا آب شور است. هواپيما، بالای اين آب دو سه بار
چرخ زد، و در فرودگاه پايين آمد. (كازاما «درياچه ی شور» نوشته است،
اما درياچهای به اين نام نزديك شيراز نيست، مگر اين كه يكی از
درياچه های نزديك شيراز، مانند مهارلو، مراد باشد. اما رود شور، رودی
است در فارس كه از كوههای داراب سرچشمه می گيرد و شعب
كوچک متعدد دارد، و در بعض نقاط در شنزارها فرو رود و از نقطه ی
ديگر مجددا" بيرون آيد و سرانجام در شمال قشم تشكيل مصبّی
دهد و به خليج فارس ريزد.)
سرلشكر (حبيب الله) شيبانی استاندار و حاكم نظامی فارس و
بهبهانی، بازرگان، به پيشبازم به فرودگاه آمده بودند. آنها با مهر
بسيار خوشامد گفتند، و هر كدام خواهش كردند كه مهمان آنها
باشم و پيششان منزل كنم.
در ايران چون سفر دور و گذراندن شب در جای ديگر جز خانه ی خود،
با كمبود مهمانخانه و تأسيسات عمومی راحت نيست، معمول است
كه مسافر در خانه ی آشنایی بماند. در اينجا بايد يادآور بشوم كه ورود
بيگانه به اندرون ممنوع است و ميهمان در «بيرونی» خانه می ماند.
ايالت فارس هميشه دستخوش شورش و سركشی ايل قشقایی بود.
پس سرلشكر شيبانی مأموريت ويژه يافت و حاكم نظامی فارس شد. و
در اندك زمانی قشقایی ها را سركوب كرد. او اميرلشكری با فرهنگ و
تحصيلكرده ی فرانسه بود، سابقه ی وزارت داشت، و از نظاميان كاردان
و صاحب اعتبار بود. اما بر اثر دسيسه و اتهام رقبای خود هدف سوء ظن
و دچار غضب رضاشاه شد و به بند افتاد، و گويا در زندان ديوانه شد.
من به لطف سرلشكر شيبانی، مهمان ستاد (لشكر فارس) شدم. و
با خودروی نظامی در شيراز گردش كردم.
سرزمين حافظ و سعدی
شيراز، كرسی نشين ايالت فارس، خاستگاه قوم ايرانی و منشاء
نام اين كشور است. زرتشتيان را نيز «پارسی» می خوانند، كه همان
نام اين ايالت است. نام «پرشيا» Persia را كه در زبان های اروپایی
مُصطلح است يونانيان به اين سرزمين دادند، همچنان كه نام «ژاپن»
را برای كشور ما. هم اكنون هم مردم ايران زبان خود را «فارسی»
می نامند، اما كشور خود را «ايران» می خوانند. (ژاپنی ها كشور خود
را «نيهون» يا «نيپّون»، سرزمين برآمدن آفتاب، می خوانند. «ژاپن»
نامی است كه نخستين سیاحان اروپایی، مانند ماركوپولو، با مقلوب
كردن لفظ «نيپّون» نگاشتند، و نزد اروپاییان و سپس ديگران رايج شد.)
فارس بزرگترين ايالت ايران است. مردم فارس به (مايه و ميراث) ادب
و فرهنگ خود می بالند، زيرا كه در اين ايالت بود كه دو نام بزرگ در
تاريخ ادب ايران درخشيد، كه همانا سعدی و حافظ اند. اين هر دو
شاعرانی بسيار بزرگ اند.
نخست به زيارت خاک حافظ رفتم. از نام «حافظ» برمی آيد كه او قرآن
را از بر داشت. مزار او در حومه ی شيراز است، و از قرارگاه لشكر فارس
چندان دور نيست. امروزه، گرداگرد اين گور حفاظی از شبكه ی آهنين
دارد. چون او شعرهایی در ستايش شراب گفته، در جایی كه نوشيدن
آن در دين اسلام منع شده است، گويا هنوز هم گه گاه، قشريان
متعصب به لعن و نفرين او و بی حرمتی به مزارش برمی آيند.
حافظ اكنون شاعری با شهرت جهانی است، همچون عمر خيام،
که امروزه مردم ژاپن او را می شناسند و می دانند كه در وصف می
و معشوق زيبا سروده و آن را ستوده است. حافظ فقط یک بار به
(قصد ديار ديگر به) هند سفر كرد، و گويا جز شيراز در خاک ديگری
پا نگذاشت.
هنگامی هم كه روانه ی هند شد، از ناخوشی دريا، رنجه گشت
و بارها كوشيد تا از ميان راه بازگردد. چون اين شاعر درگذشت، از
انبوه ايرانيان كه سرخوش از نوا و نغمه ی سروده های زيبايش بودند
كسانی هم به اعتراض برخاستند كه وی مرتد است و نبايد بر جنازه ی
او نماز خواند. می گويند كه برای طی كردن قال و مقال، غزل هايش
را بر تكه های كاغذ نوشتند و در كوزه ای ريختند، و كودكی دست به
ميان كوزه برد و كاغذی بيرون آورد، بر آن نوشته بود:
قدم دريغ مدار از جنازه ی حافظ
كه گر چه غرق گنه است، می رود به بهشت
پس قشريان لب فرو بستند، و پيكر او با آيينی شايسته و باشكوه
به خاک سپرده شد.
در شيراز، شهری كه حافظ در آن زيست و سرود، باغهایی پوشيده
از رديف درختان سرو و بلوط با جويبارهای آب زلال در همه جا می ديدم.
هنوز هم اين شهر چنين سرسبز است و باصفا. در شهرهای ديگر،
ناظران مسلمان همه جا هستند و مردم را به رعايت اوامر و نواهی
دين محمدی می خوانند. اما فقط در شيراز است كه تساهل و مدارا
می بينيم. احساس می كنم كه اين به مايه ی غنای انسانگرایی ای
است كه بارآمد عشق به زيبايی های طبيعت است، و فكر می كنم كه
شعر حافظ است كه اين روحيه را در مردم شيراز پرورده است. به
راستی كه شيراز كان حُسن و معدن می انگور است كه حافظ آنها را
دوست می داشت. اما، از بخت بد، من كافر (نامسلمان) نتوانستم
زيبارويان مسلمان اينجا را ببينم و از شراب انگور آن چندان بچشم،
چون اين شراب برايم بيش از اندازه شيرين بود.
«شری» sherry، شرابی محصول اسپانيا، به اسپانيولی "Jeros "،
شری خوانده می شود، زيرا كه «مور» ها از عربستان كه روزگاری
اسپانيا را در تصرف داشتند، اين شراب و خاستگاه آن را در اسپانيا
«شيراز» نام نهادند. (مور يا مورها (در لاتينی: ماوری)، اصطلاحی
با معنای تا حدی مبهم است كه اروپاييان تا قرن 19 میلادی ساكنان
نواحی مختلف و مخصوصا" مردم بنادر شمال غربی آفريقا را به آن
نام می خواندند. اين كلمه احتمالا" منشاء فنيقی دارد. اصطلاح مور
كه توسط روميان به صورت كلی برای بربرها به كار می رفت، به
شكل «مورو» به اسپانيا راه يافت، و مردم آنجا در سراسر فرمانروایی
مسلمانان بر اسپانيا، همه ی عرب ها و بربرهای مسلمان شده
فاتح اسپانيا را به همين نام می خواندند.
هنگام پيروزی مجدد مسيحيان بر مسلمانان در اسپانيا، مسلمانانی
كه در اين ناحيه تا سال اخراج ايشان در 1610 میلادی باقی ماندند،
به نام موريسكو ها خوانده می شدند.)
داستان يورش تيمور لنگ به فارس با قضيه ی ميان حافظ و تيمور
در تاريخ حكايت شده است. تيمور در سال 1386 م. (788 خورشیدی)
از شمال به شيراز تاخت، و بر خطه ی فارس چيره شد. لشكر تيمور
بس نيرومند و مقاومت ناپذير بود، پس دروازه های شيراز به زودی به
رويش گشوده گشت. تيمور كه شيفته ی شعر بود، پيش از هر كار،
كسی را سراغ حافظ فرستاد تا از او در باره ی اين سخن معروفش
بپرسد:
اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
امير تيمور به حافظ پيغام داد: «چگونه سمرقند و بخارا را چنين
ارزان می بخشی؟! برای آباد ساختن شهرم، سمرقند، كشورها
ويران كردم و شهرها گشودم و نيم جهان را به ضرب شمشيرم
گرفتم. تو شاعری حقير و ناتوانی، پس چگونه است كه در برابر
مهر و لطف زيبارویی؛ سمرقند، پايتخت بزرگ من، و بخارا را
می بخشی؟!» تيمور نامهای چنين سرزنش آميز به حافظ فرستاد.
حافظ به اردوی امير تيمور رفت، زانوی احترام به زمين زد، و پاسخ
داد: شاها! اگر چنان گشاده دستی و بخشندگی نمی كردم، امروز
چنين قلندر و تنگدست نبودم.
به شعر حافظ شيراز می رقصند و می نازند
سيه چشمان كشميری و تركان سمرقندی
تيمور از اين پاسخ به وجد آمد، و مقدم حافظ را گرامی داشت.
در باغ آرامگاه حافظ، چندين گور هست كه خفتگان در آن در تاريخ
صاحب نام اند. در يك سوی صحن اين مزار، باغی است با عمارتی
دروازه مانند كه دو ستون در ميان دارد. در كنار راست باغ، گلهای
بهاری كه نامش را نمی دانم شكفته بود.
بر گرد آرامگاه حافظ اين شعر او نقش شده است:
بر سر تربت من با می و مطرب بنشين
تا به بويت ز لحد رقص كنان برخيزم
بلند آوازه ترين نام در ايران معاصر، از آن «شاه عباس كبير» است. در
سده ی شانزده ميلادی (دهم خورشیدی) در اروپا و هم در آسيا
پادشاهان عظيم الشأن بودند، و هر يك از آنان كاری دوران ساز كرد. در
غرب شارل پنجم و اليزابت اوّل، و در شرق سلطان سليمان بزرگ و اكبر
شاه از سلسله ی مغولی هند بودند. در همين عصر در ايران شاه عباس
بزرگ پديدار شد. قرن شانزده در ژاپن همزمان بود با اواخر دوره تاريخی
موروماچی و عصر ازوچی موموياما تا عصر كيچوء، كه در آن تمدن ادو پديد
آمد. در اواخر قرن شانزدهم تا آغاز قرن بعدی در ايران بزرگ ترین شاه
اين عصر سلطنت داشت.
سر آنتونی شرلی انگليسی در آن سال ها نوشت كه شاه عباس
بزرگ با سيمای خوش منظر بی همتا و قامت موزون مردانهاش در
گذشته و حال بی مانند بود؛ علاوه بر اينها، جاذبه و دليرنمایی ابروانش،
رخ گندمگون آفتاب ديده و گيرا، خرد آميخته با دليری و حلم و مهر،
سخاوت در منش و رفتار، عدالتخواهی بی نظير، و بسياری فضايل و
سجايای ديگرش، او را ممتاز می ساخت. او از شاه عباس بزرگ بالاترين
ستايشی را كه می توان درباره ی كسی در تصور آورد، كرده است.
اين پادشاه بزرگ، در كودكی اش می بايست از پل پر خطر سرنوشت
بگذرد. يكبار كه اسبش تير خورد و از پا درافتاد، و خود او هم از مرگی
كه تا يك قدمی اش آمده بود نجات يافت، يگانه باری نبود كه در نزاع و
كشمكش های داخلی نزديك بود كه قربانی رقابت و درگيری ميان
دستههای اعيان و سرداران و مدعيان شود. غرب مملكت دستخوش
تجاوز تركان بود، و در شرق ازبكها منتظر فرصت بودند تا بتازند، و شاه
عباس يك بار ناچار شد كه با واگذاردن تبريز و گرجستان و جاهای ديگر
به عثمانی، به صلحی موقت دست يابد. سوای اين تركتازی های
دشمنان اين پادشاه چهار سال پس از برنشستنش، به سفارش منجمان
كه احوال ستارگان را مساعد به حال پادشاه نمی ديدند. تخت و تاج را
يك چند به مردی مسيحی و يوسف نام وانهاد. اين يوسف در چهارمين
روز جلوسش كشته شد، و بدينسان قضای الهی از سر پادشاه گذشت.
پس، شاه عباس بزرگ در روزی كه احوال ستارگان سعد می نمود باز بر
تخت جلوس كرد و سالهای بسيار كارهای بزرگ به انجام رساند، و آثار
عالی از خود بر جای گذاشت.
(اين هنگام سال قوئی ئيل یعنی سال گوسفند بود، و در باختر با نحس
كيوان تقارن می يافت. (قدما زحل يا كيوان را هفتمين سياره و نحس
اكبر می دانستند.) پيشگویی می كردند كه در اين سال كسی كه به
خواست الهی پنج روز بر جهان فرمانروایی می كند، كشته خواهد شد.
ملّا جلال الدين منجّم و مؤلف تاريخ عباسی يا روزنامه ی ملا جلال در
شرح وقايع سال هزار و يك هجری نوشته است: ... و ستاره ای در اين
ايام پديد آمد كه منتج تغيير و تبديل پادشاه عصر بود. مقارن اين حال
يوسفی تركش دوز و برادرش در الحاد تصانيف داشتند، آوردند. رأی اين
پير غلام جلال منجم در علاج آن ستاره بر اين قرار گرفت كه شخصی
را پادشاه می بايد كرد، و چون چند روزی پادشاه باشد او را بايد كشت
تا اثر آن ستاره ظاهر شده باشد و كار خود را كرده باشد. بنابر این
يوسفی را در پنجشنبه هفتم ذيقعده، پادشاه ساخته و كَلب آستان
علی (عنوانی كه شاه عباس برای خود اختيار كرده بود) را از
پادشاهی معزول گردانيدند؛ و ركن الدين مسعود بدين مضمون قطعهای
گفته:
شها تویی كه در اسلام تيغ خونخوارت
هزار ملحد چون يوسفی مسلمان كرد
جهانيان همه رفتند پيش او به سجود
دمی كه حكم تواش پادشاه ايران كرد
نكرد سجده ی آدم به حكم حق شيطان
ولی به حكم تو آدم سجود شيطان كرد
و در يكشنبه دهم همين ماه يوسفی تركش دوز را به طالعی كه
مقتضی بود به قتل آورديم، و شاه دينپناه به طالع مسعود به تخت
نشست، و منبعد هرچه تفحص و تجسس اين ستاره كردند، به نظر
نيامد.)
شاه عباس اول صفوی كه شاه عباس بزرگ خوانده می شود، متولد
978 خورشیدی (1571 میلادی) و درگذشته ی 1038 خورشیدی (1629
میلادی) از سال 996 خورشیدی به مدت چهل سال پادشاه ايران بود
كه اواخر سده شانزده تا اوايل سده هفده ميلادی می شود. اين
پادشاه كريم و رحمدل، تجار مسيحی را به گرمی پذيرا شد، حقوق
گمرگی را منسوخ كرد، و از مأموران ولايات و متشرعين خواست كه
با خارجی ها به مهر و مدارا برخورد و رفتار كنند. در ميان آسيایی ها
كه با بيگانگان بی مهرند، ايرانيان با كمترين تبعيض قومی و دينی رفتار
می كنند، و فضيلت و منش كريمانه نشان می دهند. می گويند كه
اين طبيعت در آنها از تعليم و هدايت شاه عباس بزرگ برآمده است.
وقتی که سياح و بازرگان انگليسی آنتونی شرلی با برادر كوچكش
سر رابرت شرلی و بيست و شش همراه ديگر، به ايران آمد و به منصب
رايزنی شاه اعتبار يافت و سرانجام هم به عنوان سفير ايران به
كشورهای اروپایی روانه شد. در استوارنامه ی او كه امروز به جای
مانده، از سوی شاه عباس چنين نوشته شده است: «انگليسی
عيسوی كه مصاحب و مباشر من بود، و نمايندهام، كه بالاترين اعتبار
را يافته است.» (رابرت شرلی Sir Robert Sherley متولد 1581 و در
گذشته ی 1628 م.) همراه برادرش آنتونی به ايران آمد و در جنگ
ضدّ تركان لياقت به خرج داد. با دختري ايرانی ازدواج كرد و از طرف
شاه عباس برای اتحاد اروپا ضدّ تركان به سفارت فرستاده شد.
