|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
در آخرین روزهای تابستان، معیـن حسنـی، نوجوان 12
ساله ی روستـای چهکنـد شهـرستـان سـر بیشـه در
خراسان جنوبی در حالی که در اطراف خانه شان دوچرخه
سواری می کرد، در اثر بی احتیاطی یک خودروی سواری
دچار سانحه و مرگ مغزی شد.
پدر و مادر معین با وجود غم سنگین از دست دادن فرزند
دلبندشان تصمیم گرفتند که اعضای سالم بدن او را اهدا
کنند.
کلیه های او به یک مرد 20 ساله و یک زن 18 ساله
پیوند زده شد. کبدش به مردی 25 ساله زندگی بخشید.
قرنیه های چشمان قشنگش برای پیوند به بانک چشم
سپرده شد. قسمتی از پوست بدن نیز برای پیوند افراد
دچار سوختگی اهدا شد.
آفرین بر پدر و مادر رشید معین و بهشت خداوند بر این
نوجوان معصوم کشورمان باد!
دختـر بزرگـم سـارا و من برای هم دوسـتـان خوبـی
بـودیم. او بـا شـوهـر و بـچه هـایـش در شـهـری دیگر
در نـزدیـکی مــا زنـدگـی مـی کـرد،بـه خاطـر هـمـیـن
اغلب می تـوانستیم هم دیگـر را ببینـیم.در فاصلـه ی
بین دیـدارهـایـمـان هـم تـلفـنـی با هـم گپ می زدیم
یا برای هم نـامه می نـوشتـیـم.
وقتـی که تلفن می کرد، همیشه به من می گفت:
«سلام مـادر،منـم»و مـن هم می گفتم :«سلام، من،
چطوری؟» او زیر نـامـه هایش را همیشـه «من» امضا
می کرد و من هم برای این که سـر بـه سرش بگذارم
گـاه گُـداری او را «مـن» صـدا می زدم.
بعدها دختر بیچاره ام به طور ناگهانـی و بی مقدّمـه
در اثـر خون ریـزی مـغـزی جان خود را از دسـت داد. از
این حادثـه بسیـار تـلخ و غیـر مـنتظـره، وجودم تحلیـل
رفت! برای والدیـن هیچ دردی دردناک تر از مرگ فرزند
نیست.برای ادامه دادن به زندگی به ایمان محکم خود
تکیه کردم تا شاید از فشار این غصه، جان به در ببـرم.
تصمیـم گرفتیـم اعضـای بـدن او را به دیگـران هـدیـه
کنیم و این وضعیت غـم انگیـز و تـأسف بـار را به امـری
نیکوکارانه تبدیل کنیم.
حدود یک سـال بعد نامـه ی زیبایی از یک مرد جوان
دریـافت کردم که لـوزالمعده و یک کلیه ی دخترم را به
او پیوند کرده بودند.از آنجا که او نمی توانست نام خود
را در زیـر نـامـه بیـاورد، حدس بـزنیـد زیر نـامـه اش چه
نوشتـه بـود: «مـن»!

پیکر بی جان مرا با دستگاه یا مـاشین،
زندگی نبخشید، به جای آن، چشم هایم
را به مردی بدهید که هرگز طلوع آفتاب یا
صورت یک نـوزاد و یا عشق را در چشمان
زنی ندیده است.
اگر قـرار است چیـزی از وجود مـرا دفن
کنیـد، اشتـبـاهـاتـم، عیـوب و نـواقـصـم و
تمام غرض ورزی هـای من علیه انسانهـا
را خاک کنـیـد.
بستری را که بدن بی جانـم در آن آرام
گرفته را، بستر زندگی بنامید نه مرگ؛ و
بگذارید تا از اعضـا و جوارحم برای زندگی
بخشیدن به دیگران استفـاده شود.
کلیه هایم را به کسی بدهید که حیات
هفته به هفته اش وابسته به استفاده از
دستگاه است.
قـلـب مـرا به کسـی بدهیـد که قلبش
چیـزی جز رنـج و درد بـرایـش به ارمـغـان
نیـاورده اسـت.
خون مرا به نوجوانی ببخشیدکه پیکرش
را از لای مـاشیـن مـچاله شـده ای بیـرون
کشیده انـد، تا شاید به قدری زندگی کند
که بـازی نـوه هایش را ببینـد.
|
|