ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 

 

میان عبارات کتاب هیچ رابطه نبود. 

کتاب،آلبوم پریشانی از کلمات و مفاهیم بود، 

شبیه مغز منتقد امروز! 

و چنین بود همه ی کتابهای درسی ما. 

هر چه بود از بر می کردیم. 

شاگرد،کیسه ی زباله بود. 

درس در او خالی می شد. 

منابع طبیعی ایران در کتاب جغرافی بود، 

نه در خاک ایران. 

سرمشق «ادب» و «راستی» در محیط مدرسه نبود، 

در رسم الخط مدرسه بود. 

کتاب فارسی یک مُرَقّع بی قواره بود. 

در آن خَزَف کنار صدف بود.... 

آموزش جدا بود از زندگی  

و کتاب تفاله ی واقعیت بود. 

حرف کتاب پروانه ی خشک لای کتاب بود. 

کتاب مخاطب نداشت، 

خود،مخاطب خود بود. 

در کتاب درس خوانده بودم: 

 

«بچه جان بر سر درخت مرو 

لانـه ی مـرغ را خراب مکن» 

 

و بارها بر سر درخت رفتم 

و لانه ی مرغ را خراب کردم. 

نمره ی اخلاقم در مدرسه بیست بود. 

در خانه صفر! 

در مدرسه سر به زیر بودم، 

در خانه سرکش! 

در مدرسه می ترسیدم، 

در خانه می ترساندم! 

مدرسه هوای دیگری داشت، 

خاکی دیگر بود،  

با  رسـومـی  دیگر. 

دیاری بریده از کوچه و بازار شهر بود. 

یک جزیره بود... 

زبان اهل جزیره را نمی شد فهمید. 

دوزنده ی خوب آن جاها نبود: 

لباس فرهنگی ما بر تن ما می گریست! 

اهل عمل آنجا نبود. 

ابتکار و تخیل نبود. 

دانش،حرفی در کتاب بود. 

مراوده امکان نداشت. 

در آن هوا دل می گرفت. 

جان،مشتاق رهیدن بود. 

«سستی عناصر تعلیم» همان بود، 

و «بی منظوری تربیت» همان. 

آموختن؛به حافظه سپردن بود. 

و غایت؛نمره گرفتن بود. 

کلاس از زندگی بیرون بود. 

 

اتاق آبی 

سهراب سپهری  


 

خَزَف : اشیاء سفالی 

مُرَقّع : آلبومی از خط و نقاشی و آثار هنری 


برچسب‌ها: سهراب سپهری, غایت نمره گرفتن بود, جان مشتاق رهیدن بود, لباس فرهنگی ما
 |+| نوشته شده در  جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴ساعت 18:6  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا