ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 
 

   صبح روز بعد وسایلمان را برداشتیم و به لنگرگاه رفتیم. هوا سرد و 

مه آلود بود. درست پیش از رسیدن به کشتی پیکود در میان مه و بخار

چند مرد را دیدیم که می دویدند و به سمت کشتی ها می رفتند. 

   بار و بنه مان را در خوابگاه خدمه قرار دادیم. حالا دیگر خورشید بالا

آمده بود و همه ی ملوانان بر روی عرشه در جنب و جوش بودند. وقتی

ناخدا پِلَگ به کشتی وارد شد دستور داد تمام لنگرها را بکشند و بعد

به سوی آبهای آزاد به راه افتادیم.

 

   

   وقتی که گرمای هوا جای خود را به خنکای غروب می داد، امواج بلند

اقیانوس دیده می شد. ما داشتیم از خلیج به اقیانوس وارد می شدیم

و در این موقع دریانوردان سه بار هورا کشیدند!

 

 

   در همین اثنا لنجی به کشتی نزدیک شد و ناخدا پلگ از کشتی پایین

رفت تا با آن لنج به بندر برگردد. ما بدون او به طرف جنوب و اقیانوس

بیکران اطلس رهسپار می شدیم. در حالی که قطره های سرد آب به

صورتم می خورد دریافتم که سفر من در کشتی صید وال پیکود آغاز

شده است. 

 

 

   تا یک هفته باد ما را به اطراف می راند و در اثر آب و هوای سرد و

سوزان اقیانوس اطلس شمالی، سرما را در عمق جانمان حس

می کردیم اما هر چه که به منطقه ی گرم استوایی نزدیکتر می شدیم،

از این سوز و سرما کاسته می شد و گرمای مطبوعی جای آن را

می گرفت. اول با یک کفش سرخپوستی ضخیم در روی عرشه

کار می کردم و کتم را به دور خود می پیچیدم تا از گزند سرما در امان

بمانم ولی بعدا" با پای برهنه و یک پیراهن اوقاتم را می گذراندم. 

 

 

   برگشتن به دریا موجب شعف و خوشحالی من بود. پیکود هم کشتی

محکم و قابل اعتمادی بود. ولی از این ها مهم تر کارکنان کشتی بودند.

هر چند هنوز ناخدا اهب را ندیده بودم ولی سه معاون او را روی عرشه

می دیدم. 

 

 

   اولین معاون، استارباک نام داشت که نیزه اندازی بی باک اما محتاط

بود. او پدر و برادرش را در دریا از دست داده بود و به همین خاطر در عین

شجاعت، فردی محتاط و عاقبت اندیش هم بود. شاید به خاطر همین

روحیه بود که به همه ی ما اعلام کرده بود که: «من مردی را که از نهنگ

نترسد را با قایقم نمی برم.» او دوست نداشت جان خود و خدمه اش را

بی دلیل به خطر اندازد.

   افسر دوم یا دومین معاون ناخدا، استاب نام داشت که بسیار بی ریا

و بی خیال بود و وقتی همه از ترس می لرزیدند، استاب با یک دستش

پیپ اش را می گرفت و پک می زد و با دست دیگرش آماده بود تا

نیزه اش را پرتاب کند. 

   معاون سوم، فِلَسک بود. گرچه او مردی قد کوتاه و ساده بود اما در

شجاعت چیزی کم تر از دیگران نداشت.

   هر یک از افسران، قایق صید نهنگ خودش را رهبری می کرد و هر

یک، یک نیزه انداز را در اختیار خود داشتند. در واقع چهار مرد در هر قایق

که در موقع شکار به آب انداخته می شد، پارو می زدند و زیر نظر یک

افسر، به همراهی یک نیزه انداز، به تعقیب و شکار والها می پرداختند .

   به جز دوستم کووی کوک، دو نیزه انداز دیگر هم در کشتی استخدام

شده بودند: یکی تاشته گو که مرد سرخپوستی با موهای بلند و سیاه

براق بود که مانند اجدادش که در جنگل های بکر آمریکا به شکار حیوانات

پرداخته بودند در اقیانوس بیکران به شکار نهنگ ها گماشته شده بود.

   نیزه انداز دیگر داگو بود که یک سیاه پوست بلندقد و قوی بود که به

شیر می مانست و در کار خود بی نهایت خبره و ماهر بود.

   باقی خدمه نیز از گوشه و کنار جهان به پیکود وارد شده بودند. صید

نهنگ و به دست آوردن روغن آن یک تجارت جهانی بود و پیکود هم مثل

هر کشتی صید نهنگی، ملوانانی از سرتاسر جهان را در خود جای داده

بود.

   یک هفته بعد از شروع سفرمان، هیچ اثری از ناخدا نبود و معاونین،

مسئولیت اداره ی کشتی را به عهده داشتند و آن را به سمت جنوب

هدایت می کردند. اما یک روز صبح وقتی خود را از نردبان بالا کشیدم

تا روی عرشه بیایم، درست پشت سر خود او را دیدم.

 

 

   مردی با قدی بلند و استوار مثل آهن که شصت ساله به نظر

می رسید. با پوستی قهوه ای و چروک، چهره ای مصمم و قاطع را

به نمایش می گذاشت که من تا آن زمان چنین چیزی را در چهره ی

هیچ مردی ندیده بودم!

   چشم غره ای به من رفت و بعد به دریا خیره شد. انگار مالک دریا

بود و داشت اموالش را ارزیابی می کرد!

  


برچسب‌ها: هرمان ملویل, داستان, نهنگ سفید
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:45  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

   چند روزی طول می کشید تا برای یک سفر سه ساله در کشتی مواد

و ابزار و چیزهای لازم را ذخیره کنند. در این مدت ملوان ها و فروشندگان

دوره گرد دائما" بر روی عرشه ی کشتی و انبارها و اتاق های کشتی در

حال رفت و آمد بودند.

 

 

   ملوانها بادبان های جدید را می بستند و عرشه را سر و سامان

می دادند. هر کشتی صید وال سه یا چهار قایق داشت که آنها را روی

عرشه مهار می کردند و یا با طناب از موج شکن های کشتی آویزان

می کردند. 

   در تمام این مدت کار تهیه ی مواد ادامه داشت از مواد غذایی مثل

گوشت خشک شده، بیسکوییت و نان گرفته تا طناب و پارچه برای

بادبان ها تا الوار و دیرک های چوبی و میخ و روغن و کاه و انواع

نوشیدنی ها و بشکه های آب آشامیدنی در کشتی ذخیره می شد.

 

 

   چند بار سراغ ناخدا اَهَب را از ناخدا پلگ یا جاشوها گرفتم ولی

بی نتیجه بود. یک بار ناخدا پلگ به من گفت که او ناخوش است و

استراحت می کند ولی حتما" تا موقعی که بخواهند به راه بیفتند، به

آنها ملحق می شود. 

   گفتم: خوب است که آدم ناخدایی را قرار است ماه ها و بلکه سالها 

با او همسفر باشد را برای چند دقیقه هم که شده ببیند.

 

 

   ناخدا پلگ به من خاطرجمعی داد و گفت: او هم دانشگاه را دیده و

هم آدمخوارها را. او بهترین نیزه انداز و بهترین ناخدایی است که دیده ام.

اما فعلا" کمی عصبی و ناخوش است. از سفر آخری که داشته و در آن

پای خود را از دست داده، کمی در هم ریخته است. 

 

 

   بالاخره یک بعد از ظهر که با دوستم کووی کوک به کشتی سر زدیم،

به ما گفتند که فردا صبح سحر روی عرشه ی کشتی حاضر باشید.

   و ما فهمیدیم که بالاخره زمان حرکت فرا رسیده است. روز اول

کریسمس قرار بود به دل آب ها بزنیم.

 


برچسب‌ها: هرمان ملویل, داستان, نهنگ سفید
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:18  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

   وقتی به نانتاکت رسیدیم، کووی کوک گفت که وقتی دیشب با یوجو،

مجسمه اش که آن را عبادت می کرد، خلوت کرده، به دلش افتاده که

در هر کشتی ای که من آن را انتخاب کردم، سفر کند. به همین خاطر

به تنهایی در اسکله به راه افتادم تا به کشتی هایی که برای سفر سه

ساله ی صید وال آماده می شدند سرکشی کنم. در میان آنها «پیکود»

را انتخاب کردم . کشتی ای کوچک و کهنه.

 

 

   با مردی آفتاب سوخته با صورتی پر از چین و چروک که روی عرشه

بود هم کلام شدم و گفتم می خواهم برای صید وال در آن کشتی

نام نویسی کنم. آن مرد که ناخدا پِلِگ نام داشت و یکی از دو صاحب

کشتی بود از من پرسید که چه چیزی مرا وادار کرده که به شکار و صید

وال بپردازم؟ گفتم: «راستش قربان، می خواهم ببینم اصلا" صید وال

چگونه است!»

   گفت: پس این اولین سفر دریایی ات است؟

   گفتم: نه! قبلا" چهار بار همراه کشتی های تجاری روی دریا کار

کرده ام. در این موقع بود که ناخدا صورتش را در هم کشید و با غیظ 

گفت: از کشتی های تجاری نزد من حرف نزن! کشتی های تجاری

بدون اینکه از آبهای ساحلی دور شوند به گشت و گذار بین بندرها

می پردازند، ولی یک کشتی صید نهنگ ممکن است ده بار زمین را

دور بزند، بدون این که افرادش پا بر روی خاک بگذارند. 

   بعد از آن پرسید: آیا تا به حال نام ناخدا اَهَب را شنیده ای؟

   گفتم: نه! ناخدا اهب را نمی شناسم.

   گفت: او ناخدای این کشتی است. اگر مردی را با یک پا روی عرشه 

دیدی، بدان که او ناخدا اهب است. پرسیدم آیا پایش را در شکار وال از

دست داده؟

   ناخدا پلگ گویی که حرف نا به جایی زده باشم با تعجب نگاهم کرد

و گفت: " شکار وال؟! پسر جان آن پا به وسیله ی بزرگترین هیولای

دریایی که تا به حال دیده شده، جویده شده است!»

 

 

   داستان ناخدا اهب ذهنم را مشغول کرده بود. با این حال در باره ی

کووی کوک هم با ناخدا صحبت کردم و ناخدا پلگ گفت که او را هم با

خود بیاورم.

   روز بعد با کووی کوک به کشتی پیکود سوار شدیم. ناخدا با دیدن

شمایل کووی کوک ما را متوقف کرد و پرسید که آیا او یک مسیحی

است؟ و پیش از آن که چیزی بگویم ادامه داد که اگر او یک کافر باشد،

نمی توانند او را به کشتی راه بدهند.

   گفتم: او عضو عبادتگاهی است که تو، من و همه ی آنهایی که از

مادر زاده شده اند در آن عضو هستند. ممکن است اختلافات جزئی با

هم داشته باشیم، اما در یگانه اعتقاد بزرگی که یک انسان می تواند

داشته باشد، یعنی «اعتقاد به خدا» دست در دست یکدیگر داریم.

   ناخدا در حالی که با نگاهی نافذ به من نگاه می کرد گفت: «هرگز 

به این صورت به مسئله نگاه نکرده بودم و هیچ وقت موعظه ای به این

خوبی نشنیده بودم. شاید بهتر بود به جای صید وال به عنوان واعظ و

مُبلّغ دینی به سفر می پرداختی. اما به من بگو که او تاکنون ماهی ای

شکار کرده است؟»

    کووی کوک تا این سخن را شنید، جستی زد و بر روی موج شکن

کشتی پرید و از آنجا به درون یکی از قایق های آویزان به بدنه ی

کشتی فرود آمد و در حالی که نیزه اش را بالا گرفته بود داد زد: «ناخدا

شما دید آن کوچک آن جا روی آب؟ پس فکر کن آن هست یک چشم

وال. خوب!» 

   سپس در حالی که خوب نشانه گرفته بود، نیزه را به طرف آن شی

براق پرتاب کرد و آن را از دید خارج کرد.

   در حالی که طناب بسته شده به نیزه را به محکمی می کشید، به

سادگی گفت: « حالا فکر کرد آن هست چشم وال؛ آن وال هست

مرده!»

 

 

   پلگ اسم هر دوی ما را نوشت و کووی کوک به جای امضا، شکل

خالکوبی روی بازویش را روی ورقه ی کاغذ کشید.

 

 


برچسب‌ها: هرمان ملویل, داستان, نهنگ سفید
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 1:33  توسط بهمن طالبی  | 
 

   صبح زود از خواب بیدار شدیم. گفتم: «تصمیم گرفته ام تا اسمم را در

کشتی صید وال بنویسم.»

   کووی کوک هم گفت: «پس کووی کوک هم با دوست رفت و در همان

کشتی اسم نوشت.»

   به دو دلیل خوشحال بودم. یکی این که کووی کوک دوستم شده بود و

دیگر این که او نیزه اندازی با تجربه بود و می توانست در این اولین سفرم

برای شکار وال، معلم خوبی برایم باشد.

   بعد از خوردن صبحانه و تسویه حساب، وسایلمان را برداشتیم و به

سمت اسکله به راه افتادیم. باید با قایق به نانتاکت می رفتیم. 

 

 

   همین که سوار قایق شدیم، بعضی از مسافران که از دیدن کووی

کوک متعجب شده بودند، شروع به پچ پچ کردند. یکی از آنها که به

خنده افتاده بود، او را مسخره کرد، که سبب شد کووی کوک از کوره

در برود و عصبانی شود. کووی کوک به سمت آن مرد رفت و او را از

زمین بلند کرد و به هوا انداخت. در حالی که معلق زنان به سمت زمین

می آمد به آهستگی ضربه ای به کپلش زد که باعث شد بر روی دو پا

به زمین بیاید.

   آن مرد خود را لرزان و ترسان به ناخدا رساند و شکایت کرد. ناخدا هم

رو به کووی کوک گفت: تو تقریبا" او را کشتی!

   کووی کوک که غیظ کرده بود با نگاه تحقیرآمیزی گفت: «او را کشت؟!

او هست ماهی کوچک؛ کووی کوک نکشت ماهی کوچک! کووی کوک

کشت وال بزرگ!»

 

 

  در همین موقع دیرک پایینی بادبانی که می خواستند آن را بالا ببرند،

شروع به چرخیدن کرد و از طرفی به طرف دیگر تاب می خورد و سر

راهش همه چیز را روی عرشه جارو می کرد. در یکی از این رفت و

روبها، دیرک سرگردان مردک بی ادب را به درون دریا پرتاب کرد. همگی

روی عرشه خشکمان  زده بود و نمی دانستیم چه کار باید کرد. 

   کووی کوک زانو زد و از مسیر زیر دیرک به سمت طنابی رفت و یک

سر آن را به عرشه ی کشتی بست و در حالی که دیرک داشت از

بالای سرش رد می شد، آن را گرفت و سر دیگر طناب را به آن بست.

حالا دیگر دیرک مهار شده بود. 

 

 

   کووی کوک سپس پیراهنش را درآورد و به درون آب سرد و کف آلود

شیرجه زد و چند بار داخل آب غوطه خورد. لحظاتی بعد دیدیم که به

سطح آب آمده، با یک دست شنا می کند و با یک دستش غریق را به

دنبال خود می کشاند.

   ناخدا از کووی کوک تشکر کرد و من تصمیم گرفتم که هیچ گاه از

کنار بهترین دوستم دور نشوم. 

