ششم و متوسطه اول
|
||
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
زندگی ذرّه ی کاهی است
که کوهش کردیم
زندگی نام نکویی است
که خارش کردیم
زندگی نیست به جز نم نم باران بهار
زندگی نیست به جز دیدن یار
زندگی نیست به جز عشق
به جز حرف محبت به كسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی كرده بسی
زندگی تجربه ی تلخ فراوان دارد
دو سه تا كوچه و پس كوچه و
اندازه ی یك عمر بیابان دارد!
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم ؟!
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کم رنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه ی یک انسان
زندگی باید کرد
گاه باید رویید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم
روزگارت آرام
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان
چراگاه جرثقیل است...
صبح امروز کسی گفت به من
تو چقدر تنهایی!
گفتمش در پاسخ
تو چقدر حساسی!
تن من گر تنهاست
دل من با دلهاست
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و
دعاشان گویم
زندگی، آبتنی در حوضچه ی «اکنون»
است.
سهراب سپهری
ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض:
گردش ماهی ها،
روشنی، من، گل، آب
پاکی خوشه ی زیست
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر،
آسمانی بی ابر،
اطلسی هایی تر،
رستگاری نزدیک:
لای گل های حیاط.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید اینست
که در افسون گل سرخ شناور باشیم!
سهراب سپهری
و نخواهیم مگس از سرِ انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از درِ خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود
زندگی چیزی کم داشت.
میان عبارات کتاب هیچ رابطه نبود.
کتاب،آلبوم پریشانی از کلمات و مفاهیم بود،
شبیه مغز منتقد امروز!
و چنین بود همه ی کتابهای درسی ما.
هر چه بود از بر می کردیم.
شاگرد،کیسه ی زباله بود.
درس در او خالی می شد.
منابع طبیعی ایران در کتاب جغرافی بود،
نه در خاک ایران.
سرمشق «ادب» و «راستی» در محیط مدرسه نبود،
در رسم الخط مدرسه بود.
کتاب فارسی یک مُرَقّع بی قواره بود.
در آن خَزَف کنار صدف بود....
آموزش جدا بود از زندگی
و کتاب تفاله ی واقعیت بود.
حرف کتاب پروانه ی خشک لای کتاب بود.
کتاب مخاطب نداشت،
خود،مخاطب خود بود.
در کتاب درس خوانده بودم:
«بچه جان بر سر درخت مرو
لانـه ی مـرغ را خراب مکن»
و بارها بر سر درخت رفتم
و لانه ی مرغ را خراب کردم.
نمره ی اخلاقم در مدرسه بیست بود.
در خانه صفر!
در مدرسه سر به زیر بودم،
در خانه سرکش!
در مدرسه می ترسیدم،
در خانه می ترساندم!
مدرسه هوای دیگری داشت،
خاکی دیگر بود،
با رسـومـی دیگر.
دیاری بریده از کوچه و بازار شهر بود.
یک جزیره بود...
زبان اهل جزیره را نمی شد فهمید.
دوزنده ی خوب آن جاها نبود:
لباس فرهنگی ما بر تن ما می گریست!
اهل عمل آنجا نبود.
ابتکار و تخیل نبود.
دانش،حرفی در کتاب بود.
مراوده امکان نداشت.
در آن هوا دل می گرفت.
جان،مشتاق رهیدن بود.
«سستی عناصر تعلیم» همان بود،
و «بی منظوری تربیت» همان.
آموختن؛به حافظه سپردن بود.
و غایت؛نمره گرفتن بود.
کلاس از زندگی بیرون بود.
اتاق آبی
سهراب سپهری
خَزَف : اشیاء سفالی
مُرَقّع : آلبومی از خط و نقاشی و آثار هنری
آب را گل نکنیم
در فرو دست انگار،کفتری می خورد آب
یا که در بیشه ای دور،سیره ای پر می شوید
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود پای سپیداری،
تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید،
نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمده لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است
چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالادست چه صفایی دارند!
چشمه هاشان جوشان،
گاوهاشان شیر افشان باد!
من ندیدم دهشان
بی گمان پای چپرهاشان،جا پای خداست
ماهتاب آن جا،می کند روشن،پهنای کلام
بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است
مردمش می دانند که شقایق چه گلی است
بی گمان آنجا آبی،آبی است
غنچه ای می شکفد،اهل ده با خبرند
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود،آب را می فهمند
گل نکردنش،ما نیز
آب را گل نکنیم
زندگی ، آبتنی در حوضچه ی « اکنون »
است.
سهراب سپهری
![]() |