|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
مسلم وقتی به پشت سر خود نگاه کرد، هیچ کس نبود! حتی
کسی باقی نمانده بود که راه را به او نشان دهد. سرگردان، در
تاریکی شب، در کوچه های کوفه مانده بود. وارد محله ی قبیله ی
کنده شده بود که او را دستگیر کرده و به نزد ابن زیاد بردند.
مسلم به عمر بن سعد بن ابی وقاص گفت: با من به گوشه ای
بیا تا وصیت کنم، که در این قوم کسی از تو نزدیک تر و سزاوارتر به
من نیست.
عمر بن سعد با مسلم به گوشه ای رفتند. مسلم به او گفت: آیا
وصیت مرا می پذیری؟ گفت: آری.
مسلم گفت: من در این شهر هزار درهم وام دارم، آن را پرداخت
کن و چون کشته شدم، پیکر مرا از ابن زیاد بگیر که آن را پاره پاره
نکند و قاصدی از سوی خود نزد امام بفرست و چگونگی سرانجام
مرا به اطلاع ایشان برسان، که این گروه که تصور می کنند که
شیعیان او هستند. چگونه با من مکر کردند و پس از آن که هیجده
هزار نفر از ایشان با من بیعت کردند، پیمان شکنی کردند و برای
امام پیغام بفرست که به مکه برگردد و همان جا بماند و فریب
مردم کوفه را نخورد.
مسلم پیش از آن، برای امام نامه نوشته بود که بی درنگ به
کوفه آید.
عمر بن سعد به او گفت که همه وصیت هایش را انجام خواهد
داد.
روزگار سیاهی بود. وقتی فرد مورد اطمینان نسبی مسلم در
آن آخرین لحظات عمر، عمر بن سعد است ــ و او کسی است که
به زودی فرمانده ی سپاهی می شود که کاروان کربلا را محاصره
می کند و با اسیران و سرهای شهدا به کوفه بازمی گردد ــ
می توان وضع دیگران را نیز دانست.
این مردم، محصول «استخفاف» بودند. جان و اندیشه و نظر آنان
لگدکوب شده بود و به هر شکلی که حاکمیت یزید و کارگزاران او
می خواستند، مثل موم نرم بودند و صورت می پذیرفتند. همان
سیاست فرعونی که قرآن توضیح می دهد:
فَاستَخَفَّ قَومَهُ فَاَطاعُوهُ اِنَّهُم کانوا قوماً فاسِقین
سپس قوم خود را تحقیر و سرکوب کرد تا از او اطاعت نمودند،
که مردمی تبهکار بودند.
علامه طباطبایی، استخفاف را دزدیدن خرد و خواسته های مردم
معنی کرده اند. مردم، سبک و بی مغز تلقی می شدند. محصول و
نتیجه ی تاریخی این سیاست مردم بی هویت کوفه می شود!
عبیدالله به سرعت پناهگاه مسلم را شناسایی کرد و هانی را به
جرم پناه دادن به او در بازار کوفه گردن زد. وقتی مسلم از حادثه ی
قتل هانی با خبر شد، جمعیتی از طرفداران و بیعت پذیرفتگان را به
طرف قصر عبیدالله حرکت داد. با آرایش نظامی و سازماندهی، قصر
عبیدالله را محاصره کردند و عبیدالله به بزرگان و سران کوفه گفت:
باید از پشت بام ها مردم را بیم دهند. کثیر بن شهاب و محمد بن
اشعث و شبث بن ربعی و حجار بن ابجر و شمر بن ذی الجوشن بر
فراز بام ها آمدند و بانگ برداشتند که ای مردم کوفه، از خدا بترسید
و بر فتنه انگیزی شتاب مکنید و هماهنگی و اتحاد این امت را از
میان نبرید و سواران شام را به اینجا نکشانید، که پیش از این مزه ی
آن را چشیده اید و شوکت ایشان را آزموده اید.
جمعیت همراه مسلم، همچون برف در آفتاب تموز آب شدند و رفتند.