زيگموند دوم پادشاه لهستان، امپراتور رودلف دوم، و پاپ پل پنجم
مقدم او را گرامی داشتند. وی سپس به انگلستان رفت (1611 م.)
و از هر سو مورد سوءظن واقع گرديد. رابرت مجددا" به ايران بازگشت
و بار ديگر از طرف شاه عباس مأمور شد تجارت ابريشم ايرانی را در
ممالك اروپا ترويج كند و پس از 5 سال (1617 م.) از اسپانيا اخراج
شد و پس از مخالفتهای كمپانی هند شرقی در انگلستان هم مورد
بی لطفی قرار گرفت و مجددا" به ايران آمد و در ایران نیز درگذشت.
شاه عباس در اعتبارنامه ی سر آنتونی شرلی كه او را به دربارهای
اروپا فرستاد نوشت: «... بدانيد كه واسطه ی دوستی ما و شما اين
مرد بوده است ... راه دوستی را او نشان داد ... در ايران او را چون برادر
عزيز می داشتيم. با او در يك ظرف غذا می خورديم، و از يك جام شراب
می نوشيديم. پس چون اين مرد نزد شما رسد بايد او را نماينده ی
شخصی ما بدانيد و آنچه می گويد و می خواهد انجام دهيد ...»)
كرامت ايرانيان در امر حكمرانی پديدار است. «كورش كبير»،
اسراییلیان را كه نبوكد نصر (بخت نصر) در بابل اسير كرده بود آزاد
ساخت، و نيز به آنها هزينه راه و معاش داد و دستور داد تا زيارتگاه
اورشليم را بازسازی کنند و همه ی ظروف و اسباب مقدس طلا و
نقره را كه بخت نصر از اورشليم به غارت برده بود به آنان بازگردانند.
اين رفتار نقطه ی مقابل منش اقوام سامی باستان است، كه ديگران
را ميان خود راه نمی دادند.
شاه عباس بزرگ در مدت پانزده سال اسلحه فراهم آورد، صنعت را
ترقي داد، قدرت ملی را فزونی بخشيد، و آنگاه به جنگ عثمانی در
غرب برخاست و تبريز و ديگر جاها را كه پيشتر تسليم كرده بود پس
گرفت. مورخان نوشتهاند كه در آن هنگام شمار رزمندگان ترك بيش از
يكصد هزار بود، و ايرانيان حدود شصت هزار سرباز يا كمتر داشتند، اما
قشون ترك در اسلحه و روحيه بسيار پايين تر از ايرانی ها بود.
می گويند كه به ويژه توپچيان مؤثرترين كار و سهم را در جنگ داشتند،
و نيز شيوه و شگرد جنگی شاه عباس بزرگ چنان هوشمندانه و كارساز
بود كه امروزه هم افسران ستاد آن را می ستايند. نوشتهاند كه چون او
بغداد و موصل را پس گرفت و كربلا و ديگر اماكن متبرك شيعه را باز به
خاك ايران پيوست، ملت ايران سراپا شور و شادی شد.
در اين هنگام تركها پذيرفتند كه همه ی غنايم جنگی پيشين را از
دست بگذارند، و شاه عباس قرار داد كه در برابر اين كار، هر سال
دويست بار ابريشم به سلطان عثمانی بدهد. سپس ديگر بار با تركها
جنگيد، و در پيمانی كه در پی آن بسته شد اين دويست بار ابريشم به
يكصد بار كاهش يافت. مواد ديگر اين پيمان هم به سود ايران بود. در
اين ميان بغداد و جاهای ديگر به مدت چند ماه در محاصره بود، و در
تاريخ آمده است كه شاه عباس خود سربازان زبده همراه برداشت و
رفت و اين شهرها را آزاد كرد.
شاه عباس بزرگ نه فقط در امور رزمی، كه در مملكت داری نيز
سرآمد و ممتاز بود. پيداست كه ترقی معماری و هنرها و صنايع دستی
در اصفهان به مايه ی حمايت و تشويق او بوده، و می گويند كه همه ی
كاروانسراها و پلها را در سراسر ايران اين پادشاه ساخته است.
بزرگراهی كه در طول كناره ی دريای خزر در شمال ايران از شرق به
غرب كشيده است در عصر اين پادشاه ساخته شد، و امروزه هم به
جاده ی سنگفرش مشهور است. پادشاه ايران كه شكسپير در
داستانش «دوازده شب» از وسعت نظر و شيوه ی تساهلش ياد و
تحسين كرده، همان شاه عباس كبير است، و چون نيز نوشته است
كه او هميشه سلحشوران انگليسی را به گرمی پذيرا می شد، دور
نيست كه در آن روزگار نام و آوازه اين پادشاه در انگليس بر زبانها
بوده است.
بسياری از مسافران اروپایی كه عظمت اصفهان و عماراتش را به
چشم ديدند، وصف آن را براي آيندگان گذاشتند. اين نشان و نتيجه ی
خوشرفتاری اين پادشاه با مسيحيان و رفتار بركنار از تبعيض و تعصب
دينی تنگ نظرانه ی اوست.
پيشتر ياد شد كه شاه عباس محله ی جلفا را در اصفهان برای
ارامنه ساخت. از سویی هم مسلمانان را به سفر زيارتی تشويق
می كرد. گفتهاند كه او خود، از سر شوق، مسافتی بيش از پانصد
فرسنگ را پای پياده پيمود و از اصفهان به زيارت بارگاه امام رضا در
مشهد رفت. نيز (در مقام خدمتگزاری اين درگاه) در ايوان حرم بيش از
يكهزار شمع سوخته را (كه زائران افروخته بودند) به دست خود برچيد.
می گويند كه شاه عباس بارگاه نجف را هم زيارت كرد، و آستان حضرت
علی، شخصيت مقدس اسلام و نيز جدّ خاندانش، را روبيد.
سفرهای او از اين سر تا آن سر ايران از سر شوق ايمان بود، اما
شايد كه تسهيل رفت و آمد و تماس و ارتباط با آحاد ملت (در نواحی
گوناگون) و نيز ترقی دادن اقتصاد كشور را هم منظور داشت. اين انديشه
و تدبير به يقين شايسته تحسين است. اما اين شاه بزرگ باتدبير با
خويشان خود به بی رحمی بسيار رفتار كرد، و اين واقعيت را تاريخ در
سينه دارد. نيز نوشتهاند كه او برای راضی كردن نفس جاهطلب خود
ضيافت های بسيار مجلل می داد. از چهار پسرش، بزرگترين آنها كشته
شد، دومی از بيماری مرد، و دو پسر ديگر را (به فرمان پدر) چشم كندند.
پس، وارثی برای تخت و تاج نماند، و شاه عباس در پيری، دستخوش
رنج و درد و اندوه شد و در شصت سالگی اش در كاخ شاهی در
مازندران درگذشت.
اين (چنين رفتار با خويشان نزديك) فقط خصلت شاه عباس نبود. در
اين كشور كه دربار هميشه مركز توطئه بوده است، تاريخ حكايات مكرر
دارد كه چون شاهزادهای باليده و رشيد و قوی شده، ملازمان شرير او
را از راه به در برده و خواستهاند كه به اين واسطه بر تخت و تاج دست
يابند. رفتار شاه عباس را محض سنگدلی نمی توان شمرد. به هر تقدير،
به اين مايه كه چهل و پنج سال فرمانروایی شكوهمندش فرهنگ ايران
را تعالی داد و جلوتر از عصر و زمان می رفت و ايران را به راه رونق برد،
شاه عباس پادشاه خردمند و نيكی است كه ايران می تواند به او ببالد.
يكی از مورخان گفته است كه چنين شخصيتی نمی بايست فقط به
انگيزه ی طبيعت بی رحم و روح سركش خود چنان فاجعه ی خونين
خانوادگی را در يادها نهاده باشد (و كشتن نزديكانش علتی ديگر داشته
است). شاردن، سياح معروف كه در آن روزگار در ايران سفر كرد گفته
است كه با درگذشت اين پادشاه بزرگ، دوره ی ترقی و رونق ايران نيز
سرآمد.
جلفا؛ شهر ارامنه
در حومه ی اصفهان يك شهر ارمنی نشين است كه جلفا نام دارد.
اينجا يكی از نشانههای بازمانده از تدابير بزرگ شاه عباس كبير است.
اين پادشاه پنج هزار خانوار ارمنی پيرو آيين مسيح را از شهر جلفا در
شمال ايران و در مرز قفقاز و روسيه بر كناره ی ارس، به اصفهان كوچاند
و در حومه ی اينجا برای آنها شهركی ارمنی نشين ساخت. او با اين
غيرمسلمانها همچون برده رفتار نكرد، و اجازه داد كه به كار و حرفه ی
خودشان بپردازند و آداب و فرهنگ خود را نگاه دارند. پس اينجا شهری
بسيار با رونق شد، و همه ی اروپایی ها كه در آن روزگار راهشان به
حوالی اصفهان می افتاد، به اين شهر هم می آمدند. امروزه جلفا بر
كنار زنده رود است. خانه ها با ترتيب و پاكيزه ساخته شده و يك كليسای
ارمنی در مركز اين شهر است. هنگامی كه من به اينجا رفتم، از روی
اتفاق چهار صد، پانصد كس گرد آمده بودند و آيين نماز و دعا داشتند.
اكنون جز اين كليسا دوازده، سيزده كليسا در شهر هست.
در اين سال ها هیئت كليسایی آمريكایی، مسيحيت را ميان ارامنه
تبليغ كرد، و در آموختن انگليسی به آنها كوشيد. پس بسياری از
جوان های ارمنی كه در جلفا بار آمدهاند انگليسی می دانند.
اصول آيين ارمنی، همان است كه عيسی مردم را به آن هدايت كرد،
و مانند معتقدات كلدانی و آشوری، پيش از آنكه مسيحيت به مذاهب
كهن و نو منشعب شود در وجود آمد. پس از آن بود كه شاخههای
اُرتدوكس و كاتوليك در مسيحيت پيدا شد. پس آيين ارامنه به مسيحيت
نخستين نزديك تر و اعتقادی قديمتر در اين دين است.
نخستين وزيرمختار ايران كه به ژاپن آمد آوانس خان مساعد السلطنه
بود. در سال 1930 كه او به كشورش برمی گشت، ميان راه در هاربين
درگذشت. (هاربين يا خاربين، در چين «پينكيانگ»، شهری در مركز
منچوری)
مراسم ترحيمش در تهران در يك كليسای ارمنی برگزار شد. من به
اين مجلس رفتم. اين مراسم كه در هوای باز انجام می گرفت، ساده
اما شكوهمند بود، و به ديدن آن متأثر شدم. ارامنه، همچون يهوديان،
اكنون كشوری برای خود ندارند. در قفقاز، در جمهوری های شوروی،
ناحيهای به نام ارمنستان هست؛ اما اين فقط اسم و ظاهر است. در
تركيه (عثمانی قديم) گاهی ارامنه كشتار شدهاند، اما در ايران با آنها
نسبتا" گرمی و خوشرفتاری شده است. به خصوص شاه عباس بزرگ
با غيرمسلمان ها به مهر و مدارا رفتار می كرد.
تيمورتاش وزير مقتدر دربار، زن دومش اهل روسيه و ارمنی بود، و از
طريق او با مساعد السلطنه خويشاوندی داشت (و نفوذ خود را برای او
به كار انداخت). چنين بود كه نخستين وزيرمختار ايران كه به ژاپن آمد
ارمنی بود. مساعد السلطنه در انگليس درس خوانده و اديب ناموری
بود، و كليّات شكسپير را به زبان ارمنی ترجمه كرد. وی زبانهای
انگليسی، فرانسه و آلمانی می دانست. چون در آن سالها ديپلمات
آشنا به زبان انگليسی كم بود، او را به سمت نخستين وزيرمختار ایران
در توكيو انتخاب كردند.
نژاد ارمنی، مانند قفقازيان، مردمی وجيه اند، و به خصوص چشمان
بسيار زيبا دارند. چشم زن ايرانی همچون چشمه، شفاف است، و
چشم زن ارمنی مانند الماس سياه. اما زن ارمنی در مقايسه با زنان
شرقی، گيراييش چندان نمی پايد، و در 24 يا 25 سالگی چاق می شود
و زيبایی اش كمكم از دست می رود. با اين همه، در روزگار باستان در
اندرون اشراف ايرانی زنان ارمنی زياد بودند. يك دلدار خسرو پرويز كه
نامش در داستانهای ايران بسيار آمده است، شيرين بود كه بعد همسر
اين پادشاه شد. اين محبوبه ی خسرو، ارمنی بود.
چنان كه پيشتر ياد شد، در اوايل سده ی 18 شاه عباس بزرگ قدرت
سلسله ی صفوی را استوار كرد. هنگامی كه روزگار اين سلسله سر
می آمد، ايران دوبار دستخوش هجوم و غارت افغان ها شد، و در اين
ميان ارامنه سخت آسيب ديدند. در جنگ سال 1722 میلادی ارمنيان
از عربستان ياری خواستند، اما به علت اختلاف دينی حمايتی نشد و
شهر ارمنی نشين ويران گشت.
پس از سقوط صفويان، افغانها دوبار شرايط بسيار سخت بر ارامنه
تحميل كردند. يك بار قرار دادند كه اينان 140 هزار تومان و 50 دوشيزه ی
زيباروی به محمود افغان بدهند تا در امان باشند. ارمنيان پذيرفتند، و از
خطر قتل عام شدن نجات يافتند. ارمنيان مردمی بسيار باهوش اند، و
حساس تر و كارآمدتر از ايرانيان (مسلمان) می نمايند، اما طرف اعتماد
واقع نمی شوند. در كنفرانس صلح، پس از جنگ جهانی اول در پاريس،
برای شناسایی كشور ارمن تلاشی شد.
مساعد السلطنه هم كه بعد وزيرمختار ايران در ژاپن شد به عنوان
یکی از نمايندگان تام الاختيار ارامنه و نامزد وزارت امور خارجه ی دولت
مستقل ارمنستان به اين كنفرانس آمده بود. به اين سابقه، شماری
از وزيرمختارهای جوان نمی پسنديدند كه او نماينده ی سياسی ايران
در ژاپن بشود. وی به احتمال آخرين ارمنی بود كه وزيرمختار ايران در
خارج شد. (اوانس خان مساعد السلطنه، مانند ميرزا محمد حسين خان
فروغی (ذكاء الملك اول) در جوانی از اجزای دستگاه اعتماد السلطنه
وزير مطبوعات ناصری بوده و در تحقيق و تحرير و ترجمه هایی كه برای
ناصرالدین شاه انجام می شده دست داشته است. از آثار ماندنی
آوانس خان ترجمه ای است كه از سفرنامه و خاطرات «بنجامين»
نخستين وزيرمختار امريكا در ايران كرده است. عباس اقبال آشتيانی
در مقاله ی خود، «نخستين روابط سياسی بين ايران و امريكا»، در
مجله يادگار نوشته است: «كتاب ايران و ايرانيان» تأليف بنجامين
نخستين وزيرمختار امريكا را در ايران، در سالهای آخری سلطنت
ناصرالدين شاه مرحوم اوانس خان مساعد السلطنه (1281- 1350) از
انگليسی به فارسی ترجمه نموده و ترجمه ی او را مرحوم ميرزا محمد
حسين ذكاء الملك فروغی به انشای روان و درست فارسی درآورده.»
اوانس خان بعدها وارد خدمات سياسی شد. در سال 1912 وزيرمختار
دولت ايران در برلين بود. سپس وزيرمختار ايران در انگلستان و در ژاپن
شد. دوره وزيرمختاری او را در لندن از شهريور 1306 تا شهريور 1308
نوشتهاند. سفارت ايران در توكيو در اول تيرماه 1309 به وزيرمختاری
آوانس خان مساعد السلطنه تأسيس شد، و او تا مرداد 1310 در ژاپن
وزيرمختار بود.)
به سوی شیراز
راه از اصفهان به شيراز بيشتر بيابان برهنه و باير است، اما در اين
ميان پاليزهایی از زمين پر ريگ می بينيم كه در آن خربزه بار می آورند.
به شيراز كه نزديك می شويم كوهساری با ستيغ های تند و پر شيب
هست، و قله ی برافراشته در سوی راست كوه «چرم سفيد» حدود
4200 متر بلندی دارد. هواپيما از كناره ی غربی اين كوه گذشت.
(نام کوه «چرم سفید» در فارس در كوهنامه ی ايران يافت نشد. به
احتمال، كوه آق داغ (كوه سفيد) ميان سميرم و اقليد و نزديك دنا، به
بلندی 4409 متر مراد است.)
در سوی شرق اين كوه شهر يزد افتاده كه از قديم «ابريشم خيز»
بوده است. در سفرنامه ی ماركوپولو از بافتههای ابريشم يزدی ياد آمده
است. در كشتزارهای ميان اصفهان و شيراز در تابستان هم ترياك
مرغوب توليد می كنند. چون هواپيما در ارتفاع كم پرواز می كرد،
مزرعه های خشخاش با رنگ سرخ روشن گل هایش در ميان تلاءلو
سپيد برگها در آفتاب، ديده می شد.
كشت ترياك
ترياك منبع درآمد عمده برای ايران است. چون ايران به موافقتنامه ی
منع كشت ترياك نپيوسته است، اين ماده را آزاد و آشكارا از ايران صادر
می كنند. اما آنهایی كه اين ترياك را به کشور دیگر حمل کرده و خريد و
فروش می كنند، معمولا" از اتباع ممالك عضو اين قراردادند؛ پس
نمی توانند بيش از حد معين داد و ستد ترياك بكنند. از آنجا كه اين وضع
زيان های گوناگون دارد، جامعه ی ملل نگران و در تلاش است كه اگر
بتواند كاشت و برداشت و تجارت ترياك را يكسره براندازد. دولت ايران (در
پاسخ) می گويد كه اگر محصول جايگزينی برای ترياك با درآمدی برابر آن
باشد، از منع كشت ترياك دريغ نخواهد كرد. اما اين به هيچ روی امكان
پذير نيست، و هر چه هم كه كارشناسان جامعه ی ملل فكر و تحقيق
بكنند باز نخواهند توانست حاصل زرعی به گرانی ترياك بيابند.
(مهديقلی هدايت در خاطرات و خطرات زير عنوان «غوغای ترياك» نوشته
است: «منع مخدرات مدتی است در جامعه ی ملل مورد بحث است و از
بين مخدرات منع زراعت ترياك. كميسيونی به رياست دلانو امريكایی قبلا"
به ايران فرستاده شده بود، راپرتی تقديم جامعه ی ملل كرده بود. فروغی
كه در اروپا بود به نمايندگی اول معرفی شد كه از منافع ايران دفاع كند.
گفته شد: كه زراعت ترياك، يكی از منابع مهم اقتصادی كشور است و
تبديل آن به زراعت ديگر فرصت می خواهد...؛ و قرار شد به تدريج اين
زراعت به زراعت ديگر تبديل شود.)
ايرانی ها با اين كه خشخاش می كارند، خود به اندازه ی چينی ها
(كه از مقصدهای صدور اين ماده است) ترياك مصرف نمی كنند.
می گويند كه بوی خوش ترياك ايران در جهان همتا ندارد، و در چين هم
تا ترياك ايران را با محصول محلی نياميزند، كيف و لذتی چنانكه بايد از
مصرف آن نمی برند. در عربستان و مصر جز ترياك، ماده مخدر قوی و
تندی را به نام حشيش كه از شاهدانه ی هندی به دست می آيد
مصرف می كنند. سه ماده ی، عرق و ترياك و حشيش، را ممتازترين
چيزهای مست کننده و تخدير كننده می شناسند.
داستانی در ايران هست كه می گويد كه سه مرد كه هر كدام آنها
يكی از اين سه ماده را مصرف كرده بود، نيمه شب، پشت دروازه ی
شهری رسيدند. آن مرد كه مست می بود، چون دروازه را بسته يافت
به فرياد بلند گفت: «زود دروازه را بشكنيم! من آن را با شمشير از هم
می درم.» مردی كه از ترياك نشئه بود گفت: «نه، تا آفتاب درآيد، در
اينجا صبر می كنيم، بی دردسرتر است كه صبح كه دروازه را باز كردند
توی شهر برويم». مرد سوم كه حشيش كشيده و در عالم هپروت سير
می كرد، آهسته و نجوا مانند گفت: «هيچ كدام از اين دو راه خوب
نيست. اگر در سوراخ كليد دقيق بشويم و هيكل خودمان را خوب باريك
بكنيم، می توانيم از اين سوراخ بگذريم و وارد شهر بشويم.»
اين داستان، كه در ايران همچون مَثل رايج است، نشان می دهد كه
اندازه و طبيعت اين سه گونه مستی و بيخودی تا چه پايه با هم تفاوت
دارد!
چند سال بعد كه باز به اصفهان رفتم، به مركز بختياری ها در غرب
اينجا دعوت داشتم. چندی در اين ناحيه ی كوهستانی ماندم.
بختياری ها در تاريخ ايران مهمترين قوم اند. اينان به اصطلاح، آريایی
خالص هستند. خودشان می گويند كه بازماندگان قوم باكتريای باستان
هستند. سلسله های حكومتی كه يكی پس از ديگری بر ايران فرمان
راندند، همه به ناگزير با اين مردم كنار آمدند، بدينسان كه از اينان وزير
و ديوان سالار می گرفتند و پسری از رؤسای اين قوم را در جای گروگان
در قصر پادشاه نگاه می داشتند. در سالی كه من به ايران رفتم، رییس
بختياری ها، سردار اسعد، وزير جنگ بود. اما پس از بازگشتم از اين
كشور تغييرهایی روی داد، و شنيدم كه او زندانی شد و در محبس
درگذشت. از هواپيما ديدم كه منطقه ی بختياری در دل كوهستان و
ميان درههای پُر پهنه است. تاريخ دانان می گويند كه آريایی ها پانصد
سال پيش از ميلاد به اين منطقه آمدند. پس هواپيمایی كه بر آن
نشسته بودم همان راهي را می پيمود كه اين مردم در روزگار باستان
آن را به سوی اقامتگاه تازهشان دنبال كردند.
بختياری ها در سواركاری و شكار بسيار ماهرند. سرزمين آنها شكار،
فراوان دارد. شغال، ميش و بز كوهی، گورخر، گراز، آهو و حيوان های
ديگر در این سرزمین بسیار است. فكر می كنم كه بسياری از حيوانها
كه برای ما كمياب است اينجا فراوان يافت می شود. بختياری ها سوار
بر اسب به چابكی بر لب پرتگاه تند می تاختند و در نشانه زدن با تفنگ
يك بار هم خطا نمی كردند. مهارت آنها تحسين برانگيز بود. بسياری از
پسران خان هايشان برای تحصيل به انگليس يا فرانسه رفته و پس از
بازگشتن به ميهن خود در كوهستان زندگی آرامی دارند و به كار و
درسشان می رسند. اين قوم مردمی دلير و بی رنگ و ريا هستند.
همواره برای دوستان، حامی و هوادار قابل اعتماد، و برای دشمنان
ترس برانگيز بودهاند.
بختياری ها در نامگذاری فرزندانشان، به آنها از نام هایی كه نزد ديگر
ايرانی ها رايج است نمی دهند. معمولا" مسلمانها فرزندشان را به
اسم يكی از افراد خاندان پیامبر يا ديگر مقدسان می نامند، مانند
حسين، حسن و علی؛ اما برای نوزادان بختياری نام هایی می گذارند
كه به معنی شير يا ببر يا ميش كوهی و مانند اينهاست؛ يعنی كه فرزند
را به اسم حيوانی نيرومند يا به نام قهرمانان نامگذاری می كنند. اين
رسم را از باكتريای باستان به ميراث دارند.
پل کهنه ی شگفتی برانگیز
از عجايب اصفهان، جز اين عمارتها، پل اللّه وردی خان است. درازای
اين پل سيصد و پنجاه متر و پهنای سنگ فرش شده ی آن بيست و
هشت متر است. اين پل سه طبقه است، و هر طبقه راهی برای گذر
دارد. مقابل دهنه ی پل دروازه ی بزرگی مانند سردر مسجد سر به
آسمان كشيده است. از خيابان چهارباغ كه يكراست به سوی زاينده
رود برويم، به اين دروازه می رسيم. در طول اين پل كه می گذريم، در
هر دو سو، گذر سرپوشيده می بينيم كه چشمه های بالایی پل است،
با پايههایی كه به طاق های ضربی و قوسی می رسد، كه از يك سو
به گذر ميان پل می نگرد و از سوی ديگر مشرف به رودخانه است. در
مسير اين پل به شاه نشينهایی می رسيم كه با پردههای نقاشی
ديواری زينت يافته است. ( در اينجا وصف پل اللّه وردی خان و آببند
خواجو درهم شده است. شرح دقيق اين دو پل را در تأليف هانری
استيرلن می خوانيم: «پل الله وردی خان يا سی و سه پل كه به
وسيله ی شاه عباس اول ساخته شد 295 متر طول دارد و كف آن به
عرض 13.75 متر به سه بخش تقسيم شده است: گذرگاه مركزی
مخصوص وسايل نقليه است و دو گذرگاه جانبی كه زير طاق نماها قرار
دارد ويژه ی پياده روها است ... پل آب بند خواجو را شاه عباس دوم
ساخته است. اين سازه، روی پايهای سنگی ساخته شده كه به كمك
آن می توان رودخانه را با دريچه هایی كنترل كرد. با اين وسيله، ذخیره ی
آب شهر و باغ های آن تأمين می شده است. طاقگان دو طبقه با
كاشی های رنگی تزئين شده است. شاه نشين هایی به شكل
نيم هشت ضلعی در سازه ی مركزی و دو بخش انتهایی پل ساخته
شده است.» (اصفهان: تصوير بهشت، ترجمه جمشيد ارجمند، تهران
1377)
پلکانی به طبقه ی بالای پل می رود، و طبقه ی زير كه به سطح آب
بسيار نزديك است در سراسر طول پل امتداد دارد. شمار طاقها سی
و پنج است. معماری می گفت كه ايراد كرده بودند كه اين پل برای
آبراهی مانند زاينده رود كه گاه طغيان می كند و سيلاب گران در آن
روان می شود، فراتر از نياز و بی تناسب است.
شهر مذهبی
جز اين پلها، مسجد شيخ لطف الله، كه بنایی كوچك و زيبا و مشهور
است، مدرسه ی عالی شاه سلطان حسين (چهارباغ)، منارجنبان،
مسجد جمعه كه روی نيايشگاهی بنا شده است كه هزار و پانصد سال
پيش زرتشتيان ساخته بودند، و بناهای ديگر در اصفهان هست. اگر چه
بسياری از اينها سخت آسيب ديده و تقريبا" ويرانه است، باز اين خرابهها
از خزه ی فرهنگ قديم پوشيده شده و زيبا و جذاب است. اصفهان در
واقع «كيوتو» ی ايران است. امروزه هم اين شهر پانصد و بيست مسجد
دارد. اينجا در همان حال كه شهر مسجدها و بناهای تاريخی است،
شهر ترياك و شهر قالی هم هست.
كارگاه قالی؛ سرخگلهای تنيده از دل
در فرصتی كه از گشت و تماشای اصفهان فراغت داشتم، برای
نخستين بار از يك كارگاه مشهور قاليبافی ديدن كردم. اين بافتهها از
روزگار باستان، محصول ويژه ی ايران بوده و در گنجينه ی شوء سوء ئين
در ژاپن قالی و بافته های عالی ديگر كه روح و رايحه ی ايرانی دارد
بسيار است. ( در گنجینه ی شوء سوء ئين، اشیایی نگهداری می شود
كه از امپراتور شوءمو (كه در سالهای 724 تا 748 میلادی بر تخت بود)
بازمانده است. در ميان ذخاير اين گنجينه ظرف های طلا و نقره، لاككاری،
بلور و شيشه، پارچه های نفيس، فرش ها و سازهای موسيقی يافت
ميشود كه بسياری از آن از چين و هند و ايران به ژاپن آمده است.)
در عصر حاضر، قالی ظريف و ريزبافت هنری كه رنگ طبيعی گياهی
دارد و با دست، بافته شده؛ قطعه ی كوچكش هم هزار ين قيمت دارد،
و در شمار چيزهای تجملی است كه مردم ما هنوز قوه ی خريدش را
ندارند. (هزار ين، در آن سالها، حدود سه ربع قرن پيش، قوه ی خريد
بالا داشت، اما امروزه بر اثر تورم و افت ارزش پول، كمتر از ده دلار امريكا
است.)
قالی نيمه بافته ی روی دار قالی هم ديدم. چهار پنج دختر كوچك
نازنين و ديگر بچه های معصوم به راهنمایی سركارگر كارگاه سرگرم
بافتن بودند. در ميان آنها دختركی بسيار زيبا بود كه دو چشم گيرايش
همچون ستارهای از روزن چادر كه قامتش را می پوشاند، می درخشيد.
دست هايش تند و بی وقفه كار می كرد، و برايم چنين نمود كه با هر
حركت انگشت، تارهای دلش را يكيك بر پود قالی گره می زند.
آیا او دلی رنج ديده يا پر از اندوه عشق داشت؟ كلافی از نخ سرخ را،
كه پنداری از خونش رنگ شده بود، بر تارهای قالی می بافت. از سر
انگشتان نازكش گل، شكوفه می كرد، و گل و بوته ی نقش اسليمی بر
باغ قالی می نشاند، و هر لبخندش مرغی می شد و بر شاخساری از
اين باغ به نغمه سرایی می نشست. تن لطيفش همه روح و رنگ
می شد و بر متن قالی می دويد و ابر رنگارنگ می شد و (بر پرده ی اين
آسمان) به پرواز درمی آمد.
قالی و قاليچه ای كه به سالی و چندين ماه آن را با تار دل و پود جان
می بافند و می گسترند، كالای تجاری نيست، جان و حيات است و هنر
با روح است. ساختن قالی، بافتن با نخ و پشم نيست، تنيدن از دل و
بافتن از جان است.
امروزه هنرهای دستی ايران می رود كه پايه ی والای روزگار قديم را
بازيابد. اما جان و روح خردسالان و دختركان بافنده به پای اين تعالی و
تجديد حيات می رود.
محصول اين استثمار (نوباوگان بي گناه) كه نمونه ی آن را در اصفهان
ديدم و اشك باريدم، تالارهای پذيرایی را در اروپا و امريكا رنگ و رونق
می دهد تا میزبان به این زیبایی و جلال ببالد!
عالی قاپو؛ سمفونی عشق شاهانه
در غرب ميدان شاه، عمارت عالی قاپو است. جلوی اين ساختمان
به شكل طاق و ايوانی بزرگ است با ستونهای چوبی، مانند غرفه ی
بالای تماشاخانههای اروپایی، كه به ميدان در پايين نگاه می كند. شاه
عباس بزرگ بارها به اين ايوان به ديدن چوگان بازی، اسب دوانی، جنگ
حيوان ها و ديگر بازی ها و مسابقه ها می آمد، و در موسم نوروز در
اينجا به پذيرش سلام بلندپايگان و وزيران می نشست. رسم سلام
شاه هنوز در دربار ايران مانده است، و شايد كه او هم، چنانكه امروز در
سلام نوروز، در اينجا سكه طلای تازه ضرب شده به باريافتگان عيدی
می داد!
عالی قاپو امروزه محل اداره ی مركزی شهربانی در اصفهان است.
نام عالی قاپو كه تركی است و مترادف «باب عالی»، شايد كه از
همتای اين عمارت در پايتخت عثمانی - كه حرم و اندرونی سلطان
است- گرفته شده باشد، چرا كه كاشی ها و نقاشی های ديواری
اين ساختمان تصاويری از مجالس و اسباب عيش و بزم دارد.
بالاترين طبقه ی اين بنا، تالار اجرای موسيقی است، و ديوار اينجا
سراسر خانه بندی شده و محتمل است كه تركيب و اندازه هر يك از
اين طاقچهها و خانه های ديوار با محاسبه و به ملاحظه ی طنين و
انعكاس آوای موسيقی طراحی و ساخته شده باشد.
در اين تالار هم اكنون، پنداری كه آوای محو و ملايم موسيقی و
همنوازی سمفونی عشق شاهانه، همچون صدای گردابی از دور،
پيوسته به گوش می آيد.
چهل ستون
گويا عالی قاپو در قديم، دروازه ی اصلی كاخ شاهی بوده است. اين
كاخ اصلی، به نام چهل ستون، شهرت جهانی دارد. اينجا ايوان عظيم
دايگوكودن در کیوتو را به يادم آورد. (دايگوكودن يكی از معابد سلطنتی
ژاپن در كيوتو است. اين زيارتگاه دارای ايوان های بزرگ شرقی و غربی،
تالار بزرگ يا دايگوكودن، دو برج به نام بياكّو و سوريو و ئوتمّون (دروازه ی
اصلی) و يك دروازه نمای شينتویی است.)
بام كاخ چهل ستون بر تيرهای ستبر تراشيده شده از چنار تناور كه
بيست ستون چوبی حايل آن است، استوار شده است. پايه ی
ستون های كاخ در قديم با مرمر سفيد پوشيده و بالايش آيينه كاری
شده بود، چنانكه در تالار برليان كاخ سلطنتی كنونی (گلستان)
می بينيم. تالاری كه به اين ايوان باز می شود تالار تاج گذاری نام
داشت، و در اينجا تخت سلطنتی بر پايهای بلند استوار بود. در جنوب
آن، اتاقی است كه تالار انتظار مباشران دربار و مأموران بلندپايه ی
حكومت بود. اين اتاق ميانی، دری بسيار بزرگ دارد و بر هر ديوار دو
سويش سه پرده ی نقاشی بزرگ رنگ و روغن در همان نخستين
نگاه جلب نظر می كند.
اين پرده ها، يكی پذيرایی شاه طهماسب از محمدخان ازبك و يكی
مجلس بزم پادشاه صفوی برای همايون شاه (هندی) را نشان
می دهد. دستار بزرگ و سبيل بلند شاه و نقش و تركيب دست های
دختر رقاصه ی آن روزگار چشمگير و زنده می نمايد.
پردهای هم از صحنه ی جنگ چالدوران، كه در آن رییس «جان نثاران»
شكست خورد و اسير شد، حال و هوایی با روح و تكاندهنده دارد.
(در باره ی نقاشی های تالار چهل ستون، بسياری از مسافران خارجی
و ايرانی وصفی نوشتهاند، و در اين ميان شرح گرزن از گوياترين آنها
است: «بر ديوار روبروی در ورودی، تصوير شاه اسماعيل در جنگ با
جان نثارهای سلطان سليم عثمانی است، كه شاه دلاور با ضربتی،
رییس جان نثاران را دو شقه می كند ... در پهلوی آن تصوير شاه
طهماسب هنگام پذيرایی از همايون شاه پناهنده ی هندی است، و آن
در سال 1543 است كه دو شهريار در شاهنشين چهارزانو جلوس نموده
و پيرامون ايشان نغمهگران و نوازندگان سرگرم ترنّماند و قراول و قوش
بازان همايونی با پرندگانی كه بر مچ دارند فرا ايستادهاند ... تصوير سومی
بر ديوار غربی، صحنه ای است كه بيشتر دور از رسم و آيين می نمايد.
چهره مركزی آن، شاه عباس كبير با عبدالمحمد خان ازبك ... و همچنين
ملازم های درباری است ... در ديوار مجاور سه صحنه ی ديگر ديده
می شود. در يكی از آنها شاه اسماعيل با لشكريان خود در گير و دار
نبردی با دشمنان ازبك و تاتار است. در پرده ی دومی شاه عباس اول
مشغول پذيرایی از خلف سلطان سفير مغول كبير (هند) است. تصوير
سومی نبرد بين نادر شاه و محمدشاه را (كه بر فيل سفيد سوار است)
نشان می دهد ... رنگ و تذهيب اين تصويرها بسيار تازه و زنده
می نمايد.)
نام «چهل ستون» را در مجموعه ی كاخ های تخت جمشيد هم
می بينيم. شماره چهل در ايران، مانند هشتاد يا هشتصد در ژاپن قديم،
به معنی «بسيار» و «بی شمار» است، و عدد واقعی ستونها را
نمی رساند. به روايت مورّخان، كاخ اصلی و نخستين شاهان صفوی در
آتش سوخت و يكسره از ميان رفت، و كاخ كنونی را شاه سلطان
حسين صفوی در آغاز سده ی هجده ميلادی (دوازده خورشیدی) از نو
ساخت.
روزی كه از چهل ستون ديدن می كردم. در اينجا مراسم سربازگيری
بود. چهارصد، پانصد مرد جوان سال در صف ايستاده بودند و به نوبت به
پرسش های كارمند سجّل احوال و مأمور نظام وظيفه پاسخ می دادند.
شايد كه چهارصد سال پيش از اين در همين حياط و عمارت بسياری از
دولتمردان و سرداران به استقبال و احترام شاه عباس كبير زانو زدهاند.
گنبد و كاشی كاری مساجد كوچك آن پيرامون بر زمينه ی شفقِ
سرخ غروب به چشم می آمد. در غرب اين جا، در اواسط خيابان چهار
باغ، مدرسه ی عالی دينی به همين نام هست. تركيب آب زلال، گياه
و گل ها در كنار مرمر و كاشی های اين ساختمان هم چون طرح و
تركيب نقش و رنگ مينياتور، زيبا و گيرا است.
ميان ايرانيان، سخنی بر زبانها است كه می گويد: «اصفهان نصف
جهان است». پرتوی فرهنگ بالنده و درخشان عصر طلایی صفوی هنوز
هم در اينجا بازمانده است. اين شهر بر كنار شمالی زاينده رود افتاده،
و با سيصد هزار نفر جمعيت، شهری بزرگ است. پايتخت كنونی ايران،
تهران، نه بافت آسيایی و نه تركيبی اروپایی دارد، و چندان چيزی از
خلاقيت هنر و معماری در آن نيست. همان طور كه «گينزا» ی نوسازی
شده (خیابانی معروف در مرکز تجاری توکیو) نه حال و هوای ژاپنی، كه
رنگ و روی امريكایی دارد، نماد و نمود تهران هم سه چهارمش روسی
است. اما اصفهان ايران، اصيل است. هيچ ديداركننده ی اين شهر بر
حال آن افسوس نمی خورد و نمی گويد كه كاش برای نو ساختن و
درآوردن اين شهر به سيمای امروزی تدبيری می شد. شاردن، سياح
سده ی هفده ميلادی كه سفرنامه ی ايران او معروف است در وصف
اصفهان آن روزگار نوشته است كه اين شهر يك ميليون سكنه، صد و
شصت مسجد بزرگ، چهل و هشت مدرسه، هزار و هشتصد كاروانسرا
و دويست و هفتاد و سه حمام دارد. می توان از اين عظمت و تأسيسات
دريافت كه در آن زمان ورسای (قصر معروف پادشاهان فرانسه) در باختر
زمين و اصفهان در خاور زمين را جهانيان در يك پايه می ستودند.
در مركز اين شهر خيابان چهارباغ، با پهنای حدود چهل و پنج متر است
كه رديف درختان چنار در دو سوی آن نزديك چهار هزار متر امتداد دارد. در
جويبار ميان اين خيابان آب زلال با زمزمه ی دل انگيز جاری است. (شاردن
طول اين خيابان را 3200 قدم و عرض آن را 110 قدم نوشته، و كمپفر،
سياح اروپایی ديگر، اين طول و عرض را به ترتيب 4310 و 63 قدم ذكر
كرده است.)
مركز اصفهان، ميدان شاه یا نقش جهان است. اين ميدان پانصد متر
درازا و صد و شصت متر پهنا دارد، و در چهار بَرش مسجدها و ايوان كاخ
سر به آسمان برداشته است. اين ميدان در قديم، عرصه ی چوگان بازی
بود. دروازه ی مرمرين بازمانده، نشانه ی اين امر است. امروزه پهنه ی
زمين های چوگان بازی، كه دويست و هفتاد در صد و هشتاد متر است،
به نيم وسعت اين ميدان هم نمی رسد. در اين ميدان كه بايستيم، به
يقين سيمای شاه عباس بزرگ كه در اواخر سده ی شانزده، سوارانی
همچون مهره های شطرنج همراه خود می آورد و سراسر روز در اينجا
به ديدن چوگان بازی خوش می گذراند، به روشنی پيش چشم خيالمان
می آيد. (دالمانی نوشته است كه طول ميدان شاه تقريبا" 386 متر و
عرض آن 140 متر است. محمد علی جمالزاده به نقل از يك معمار نامی
فرنگی، طول و عرض اين ميدان را به ترتيب 510 و 165 متر ياد كرده
است.)
آثار گوناگون معماری در اصفهان، در نيمه ی دوم سده ی هجده
ميلادی یا همان سده ی 12 خورشیدی، با هجوم افغانها سخت
آسيب ديد، يا يكسره ويران شد؛ اما هنوز عمارتهای بسيار كه
عظمت قدیم می نمايد، بازمانده است. از شكوهمندترين اين بناها
مسجدشاه، عالی قاپو و چهل ستون است.
مسجدشاه
مسجدشاه مُشرِف به ميدان نقش جهان، نمونه ای زيبا و باشكوه از
آثار معماری و بناهای ايرانی است. در ديدارم از مسجد شاه، به لطف
مخصوص و سفارش آقای بهرامی، استاندار اصفهان، متولی اين مسجد
راهنمايم شد. چندی بعد كه آقای بهرامی وزير شده بود، در تهران از او
شنيدم كه من نخستين وزيرمختار غيرمسلمان بودم كه به درون اين
مسجد قدم گذاشته. هر چند كه خودم را مانند ايرانی ها آسيایی
می دانستم و بی ترديد و تأملی پا به صحن مسجد گذاشتم، در ورودم
و در زير نگاه تند و تعصبآميز قاريان و نمازگزاران كه در كنار در و در دالان
ورودی نشسته بودند، عرق سردی بر پشتم نشست!
بر كاشی های سبز و آبی و زرد كار شده بر بالای سر در ورودی
مُقَرنس كاری اين مسجد، آيههایی از قرآن به خط خوش تزئينی نقش
شده است. بر دو منار باريك و بلند ضلع جنوبی مسجد، نگاره هایی به
شكل مارپيچ دور ستونها پيچيده كه ويژگی نوشتاری دارد. از دروازه و
دالان ورودی كه داخل می شويم، ديدن طاق های قوسی كه در
فاصله ی هر ده قدم با عظمت و گيرایی به هم می پيوندد، چشمنواز و
دل انگيز است. بالای پايه ها و در گريو گنبد شبستان مسجد،
نورگيرهایی با طرح كندویی و با تركيب كاشی های مينایی درخشان
تعبيه شده، و در حاشيه ی پايين دور گنبد عباراتی از كتاب مقدس
مسلمانان، قرآن نقش شده است. پس از گذشتن از ورودی مسجد و
زير سر در مقرنس كاری به ايوانی می رسيم كه در آن آب خنك از سنگ
آب مسجد لبريز است. از اين جا كه پيش تر برويم به صحن مسجد
درمی آييم.
كف صحن از مرمر فرش شده، و حوض بزرگی برای وضو گرفتن در
ميان آن است و گرداگرد صحن، طاقگان دو طبقه ای با ايوان كوچكی
در هر طاقنما. پشت اين ايوان ها حجرههای طلاب و مدرّسان علوم
دينی است. اين طاق و ايوان ها آرايشی ندارد جز آن كه آيه های
كتاب مقدس به خط كوفی با ميناكاری سپيد بر كاشی های آبی رنگ
همچون سربندی بر پيشانی ديوار امتداد پيدا می كند. در دو سوی
صحن مسجد و نيز در جبهه ی جلوی آن، ايوان های بلند با طاق های
كاشی كاری شده است. طاق جلو (ايوان شمالی) دنباله ی (سر در
مقرنس كاری و) ورودی مسجد است. (وصف طاق نماهای دو طبقه و
حجرههای طلاب و مدرسان با تركيب مدرسه ی شاه سلطان حسين
چهارباغ تطبيق می كند.)
سقف شبستان اصلی، گنبدی شكل است، و بام كروی و بلند آن،
كه از همه جای اصفهان ديده می شود، نما و پوشش بيرونی اين گنبد
شبستان است (گنبد دوپوش). گنبد بيرونی به طرزی هنرمندانه با
كاشی هایی با زمينه ی آبی آسمانی و نقش اسليمی به رنگ های
آبی تند و سبز پوشيده شده است. در شبستان بزرگ مسجد جای
محراب، گودی ای در ديواری كه سوی كعبه است، كه مسلمانان به
هنگام نماز خواندن رو به آن سو می ايستند، ديده می شود. محراب در
هر مسجد هست، و در مسجد شاه برای رو به قبله در آمدن شبستان
اصلی، محور بنا را به طرز و طرحی استادانه به سوی جنوب غرب
برگرداندهاند.
در اين بنا هم، مانند همه ی آثار كهن، كاشی ها جا به جا افتاده و
ريخته، يا كه اثر تعمير و بازسازی خوب پيداست؛ اما اين از جلوه ی
چشم گير و دل انگيز اين عمارت تاريخی هيچ نمی كاهد. كاشی كاری
اين مسجد با طرح و مينای خيره كننده و زيبا و هماهنگی رنگ های
آبی و سبز تيره و روشن، و طرح و ترتيب نقش نوشتهها در پيشانی بنا
و ميان نقش های ديوارها و مناره ها، بر روی هم تركيب و تلفيقی
هنرمندانه و منسجم دارد، و نمونهای برجسته از اوج و شكوه خلاقيّت
هنری است.
برای پرواز سراسری بالای فلات ايران و ديدن منظره ی هوایی اين
پهنه، در هواپيمایی به مقصد بوشهر نشستم و خود را به دست
سرنوشت سپردم.
فرودگاه شركت يونكرز در جنوب تهران است. ( فرودگاه قلعه مرغی؛
در سال 1304 كمپانی هواپيمایی يونكرز آلمان كه در ايران شبكهای
داير كرده بود، بر طبق قراردادی متعهد شد كه با هر طيارهای تا 75
كيلوگرم محمولات پستی و ماهی يك نفر مجانی در هر يك از خطوط
بپذيرد. در 1308 به موجب تصويب مجلس سرويس پستی هوایی
پهلوی (انزلی)، كرمانشاه (باختران)، بوشهر، مشهد منحصرا" به
كمپانی يونكرز واگذار شد.) ساعت 5 صبح كه به فرودگاه رسيدم هوا
هنوز گرگ و ميش بود و سايهای از بالای سپيد برف پوش «فوجی
ايران» يا دماوند از ميان پرده ی مه ديده می شد. قامت بلند و لاغر
راهنما و مترجم ما در سايه روشن دمدمه ی بامداد شبح مانند به
چشم می آمد.
به احتمال برای سردی هوا، موتور هواپيما آسان روشن نمی شد.
خلبان آلمانی بارها استارت زد، اما پره های موتور تكان نخورد. كم و
بيش چهل دقيقه طول كشيد تا موتور هواپيما به كار افتاد، و در همه ی
اين مدت لرزان از سرما، شاهد تلاش خلبان بودم. هواپيما به پرواز درآمد،
و به سوی قم كه نخستين مقصد ما بود پر كشيد. پس از نيم ساعتی
كه هواپيما نزديك درياچه ی نمك پرواز می كرد، چشم انداز شهر قم در
پايين نمايان شد. قم، پس از مشهد، دومين شهر زيارتی ايران است.
مرقد مشهور معصومه، خواهر كوچكتر امام رضا - كه نام اصلی اش امام
علی بن موسی الرضا و مرقد و زيارتگاهش در مشهد است- در اينجا
است. در جوار و پيرامون حرم، مزار مقدسان خاندان ولايت و مقبره ی
اعضای خاندان سلطنت قاجار و اشراف و اعيان آن عصر است. گنبد
طلای حرم، چشم را خيره می كند، و كاشی های آبی رنگ بنای آن، بر
زمينه ی لاجوردی آسمان می درخشد. زائران برای درك فيض در اين
مكان مقدس، همواره به مقصد قم روانند، و مسافران مشهد هم سر
راهشان اين حرم را زيارت می كنند. فاصله ی اينجا از تهران صد و پنجاه
كيلومتر بيشتر نيست. ايرانيان اين مسافت را چهل فرسخ می گويند.
درازی فرسخ به تناسب وضع زمين و چگونگی راه تفاوت می كند، چون
اين فاصلهای است كه قاطری با بار می تواند در يك ساعت بپيمايد.
نزديك قم، زمين يكسره هموار است، و هواپيما در ارتفاع بسيار كم
پرواز می كرد. در جاهایی از اين مسير می توان حركت قطارهای شتر
را به وضوح ديد. ساختمان های بزرگ كه اينجا و آنجا ميان بيابان ديده
می شود، بيشتر كاروانسراهای سر راه است. اين كاروانسراها، بناهایی
است بی اثاثه كه مسافران و نيز دام و اسب و شتر در آن منزل
می كنند. از قم كه گذشتيم، در هفتاد يا هشتاد كيلومتر به سوی
جنوب، زمين به رنگ سرخ تند به چشم آمد. از نظر زمين شناسی اين
رنگ خاك را وجود بعضی سنگ های كانی می دانند؛ اما مسلمان ها
بر اين باورند كه زمين از خون شهيدان رنگين شده است!
زيارت در قم چنين است كه زائران در حرم آئينه كاری شده و باشكوه،
پاره سنگ كوچكی را كه با خود از خانه همراه آوردهاند به زمين
می گذارند و پيشانی را در سجود بر آن می نهند و نماز می خوانند.
اين پاره سنگ، نماد سرایی است كه چون زائر از دنيا درگذرد و به جنّت
آخرت برود، در آنجا به او می دهند. سالها بعد كه با اتومبيل از شهر قم
گذشتم، ديدم كه نزديك ورودی حرم، پاره های كوچك سنگ (مهر)
انباشتهاند. اما در اين روز از هواپيما و از بالا اين نمادهای خانه ی آخرت
را نمی شد ديد. هواپيما به يك لحظه از بالای حرم گذشت. ( پيداست
كه کازاما تمايز زيارت را با ادای فريضه ی نماز نشناخته است. هانری
رنه در شرح سفرش به قم نوشته است: «به كنار رودخانه رفتيم و به
تماشای دكانهایی پرداختيم كه در آنها مهر و تسبيح گلی می فروختند.
چون ما از دست زدن به اين اشياء كه برای عبادت به كار می روند
ممنوع بوديم، بختياری ها را وادار كرديم كه مقداری از آنها برای ما
خريداری نمايند.»)
پس از پرواز از فراز بيابان دارای خاك سرخ رنگ و با خاكريزهای بی
شمار قنات كه اينجا و آنجا با زنجيرهای از چاه ها به هم وصل شده و
دهانه ی اينها به بالای لانه ی مورچه مانند بود، هواپيما از غرب شهر
كاشان رد شد. شهر كاشان برای قالی های دستباف و كاشی های
ممتازش مشهور است. در ميان اين ساخته های سفالی، ظروف بسيار
می بينيم كه طرح آن از چين گرفته شده است، و در نظر اول ساخت
چين می نمايد. ايرانيان اين ظرفها را «چينی بدل» می گويند.
نزديك به همه ی ساخته های سفالی ديگر با نقش و نمای چينی
كه در خانههای ايرانی هست، «چينی بدل» است.
از كاشان تا اصفهان در جاهایی از بالای ستيغ تند كوهها گذشتيم.
گاه اينجا و آنجا در ميان تپه و ماهور، دهكده های محقر به چشم
می خورد. هر چند كه اين بلندی ها را كوه می نامند، اما بيشتر اينها،
ارتفاعات برهنه است، كه بر آن از هواپيما هيچ گياه و سبزه نمی توان
ديد. هر بار در پروازمان از فراز كوه، هواپيما در چاه هوایی می افتاد، و
به ناگاه اختيار هدايت آن از دست خلبان به در می رفت. ديری نگذشت
كه هواپيما به آرامی به بالای اصفهان رسيد.
در فرودگاه، آقای بهرامی استاندار اصفهان، چند تن از بازرگانان كه با
آنها آشنایی داشتم، و شماری از اعيان و معتبران كه آن بازرگانان، آنها
را معرفی كردند به پيشبازم آمده بودند. هر كس تعارف و اصرار می كرد
كه در خانه او منزل كنم. اما چون اين شهر مهمانخانه ای دارد به نام
«هتل آمريكا» كه با همه ی سادگی اش برای ماندن خوب است، با
تشكر از مهربانی آشنايان، از راننده ی ماشين خواستم كه به آنجا
برود.
تقويم ايران بر پايه ی سال خورشيدی است، و سال، هماهنگ با
طبيعت، با بهار آغاز می شود و با زمستان پايان می گيرد. در اين
گاهشماری، آشفتگی و اشتباه در فصلها، كه در ديگر كشورها پيدا
می آيد، هرگز روی نمی دهد. سال تازه ی ايرانی در ماه مارس تقویم
میلادی شروع می شود، هنگامی كه مرغان به نغمه سرایی
می نشينند و گلهای بسيار، از هر گونه، می شكفد.
در نوروز، در شامگاه 21 مارس (1 فروردين) شاه ايران، همه ی وزرای
مختار خارجی مقيم تهران را به مهمانی مجلّلی در كاخ دعوت می كرد.
در آغاز سال نوی ايرانی، كه «نوروز» خوانده می شود، در شهرها و هم
در روستاها، قاطبه ی مردم رخت نو می پوشند و شادمانی می كنند. در
بامداد نوروز، شاه، با دعوت از همه دولتمردان و اميران و مقام های داخلی
و خارجی به كاخ، مراسم سلام برگزار می كند. رسم سلام نوروزی از
روزگار باستان در ايران بازمانده است. شاه با هر يك از صاحب منصبان و
اعيان دست می دهد، و به دست خود به هر كدام آنها سكه ی طلای
تازه ضرب شده، عيدی می دهد. من هم سكه ی طلایی كه چهره ی
رضاشاه بر آن نقش شده بود، گرفتم. در يكی از سلام های نوروزی،
خانم هارت، همسر وزيرمختار تازه ی امريكا، كه شوهرش در سفر بود
و نمی توانست به مراسم سلام بيايد، از من خواست كه يكی از اين
سكه های تازه ضرب شده برای او بگيرم. من از اين كار خجالت
می كشيدم، اما با شرمندگی بسيار از افسر مأمور تشريفات اين خواهش
را كردم. او خندهای سر داد، و يك سكه هم برای خانم هارت به من داد.
بر روی هم، چهار بار در مهمانی شام مجلل در كاخ دعوت و حضور داشتم.
شاه هميشه ميان تالار می ايستاد و ميان مدعوين گردش نمیكرد. ملكه
يا ديگر خانم های ايرانی در اين مهمانی ها نبودند. سر ميز شام، كنار رضا
شاه همسر وزيرمختار شوروی و زن سفير تركيه و بعد همسران وزرای
مختار انگليس و بلژيك می نشستند. جای من در امتداد رديفی بود كه
شاه می نشست.
شام اصلی در اين مهمانی ها، خوراك فرنگی بود؛ اما گاهی پلوهای
شيرين يا چلوی ايرانی هم می دادند. پلوی شيرين مانند «گوموگو» يا
دمپختك ژاپنی است، و در آن گوشت می ريزند و آن را «شيرين پلو»
می خوانند. شاه ايران اين غذا را با ميل و رغبت می خورد. در يكی از
اين مهمانی ها، همسر سر رابرت كليف، كه آن زمان جانشين وزير
انگليس بود و حالا وزيرمختار مقيم توكيو است، كنار چپ شاه نشسته
بود. شام اصلی تمام شد، در دور آخر، ميوه آوردند. شاه به بشقاب نگاه
كرد، و مردد بود كه از كدام ميوه بردارد. خانم كليف گلابی را نشان داد و
گفت: «اين چطور است؟» و با لبخندی آن را برای شاه برداشت. اين
صحنه شوق انگيز هنوز به روشنی در يادم است.
تخت طاووس
در آن مهمانی مجلل، پس از خوردن شام، شاه پيش افتاد و ما را به
تالار بزرگی كه با نفايس بسيار آراسته شده بود، یعنی عمارت موزه يا
تخت طاووس در كاخ گلستان، برد. «تخت طاووس» مشهور در جهان در
آنجا بود. حدود دويست سال پيش نادر شاه، پادشاه ايران، به هند لشكر
كشيد و تخت طاووس را به غنيمت گرفت.
اين تخت حدود 6 پا طول و 4 پا عرض داشت، و به اندازه ی تختخوابی
می نمود. پايين آن آراسته به الماس و مرواريد، لبه های آن مزين به
مرواريد، و از بالا به سوی پايين نقش طاووسی است كه پرهايش را باز
كرده، و مرصّع به ياقوت كبود است. بر لبههای بالا، ياقوت و زمرد
نشاندهاند، و در آن ميان الماسي می درخشد كه از ممتازترين قطعه ها
در جهان است و 90 قيراط وزن دارد. اين قطعه الماس، گوهری درخشان
و نفيس، شگفتی انگيز، و بس پر جلوه بود. آن طور که نقل شده است
ساختن تخت طاووس اصلی را امير تيمور آغاز كرد، و شاه جهان پادشاه
سلسله ی مغولی هند (گورکانیان هند) به انجام رساند؛ اما آن را به
غارت بردند، و آن تخت از ميان رفته است. تخت طاووس كنونی را از نو،
در دوره ی فتحعلی شاه و به نام زن محبوبی از كنيزكان او طاووس نام،
ساختند. شاه ايران به من گفت كه اين موضوع حقيقت دارد.
هر بار كه به ياد ايران می افتم، زود تخت طاووس، و شاه ايران كه كنار
آن ايستاده بود و قامت بلندش همچون مجسمهای مفرغی می نمود،
به خاطرم می آيد.
(در دایرة المعارف مصاحب آمده، شاه جهان (1666- 1592) پادشاه
معروف سلسله ی تيموريان هند، پسر سوم جهانگیرشاه، نامش خرّم
بود. پس از فتوحاتش در دكن (1616) پدرش او را لقب «شاه جهان» داد.
وی به آبادانی و جلال و شكوه علاقهای تمام داشت. علاوه بر تاج محل،
در پيری، شهر جهان آباد را نزديك دهلی ساخت، و در تعبيه و تهيه تخت
طاووس، هفت سال اوقات مصروف داشت.)
توفيق چشمگير رضاشاه در كار قشون، و طرح شگرف او در سالهای
گذشته، برای عروج از سربازی ساده به یک پادشاه را، همگان خوب
می دانند. پس از برنشستن رضاشاه، راهزنان قلع و قمع شدند، قشونی
به طرز نوين و نيرومند سازمان داده شد، حق قضاوت كنسولها از ميان
برداشته شد، كار عدليه سامان گرفت، و وضع اداره ی امور عمومی و
ماليه ی مملكت بهبود يافت. رضاشاه مهندسان و كارشناسانی در امر
راه آهن و صنايع ماهيگيری از ژاپن دعوت كرد؛ و در قضيه ی منچوری با
ژاپن همدلی نشان داد. اين پادشاه به ژاپن پيشرفته حس تحسين
و احترام دارد، و به راهها و تدابير گوناگون می كوشد تا از آن هر چه
بيشتر بياموزد.
رضاشاه در جای پادشاهی خودكامه، مناسب حال و روز كشور
شاهنشاهی ايران است، و روش سياسی متينی دارد. پيداست كه
سياستش بر پايه ی صلح است؛ اما بيانش دليرانه و والا همچون فنر
پولادين است. شمشيرش در برابر دولتهای قوی از چرخش نمی ايستد
و موضع محكمی در برابر آنها دارد. چند سال پيش امتياز خط تلگراف و
نشر اسكناس از انگليس ها باز گرفته شد. سال پيش مسئله ی الغای
امتياز شركت نفت انگليسی در ايران به جامعه ی ملل كشيد. بنش
(Beness) وزيرخارجه ی چكسلواكی ميان ايران و انگليس ميانجی شد،
و انگليس ناگزير ديد كه چندی روی سازش نشان بدهد.
(كلارمونت اسكرين Claremont Skrine كه در سال 1928 كنسول
انگليس در زابل بوده، در خاطراتش نوشته است: «در اين سال حق
محاكمات كنسولی خارجيان در ايران رسما" لغو شد. اين اقدام و يك
سلسه اصلاحات ديگر روح ملی جديدی به مردم ايران دميده بود و
حلقه های ارتباط منافع انگليس در خاورميانه به ايران را كه دهها سال
وجود داشت يكی پس از ديگری می گسست: تحويل بانك انگليسی
به نام بانك شاهنشاهی ايران به دولت اين كشور، تغيير شكل اداره ی
خط زمينی موسسه ی تلگراف هند و اروپایی به صورت يكی از
تأسيسات ايرانی، انتقال خطوط هوایی امپراتوری هند از ايران به
قسمت غربی خليجفارس، ... به تضعيف نفوذ و اعتبار انگليس در ايران
كمك فراوانی كرد.»
همچنین در باره ی قرارداد 1933، در خاطرات گلشائيان می خوانيم:
«در سال 1311 كمپانی نفت خبر داد كه سهم دولت از نفت در 1310،
200 هزار ليره شده، در صورتی كه در سنوات قبل 700 هزار تا 800
هزار تا يك ميليون ليره بود. تيمورتاش به لندن رفت با رؤسای کمپانی
مذاكره كرد؛ نتيجهای به دست نيامد. در مراجعت، چند روزی به مسكو
رفت تا شايد با اين عمل دولت انگليس را مرعوب كند كه در مذاكرات
نفت مؤثر باشد ... پس از مراجعت تيمورتاش، لرد كدمن رییس كل
كمپانی نفت به تهران آمد ... چند روز بعد، در ششم آذر، شاه در هیئت
وزرا حاضر شد. تيمورتاش دوسيه ی نفت را همراه داشت. شاه متغيرانه
پرسيد دوسيه ی نفت چه شد؟ تيمورتاش گفت: حاضر است. زمستان
بود، بخاری می سوخت. رضا شاه پرونده نفت را گرفت و انداخت توی
بخاری و دستور داد از اينجا نمی رويد تا امتياز نفت را كه به اسم
«دارسی» بود لغو كنيد، و خود از جلسه خارج شد. به دستور شاه، دولت
امتياز را لغو كرد ... قرارداد تازهای با كمپانی برای مدت شصت سال
توسط تقی زاده وزير دارایی منعقد شد و از مجلس گذشت.»
جواد شيخ الاسلامی در مقاله اش «قضیه ی تمدید امتیاز نفت جنوب»
نوشته است: «... در آن تاريخ كه قرارداد جديد نفت، معروف به قرارداد
1933 ميان دولت ايران و شركت نفت ايران و انگليس امضا شد، امريكا و
شوروی هيچ كدام عضو جامعه ی ملل نبودند و قدرت يا ميل مداخله در
امور منطقه ی خاورميانه را نيز نداشتند. آلمان و ژاپن خود را از عرصه ی
فعاليتهای اين سازمان كنار كشيده بودند و هر دوی آنها در سال 1933
از جامعه ی ملل بيرون رفتند، و بقيه ی كشورها نيز، عملا" از تصميمات
يكی از دو قدرت بزرگ آن زمان (انگلستان و فرانسه) تبعيت می كردند.
تا آنجا كه اسناد و مدارك اين دوره نشان می دهد، انگليسها، رضاشاه
را در مقابل گزينشی بسيار سخت و كمرشكن قرار دادند: تمديد امتياز
نفت و نگاهداشتن ايالت خوزستان (شق بد) و از دست دادن ايالت
خوزستان با تمام منابع نفتش (شق بدتر)؛ و شاه راه اول را برای حفظ
خوزستان انتخاب كرد.)
قضيه ی تازه در سياست خارجی ايران مسئله ی بحرين، جزيره ی
واقع در خليج فارس و نزديك عربستان، است. اينجا معدن نفت و مرواريد،
و قطعه خاكی زرخيز و سرشار از منابع طبيعی است. انگليس ها شيخ
اين جزيره را دست نشانده و آلت مطامع و مقاصد خود ساختند. انگليس
به منابع غنی اين جزيره چشم دارد، اما رضاشاه در برابر او ايستاده است
و می گويد كه اينجا به ايران تعلق دارد. او جلوی امپراتوری فخيمه ی
بريتانيا درآمد، و پرواز هواپيماهای انگليسی را از فراز ايران منع كرد.
امپراتوری بريتانيا در برابر اين اقدام شاه پولادين، نتوانست كاری بكند.
تا اين تاريخ هواپيماهای انگليسی ميان لندن و بغداد، كلكته و بوشهر
پرواز مرتب داشتند. اما اكنون نمی توانند در فضای ايران پرواز كنند، و بايد
از مسير كناره ی شبه جزيره ی عربستان بگذرند و به جزيره ی بحرين
برسند. با اين كه امروزه در هر وزارتخانه ی دولت ايران، مستشاران يا
مهندسان يا معلمان اروپایی و امريكایی هستند، كسی از انگليس ها
استخدام نمی شود. (مهديقلی هدايت در «خاطرات و خطرات» در باره ی
وقايع سالهای 1306 و پس از آن نوشته است: «صحبت بحرين: برای اين
كه به كلی در فراموشی نرود و در تحت عنوان مرور زمان در نيايد،
مذاكراتی در حقوق ايران به بحرين به عمل آمد كه در حكومت حسنعلی
ميرزا، بحرين جزو فارس اداره می شده است. انگليس شروع به مداخله
می كند؛ بين حسنعلی ميرزا و كاپیتان پروس قراری داده می شود كه تا
ايران وسايل ايجاد امنيت در خليج ندارد، امنيت با انگليس باشد. امر
قاچاق هم در خليج مهم است؛ دولت سفارش ساخت شش كشتی
مسلح در اسفند 1307 را به ايتاليا داد. مطابق راپرت نظميه ی بنادر در
همان سال 1307، اهالی بنادر كه بنا به ضرورت می خواهند به بحرين
بروند بايد به توسط بستگان خود از حكومت محل جواز تحصيل كنند، و
اگر پاس انگليسی نداشته باشند از پياده شدن آنها ممانعت می شود!)
