ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 
 

   من اسماعیل هستم. معلمی هستم ساکن شهر منهتن در نیویورک

که هر وقت دلم می گیرد و زندگی برایم یکنواخت می شود و احتیاج به

تجدید روحیه پیدا می کنم، برای مدتی کارم را ول می کنم و به سفر 

می روم. یکی از این جاها دریاست. 

 

 

   سوار کشتی می شوم و به دل دریا می زنم. البته نه به عنوان

مسافر، بلکه به عنوان جاشو یا ملوان. فرقش این است که در اولی باید

پول بدهم، ولی در دومی با انجام کارهایی که به عهده ام هست، نه

تنها هزینه ای نمی پردازم، بلکه از حقوقی هم برخوردار می شوم. البته

این بار به جای سوار شدن به یک کشتی تجاری، تصمیم گرفتم به یک

کشتی صید وال سوار شوم.

   از صید وال چیزهای زیادی شنیده بودم و دلم می خواست خودم هم

آنها را تجربه کنم. علاوه بر این همیشه میل و اشتیاق زیادی برای دیدن

جاهای دوردست و غریب دارم که شاید به این وسیله بتوانم این عطش

درونی را فرو نشانم. 

   کشتی های صید وال از «نانتاکِت»  که جزیره ای است در نزدیکی

ماساچوست، حرکت می کنند. و من از منهتن، ابتدا باید به نیو بدفورد

بروم و بعد با قایق از آن جا به نانتاکت رهسپار شوم. 

 

 

 مقداری لباس و وسایل را در ساک دوشی ام ریختم و به جاده زدم.

شنبه شبی سرد در ماه دسامبر (آذر _ دی) به نیو بدفورد رسیدم و

خبردار شدم که آخرین قایق به مقصد نانتاکت ساعتی قبل رفته و تا

صبح دوشنبه قایقی در کار نیست. حساب دو شب ماندن در آنجا را

نکرده بودم. باید مهمانخانه ای ارزان پیدا می کردم تا شب را به صبح

برسانم، وگرنه در آن سرما و سوز اواخر پاییز در خیابان های شهر

سرگردان و آواره می شدم. این بود که یقه ی پالتویم را بالا دادم و به

راه افتادم. ساعتی بعد در نزدیکی اسکله، به یک مهمانسرای زهوار

دررفته رسیدم که شیروانی اش زنگ زده بود و تابلوی جلوی سر درش

با باد تاب می خورد و جیرجیر صدا می داد. روی تابلو نوشته شده بود:

پیتر کافین

   اولین چیزی که در موقع ورود به آن برخوردم عکس یک کشتی در حال

غرق شدن بود که والی در کنار آن دیده می شد. این عکس روی دیواری

بود که پوشیده از سلاح های فراوانی مثل چماق و نیزه های شکار وال

بود. همه چیز حال و هوای دریا و صید وال ها را داشت، حتی ورودی

منتهی به پیشخوان به شکل آرواره ی باز یک وال درست شده بود که

پیشخدمت پیری در انتهای آن دیده می شد. 

 

 

   پیرمرد میهمانخانه دار به محضی که مرا دید گفت: اتاق ها پر هستند.

و چون مکث و درنگ مرا دید گفت: اگر بخواهم می توانم شب را در

اتاقی که یک نیزه انداز آن را اجاره کرده، بگذرانم. و من تصمیم گرفتم که

بمانم.

...

  


برچسب‌ها: هرمان ملویل, نهنگ سفید, داستان
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا