ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 

   

 

   در نـقشـه ی بـالا ایـالات پنـجاه گانـه ی آمـریـکا و در

نقشه ی پایینی درآمد هر ایالت، با تولیـد ناخالص ملی

کشورهای مختلف در سال 2012 مقایسه شده است.

 

 

    درآمد کدام ایالت برابر تولیـد ناخالـص داخلی کشور

سوئیس است؟

 

   درآمـد ایالـت کالیفرنیـا برابر با تولیـد ناخالـص داخلی

کدام کشور است؟

 

   تولید ناخالـص داخلـی ایـران برابـر درآمـد کدام ایالت

آمریکاست؟

 

   تولیـد ناخالـص داخلـی نـروژ بـرابـر درآمـد کدام ایالت

آمریکاست؟

 

   تولیـد ناخالـص داخلـی اتـریـش با درآمـد کدام ایـالت

آمریکا برابری می کند؟

 

   ایـالـت کالیفرنیـا هشتمیـن اقتصـاد جهـان است. آیا

می توانید وضـعیـت اقتصادی کشـوری که در جدول به

جای این ایالت نوشته شـده را حدس بزنیـد؟

   


برچسب‌ها: اقتصاد ملی, اقتصاد جهانی, درآمد سرانه, تولید ناخالص داخلی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶ساعت 16:43  توسط بهمن طالبی  | 
 

سال سختی بود.

آسمان بی ابر و زمین بی باران شده بود.

هر بامداد، خورشید بی رحم می تابید.

هر شامگاه، ماه بی شرم می درخشید.

مردم ایل از خنده ی ستارگان به جان آمده بودند.

گریه ی ابر می خواستند؛

از روشنایی ماه و آفتاب بیزار بودند!

ابر می خواستند، ابر تیره و تار،

ابر ظلمانی و سنگین و پیچان،

ابر جواهرریز و گوهرزا.

مردم از دیدار افق های دور،

کوه های بلند و دشت های باز خسته بودند،

هوای مه آلود می خواستند.

در آرزوی مه، مه پر شبنم و غلیظ،

مه متراکمی که چهره ی کوه و صحرا را

فرو پوشد، بودند.

ایل تشنه بود. 

زمستانی سرد و خشک و دراز،

عرصه را بر همه تنگ کرده بود.

باد شوم جنوب که

با ابرهای بارانزای خاور و باختر

کینه ای دیرینه داشت،

شب و روز می وزید.

شاخه های نیمه برهنه ی درختان،

با پوست های ترک خورده، در تمنای باران

آنقدر خم می شدند که می شکستند.

بین بلندی های کوهسارها که اندک گیاهی داشت

و چاه ها و آبشخورها که در ته دره ها بودند،

فرسنگ ها فاصله بود؛

و پاافزار شبانان برای

دست یافتن به هر دو نعمت،

پاره شده بود.

پشم گوسفندان ریخته بود.

عروسی ها، قیقاج ها،

شیهه ی اسب ها و چکاچاک تفنگ ها

پایان یافته بود.

مردان ایل، تیشه به دست و طناب به کمر

به اعماق چاه ها فرو می رفتند و

به امید اندکی آب،

سنگ ها و خاک ها را زیر و رو می کردند.

بره ها  و کَهره ها،

آبنوش های نمناک حاشیه ی چاه ها را

زبان می زدند.

بوی خشکسال، هوا را آلوده بود.

مرگ و میر چارپایان آغاز گشته بود.

لاشخورها در آسمان می چرخیدند.

کفتارها در بیابان زوزه می کشیدند. 

قحطی در کمین بود.

من که هر چه شادی داشتم از ایل داشتم و 

نمی توانستم در غم بزرگش شریک نباشم،

دست به دامن دوستان خُنجی زدم.

شهرک خنج، همسایه ی قدیمی ما بود.

در مشرق رودخانه ی قَره قاج.

شیبِ تندِ رود، آن گاه که از این سامان می گذشت،

به سوی مغرب بود.

قره قاج، دار و ندارش را نثار مغرب می کرد و

مشرق را از یاد برده بود!

مغربِ رود، آباد و پر رونق بود.

باغ ها و بستان های فراوان، 

کشتزارهای غلات و حبوبات،

کنجد و پنبه و شلتوک،

مالکان زورمند، تاجران عمده، مأموران زُبده ...

خُنج و بلوک خنج، هیچ یک از اینها را نداشت

ولی در عوض

خُلق و خوی اصیل جنوبی و گرمسیری داشت!

مردان ساده و راستگو داشت،

آدم های دلسوز و غیرتمند داشت.

قره قاج، مرز آبی پرپیچ و خَمی بود

بین ثروت و مِکنت، و جوانمردی و فُتوّت!

من از دوستان خنجی که جز خرما و

محصول دیم درآمد دیگری نداشتند،

ولی مردمی سخت کوش و دور اندیش بودند،

و انبارهای آذوقه شان هیچ گاه تهی نمی شد؛

خواستم تا همسایه را از تنگنا برهانند.

پیش از آنکه اشرفی عروسان و جهیزیه ی دختران

از چادرها به چهار دیواری ها سرازیر شود،

به یاری و یاوری برخیزند.

پاسخ آنان کریمانه و مساعد بود.

وعده دادند که با دست پر به چادر من بیایند،

و قرار و مدار داد و ستد را

با ریش سپیدانِ طایفه بگذارند.

هنوز قوت و غذایی در بساط داشتیم. 

سرگرم پذیرایی از عزیزان خنجی بودم که

نوید باران آمد:

چادرها را اگر در گودی است، جا به جا کنید،

طناب ها را سفت ببندید،

میخ ها را محکم بکوبید،

 و از مسیر سیل ها بپرهیزید،

که باران در راه است ...

شادی و هیجان ما حد و حصری نداشت!

محال بود که هواشناسان خبره ی ایل،

امیدی چنین بزرگ را بی جهت

در دل مردم ایل برانگیزند.

ما به تجربه دریافته بودیم که اینان

بی حساب و کتاب نمی گویند،

و رمز و رازی با سپهرِ بَرین دارند!

هنوز ستاره ها،

بی پروا به سرنوشت ما می درخشیدند که

من و مهمانانم به چادرهای خواب رفتیم.

ساعاتی بیش نگذشت که

با هلهله ی مادر از خواب بیدار شدم و

مهمانان را بیدار کردم تا

همه با هم نوای فرح بخش را بشنویم و

به آهنگ دل انگیز برخورد مرواریدهای زلال و سفید با

چادرهای گَرد گرفته و سیاه گوش بدهیم.

من از روزگارِ دوردستِ لالایی و گهواره

تا اکنون که دو اسبه به سوی خاموشی می روم

آهنگی بدین دل نشینی نشنیده ام!

آهنگ ریزش آب بر خاک، بر سنگ، بر درخت،

بر ظرفهای پراکنده ی مسی،

بر پیت های حلبی،

بر قوطی های خالی،

بر پیر و جوان،

بر انسان و حیوان.

نه آهنگ، بل بانگ باشکوه فتح و ظفر!

شیپورِ پیروزی بود بر مرگ!

پیروزی سرسبزی و خرمی بر تیرگی و نومیدی!

باران شب و روزی چند ادامه یافت

و با رشته های باریک و بلندش،

آسمان را به زمین دوخت.

زمین آماده ی قبول هدیه ی آسمان بود.

از یکی دو باران پاییزی باردار شده بود.

به زودی جوانه ها جنبیدند.

پاجوش ها بیرون زدند.

گیاهان جان گرفتند.

برگ های دیرپای کُنارها، تر و تازه شدند.

بچه ها و بره ها به جست و خیز برخاستند.

مادیان های آبستن به شیهه درآمدند.

دورانِ گشاده دستی آغاز شد.

جشنِ باران برپا گشت.

خرمنی از آتشِ سرخ بر فراز برجی از سنگهای سپید

زبانه کشید

و پیرامونش زنان و مردان رنگین پوش

به شکل قوس و قزحی زنده و زیبا

حلقه زدند

و با آهنگ پر شور کَرنای ایل

به رقص و پایکوبی پرداختند.

رقص و پایکوبی نبود؛

نیایش بود.

شکرگزاری و عبادت بود.

 


برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی, نوستالژی, باران, ایل قشقایی
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶ساعت 14:0  توسط بهمن طالبی  | 
 

 

 

1972

 

1974

 

1976

 

 

1996

 

1997

 

1999

 

2000

 

2002

 

2008

 

 

 

2017

 

 

دهمین

 

 

قهرمانی! 

 


برچسب‌ها: پرسپولیس
 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶ساعت 0:5  توسط بهمن طالبی  | 
 

   صفحه ای عقربه دار را 1000 بار چرخاندیم، و عقربه

به تـعـداد مشـخص شـده بـر روی سه رنـگ مـوجود در

صفحه ایستاد. اندازه ی تقریبی هر رنگ را روی صفحه

مشخص کنیـد.

 

   ایـن پرسش از آزمـون تیـمـز 2007 سـال نـهمـی هـا

انتـخاب شده است. %27 کل شـرکت کنندگان و %10

دانش آموزان ایرانی به آن پاسخ درست داده اند.

 


برچسب‌ها: ریاضی, احتمال, شانس, آزمون تیمز 2007
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶ساعت 23:36  توسط بهمن طالبی  | 
 

   به گفته ی محافـل نجوم جهـان، سیارک راک پس از

حدود 400 سـال از نـزدیکتـرین فـاصلـه ی خود از زمیـن

می گذرد. زمان این اتفـاق ساعـت سه نیمـه شـب به

وقت ایران است. قطـر این سیارک 650 متر تخمین زده

شده است و با تـوجه به اینکـه هر هفتـه سیارک های

کـوچک و بــزرگ زیـادی از کنـار زمـیـن عـبـور می کننـد،

خطری برای زمین و ساکنـانش ایجاد نمی کند.

   سیـارک راک از فاصلـه ی 2 میلیـون کیلومتـری زمین

یعنـی 5 برابـر فاصلـه ی زمین تا مـاه عبور می کند و با

توجه بـه جرم و اندازه اش، در این فـاصلـه، جذب زمیـن

نمی شـود.

 


برچسب‌ها: نجوم, زمین, سیارک ها, سیارک راک
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶ساعت 22:43  توسط بهمن طالبی  | 

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶ساعت 20:11  توسط بهمن طالبی  | 


برچسب‌ها: محیط زیست, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶ساعت 19:24  توسط بهمن طالبی  | 

در معیت استاد


برچسب‌ها: نوستالژی
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶ساعت 19:5  توسط بهمن طالبی  | 

 

   دو برادر با هم در مزرعه ی پدری خود که به آنهـا ارث

رسیده بـود، کار می کردنـد. یکی از آنها متأهل و دارای

عـائلـه و زن و فـرزنـد بود و بـرادر دیگـر مـجرد بـود و تنها

زندگی می کـرد و خانـواده ای نداشت. آن دو هر روز در

مـزرعـه کـارهـای مـختلـفـی را انـجام داده و غــروب که

می شد، عایدی خود از کار روزانه را بطـور مساوی بین

خود تقسیم می کردنـد.

   روزی یکی از برادرهـا با خود گفت: من تنهـا و بی زن

و فـرزنـد هستـم و مـصرفـم از بـرادر دیگر که چنـد فرزند

دارد کـمتــر اسـت و این درسـت نیسـت که مـحصـول و

دسترنجمـان را به تسـاوی بین خود تقسیـم کنیـم. این

بود که از آن مـوقـع، هـر شـب کیسـه ای از گـنـدم را از

انبار خانـه ی خود در یـک طـرف مـزرعـه به انبار خانه ی

برادرش در آن طـرف دیگر مـزرعـه می برد و بدون سر و

صـدا بازمی گشـت. 

   از طرف دیگر برادر عائله مند هـم با خود فکر کرده بود

که من فـرزندانـی دارم که در آینـده بزرگ شده و شاغل

و نان آور می شوند و می توانند به یاری من و مادرشان

بشتابند ولی برادرم تک و تنهـاست و در سالهـای پیری

و از کار افتـادگـی کسی نیسـت که به داد دلش بـرسد

و چیزی سر سفره اش بگذارد. این بود که این برادر هم

هر شـب بدون اطـلاع بـرادر دیگـر کیسـه ای گنـدم را از

انبـار خانـه ی خود برداشتـه و به انبـار خانـه ی برادرش

منتقـل می کـرد. سالهـا به همیـن منـوال گذشت و هر

دو برادر مبهوت و متحیّر بودند که چرا موجودی انبارشان

هرگـز کم نمی شـود تا اینکه بالاخره در یک شب سیاه

و تاریـک که دو بـرادر پنهـانـی مشغـول بـردن کیسـه ی

گنـدم به انبـار بـرادر خود بـودند در نیمـه ی راه بـه ناگاه

همـدیگـر را دیـدنـد.

   آن دو پس از مکثـی طولانـی متوجه ی حادثـه ای که

طی سالیـان دراز اتفـاق افتـاده بود شدند، کیسه های

گندم را زمین گذاشته و همدیگـر را در آغوش کشیدند!

 


برچسب‌ها: داستان, برکت, برادری و مودت, آینده
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶ساعت 18:46  توسط بهمن طالبی  | 

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 

 

   

   در پرتاب همزمان دو تـاس، تعـداد حالـت هـای ممکن

چند تاست؟

 

6                 12                   27                  36 

 

 


برچسب‌ها: ریاضی, احتمال, شانس, تاس
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۶ساعت 23:31  توسط بهمن طالبی  | 

 

   

  اگر یک سکه را پرتاب کنیم به دو صورت (پشت) و (رو)

فرود می آیـد. اگر دو سکـه را با هم پرتاب کنیم، به چند

حالت ممکن است فـرود آیند؟

   

2                   4                    8                    3

 

 

 

 


برچسب‌ها: ریاضی, احتمال, شانس, احتمالات
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۶ساعت 23:26  توسط بهمن طالبی  | 

 

   

   دو شمع با طول یکسان و قطر متفاوت را همزمـان با

هم روشن می کنیم. چنانـچه عمـر شمع اول و دوم به

ترتیب 4 و 5 ساعت باشـد. پس از 3 ساعت طول اولی

چند درصد طول دومی خواهد شد؟

 

27.5%           40%            62.5%            86%

 

 


برچسب‌ها: ریاضی, درصد, آزمونهای ورودی ریاضی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۶ساعت 23:20  توسط بهمن طالبی  | 

 

 

   شنـیـدیــم کـه «دکـان صـدا و سیـمـا» در ادامـه ی

دروغهـای سریالـی خود، تحصـن نمـاینـدگان مـجلـس

ششم را دلیل رد صلاحیتشان بیان کرده بود که بدین

وسیله خبر را اصلاح می کنیم:

   بـه دنبــال رد صـلاحیــت 130 نـفــر از نـمـایـنـدگـان

اصلاح طلب مجلس ششم،آنان دست به تحصّن زدند

و سپس به طـور دستـه جمعی در اعتراض به دخالت

سپاه در سیاسـت و اقتصـاد کشور، استعفـا دادند.

 

*****

   دروغگـو «دشمـن خدا» و در نتیـجه «دشمـن خلق

خداست»، پس حیـا کنید و دروغ نگـوییـد.

 

 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۶ساعت 17:37  توسط بهمن طالبی  | 
 

 


برچسب‌ها: اقبال لاهوری, ترک سر, ترک جهان, سر او داشتن
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۶ساعت 17:18  توسط بهمن طالبی  | 
 

ما در آخرین سال دوره ی دبیرستان همکلاس بودیم.

کلاس ادبی ما جمعا" 23 شاگرد داشت.

کوچک ها 18 ساله و بزرگ ها 20 ساله بودند.

دوران قدرت رضاشاهی بود،

و ورود به سیاست اکیدا" ممنوع!

در عوض عشق و عاشقی در میان جوانان

رونق بسیار داشت.

ترجمه ی ترانه های عاشقانه، باب روز بود.

گویندگان و شاعران رمانتیک مغرب 

و مترجمان عاشق پیشه ی آنان

غوغایی به پا کرده بودند.

لامارتین فرانسوی، هاینه ی آلمانی و بایرون انگلیسی

در آسمان ادب ایران می درخشیدند.

از شاعران خودمانی هم

کسانی مثل وحشی بافقی مشتری فراوانی داشتند.

استاد شعر و ادبیات ما، دکتر حمیدی

شیفته و شیدای یکی از دوشیزگان زیبای شیرازی بود؛

شاگردانش نیز عاشق سینه چاک

دوشیزگان دیگری از شیراز.

در جمع همه ی شاگردان،

فقط دو سه نفر بی عرضه بودند که

معشوقی دست و پا نکرده و

عمر عزیز را به بطالت می گذراندند!

کار عشق و عاشقی ما

خیلی سهل و آسان می گذشت.

عشاق بردبار پاکبازی بودیم.

از رسوایی و بی حیایی پرهیز داشتیم.

از غم و غصه خوشمان می آمد.

خودمان را به زحمت نمی انداختیم،

دنبال وصال نبودیم.

از رنج فراق لذت می بردیم،

دلخوش بودیم که دور و بر مدارس دخترانه پرسه بزنیم،

چهره ی معشوقه را از دور ببینیم و آه بکشیم.

بسیاری از عشاق آن زمان هنوز زنده اند و

بحمداله معشوقه های نامدارشان نیز؛ با

جمعیت کثیری از فرزندان و فرزندزادگان

صحیح و سالم و جوان و سرحال باقی و برقرارند.

ما جماعت عاشق ها

در کلاس و بیرون آن

برای هم اشعار عشقی می خواندیم. 

خود من هم با قطعات کوچک ادبی آه و ناله می کردم.

همه بر خلاف عاشق های قدیمی،

لباس های شیک می پوشیدیم.

سر و بَر را می آراستیم و بیش از هر چیز

به چین و شکن زلف ها می رسیدیم.

به آرایشگاه می رفتیم،

کاکل های جنوبی و سیاه و پر پیچ و خم خود را

موج می دادیم؛

روغن بریانتین می زدیم،

خودمان را در آیینه می نگریستیم و حظ می کردیم.

... کارآمدترین اسلحه ی ما، موهای ما بود.

می خواستند خلع سلاحمان کنند.

... مدارس دیگر تسلیم شده بودند،

فقط یک دبیرستان، تنها دبیرستان ادبی شهر

چنین ماجرایی آفریده بود.

شعر و ادبیات کار خود را کرده بود!

... سرانجام به بن بست رسیدیم و

پس از چندین نشست و برخاست پر اضطراب،

تسلیم مقامات انتظامی و معارفی شدیم و

پذیرفتیم که زلف های خم اندر خم و نازنین را

ماشین کنیم و

مثل بچه ی آدم به مدرسه برویم!

 

 

 


برچسب‌ها: محمد بهمن بیگی, نوستالژی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۶ساعت 16:58  توسط بهمن طالبی  | 
 

   هر کسی می توانـد بـزرگ باشد، زیرا

 

هـر کــس اسـتـحقـاق آن را دارد کــه در

 

خدمت همنـوع خود باشـد. برای خدمت،

 

نیاز به داشتن مدرک دانشگاهی نیست.

 

برای خدمت، نیاز به تطابـق فعـل و فاعل

 

نیست. برای خدمت فقط نیاز به یک قلب

 

مملو از بخشش است.

 

دکتر مارتین لوترکینگ

 

 

 


برچسب‌ها: مارتین لوترکینگ, شرافت, بزرگی, زندگی شرافتمندانه
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۶ساعت 23:25  توسط بهمن طالبی  | 

 

   

   هر گاه 4/5 متر پارچه 24 هزار تومان باشد، 5 و یک

ششم متر پارچه از همین نوع، چند هزار تومان ارزش

دارد؟

 

 

120              135                140                155

 

 


برچسب‌ها: ریاضی, مرور راهبردهای حل مسئله, آزمونهای ورودی ریاضی, محاسبات ریاضی
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۶ساعت 23:34  توسط بهمن طالبی  | 
 

   مجمـوع اعـداد اول و دوم 5/6، مجموع اعـداد دوم و

سـوم 8/9 و مـجمـوع اعـداد اول و سـوم 5/18 اسـت.

میانگیـن سـه عـدد چیست؟

 

 

2/3               1/3                   4/3                  1

 

 


برچسب‌ها: ریاضی, میانگین, معدل, محاسبات کسری
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۶ساعت 23:29  توسط بهمن طالبی  | 
 

وقتی که 4 سالم بود: بابای من می تونه هر کاری رو

انجام بده!

 

وقتی 5 سالم شد: بابای من خیلی چیزا می دونـه.

 

6 ساله که شدم: بابای من زرنگ تر از بابای توست.

 

در 8 سالگی ام: بابام همه چیزو که نمی دونه.

 

10 سالم که شد: قدیما، اون وقتا که بابام هم سن و

سال من بود، مطمئنا" همه چیز با حالا فـرق داشت.

 

12 ساله که شدم: بابام سن و سالـی ازش گذشته،

دیگه بچگی های خودشم فراموش کرده.

 

در 14 سالگی: به حرفـای بابام اعتنـا نکن، این افکـار

دیگه از دور خارج شده!

 

وقتی 21 ساله شـدم: بـابـام؟! دیـگـه کامـلا" زده تـو

جاده خاکی!

 

در 25 سالگـی ام: یه چیـزایـی در این باره می دونـه،

خوب باید هم بدونه، ناسلامتـی چند تا پیرهن بیشتر

از من پاره کرده!

 

وقتی قدم به 30 سالگی گذاشتم: شاید بهتـر باشه

از بابام بپرسم. از هـر چه بگذریـم او تجارب زیـادی تو

زندگی کسب کرده.

 

در 35 سالگی ام: من دست به هیچ کاری نمی زنـم

مگر این که اول با بابام مشورت کنم.

 

در 40 سالگی: موندم که بابای خدا بیامرزم کارهـا را

چه جوری راست و ریـس می کرد. خیلی عاقـل بود،

دنیایی از تجربه بود!

 

و وقتی به 50 سالگی رسیدم: حاضـرم همه چیزمـو

بدم و در عوض بتونم چند لحظه با بابای خدا بیامـرزم

مشورت کنم. حیـف که قـدر اون همه هوش و ذکاوت

رو ندونستم،خیلی چیزا بود که می تونستم ازش یاد

بگیرم!

 


برچسب‌ها: پدر, تجربه, سرد و گرم روزگار, تغییر دنیا یا تغییر ما
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۶ساعت 0:41  توسط بهمن طالبی  | 
مطالب قدیمی‌تر
  بالا