 


برچسب‌ها: هرمان ملویل, داستان, نهنگ سفید
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:51  توسط بهمن طالبی  | 
 

   صبح روز بعد، موقع خوردن صبحانه با وجود آن همه صیاد باتجربه در

صید وال انتظار داشتم داستان های زیادی بشنوم ولی همگی آن ها

مثل خرس های خجالتی ساکت بودند. متوجه شدم که کووی کوک،

هم اتاقی من، زیاد با ملوانها ایاق نیست. البته زیاد تعجب نداشت، زیرا

او از بیست هزار مایل (تقریبا" سی هزار کیلومتر) دورتر از وطنش،

نیوزیلند، به آنجا آمده بود. با این همه در صحبت کردن راحت و آسوده

خیال و با اعتماد به نفس بود و این مرا به احترام وا می داشت. خیلی

زود متوجه شدم که در زیر آن پوست خالکوبی شده و اندام درشت، مرد 

آرام و خوبی وجود دارد.

 

 

   بعد از اینکه اتاق غذاخوری خلوت شد، صندلی ام را به او نزدیک تر

کردم و از او خواستم که چپقش را روشن کند تا با هم چپق بکشیم.

همین کار را هم کرد و چند بار آن را بین خودمان رد و بدل کردیم. 

   بعد برایم تعریف کرد که از جزیره ای دور افتاده به نام کوکووُکو در

جنوب اقیانوس آرام به آنجا آمده و پدرش رییس قبیله شان است و او

باید جانشین پدر شود. عمویش هم کاهن بزرگ آن جزیره بود. کووی

کوک گفت برای دیدن دنیای مسیحی با کشتی صید وال که به جزیره

آمده بود همراه شده تا بتواند جانشین شایسته ای برای پدرش باشد

و زندگی مردم قبیله اش را بهتر کند.

 

 

    بقیه ی روز را در شهر به گشت و گذار پرداختیم. شب هنگام که به

میهمانخانه برگشتیم، شام خوردیم و به اتاق خودمان رفتیم. کووی کوک

مجسمه ی کوچکی را که در جیب پالتویش داشت، بیرون آورد و از من

خواست که به عنوان یک دوست در مراسم نیایشش شرکت کنم. با

خود فکر کردم برای من که یک مسیحی معتقد هستم، این کار به

منزله ی پرستیدن یک بت است، اما مگر نه این که خداوند خودش

فرموده: به معبود کسانی که غیر از خدا را می پرستند، اهانت نکنید

مبادا که آنان هم از روی جهل و تعصّب به خداوند اهانت کنند؟ این بود

که با احترام در جلوی مجسمه ی کوچک ایستادم و کووی کوک به زبان

محلی اش مناجات گفت.

 


برچسب‌ها: هرمان ملویل, نهنگ سفید, داستان
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:35  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

 

   موقع شام تمام مدت چشم به در بودم که مرد نیزه انداز کی سر و

کله اش پیدا می شود. مسافران بسیاری آمدند و رفتند ولی از او

خبری نشد. حتی تا نیمه شب هم برنگشت. از پیرمرد میهماندار 

پرسیدم که او همیشه تا این وقت شب بیرون می ماند؟ پیرمرد گفت:

نه اتفاقا" او آدم سحرخیزی است و شاید امشب چون شب یکشنبه

است و فردا روز تعطیل است، سرش جایی گرم شده و هنوز نیامده. 

 

 

   بالاخره به اتفاق او به اتاق رفتیم. در آنجا یک صندوق قدیمی، یک

قفسه ی چوبی و یک تخت بزرگ، دیده می شد. چراغی که روی

تاقچه قرار داشت و با روغن نهنگ می سوخت نیز اتاق را روشن کرده

بود.

   ساکم را در کنار دیوار انداختم و بر روی تخت دراز کشیدم. تازه

چشمانم گرم خواب شده بود که صدای راه رفتن یک نفر را در راهرو

شنیدم. از لای در نور کمی وارد اتاق شد و به دنبال آن مردی بلندقد و

تنومند که صورتش را نمی شد دید، به درون آمد. وقتی کلاهش را

برداشت و به نور چراغ نزدیک تر شد، دیدم که سری بی مو دارد و 

چهره اش پر از علامت های خالکوبی است. کیسه اش را کناری انداخت 

و نیزه اش را به دیوار تکیه داد.

 

 

   از جیب پالتویش مجسمه ای کوچک درآورد و آن را در کنار چراغ، روی

تاقچه قرار داد. بعد با احترام خاصی در مقابل آن ایستاد و به زبانی که

برایم نا آشنا بود به نیایش پرداخت. سپس پالتو و کفشش را درآورد و

روی کیسه خم شد و چیزی مثل تبر بیرون آورد که بعدا" متوجه شدم  

از آن چپق های بلند سرخپوستی است. وقتی آن را روشن کرد، روی

تخت نشست و تازه آن وقت متوجه ی من شد. 

 


برچسب‌ها: هرمان ملویل, نهنگ سفید, داستان
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:30  توسط بهمن طالبی  | 
 

   من اسماعیل هستم. معلمی هستم ساکن شهر منهتن در نیویورک

که هر وقت دلم می گیرد و زندگی برایم یکنواخت می شود و احتیاج به

تجدید روحیه پیدا می کنم، برای مدتی کارم را ول می کنم و به سفر 

می روم. یکی از این جاها دریاست. 

 

 

   سوار کشتی می شوم و به دل دریا می زنم. البته نه به عنوان

مسافر، بلکه به عنوان جاشو یا ملوان. فرقش این است که در اولی باید

پول بدهم، ولی در دومی با انجام کارهایی که به عهده ام هست، نه

تنها هزینه ای نمی پردازم، بلکه از حقوقی هم برخوردار می شوم. البته

این بار به جای سوار شدن به یک کشتی تجاری، تصمیم گرفتم به یک

کشتی صید وال سوار شوم.

   از صید وال چیزهای زیادی شنیده بودم و دلم می خواست خودم هم

آنها را تجربه کنم. علاوه بر این همیشه میل و اشتیاق زیادی برای دیدن

جاهای دوردست و غریب دارم که شاید به این وسیله بتوانم این عطش

درونی را فرو نشانم. 

   کشتی های صید وال از «نانتاکِت»  که جزیره ای است در نزدیکی

ماساچوست، حرکت می کنند. و من از منهتن، ابتدا باید به نیو بدفورد

بروم و بعد با قایق از آن جا به نانتاکت رهسپار شوم. 

 

 

 مقداری لباس و وسایل را در ساک دوشی ام ریختم و به جاده زدم.

شنبه شبی سرد در ماه دسامبر (آذر _ دی) به نیو بدفورد رسیدم و

خبردار شدم که آخرین قایق به مقصد نانتاکت ساعتی قبل رفته و تا

صبح دوشنبه قایقی در کار نیست. حساب دو شب ماندن در آنجا را

نکرده بودم. باید مهمانخانه ای ارزان پیدا می کردم تا شب را به صبح

برسانم، وگرنه در آن سرما و سوز اواخر پاییز در خیابان های شهر

سرگردان و آواره می شدم. این بود که یقه ی پالتویم را بالا دادم و به

راه افتادم. ساعتی بعد در نزدیکی اسکله، به یک مهمانسرای زهوار

دررفته رسیدم که شیروانی اش زنگ زده بود و تابلوی جلوی سر درش

با باد تاب می خورد و جیرجیر صدا می داد. روی تابلو نوشته شده بود:

پیتر کافین

   اولین چیزی که در موقع ورود به آن برخوردم عکس یک کشتی در حال

غرق شدن بود که والی در کنار آن دیده می شد. این عکس روی دیواری

بود که پوشیده از سلاح های فراوانی مثل چماق و نیزه های شکار وال

بود. همه چیز حال و هوای دریا و صید وال ها را داشت، حتی ورودی

منتهی به پیشخوان به شکل آرواره ی باز یک وال درست شده بود که

پیشخدمت پیری در انتهای آن دیده می شد. 

 

 

   پیرمرد میهمانخانه دار به محضی که مرا دید گفت: اتاق ها پر هستند.

و چون مکث و درنگ مرا دید گفت: اگر بخواهم می توانم شب را در

اتاقی که یک نیزه انداز آن را اجاره کرده، بگذرانم. و من تصمیم گرفتم که

بمانم.

...

  


برچسب‌ها: هرمان ملویل, نهنگ سفید, داستان
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 
مطالب جدیدتر
  بالا