ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 

 

 

توقف قطار توسط دهقان فداکار در چه سالی رخ داد؟

 


برچسب‌ها: دهقان فداکار
 |+| نوشته شده در  شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۹ساعت 21:17  توسط بهمن طالبی  | 

   

   غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پر

برف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان

پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز

می گشت.

 

 

   در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن

می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود.

ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن

شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های

بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست

که، تا چند دقیقه ی دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با

خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد

شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن مکان دور

افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای

سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.

 

   ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت

خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان

می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش

سخت به تپش افتاد.

 

   در جست و جوی راهی که بتواند جان مسافران را نجات بدهد،

ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به

سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت

فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل

را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار

از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید و قطار

پس از تکان های شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران

سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی،

که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها

را از چه خطر بزرگی نجات داده است.

 


برچسب‌ها: دهقان فداکار
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۹ساعت 11:7  توسط بهمن طالبی  | 


برچسب‌ها: زنگ نقاشی, دهقان فداکار, آن شب سرد پاییزی, معما و سرگرمی
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 19:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

   خودآگاهی اجتماعـی  یـعنـی: داشتـن شــور و شــوق به

 

سـرنــوشت جامعه ی بشری؛ داشتن تعهـد به آن؛ احساس

 

مسئـولیـت در بـرابـر آن؛ یعنـی آگاه بودن به زمـان و زمــانـه؛

 

خود را مسـافــری در کشتــی جامـعــه پنـداشتـــن و عضــو

 

بـاشعوری در کاروان انسانهـا دانستـن؛ یعنـی به سـرنـوشت

 

جامـعـه ی خویش فکـر کردن و دل سوزانـدن.

 

 


برچسب‌ها: دکتر علی شریعتی, دهقان فداکار, مسئولیت اجتماعی, حقیقت
 |+| نوشته شده در  شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۸ساعت 20:56  توسط بهمن طالبی  | 
 

   دهقان فداکار با خنده ادامه می دهد:«آقا چشمتان

روز بد نبیند!همه ی کارکنان و پرسنل قطار بدون اینکه

چیزی بپرسند،به محض پیاده شدن کتکم زدند،خلاصه

هر که پیاده می شد چند ضربه ای به من می زد،آنها

فکـر مـی کردنـد من بـدون دلیـل مـزاحم حرکـت قطـار

شدهام. بالاخره وقتی که از کتـک زدن خستـه شدنـد،

رییـس قطـار از من در باره ی عـلـت کاری که کرده ام،

تـوضیـح خواسـت. و من هـم کـه حال و روز منـاسبـی

نداشتـم، مـاجرا را تعریـف کردم. آنهـا باز هم بـاورشان

نشد،مرا نیز سوار قطار کردند و آرام و آهسته به طرف

محل مـورد نظـر حرکت کردند. با دیدن صحنه ی ریزش

کوه، همه شوکه شده بودند. شرمندگی را از چشمان

تک تک آنها می شـد فهمیـد.»

   دهقان فداکار گفت:« پس از آن مـاجرا بیمار شدم و

35 روز تمام در بیمارستان بستری شدم، چرا که تمام

بدنـم عفـونت کرده بود. آن زمـان نـاچار شـدم همه ی

زندگی ام را بفـروشم تا هزینـه ی بیمـارستـان و دوا و

درمان خود را تأمین کنم. مدتـی بعد رییس قطار قزوین

مـرا دعـوت کرد و راجع به آن شـب با مـن صحبت کرد.

آنها به من 50 تومان پاداش دادند.»

   دهقـان فداکار می گوید: «در آن دوران سربازانی به

نام «سپاهیـان دانش» در روستاهـا خدمت می کردند

تا به کودکان و نوجوانان محروم روستایی درس بدهند.

یـک سـال پس از مـاجرای آن شب پاییـزی «علی آقا»

یکی از سپاهیان دانش منطقـه نزد من آمد و مژده داد

که جریـان آن شب را در کتاب فـارسی سـوم دبستـان

چاپ کرده اند؛ و اینگونه بود که شدیم دهقان فداکار!»

