|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
وقتی ثورنتون فرمـان می داد، انـجام دادن هیـچ کاری برای باک دشـوار
نبود.یک روز که بار و بُنه را بسته و داوسن را به مقصد سرچشمه ی های
«تانـانـا» ترک گفتـه بودنـد هر سه مـرد و هر سـه سگ روی لبـه ی تختـه
سنگی که مُشرِف به درّه ای سنگلاخ به عمق صد متر بود نشسته بودند.
جان ثورنتـون نزدیک تر به لبـه ی پرتگاه نشستـه بود و باک به او چسبیـده
بود. هوسی دور از عقل به ثورنتـون دست داد و تـوجه پیـت و هانـس را به
کاری که می خواسـت انجام دهد جلـب کرد. آنگاه دست خود را به سمت
پرتگاه گرفت و فرمـان داد: «باک بپـر». لحظـه ای بعد باک را در انتهـای لبه
گرفته بود و خود نیـز در شُرف سقـوط بود و هـانس و پیت آنها را به زحمت
به جای امن می کشیدند.
پس از آنکه همه به جای سالم عقب نشستند و نفسشان باز آمد، پیت
گفت: «باورم نمی شه!»
ثورنتون سرش را تکان داده گفت: «نه ... عالیه! در ضمن وحشتناک هم
هس! می دونین گاهی این دلبستگی باک منو می ترسونه.»
پیت گفت: «من هیچ نمی خوام وقتـی این نزدیک باشـه، دست روی تو
بگذارم.» و با سر به جانب باک اشاره کرد.
هانس نیز گفت: «والله، من هم نمی خوام!»

وقتی قبل از پایان سال به شهر «سوکل» رسیدند، دلهره ی پیت تحقّق
یافت. «بورتون» که مـردی بـدخو و بدسـگال بود،در یک مشروب فروشی با
مردی تازه رسیده دعوا راه انداخته بود. ثورنتون برای پادرمیانی خود را میان
دو مرد افکند. باک طبق معمـول در گوشه ای دراز کشیده بود و سر را روی
دستها نهاده و تمام حرکات اربابش را می پایید. بورتون مشتی پرانـد که به
جای آن مرد به صورت ثورنتون خورد. ثورنتون لغزان به عقب افتـاد و دستش
را به نرده ی کنار صندلی ها گرفت تا از افتادن خود جلوگیری کند.
آنها که تماشا می کردند، ناگاه صدایی مثل غرش مهیبی شنیدند و بدن
باک را دیدند که از کف تـالار جدا شد و به سمت گلـوی بورتون شیـرجه زد.
بورتون به حکم غریـزه دستهایش را به جلو دراز کرد و به این ترتـیب از خطر
مرگ رهید، اما به عقب افتاد و روی زمین نقش بست. در حالی که باک بر
سینـه ی او نشستـه بود، دندانهـایش را از بـازوی او بیـرون کشیـد و باز به
گلوی او هجوم آورد. مردم بر سر باک ریختند و او را عقب کشیدنـد ولی او
همچنـان می غـریـد و سعـی می کـرد باز حملـه کند و تنهـا به زور چمـاق
توانستند جلوی او را بگیرند.

جلسه ی معدن داران برای رسیدگی در همان محل تشکیـل شد و نظر
داد که باک دلیل کافی برای حمله داشته است و او را آزاد کردند. اینچنین
بود که نام باک در سراسر آلاسکا بر سر زبانها افتاد.
آن سال زمستان در داوسن، باک شگفتـی دیگری آفـریـد که نام او را در
میان طلاجویندگـان آلاسکـا باز هم مشهـورتـر کرد. این واقعـه برای آن سه
شریک باب رحمتی بود، زیرا که ایشان محتاج مـایـه ای بودنـد تا به سفری
که مـدتهـا در آرزوی آن بودنـد به سمـت شـرق که هنـوز بکـر مـانـده بود و
معدن کاوان در آن نواحی نرفته بودند، بروند.
قضیه از این قرار بود که وقتی ثورنتون در تالار مشروب فروشی الدورادو
در داوسـن بود، طبـق معمـول مـردان طـلاجو از سگ های سوگلی خود
سخن می راندند و با لاف و گزاف از آنها تعریف می کردند.در این میان باک
به دلیل شهرتی که داشت، هدف نیشخند این مـردان شده بود، و ثورنتون
به شدت از او دفـاع می کرد. پس از نیـم ساعـت گفت و گو یکی از مردان
گفت که سگش می تواند سورتمه ای را که بیش از دویست کیلو بار بر آن
باشـد دنبـال خود بکشـد؛ دیگـری قـدرت سگ خود را به دویست و هشتاد
کیلو رساند؛ و سومی به سیصد کیلو.
جان ثورنتون گفت: «باک پونصد کیلو را هم می کشه.»

ماتیوسن که یکی از سلطان های معـدن بود و هم او بود که لاف سیصد
کیلو برای سگ آمده بود، پرسید: «و سورتمه ای را از جا بکنه؟ و با اون در
حدود صد متر راه بره؟»
جان ثورنتـون با خونسـردی گفت: «و سورتمه ای را از جا بکنه و صد متر
آن را بکشه.»
ماتیوسن آرام و با طمأنینه، به نحوی که همه بشنوند، گفت: «هزار دلار
شرط می بندم که نتونه. این هم هزار دلار.» و کیسه ای حاوی گرد طلا به
اندازه ی یک لوله ی کالباس دست نخورده روی بار افکند.
|
|