زن ها می آمدند و دست شوهر و برادر و فرزند خود را می گرفتند، که
در فکر جان خودتان باشید و ...
شبث بن ربعی و حجار بن ابجر ، دو تن از همان هایی بودند که
مدتی پیش برای امام حسین نامه نوشتند که به کوفه بیا. بیا که در
انتظارت هستیم. بعدا" همین شبث که فرمانده ی بخشی از لشکر
عمر بن سعد است، تیغ بر روی امام و خانواده ی او می کشد و پس
از عاشورا در کوفه به عنوان جشن پیروزی بر امام و یارانش، مسجد
می سازد. رسد آدمی به جایی که گرگ و کفتار پیش او نجیب
و سرافکنده و شرمنده شوند!
در این سراب بی هویتی، مسلم یک انسان کامل است. انسانی
با مبانی اعتقادی درست و متکی بر بَیّنه (دلایل روشن و آشکار).
به این نمونه و نشانه ی تاریخی زندگی مسلم توجه کنید:
هانی بن عروه، دوست شریک بن اعور بود. شریک به همراه
عبیدالله بن زیاد از بصره آمده بود. همراهی او توطئه ی ابن زیاد
بود که خودش را در آغاز ورود به کوفه، به گونه ای آراسته بود و
از راهی آمده بود که گویی امام حسین آمده است. مردم با تکبیر
و درود و اشک از او استقبال کردند. به دارالاماره که رفت، تازه
مردم فهمیدند که فریب خورده اند و او عبیدالله بن زیاد، حاکم
جدید است. همراهی شریک بن اعور و منذر بن جارود ــ که امام
حسین نامه ای برای او نوشته بود ــ ابزار فریب مردم بود.
شریک هنگامی به خانه ی هانی آمد که مسلم آنجا بود. از قضا
شریک سخت بیمار شد. وقتی ابن زیاد مطلع شد، اعلام کرد که به
دیدار او خواهد آمد.
شریک به مسلم گفت: هدف اصلی تو و شیعیان تو، نابودی این
ستمگر است و خداوند این کار را برای تو آسان و فراهم ساخته
است که او فردا برای عیادت من می آید. تو در پستوی این حجره
باش و چون او پیش من آرام گرفت، ناگاه بیرون بیا و او را بکش و به
قصر حکومتی برو و آنجا را تصرف کن و همانجا باش. هیچ یک از
مردم در این باره با تو ستیزی نخواهند کرد و اگر خداوند به من
سلامتی عنایت فرماید، به بصره خواهم رفت و آنجا را برای تو کفایت
می کنم و مردم آنجا را به بیعت تو درمی آورم.
هانی در این میان به سخن آمد و گفت: من دوست ندارم که ابن
زیاد در خانه ی من کشته شود. شریک به او گفت: چرا؟! به خدا
سوگند، کشتن او موجب تقرب به خداوند متعال است.
... امیر بر در خانه رسید و مسلم وارد پستوی حجره شد و عبیدالله
نزد شریک آمد و بر او سلام داد و پرسید حالش چگونه است و آیا دردی
دارد؟ چون پرسش ها از شریک به درازا کشید و شریک متوجه شد
که مسلم در حمله ی خود تأخیر کرده است؛ دچار بی تابی شد و چون
امیر، بیمار را ناراحت یافت، برخاست و رفت. مسلم از پستو بیرون آمد
و شریک گفت: آیا ترس و ضعف تو را از کشتن عبیدالله بازداشت؟!
مسلم گفت: نه. دو چیز مانع شد. نخست اینکه هانی خشنود نبود
که عبیدالله در خانه ی او کشته شود و دوم این سخن پیامبر در یادم
آمد که فرموده بود «مؤمن کسی را برای کشتن غافلگیر نمی کند و
بی هوا بر او نمی تازد تا او را بکشد.»