 

   ریزعلی خواجوی می گوید که 5 پسر و 3 دختر دارد

و از هـمـسـرش کـه بـا درسـت کـردن پـنـیــر از شـیـر

گوسفندان و فـروش آن و نیـز با کار در منزل روستاییان

بخشی از معـاش زنـدگی را فراهم می کند، قدردانی

می کند.می گوید پسرانش برای کار به شهر رفته اند

و فقـط یکی از آنهـا نزد آنهـا در روستـا مـانـده است تا

کمک کارشان باشد.همچنین از وضعیت دشوار زندگی

در روستایشان می گوید که با اینکه فقـط سه کیلومتر

از شهر فاصله دارد،جاده اش  آسفـالت نیست و تلفن

نـدارنـد و اگر شـخصـی در شب یا در بـرف و سـرمـای

زمستان نـاخوش شود، با این وضـع معلـوم نیست چه

به سرش بیاید.از بیکاری جوانان روستا و اجبـار آنها به

مهـاجرت به شهـرها و دور شدن از خانواده شـان گله

می کند و می گویـد اگر امکانـات زنـدگی و تحصیل در

روستاها مهیـا می شد، جوانـان و نوجوانـان نیـازی به

تـرک زمینهـای کـشاورزی و محیـط روستـا نداشتنـد و

می توانستنـد به جای شغلهای پست و کم درآمـد در

شهر، به کشـاورزی و دامداری در موطن خود بپردازند.

   دهقان فداکار از خاطـره ی دیـدار با «دکتـر دادمـان»

وزیـر وقـت راه و ترابـری در دفـتـر کارش  می گویـد که

لوح یادبـودی از طـرف ایرانیان مقیم هامبورگ و مقرری

ماهانه ای نیز از طرف راه آهن به وی اهدا شد.

   نـاهـار را مـهـمـان سـفـره ی سـاده و صـمیـمـی او

هستیم. سفـره ای که از صـدق دل و با خلـوص نـیـت

گسترده شده و ما را مهمان صفای خود کرده است...

 

*****

 

   این خاطره از «سفرنگاشت» خبرنگاران روزنامـه ی

«ایران» در تیرمـاه 1383 نقل شده است.

   مدتـی بعد وزارت راه با همکاری فرمانداری تبـریـز،

بـه دهـقـان فـداکار و خانواده اش بـه پـاس زحمــات

و رنجی که تـحمل کرده اند، خانه ای در شهرستـان 

مـیـانـه اهـدا کرد. ایشان به اتفاق همسرش اکنـون

در شهـرستـان کرج روزگار می گذراند تا به فـرزنـدان

خود که در کرج و تـهـران ساکننـد، نزدیک تر بـاشنـد.

برایشان سلامتی و عزّت بیشتر از درگاه حضرت حق

خواهـانیـم.

   دکتـر دادمـان مـدتـی بـعـد در حادثـه ی مـشکـوک

سقوط هواپیما به همراه چنـد نماینـده ی مجلـس در

مـازندران در یک سفر کاری کشتـه شد. روحش شاد

و یادش گرامی!

 


برچسب‌ها: دهقان فداکار, نوستالژی, دکتر دادمان, روزنامه ایران
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۵ساعت 21:10  توسط بهمن طالبی  | 
 

   پیرمردی با چهره ی آفتـاب سوختـه، امـا گشاده رو

به گرمی از ما استقبـال می کنـد. گویی که سالها ما

را می شناسد. او همـان «ریز علی خواجوی» دهقان

فـداکـار کتـاب فـارسـی سـال سـوم ابـتـدایـی اسـت.

می گویـد 74 سـال قبـل یعنـی در سال 1309 هجری

شمسی در روستـای «قالاچیق» از توابـع شهرستان

میانه به دنیا آمدم.شغل ما کشاورزی بود اما به دنبال

خشکسالی و مشکلات دیگر، اهالی نـاچار کوچ کرده

و بـه شهرهـای میـانـه، تبـریـز و تهـران رفتنـد. مـا نیـز

هشت سال اسـت که به قهـرمـانلـو آمـده ایم و اینجا

مستـأجریم. مـن روی زمینهـای مـردم کار می کنـم و

همسـرم نیز در منـزل ساکنـان روستـا کار می کنـد و

اینگونه روزگار می گذرانیم...

   می پرسیـم چگونه شد که دهقان فداکار شدی؟ و

او ماجرا را اینگونه شرح می دهد:

   «ماجرا بـه 44 سـال قبــل برمی گردد. دقیقـا" یادم

هست که 45 روز از پاییـز گذشتـه بود، یک شب سرد

و بارانی ...چند تن از بستگان مهمان ما بودند. پس از

خوردن شـام، با جناقـم به یکباره تصمیـم به بازگشت

به طـرف تهـران گرفـت ... هـر چه اصـرار کردیـم کوتـاه

نیامـد، لـذا من نیز مجبـور شدم او را تا ایستـگاه قطـار

همراهی کنـم. با یک فانوس و یک اسلحه ی شکاری

که در ایام جوانی داشتـم او را به ایستـگاه رسانـدم و

خودم برگشتم...» 

   پیـرمـرد در حالی که بـه نقطـه ای خیـره شـده بـود،

ادامه داد:«در مسیر قطـار میانـه دو تونـل به فاصله ی

50 متر از همـدیـگر وجود دارد که بـه تونـل 18 معـروف

است. زمانی که از کنار این منطقه عبور می کردم، تا

به منزل بازگردم متوجه شدم کوه ریزش کرده است و

میـان دو تونـل را کامـلا" مسـدود کرده اسـت. بـا خود

گفتم که اگر قطار وارد تونل اول شود، در موقـع خروج،

قبل از اینکه توده های سنگ را روی ریل ببیند، با آنها

برخورد می کند. ناگهان به یاد دههـا مسافـر بیگناه و

زن و کودک مـعصـوم افتـادم که داخل قـطـار بودنـد. با

شتاب به طرف ایستـگاه شـروع به دویـدن کردم، امـا

خیلـی زود متـوجه شدم که قطـار حرکت کرده است.

فـاجعـه ای وحشتـنـاک در راه بـود، قـلـبـم بـه شـدت

می تپید.نمی دانستم چه باید بکنم.نگران و هراسان

کتـم را درآوردم و در آن شـب بـارانی به زحمـت آتش

زدم و علامت دادم، اما راننده ی قطار توجهی نکرد و

قطـار به سرعـت از کنـار مـن رد شـد. من نیـز آخرین

چاره را در شلیک گلوله دیدم با تفنگم چند تیر هوایی

شلیـک کردم. با شنیـدن صـدای تیـراندازی به یکبـاره

صدای گوشخراش ترمـز قطـار به گوش رسیـد و قطار

متـوقـف شـد. 

 


برچسب‌ها: دهقان فداکار, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵ساعت 14:57  توسط بهمن طالبی  | 
 

   خیلـی از مـا ایـرانیـان او را « افسانـه» و «داستـان»

می پنداریم. بسیـاری نیـز نمی دانیـم که او اهل کدام

دیار است و در کجای این سرزمین به سر می برد.

   او قـهـرمــان دوران کـودکــی نســل گـذشـتـه و نـیـز

نسلهای آینـده ادبیـات آموزشی ایـران است.

   بـر خلاف پنـدارهـای مـوجود امـا، داستــان «دهـقـان

فداکار» ماجرایی است واقعی.

   «قهرمانلو» نام روستایی است دور افتاده و فراموش

شده در 45 کیلومتـری «میانـه» که قهرمـان ملی ایران

را در خود جای داده است. البتـه کمتر راننـده ای حاضر

می شود ما را از میانه به روستای قهرمانلو برساند،اما

زمـانـی که 20 دقـیقـه طـول کشیـد تـا فـاصلـه ی سه

کیـلـومـتـری تنهـا راه ارتبـاطـی روستـا را پیـمـوده و به

قهرمانلو رسیدیم، علت بی میلی رانندگان را دریافتیم.

   بـالاخره خودرو در مقـابل خانه ای روستایـی متـوقف

می شـود. خانـه ای کاه گلـی که در میان ویرانـه های

به جای مانـده از پدیـده ی مهـاجر فرستـی، به زحمت

خود را سرپـا نگه داشتـه است.

 


برچسب‌ها: دهقان فداکار, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۵ساعت 23:33  توسط بهمن طالبی  | 
 

    « تو قهرمـان کودکی هـای مـا هستی، 

 

   مـا تو را هرگز فـرامـوش نخواهیم کرد، 

 

   تو همیشه برای مـا قهرمـان می مـانی ریزعلی !» 

 

 


برچسب‌ها: قهرمان کودکی های ما, ما تو را هرگز فراموش نمی کنیم, ریزعلی خواجوی, دهقان فداکار
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵ساعت 13:39  توسط بهمن طالبی  | 

 

محمد صادق حبیبیان / پایه ی ششم 


برچسب‌ها: آن شب سرد پاییزی, دهقان فداکار, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۹ دی ۱۳۹۴ساعت 15:43  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا