ششم و متوسطه اول
|
||
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
ادوارد براون، شرق شناس نامی که سفرهای زیادی به ایران داشته
می نویسد: در روزی که حافظ در می گذرد، برخی از ارازل و اوباش، به
فتوای مفتی شهر شیراز به خیابان می ریزند و مانع دفن جسد حافظ در
مصلای شهر می شوند، به این دلیل که او شراب خوار و بی دین بوده و
نباید در این محل دفن شود!
فرهیختگان و اندیشمندان شهر با این کار به مخالفت بر می خیزند و
بعد از بگو مگوی و جر و بحث زیاد، یک نفر از آن میان پیشنهاد می دهد
که دیوان شاعر را بیاورند و از آن فال بگیرند، هر چه آمد بدان عمل کنند.
کتاب شعر را به کودکی می دهند، او دیوان را می گشاید و این غزل
نمایان می شود:
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد، تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند، چه هشیار و چه مست
همه جا خانه ی عشق است، چه مسجد چه کُنِشت
همه از این شعر حیرت زده می شوند و سرها را به زیر می افکنند!
از آن زمان است که حافظ "لسان الغیب" نامیده می شود.
![]() |