|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
یک روز امـام علی غـلام خود را برای انجام کاری صدا
زد ولی پـاسخی نشنید.دوبـاره و دوبـاره او را صـدا کـرد
ولی باز هم صدایی نشنید.به جست و جوی او بـرآمد و
او را در گوشه ی خانـه یـافت در حالی که داشت خرمـا
می خورد.به او گفت مگر صدای مرا نمی شنیدی؟غلام
گفت:« چرا یـا امیـر ولی شیطـان مـرا وسوسه کـرد که
پاسخ ندهم! »
حضرت فرمودنـد:« تو را برای رضـایت خداوند متعال و در
راه او آزاد کـردم. »
غلام گفت:« کوتـاهی مـرا با پـاداش پـاسخ می دهـی
مـولای مـن؟ »
امـام گفت:« شیـطـان بـا وسوسـه ی تـو می خواست
مـرا بـه خشم آورد،ولی من بـا آزاد کردن تو، او را ناکام
گذاشته،بـه خشـم خواهم آورد! »
|
|