مسلم در کشتن دشمن پر کینه ی خود این دغدغه را داشت که
خارج از اصول و براساس سلیقه و خوشامد خود و دیگری عمل نکند و
در برابر، عبیدالله و دیگر مهره های استبداد، درصدد بودند که از هر
حادثه و هر فرد و هر فرصتی جهت تثبیت قدرت خود و سرکوب مردم
استفاده کنند!
فردای روزی که امام حسین با خانواده و پیروان خود ار مکه خارج
شد یعنی روز نهم ذی الحجه ی سال 60 قمری، مسلم بن عقیل
در کوفه، مظلوم و تنها کشته شد!
او به دنبال ارسال نامه های فراوان و سفارش های بی امان
سران کوفه از طرف امام مأموریت یافت که برود و شرایط کوفه را
بررسی کند و برای امام بنویسد.
در آغاز، مردم مثل موج های دریا به سوی او آمدند و چند روز
بعد، مثل سراب همه ی موج ها فروخفتند و دریغ از قطره ای آب!
مسلم که تشنه و خونین بود در کوچه ها و در تاریکی، در
جستجوی انسانی و یا جرعه ی آبی بود. در آغاز، جمعیت کثیری
ــ حدود سی هزار نفر ــ با او بیعت کردند. جمعیت به طرف قصر
عبیدالله بن زیاد، که از طرف یزید انتخاب شده بود، رفتند و لحظه
به لحظه ، جمعیت کم شد و کم شد. هر یک از گوشه ای فرارفتند
و مسلم دید در میان گروهی اندک باقی مانده است. مردم از
بالای پشت بام ها برای او سنگ می انداختند، به ناگزیر به خانه ی
هانی بن عروه پناهنده شد.
آن جمعیت چگونه آمدند و چرا رفتند؟ مردم کوفه تربیت
شده ی استبداد سیاه و مزوّرانه ی معاویه بودند. انسان هایی
با هویت رنگ باخته و بی شکل. انسان هایی را تصور کنید که
چهره شان مختصاتی برای شناخت ندارد! وقتی عبیدالله از
موضع قدرت و قساوت با آنان سخن گفت که «برای مخالفان زهر
کشنده ام و هر کس از شما باید فقط برای حفظ خویش بیندیشد.»
همین جمله کافی بود تا مردم استبداد زده را هراسان کند و هر
کس به فکر جان خودش باشد.
ابن زیاد دست به یک جنگ روانی تمام عیار زده بود تا رعب
و وحشت مثل خون در قلب و شریان های مردم بدود. بازار
آهنگران کوفه، یکسره شب و روز کار می کرد. صدای تیز کردن
نیزه ها و شمشیرها در تمام شهر پیچیده بود. آتش کوره ی
آهنگران لحظه ای خاموش نمی شد. شمشیرها را تیز
می کردند و به زهر آب می دادند. این فضا به آسانی انسان های
چند چهره ی بی هویت را مثل پر کاهی اسیر تندباد استبداد
می نمود.
عبیدالله بن زیاد چرا چنین پر قساوت و خشن بود؟ او نیز
مهره ای بی ارزش و تحقیر شده در چنگال یزید بود، که به او گفته
بود اگر شورش را سرکوب نکنی و مسلم را به قتل نرسانی و
سرش را برای من نفرستی، شناسنامه ات را باطل می کنم و تو
را به عبید برمی گردانم. درست همان تهدیدی که یک نسل قبل،
معاویه با زیاد، پدر عبیدالله رفتار کرده بود.
البته بدیهی است که در مقابل استبداد مقاومت صورت می گیرد.
به تعبیر پر معنی «خالد محمد خالد» اساسا" استبداد پدر مشروع
«مقاومت» است و رأی سرکوب شده در درون انسان، تبدیل به
شعله ای از فریاد می شود.
اما اگر استبداد سال ها ماند و تبدیل به فرهنگ شد و در لابلای
امیدها و آرمان ها و زندگی روزمره ی مردم جان گرفت، دیگر هر کس
برای ماندن، به آنچه نمی اندیشد، آرمان ها و ارزش ها و جان و
آبروی دیگران است.
|
|