ششم و متوسطه اول
|
||
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ ناپیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بس که توفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلندآوازه ایم
ناموَر شد هر که شد رسوای دل
خانه ی مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج مُنعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواری های دل
ساقی بده پیمانه ای زان می که بی خویشم کند
بر حسن شورانگیز تو، عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم، بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم، فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد، فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد، سلطان درویشم کند
سوزد مرا، سازد مرا، در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا، بیگانه از خویشم کند
بستاند این سرو سهی، سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بداندیشم کند
ما نظـر از خرقـه پوشـان بسته ایم
دل به مـهـر بـاده نوشان بسته ایم
جان به کوی می فروشان داده ایم
در به روی خودفـروشـان بسته ایم
بحر تـوفـان زا،دل پـر جوش مـاست
دیـده از دریـای جوشـان بستـه ایم
تـار و پـود هستی ام بـر بـاد رفـت،
امـا نـرفت
عـاشقی هـا از دلـم،
دیـوانـگی هـا از سـرم
دل من ز تـابنـاکی به شراب نـاب مـاند
نـکنـد سیـاه کاری که بـه آفـتـاب مـاند
نه ز پــای نشیـنـد،نه قـرار می پـذیـرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
بحر تـوفـان زا،دل پُـر جوش ماست
دیـده از دریـای جوشان بستـه ایم
اشـکِ غــم،در دل فــرو ریـزیـم مـا
راه بـر سیـل خروشـان بستـه ایم
بـرنـخیـزد نـالــه ای از مــا، رهـی
عهـد الفت با خموشان بسته ایم
ما نظـر از خرقـه پـوشان بسته ایم
دل به مهـر بـاده نـوشان بسته ایم
جان به کوی می فروشان داده ایم
در به رویِ خود فـروشان بستـه ایم
لالــه دیــدم،روی زیـبـای تـوام آمـد بـه یـاد
شعله دیدم،سرکشی های توام آمد به یاد
سـوسن و گل،آسمـانی مجلسی آراستند
روی و مـویِ مـجلـس آرای تـوام آمـد به یاد
![]() |