ايرانيان، مانند چينيان، ادبياتی بسيار زيبا و لطيف دارند، و نيز زبانی
كه در بيان از معنی فراتر می رود. ايرانی ها، چند دقيقهای كه با هم
به صحبت می نشينند، خوشتر دارند كه از ابيات شاعران و امثال رايج،
در سخن خود بياورند. بسيارند خدمتکارها هم كه به زبان ادبی يا لفظ
قلم حرف می زنند. با اين همه، رضا شاه بی مكث و آسان و روان،
سخن می گفت. رفتار و گفتارش طبيعی و بی تكلّف بود. به سابقه ی
سه سال اقامت و تجربهام در ايران، می توانم بگويم كه اين خصوصيت
برجسته را فقط در اعليحضرت رضاشاه می شد يافت. آقای ناروسه كه
به نمايندگی ژاپن در ايران مأمور بود، پنج روز پس از رسيدنم به ايران در
اينجا درگذشته بود. اعليحضرت مرگ او را تسليت گفت و كمی در اين
باره گفت و گو شد. سپس دست بزرگش را دراز كرد و با من دست داد،
و به آرامی تالار را ترك گفت. قامت او از پشت سر متناسب و ورزيده،
شكوهمند و باوقار می نمود. كفشهای او، بی صدا از روی قالی نرم و
نفيس گذشت و از نظر ناپديد شد. نخستين باريابيم نزد رضاشاه فقط
حدود سی دقيقه طول كشيد، اما اين ديدار اثر بسيار عميقی در من
گذاشته است.
پس از آن در مقرّ وليعهد، در همان كاخ گلستان، دفتر سلام و عرض
احترام را امضا كردم. نسبت به ساير اعضای خاندان سلطنت نيز به
همين شيوه، احترام به جا آوردم.
چون ايران از عهد باستان كشوری بوده است با سيصد گونه آداب و
سه هزار گونه مراسم دقيق تشريفاتی، پادشاه آن عنوان افتخاری بلندی
دارد كه «هوشوجی نيوءدوء كامپاكو دايجو دايجين» هم تاب ايستادن در
برابر آن را ندارد. (مقامی در دستگاه حكومت ژاپن پيش از دوره تجدّد يا
همان نهضت بازگشت قدرت به امپراتور ميجی، كه مانند صدراعظم
تام الاختيار، همهكاره ی مملكت بود. كازاما با اين تشبيه شايد كه به
زبان ديپلماسی از انحصار قدرت در دست رضاشاه انتقاد كرده است.)
در متن ميثاق مودّت ميان ايران و آلمان، امضا شده در سال 1873، از
قيصر آلمان «به نام خداوند رحمان، امپراتور آلمان» ياد شده، كه عنوانی
است بسيار کوتاه؛ اما شاه ايران «اعليحضرت خورشيد لوا، قدسی و
قدّوسی القاب، سلطان مالك الرقاب، شاهنشاه ايران» خوانده شده
است. اسناد ديگر نيز كه با دولتهای خارجی امضا شده است، عناوين
بالابلند برای شاه ايران دارد. در ميثاق قديمی ديگری، در آيين باريابی
سفير نوشته است كه سفير خارجی هنگام باريافتن نزد شاه ايران بايد
چندين بار به احترام و تواضع تعظيم كند. پادشاه ايران شأن و شكوه
شاهنشاه روی زمين را به خود می گرفت. اين سخن گرگور، طبيعی
می نمايد كه تصوير آيينی بهشت كه از دين موسی به مسيحيت انتقال
يافت، و صحنهای را نشان می دهد كه بسياری از قديسان آماده ی
خدمت در پيشگاه خداوند ديده می شوند، در عهد عتيق از نمونه ی
واقعی دربار ايران الگو گرفته شده است. (گرگور، نام چند تن از قديسان
مسيحی است، از آن ميان: گرگور كبير يا قدّيس گرگوريوس اول؛ و
گرگوريوس منوّر (332- 257)، روحانی مسيحی، معروف به رسول
ارمنستان، كه اولين كشور مسيحی را در ارمنستان پديد آورد و مؤسس
كليسای ارمنی است.)
بار دومی كه ديدار شاه ايران برايم دست داد، در مناسبت جشن
نوروز ايرانی بود، و بار سوم در سالگرد تاجگذاری شاه. من هم در اين
فرصت بار يافتم. رضاشاه در اين ملاقات به من گفت:
«من روح و انديشه ی ژاپن را عميقا" ارج می نهم. تصور نمی كنم
كه تمدن مادی باختر زمين امروز به آن گرانسنگی ای باشد كه غربی ها
به آن می نازند. بيشتر ملت های مشرق زمين، بدبخت مانده و در
سلطه ی نظم جهانی ساخته ی امريكا و انگليس و فرانسه و ديگرانند.
فكر نمی كنم كه سبب آن تمدن و پيشرفت، عظمت غرب باشد. يگانه
علت تصادفی اين وضع، توجه خاطر غربی ها به علوم است. غربيان تا
همين تازگی ها در كار رخنه و دخالت در ايران بودند. اگر تمدن مادی
مايه ی برتری است، در ايران هم خيابانهای ساخته شده و چراغ برق،
شبكه ی تلگراف و تلفن، و حمل و نقل هوایی دارد. به من گفتهاند كه
به اروپا بروم، و به غربی ها رهنمود بدهم. تا چند سال ديگر كاری
خواهم كرد كه اروپاييان به اين كشور بيايند تا پيشرفتهای آن را ببينند.»
در سخن رضاشاه، به رغم صدای نرم و نازك وی، اين اميد و دليری پيدا
بود كه مصمم است كه هدف والای اعتلای ايران را تحقق بخشد؛ و
لحنش گويای اين اعتقاد راسخ بود كه آسيایی ها نبايد تمدن غرب را
چشمبسته بستايند. (زمينه ی اين گفتگو يادآور سخنان مبادله شده در
ديدار سفير آلمان با رضاشاه است. بلوشر، هنگام باریابی برای دادن
استوارنامه در 1 نوامبر 1931 نوشته است: «به شاهنشاه گفتم كه در
سال 1916 و 1917 به عنوان منشی سفارت در كرمانشاه فعاليت
داشتهام. وی گفت كه اين سال ها اندوه بارترين فصول تاريخ ايران در
دوره ی جديد بوده است. در آن هنگام ايران ضعيف بود؛ ولی حالا بر
اين ضعف و سستی غلبه كرده است. من نيز يادآور شدم كه به
زحمت توانستم ايران را بازشناسم؛ و سپس از جاده های جديدی كه
در اين فاصله احداث شده بود، از آمد و شد خودروها و ساختمانهای
جديد ايران تمجيد كردم.»)
رضاشاه پهلوی كه «شاهنشاه» خوانده می شد، 56 يا 57 سال
داشت، و با تن قوی و ورزيدهاش، همچون مجسمهای از برنز نشان
می داد. پوستش گندمگون می نمود. بينی بزرگ، سبيل انبوه، و
چشمانی درخشان و نافذ، همچون چشمهای شاهين داشت. او در
نگاه نخستين همچون شاه گنجفه به نظرم آمد، و نيز مانند ژنرال
كوروكی، فرمانده ی ژاپنی و فاتح جنگ روس و ژاپن. نيز، تصوير ارمیا
در كتاب ارميای نبی در تورات از خاطرم گذشت. قامت و اندام او به
خوبی گويای حال و كارش بود.
او در خانوادهای سپاهی زاده شده و در بيست و يك سالگی به نيروی
قزاق پيوسته بود. فوجهای قزاق ايران به وسيله نيروی قزاق روسيه
تعليم می ديد. سربازان ايرانی تنآسا و خودسر بودند، پی دستور
فرمانده شان نمی رفتند، و ورد زبانشان «فردا» بود. آنها هر كار را به
فردا می انداختند. فقط رضاخان بود كه «فردا» نمی گفت، و بی درنگ
دنبال امر فرماندهاش می رفت و كار را به انجام می رساند. او در آن
سال ها خود را در جای افسری شايسته ی اعتماد، ممتاز ساخت؛ و
افسر انگليسی كه با قشون ايران سر و كار داشت می گفت:
«رضاخان مردترين و هوشمندترين سرباز ايرانی است كه ديدهام.
هميشه ساكت است و چندان سخن نمی گويد، اما چون امر خطيری
پيش آيد پرسش های اساسی را تند و پی در پی مطرح می كند، و
در زودفهمی و تصميمگيری بی نظير است.»
رضاخان فرماندهی قوای ايران را يافت، وزير جنگ شد، و در مدت دو
سال تحول كلی، در قشون ايجاد كرد، و در سال 1923 میلادی (1302
خورشيدی) رياست وزرایی يافت. او سپس به حكومت موقت رسيد، و
در ماه دسامبر 1925 (آذر 1304) مجلس مؤسسان كه برای اين كار
تشكيل شده بود پادشاهی را به او تفويض كرد، و اعليحضرت رضاشاه
پهلوی ناميده شد.
«پهلوی» نام زبان كهن ايرانی است كه حدود سه هزار سال پيش،
در عصر درخشان فرهنگ ايران، رواج داشت. اين زبان از سانسكريت
جدا شده بود، و خط آن را هم پهلوی می گويند. رضا شاه، «پهلوی» را
نام خانواده ی خود و سلسله ی پادشاهی تازه اختيار كرد. (بلوشر،
سفير آلمان در ايران در دوره ی رضاشاه، در باره ی نام پهلوی نوشته
است: «كمتر كسی می دانست كه پهلوی به چه معنی است. شاه
جديد هم تصور روشنی از آن نداشت. او هنگامی كه در ضمن مسافرت
خود لحظهای چند با پروفسور هرتسفلد (Ernest Emil Hertsfeld،
باستانشناس آلمانی، 1948- 1879) در چادر مخصوص تنها ماند از وی
پرسيد: «اين كلمه ی پهلوی يعنی چه؟ شما حتما" می دانيد!» مرد
دانشمند توضيح تاريخی دقيقی را به اطلاع رسانيد: «در وهله ی اول،
پهلوی نام زبانی باستانی است كه قبل از پديد آمدن فارسی دری به آن
سخن می گفتهاند. سپس اين كلمه به سكنه ی خراسان اطلاق
می شده، و سرانجام در اثر انتقال معنی معادل پهلوانی به كار رفته
است.» چنین می نماید که رضاشاه اين نام را به توصيه ی مشاورانش،
كه معنی اش را هم می دانستند، انتخاب كرده است.)
رضا شاه كه پيش تر سرباز سادهای بود اكنون «شاه ايران» شده، بر
جای شاهنشاهانی همچون كوروش و داريوش و شاه عباس نشسته،
و گویی ناپلئون اين عصر است. چنين نيست كه شاه به تنهایی بار اميد
فراوان ملت ايران را به دوش بكشد؛ بلكه با بودن اين پادشاه، مردم ايران
در آينده ی كشورشان كه سخت گرفتار خمودگی بود نور اميد می بينند.
ايران كشوری است بس كهنسال، كه چون از عهد كوروش و داريوش
پیشتر بنگريم گردونه ی تاريخ در پرده ی غبار و مِه اساطير و افسانهها
ناپديد می نمايد. اسكندر تخت جمشيد را ويران ساخت. بنای تخت
جمشيد قديمتر از پارتنون يونان بود. (Partenon جايگاه دختر باكره؛ معبد
آتنه یا همان الهه ی حكمت است كه در عصر بريكلس ميان سال های
447 و 432 قبل از میلاد مسیح بر آكروپوليس آتن ساخته شد، و شاهكار
معماری يونانی است.)
ايران در پنج سده ی پيش از ميلاد مسيح، كشوری پهناور بود و از
رود گنگ تا رود نيل گسترش داشت. زبان و تمدن ايران بر اروپا نفوذ
داشت. پيش از آنكه آتن و تمدن يونان به عرصه درآيد، تمدن ايران بالنده
بود. زودتر از آنكه فروغ مدنيّت رومی بر تاريخ جهان بتابد، ايران تمدنی
متعالی داشت. ايران اكنون باز كشوری با استقلال و بزرگ است. رضا
شاه كه يك تنه و بی هيچ وسيله در ايران، كه مساحتی حدود سه
برابر فرانسه دارد و كشوری بسيار پهناور است، سلسله ی پهلوی را
بنياد كرد، به راستی ناپلئون عصر جديد بود. او با جوهر و همّت خود،
ميهنش را از ضعف و زبونی رها ساخت. به اين ملاحظه، در ميان
خودكامگانی كه امروز در جهان فرمان می رانند، همچون موسولينی در
ايتاليا و هيتلر در آلمان، شايد كه كسی لايق بازكردن بند كفش رضاشاه
هم نباشد. (در باره ی اعتقاد رضاشاه به اين شيوه ی حكومت، بلوشر،
سفير آلمان در باریابی خداحافظی اش در 27 فوریه ی 1935 نوشته
است: « شاه رشته ی صحبت را به دست گرفت، و به نحوی كه گویی
از بديهيات سخن می گويد چنين آغاز مطلب كرد: حكومت مبتنی بر
قدرت در اين زمان تنها نوع ممكن حكومت شمرده می شود. در غير اين
صورت، ملت ها به دام كمونيزم می افتند.»)
اينك در برابر رضاشاه، اين فرمانروای هوشمند و توانا، ايستاده بودم.
بی درنگ اعتبارنامهام را بيرون آوردم و به رییس كل تشريفات دادم، و او
آن را به رضا شاه تقديم كرد. سخنم را هنگام تقديم اعتبارنامه كه از روی
نوشته خواندم، با تحسين تمدن و فرهنگ ديرسال ايران آغاز كردم. گفتم
كه بسی مفتخرم كه در مقام نخستين وزيرمختار ژاپن، كه نيز مملكتی
آسيایی است، به ايران آمدهام، به كشوری كه اكنون آن اعليحضرت، آن
را دليرانه و استوار به سوی ترقی، رهبری می كند.
رییس كل تشريفات سخنم را برای رضاشاه به فارسی ترجمه كرد.
شاه به برگ كوچكی كه رییس كل تشريفات به او نمود، نگاهی انداخت
و در پاسخ رسمی به سخنم، ابراز تشكر كرد. رییس كل تشريفات اين
بيانات را برايم به فرانسه بازگفت.
چكيده پاسخ رضاشاه چنين بود: «كشور پادشاهی ژاپن عظمت والا
و فرهنگ درخشان دارد، و به پيشرفت های شگفتی انگيز نائل آمده
است. بسيار خوشحالم كه شما شكوه ايران باستان و احيای آن را در
عصر حاضر ستوديد.»
در اين هنگام رضاشاه دست خود را دراز كرد و با من دست داد. دست
او زمخت و گرم بود، و دست كوچكم را همه در خود گرفت. در اينجا تقديم
رسمی اعتبارنامهام پايان يافت. آنگاه به صورت تشريفاتی يكيك اعضای
سفارت ژاپن را كه در كناری ايستاده بودند به شاه معرفی كردم.
رضا شاه گفت: «پيشرفت های گرانسنگ ژاپن نوين را می ستايم، و
ژاپن را پيشدارِ سزاوارِ تحسين كشورهای شرقی و آسيایی می دانم.
ژاپن و ايران از نظر جغرافيایی از هم دورند، اما دلهای مردم آنها بسيار
به هم نزديك است. ما برای پيشرفت آسيا در هر زمينه، آماده تعاون و
تلاشيم. چون اين دو كشور با هم رابطه معنوی دارند، بايد از هر كشور
ثالثی به هم نزديك تر بشوند. اين نه فقط به خاطر مناسبات ايران و ژاپن،
كه برای صلح پايدار در مشرق زمين است. مايه ی خوشوقتی فراوان
است كه دو كشور ما به افتتاح مناسبات و مبادله ی سفير توفيق
يافتهاند.»
پس از چند گفت و شنود، رضا شاه به جای فارسی به تركی روان
آغاز به سخن كرد و خطاب به من گفت: «گويا شما پيش از اين در
مأموريت تركيه بوديد. بياييد به تركی صحبت كنيم!» در سيمای شاه
كه تاكنون، آهنين و بی حركت، همچون مجسمهای مفرغی نشان
می داد، چنانكه گویی باد بهاری وزيده باشد نرم رفتاری و حال و هوای
دوستانه پيدا شد.
رضاشاه، در مازندران زاده شد. در اين ايالت، روستاهایی هست كه
اهالی آن ترك زبانند. من تركی خوب نمی دانستم، اما ته ذهنم را
كاويدم و كوشيدم تا چند كلمهای به تركی بگويم؛ و بی واسطهای پاسخ
سخنان شاه را دادم. برای نخستين بار سايه ی لبخندی بر چهره ی
خشك او نمايان شد.
رضاشاه بر خلاف ظاهر پرهيبتش صدایی نرم و نازك داشت. اگر چشم
را بسته و فقط صدای سخنش را شنيده بودم، گمان می كردم كه زن
جوانی حرف می زند. شنيدهام كه بيسمارك و ولينگتون هم صدای نازكی
داشتهاند.
هيچ تصور نمی كردم كه اعليحضرت كه پيش تر سردارلشکری با
مهابت بود و سران و سربازان قوای سهگانه را تشويق يا توبيخ می كرد،
صدایی چنين نرم و نازك داشته باشد!
آغاز مأموریت من در ایران
دیدارم با رضاشاه و تشریفات باریابی: ایران کشور گل و شعر و ترانه
است؛ سرزمینی است که زنانش چشمانی همچون ستارگان درخشان
دارند.
از فراموش نشدنی ترين تجربههايم در سال های زندگی در خارج از
ژاپن، ديدار و گفت و گو با رضاشاه در كاخ گلستان است. او همچون
اژدهایی كه در افسانههای چين و ژاپن بر بال ابرها و سفينه ی باد در
آسمان ها اوج می گيرد، بر شاهباز اقبال نشسته و بخت يار و قهرمان
شده بود.
تهران، پايتخت ايران، در جلگهای به بلندی چهار هزار پا افتاده، و
هوايش هميشه خشك و آفتابی است. تقديم استوارنامهام در يك روز،
استثنئا ابری، در ماه دسامبر سال 1929 (دی ماه 1308) انجام گرفت.
كوه دماوند، كه ما ژاپنی ها آن را «فوجی ايران» می ناميم، با بر و
دوش پوشيده از برف به روشنی پيدا بود.
كمی پس از ساعت 10 صبح آن روز، اتومبيل دربار جلوی ساختمان
سفارت پادشاهی ژاپن ايستاد. اين ماشين، سواری لينكلن نيلی رنگی
بود. رییس تشريفات دربار و من سوار آن و روانه یكاخ، حدود پانصد متری
سفارت، شديم. در دو سوی مسير ما، خانههای يك طبقه ی كوتاه و
بدنما رديف بود. مردم زيادی برای ديدن نخستين وزيرمختار ژاپن، كنار اين
مسير ايستاده بودند. زنها چادر سياه به سر داشتند، و بسياری از آنها
فقط چشمهايشان از ميان حجاب پيدا بود. اين چشمها درخشان و گيرا
می نمود. به ديدن اين چشمها با خود گفتم كه صاحبان آن بايد در قامت
و سيما هم زيبا باشند.
گلستان كه نام كاخ شاهی است، در فارسی به معنی باغ گل سرخ
است. همان كه وارد شديم، دسته ی موزيك نظامی كه در محوطه ی
كاخ به صف ايستاده بودند شروع به نواختن كيمی گايو، سرود ملی
ژاپن، کردند. اينك در ايران، سرزمينی اين همه دور از ژاپن، آهنگ سرود
ملی ميهنم را كه ايرانيان می نواختند، می شنيدم؛ سرودی كه عظمت
و سعادت پاينده ی خاندان امپراتوری ژاپن را آرزو می كند. (سرود ملی
ژاپن كه با عبارت «كيمی گايو»، اشاره به امپراتور ژاپن، آغاز و به همين
نام خوانده می شود، می گويد: «ده هزار سال به شادی پادشاهی كن!
خدايگانا! تخت و بختت پاينده باد؛ تا آنگاه كه سنگريزهها، در گذر زمان،
خاره سنگهای سخت و ستبر شوند، و خزهها قامتشان را بپوشانند!»
ژاپنی ها در روزگار قديم بر اين باور بودند كه پاره سنگها رشد
می كنند. اين سروده از معروف ترين ترانههای قديم ژاپن است، در سال
1880، سال سيزدهم پادشاهی امپراتور ميجی، كه ژاپنی ها به فكر
داشتن سرود ملی افتادند، اين ترانه را مناسب يافتند. تا آن هنگام
«كيمی» به معنی «تو» در آغاز اين شعر خطاب عام بود، و مراد از آن
محبوب يا هر كس ديگر بود كه اين شعر برای او خوانده می شد؛ اما
در تداول كنونی خطاب به امپراتور است. كيمی گايو از سال 1893 به
شاگردان مدارس ياد داده می شد و در جشن ها و مناسبت های ملی
خوانده می شد. در سالهای نيمه ی دوم سده بيستم كه زدودن آثار و
حال و هوای سالهای پيش از جنگ جهانی، خواست آزادمنشان و
صلح دوستان بوده، خواندن اين سرود و نيز برافراشتن پرچم «هينو مارو»
(دايره سرخ بر زمينه ی سپيد) در مناسبت ها و به ويژه در مراسم
صبحگاهی و جشن های مدارس ژاپن با اعتراض روبرو بوده، و اين موضوع
همچنان مورد بحث است. دولت ژاپن در تابستان سال 1999 طرح قانونی
را آماده كرد كه اين سرود و پرچم را سرود و پرچم ملی ژاپن می شناسد
بی آن كه كسی را وادار به ادای احترام به آن كند.)
نوازندگی دسته ی موزيك ايران احساس هيجانی به من داد، و عزمم
را برای ايفای وظيفه ی خطيری كه در اينجا داشتم راسختر كرد. از طرف
دیگر، شنيدن اين آهنگ ياد خوشی را در دلم بيدار كرد، و با آن آرامشی
برايم دست داد. ديگران در اينجا چيزی در باره ی آن نمی دانستند. آن را
به ياد آوردم و احساس خوشی كردم. داستان اين بود كه دو، سه روز
پيش تر رییس كل تشريفات دربار برای ترتيب كارهای باريابی امروز به
ديدنم آمده و گفته بود: «اين نخستين بار است كه قرار است سرود ملی
ژاپن در اين جا نواخته شود، و اين سرود را نمی شناسيم. اگر شما نت
آن را داريد، لطفا" در اختيارمان بگذاريد تا دسته ی موزيك ما هرچه زودتر
شروع به تمرين آن كند. اما اگر در روز باريابی متوجه شديد كه سرود را
درست نمی نوازند، لطفا" معذورمان بداريد!» اولين بار بود كه نماينده ی
ديپلماتيك (وزيرمختار) ژاپن به ايران می آمد، پس محتمل بود كه چنين
چيزی پيش بيايد.
به همين ملاحظه بود كه هنگام روانه شدنم به ايران، دفترچه ی نت
سرود ملی را كه داشتم در چمدانم گذاشتم و همراه آوردم. پس اين
نت را داشتم، و به امانت به رییس كل تشريفات دادم. دسته ی موزيك
نظامی با تمرين و تكرار پیگیر در اين دو، سه روزه توانسته بودند سرود
ملی ژاپن را بسيار خوب، هر چند به شيوه ی موسيقی ايرانی، بنوازند.
اين بود آنچه كه در آن ساعت با خوشی از آن ياد آوردم.
به محوطه ی كاخ گلستان كه وارد شدم، حوض بزرگی ديدم كه آب
پاك و زلال از آن سرريز و گرداگردش پر از گل و درخت بود، و به عيان
می ديدم كه چرا اينجا را كاخ گلستان نام دادهاند. در آن ميانه ی
زمستان كه اين باغ چنين پر گل بود، در تابستان بايد چه زيبا و دلانگيز
باشد! اكنون موسم شكوفایی و شادابی گلها گذشته، اما بوی خوش
گل، هنوز در فضا مانده بود. عمارت كاخ، مشرف به آبنمای باغ بود، و
دیوار آن با كاشی نقشدار گويای تاريخ قديم و جديد زينت داشت. طرح
و نقش اين كاشی ها، بر زمينه ی لاجوردی و زرد، بسيار زيبا می نمود.
به دنبال راهنمايم از پلههای جلوی كاخ بالا رفتم، و اندكی آنجا
آسودم. ديری نكشيد كه پيشخدمت ايرانی آمد و گفت كه شاه آماده ی
پذيرفتنم است. ديدارم با شاه در تالار بزرگ كاخ بود. ديوارها و سقف آن
آيينه كاری زيبایی داشت. اينجا عمارت برليان خوانده می شد. در
تشعشع خيرهكننده ی ديوارها و سقف آيينهكاری شده، قالی بسيار
بزرگ زيبایی از طرح گل و اسليمی زرد و آبی، بر كف تالار می درخشيد.
اين قالی بزرگ، سرتاسر كف تالار را كه حدود يكصد تاتامی می شد،
پوشانده بود. (تاتامی، قطعه كفپوش حصيری بافته شده از ساقه ی
برنج، و نيز واحد ژاپنی برای اندازه گرفتن وسعت اتاق، برابر حدود 1.2
متر مربع)
رضاشاه در ميانه ی تالار و نزديك در ورودی ايستاده بود. او مردی
بلندقامت، به بالای حدود شش پا (هر پا، 30 سانتی متر)، و خوش
اندام می نمود، و وقار شاهانه داشت. او آن روز لباس رسمی با روبان
آبی پوشيده و بالاترين نشان های ايران را به سينه زده بود. كنار او
تيمورتاش، وزير دربار و گرداننده ی واقعی دستگاه حكومت در آن روزها،
و فرزين وزير خارجه، كه بعد وزيرمختار ايران در آلمان شد، ايستاده و به
من چشم دوخته بودند. (مهدی بامداد در «شرح حال رجال ایران»
می نویسد: محمد عليخان فرزين، چون مدتی در كلوپ فرنگی ها سمت
مديری داشت، به نام کلوپ نیز معروف بوده. در سال 1308 وزير امور
خارجه شد و بعد، چندی رییس دربار سلطنتی بود و مدتی هم رياست
بانك ملی را بر عهده داشت.)
هيئت حاكم كشور شاهنشاهی اكنون درست جلوی رويم بودند.
(كاخ گلستان، مجموعه ی كاخها و بناهایی است كه در داخل ارگ
تهران ساخته شده است. قديمی ترين اين بناها، عمارت تخت مرمر
است. در دوران سلطنت فتحعلی شاه، تخت مرمر بزرگی ساخته شد
كه اكنون در وسط ايوان اصلی كاخ قرار دارد. نام اصلی تخت مرمر، تخت
سليمانی است .... در سال پنجم سلطنت ناصر الدين شاه، قسمت
شرقی باغ سلطنتی را توسعه دادند، و در اطراف اين باغ كه به نام
گلستان خوانده می شد، كاخهایی بنا نهادند كه ساختمان آنها 5 سال
طول كشيد. اين كاخها مشتمل است بر تالار موزه، تالار آينه، تالار عاج،
تالار برليان، شمس العماره و كاخ ابيض)
شلوغی و جنب و جوش روزهای عيد و جشن و نمايش خيابانی، ما
ژاپنی ها را هم به اين «گينزای ايران» تا نزديك ميدان توپخانه
می كشاند. به ويژه هنگام نوروز ايرانی، در موسم اعتدال بهاری، و در
عيد قربان، همه ی مردم شهر لباس مهمانی نو و آراسته می پوشند
و از پير و جوان و زن و مرد به عيدديدنی و گردش، بيرون می روند. عيد
قربان كه آن را در تركيه «قربان بايرام» و در ناحيه ی شمال آفريقا «عيد
الكبير» می خوانند، بزرگترين جشن قربانی كردن در دين اسلام است.
در اين روز در اين ميدان شهر، و به اشاره و حكم شاه، شتر قربانی را
نَحر می كنند. توانگران از مردم شهر هم در خانه هایشان گوسفند
قربانی می كنند، در قديم خود شاه در اين ميدان حاضر می شد و
فرمان قربانی كردن شتر را می داد؛ اما امروزه چنين نيست. (از رسوم
بازمانده در دوره ی قاجار، قربانی كردن شتری در دربار در روز عيد قربان
بود. مهديقلی هدايت، در اين باره نوشته است: «عيد قربان برای اهل
شهر هم تفريح بود. از طرف شاه غير از صدها گوسفند كه تقسيم
می شد ... شتری را تزيين كرده با دم و دستگاه و موزيك و عمله جات
مخصوص به ميدان نگارستان می آوردند و نحر می كردند و هر قطعه ی
آن مخصوص صنفی بود. مباشرين خلعت و انعام داشتند.»
بنجامين هم در وصف عمارت و باغ نگارستان از قربانی كردن شتر در
روز عيد قربان در اين باغ ياد كرده است.)
شتر بخت برگشتهای را كه برای قربانی شدن نامزد شده است با
بدرقه ی آهنگی كه دسته ی موزيك نظامی سلطنتی می نوازد در
شهر می گردانند تا به ميدان برسند. در اينجا با پيشداری اسبی
آراسته به زين و برگ طلا و نقرهكوب و مُرصّع، از ميان رديف حاضران
می گذرانند و به قربانگاه می رسانند. در قديم نحر كردن شتر، امتيازی
بود كه به فرمان شاه به يكی از شاهزادگان داده می شد. شاهزاده ی
مأمور نحر كردن شتر در اين مراسم، شال كشميری بلوطی رنگی را كه
شاه به او خلعت داده بود روی پيراهن ابريشم سبز خود می پوشيد. در
پی او نمايندگان گروهها و اصناف گوناگون كه پارچه ی سفيدی دور گردن
انداخته و مأموريت دريافت سهمی از گوشت قربانی را داشتند،
می آمدند.
كشتن شتر قربانی، همانند شيوه ی مرسوم در گاوبازی اسپانيا، با
فرو كردن ماهرانه ی يك ضربه ی خنجر به حلق حيوان، انجام می شود.
از آنجا كه شتر فرمانبردارتر از گاو است، گويا به ندرت كسی در مراسم
قربانی كردن شتر، كشته شده باشد. اما از يكی، دو سانحه كه در اين
مراسم پيش آمده است سخن می گويند. از پيش مقرر است كه هر
تكه از شتر قربانی، مانند سر، پا، تنه و ديگر اندام و اجزای آن، به كی
و كدام صنف می رسد. چون پاره حلقوم حيوان به شاه تقديم و به
انجام رسيدن مراسم قربانی گزارش می شد، انبوه مردم، قربانی را در
ميان می گرفتند و انگشت خود را به خون آن رنگين می كردند و به
پيشانی خود می ماليدند و با اين كار تَيمُّن و تبرّك می جستند.
در اين سال ها قربانی كردن شتر متروك شده است، و به جای آن
مردم گوسفند می كشند. فقط يك بار پيش آمد كه در طبقه ی اول
ساختمان شهرداری ناله ی غمانگيز گوسفندِ مذبوح را از فاصلهای
دور شنيدم. (ارنست اورسل، سياح فرانسوی، كه در سال 1882
میلادی یا 1299 خورشیدی از ايران و پايتخت و دربار ناصرالدين شاه
ديدن كرده و در مراسم قربانی كردن شتر در عيد اضحی یا همان
عید قربان، حاضر بوده شرح مفصلی در باره ی اين مراسم آورده و
نوشته است كه شتر قربانی را در ميان گروهی سرباز آراسته به
ميدان می آوردند، و نحر شتر با فرو كردن نيزه به زير گلوی حيوان و
به دست يكی از شاهزادگان كه برای اين كار آماده شده، انجام
می شود.)
بيشتر مردان شهری، كلاه پهلوی كه حكومت تازه در جای نخستين
تدبير نظارت معنوی مقرّر داشته و به رنگ سياه يكدست و از گونه تركی
لبهدار است، به سر می گذارند. زنها همه به يكسان، چادر سياه
می پوشند. گهگاه، ميان اين جمعيت زن و مرد، ملاها كه دستار سبز بر
سر دارند، می گذرند. مردمی كه آنها را «سيد» می نامند از نسل
خاندان پیامبر اسلام، و امروزه هم بيشتر آنها دستار می بندند.
زنان پوشيده در چادر سياه كه وقت روز در كوی و گذر می روند و
چشمشان از روزن چادر می درخشد، جورابهای رنگارنگ به پا
دارند. چون يكراست به خط مستقيم از شمال به جنوب از «گينزا» ی
تهران (يا لالهزار) پايين بياييد، به «ميدان توپخانه» می رسيد. در اينجا
ساختمان شهرداری، پستخانه، بانك (بازرگانی، شاهی سابق) و
ادارههای ديگر هست. در جنوب اين ميدان دروازه ی ناصريه است كه
به بازار می رود، و در شمال آن دروازه ی دولت كه رو به قصر (قاجار)
باز می شود.
پيرامون تهران هم چندين دروازه ی بزرگ هست، همه زيبا و مزيّن به
كاشی های رنگارنگ هستند. تهران به اين دروازههايش می بالد. در
اين دروازهها يكيك رهگذران و مسافران را با ديدن گذرنامه يا جواز سفر
شناسایی می كنند.
ميدان توپخانه در مركز تهران است، و يادگارهای تاريخی مانند، توپ
غنيمت گرفته شده و ديگر چيزها در ميان آن به نمايش درآمده است.
خيابان لالهزار، بازار و ميدان توپخانه، تازگی ها تغيير وضع يافته است،
و شهر دارد چهره ی اروپایی پيدا می كند. در مركز بازار، بنا به رسم،
مسجد كهنه (جامع) ساخته شده و ساختمان های با بام گنبدی آن را
احاطه كرده است. زير اين بامها گذرهای پر پيچ و خم (راستههای بازار)
به هر طرف امتداد دارد و حجره و دكانهای كوچك مانند دندانههای
شانه، كنار هم رديف شده است.
در بعضی جاهای بازار چهار سوقهایی با آبنمایی در ميان آن و
روزنهای در سقف كه كار نورگير را می كند، هست. دكانهای بازار، از
هرگونه، با همه ی كوچكی خود، با كالای فراوان انباشته است. اين
شايد عادت بازمانده از قديم باشد كه به علت دشواری و دردسر حمل
و نقل كالا، مايحتاج نيم سال را انبار می كردند. دكانهایی چايخانه
مانند هم، هست كه در اينجا اهل بازار چای نوشان سرگرم داد و ستد
می شوند. حتی شعبه ی بانك هم در اين بازار پر گرد و خاك داير است.
در ميان انبوه جمعيت، الاغی كه ترهبار و ميوه بارش كردهاند و شتری
كه باری همچون كوه بر پشت دارد، و گذرندگان ديگر پيچ در پيچ و قيقاج
راه خود را باز می كنند و می روند. فقط اينجا و در اين بازار است كه حال
و هوای خالص ايرانی و نگاره ی زندگی اصيل ايرانيان آسيایی بازمانده
است. اين چشمانداز درست تصوير داستانهای هزار و يك شب را دارد.
حجرهدار و صاحب دكان، روی فرش جلوی پيشخوان نشسته است و با
چهره و رفتاری بی خيال و آسانگير، قليان می كشد يا چای می نوشد.
به مشتری ای كه خريد نكند، هر اندازه همجنس ها را ديده و زير و رو
كرده باشد، روی ترش نمی كند؛ با ادب «خداحافظ» می گويد و او را
بدرقه می كند.
چون قيمتها را بيش از اندازه گران می گويند، خارجی ها در آغاز،
بی همراهی دوست و آشنای ايرانی و بی احتياط بايسته، نمی توانند
از او خريد بكنند. اما بازاری ها عادت دارند كه به اين خودی (همراه يا
راهنمای خارجی) هم، بی پروا، قيمت بالا و بی معنی بگويند!
گداها و آنهایی كه خود را ديلماج نشان می دهند و نيز كسانی ديگر
هنگامی كه خارجی ببينند، جرئت می گيرند و دور او جمع می شوند.
اين ديلماج ها معمولا" به فرانسه يا روسی حرف می زنند و از هر دو
طرف، مشتری و دكاندار، اجرت می گيرند.
تهران كنونی البته هيچ حال و هوای خالص ايرانی ندارد، اما همچون
پايتختهای ديگر هم نيست، و شهری درهم و ناموزون است. خانه های
بزرگ اين شهر ديوارهای گلی همانند خانههای قديم ژاپن دارد و ميان
باغچه ها حوضی هست كه آبش از سرچشمه ی كوه می آيد و فواره ی
آن ميان حوض به آسمان می جهد.
درختهای بيد، زردآلو، سيب و ديگر نباتات در هر فصل منظری دلانگيز
از انبوه سبزه و گل پيش چشم می گسترد. عامه ی مردم، آبی را كه از
برف كوه می آيد می نوشند. اين آب در جوی های خيابانهای شهر
سرازير می شود، و از آن برای پخت و پز و نيز برای رخت شویی استفاده
می كنند.
در احكام اسلامی، نوشيدن آب جاری جايز و آشاميدن آب راكد منع
شده است. اين دستور با عقايد زرتشتی یکسان است. مردم، آب روان
را بسيار قدر می دانند و بها می دهند. در كشورهای كمآب، آب
آشاميدنی گرانبهاترين ثروت است. مردم كارگر، آب جوی را با كف دست
برمی دارند و با آن رو می شويند، يا آن را در حلق می گردانند و دهان را
پاك می كنند. در تابستان برای گريز از گرمای آفتاب، كه پنداری سنگ را
می گدازد، آنها در سايه درختان پای جوی، سنگ را بالش سر می كنند
و دراز می كشند، زيرا كه هوا در كنار آب كمی خنكتر است.
شهر تهران، با نما و بناهای محقّر خود به ريگزاری می ماند كه
كلبههایی در آن رديف شده باشد. كوه و قلّه ی دماوند اگر چه يگانه
جاذبه ی اين شهر نيست، بهترين چيز آن است و از سر تهران هم زياد
است. اين كوه كه نام «فوجی ايران» برايش بی مسمّی نيست، که
البته نمی دانم چه کسی اول بار آن را به این نام خواند، با ارتفاع
حدود 5600 متر، در هاله ای از غبار و پوشيده از برف سفيد درخشان،
نيمرخ خود را بر زمينه ی آسمان آبی ايران به روشني نشان می دهد.
ما بارها به كنار رودخانه يا آبگيرهای دامنه اين كوه كه شاهان قديم در
آنجا قصرهایی ساختهاند به گردش می رفتيم. دماوند چنان زيباست كه
پنداری اصطلاح ژاپنی «هاچی من ری روء» (به معنی: برازنده و
چشمنواز از هر سو كه بنگری) در وصف آن ساخته شده است.
در تهران سه مهمانخانه به اسلوب خارجی هست، و هر سه محقر
است. يكی از آنها هتل آستوريا است كه، چنان چه ياد شد، آقای
ناروسه دبير سفارتمان در آنجا بستری بود و درگذشت. اما تابستانها
در حياط اين مهمانخانه ها ميز می چينند و اروپايی ها آهنگهای جاز
می نوازند، و خارجی ها و ايرانی ها تا ديروقت شب، بی توجه به
گذشتن ساعات، سرخوش و شادمانه می رقصند. ايرانيان پس از شام
بيشتر شطرنج بازی می كنند. در تاريخ شطرنج اين نظريه هست كه
اين بازی در ايران پيدا آمد و از اين جا به سراسر جهان گسترده شد.
امروزه هم در زبانهای آلمانی و روسی شطرنج را «Schach» و باخت
یا شکست را «Matt» می گويند. اين واژهها فارسی است، و به ترتيب
به معنی پادشاه و از پا در آمدن او است؛ يعنی كه چون پادشاه می افتد،
بازی تمام می شود. (فرهنگ فارسی معين معنی مات را «سرگردان،
سرگشته، حيران» نوشته است. كازاما به ظاهر كلمه ی «موت» به
معنی مردن و درگذشتن را به جای «مات» فارسی گرفته است.)
نظريه ی استواری هم هست كه برابر آن «Checkmate» در زبان
انگليسی (به معنی: کیش و مات) هم تحريفی است از همین دو
واژه ی فارسی. اما اين نظريه هم هست كه شطرنج در اصل از هند
آمده است. ضمنا"، شيوه ی شطرنج باختن در همه جای جهان يكی
است؛ گويا فقط در ژاپن است كه مهره برده شده را كنار نمی گذارند،
يعنی مهرهای را كه از حريف گرفتهاند باز در سوی خود در بازی
می آورند.
بيشتر مهمانخانهها، نزديك خيابان لالهزار، يا «گينزا» ی تهران، است.
اينجا با آن كه آن را «گينزا» ناميدم، خيابانی است به بلندی فقط 3 يا 4
چوء (واحد طول ژاپنی به درازی 109 متر)، كه در هر دو سويش
دكانهای كوتاه رديف شده است؛ هر چند نمی تواند با «گينزا» ی ما
ژاپنی ها كه انبوه تابلوهای نئون در سراسر آن می درخشد، سر رقابت
داشته باشد. اما منظر مردم و حيوان هایی كه در اينجا می گذرند، از
چشمانداز نوگرا و بی لطف و صفای گينزا، چشم نوازتر است. در يك
طرف تركمانی، الاغی را كشانكشان می برد، و در سوی ديگر زنان،
پوشيده در چادر سياه و سوار شتر يا درازگوش آرامآرام می گذرند.
اصطبل شترها و خرها در كاروانسرای نزديك اينجاست. قفقازيان با
هيئت عجيب، و در حالی كه ريشِ سفيدشان آويزان است و روی
بالاپوش بلندشان كه تا زانوها می رسد كمربند بسته و تفنگ و قطار
فشنگ به دوش آويخته و كلاه سياه پوستِ بره ی بخارا گذاشتهاند، در
اينجا می روند، به وضعی كه پنداری هر كدام مباشر و اسلحهدارباشی
قورخانهای است. در كناری ديگر هم مردی با سر و وضع مغولی، كه از
هر زاويه كه نگاهش كنند رزمندهای از لشكر مهاجم تيمور به نظر
می آيد، روان است. و زنی پوشيده در لباس آخرين مد طرح «ليودولاپه»
همراه شویش است. (Lieu de la paix يا Lieu de la pays در اصل به
حروف هجایی ژاپنی نوشته شده است، و «ريو- دو- راپه» خوانده
می شود.)
قطار شترها را در خم كوی و گذر، پيچاپيچ می برند، و طنين زنگهای
اين كاروان، لطف روزگار قرون وسطی را به يادمان می آورد. در سويی
هم، از پی اين قطار شتر، يك سواری رولزرويس گرد و خاك قرن بيستم
را به هوا برمی دارد و تند می گذرد.
به نوكرهای ايرانی نمی شود اطمينان كرد. آنها هميشه و فراوان
دروغ می گويند، و كوتاهی و ناكامی خود را در كار به خوبی
می پوشانند. گاهی در همان حال كه ابياتی از اشعار قديم برایتان
می خوانند و سر فرود می آورند، در دل نفرين و ناسزا می گويند.
به تناسب اين كه نوكر برای چه كار باشد، به يكی از پنج، شش نام
خوانده می شود. «فرّاش» خدمتکار عادی است، و به معنی کسی
كه فرش پهن می كند. خانه ی ايرانی ديوار و نَمايش از خشت یا
سنگ و آجر است، و وقتی كه كف آن را با قالی زيبا بپوشانند خانه ی
واقعی می شود. ميان نوكر و خدمتکارها تقسيم كار گوناگونی هست،
مثلا" غلام يا پادو، پيشخدمت يا نوكر اندرون و داخل خانه، مهتر يا
تيماردار اسب، و باجی كه به زن رختشوی می گويند، و غير اينها.
سرنوكری كه داشتيم خانه را هيچ خوب تميز نمی كرد، اما ذوق و
سليقهای بسيار ستودنی داشت؛ و در آراستن ميز برای مهمانی، با
تركيب گلبرگها و برگها و جوانهها، تند و استادانه، طرح و نمایی
عالی می ساخت.
اين ذوق و حس زيبایی شناسی از هزاران سال پيش با جان و دل
مردم ايران سرشته شده است. نمود آن را در طرح قالی ها و ديگر
ساختههای اين سرزمين می يابيم، كه نمونههایی از آن از سدههای
ميانه در مينياتور و ديگر آثار هنری باز مانده است.
این بود که به جای نوكر ايرانی مسلمان، سر پيشخدمت ارمنی
استخدام كردم، و از او خواستم كه در همين كارِ «گل آراستن روی ميز»
طبع آزمایی كند. اما، با همه تلاشم، سرانجام دريافتم كه ذوق و
مهارتش هيچ به پای ايرانی مسلمان نمی رسد. خوب احساس كردم
كه اگر چه آنها از چند هزار سال پيش در سرزمينی مشترك زندگی
می كردهاند، برای تفاوت جوهر و خصوصيات قومی شان اين تلاشم به
جایی نمی رسد.
پس از اين كه با ايرانی ها معاشرت يافتم و به دقايق زندگی خانوادگی
آنها آگاه شدم، در بسياری چيزها خصوصيات مشترك آسيایی در آنها
ديدم؛ چندان كه گاه فراموش می كردم كه در جایی آن همه دور از ژاپن
هستم. به خصوص، خوب نمايان بود كه بيان افكار و احساس نه فقط با
زبان و سخن بلكه با هنر خط و خوشنويسی هم انجام می شود. چنانكه
در ژاپن قديم، در ادارهها و جاهای ديگر كسانی هستند كه كارشان فقط
خوشنويسی است و از اين راه درآمد زياد دارند. در دربار كنونی هم
كاتبان و خوشنويسان چيره دست هستند. فرمان انتصاب به مقامها،
همچنين فرامين اعطای نشان، به خط بسيار زيبا كه نقش آن پنداری كه
ابر و دود سبكبال پيچانی است، نوشته می شود.
رفتار روزانه ی مردم هم نمادی از شيوه و منش آسيایی است، چنان
كه نشستن بر زمين درست به عادت ژاپنی ها مانند است. اين تشابه
به ويژه در وقت نماز و عبادت و در حاضر شدن پيش بزرگان پيداست.
ظرافت اطوار زنان يكسره آسيایی می نمايد. در هر كشور كه زنان بنده و
در پرده مانده، و به زندگی درون چهار ديوار خانه، و جدا از دنيای بيرون
ناگزير بودهاند، اين حالت و منش زنان در بيان و سخن، برجا است.
نمونه ی آن، شيوه ی مرسوم در چين و كشورهای مانند آن است، كه
گفتار زنان با رعايت ادب و به كار گرفتن واژهها و صفتهای احترامی
بسيار است. افعالی همچون «رفتن» و «آمدن» و مانند اينها به تناسب
درجه ی ادب و احترام، لفظ های فراوان دارد، مانند «خدمت رسيدن»،
«شرفياب شدن»، «تشريف آوردن» و از اين قبيل. اصطلاحی كه آن را
كمنظير و توجه برانگيز يافتم، «روی خشت رفتن» است، كه معنی
«زادن» دارد. نيز متوجه شدم كه بارها مرا «جنابعالی» می خوانند.
اين كلمه كه مرادف لفظ مركب (چينی- ژاپنی) «كاكوگه» به معنی پای
ايوان يا آستانهی سرای است، همان معنی پيشگاه و آستان را دارد،
و خطاب مؤدبانه تر «شما» است. هنگامی كه در خانه ی كسی، چيزی
متعلق به او را ستايش می كنيد، بی درنگ می گويد: تعلّق به خودتان
دارد، قابلی ندارد، يا «پيشكش!» با اين پاسخ، صاحبخانه می گويد كه
هر آنچه را كه در ميان است پيشكش می كند؛ و گاهی می گويد كه
خانه را با اثاثش تقديم می كند. اين تعارف ها ندرتا" به حقيقت و
پيشكش واقعی می انجامد، بنا به رسم، سخنی از روی ادب و تعارف
است. اين عادت از عرب ها به مردم اسپانيا منتقل شد، و امروزه
اسپانيایی ها هم تعارف به خرج می دهند و می گويند: «مال شما!»
اما هنگامی كه از روی تحسين به مردی بگوييد: «چه خانم قشنگی
داريد!»، نه در ايران و نه در اسپانيا، با اين تعارف «متعلق به خودتان
است» پاسخ نمی دهند!
![]() |