|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
محمد پنج سالـه به دامـن مادر بازگشت. عبدالمطلب
برای شرکـت در تاجگـذاری پادشاه یمن رفـته بود و مادر
چون کودک را تازگی در کنارش می دید، تصمیـم گرفـت
به مدینه رود تا هم از تنهایی درآید و هم خویشان پدری
محمد، قبیلـه ی بنی نجار او را ببینند.
در بـازگشت از مـدیـنـه، در «ابـواء» حال مـادر دگرگون
شد و کودک شش ساله که در مدینه بر سر گور پدر، بر
یتیمـی خود سخت گریـستـه بـود، اکنـون در کنـار مـادر
مُحتضـرش قـرار می گیـرد و بـالاخره، بـدون او همـراه با
کنیز پدرش «ام ایمن»، به مکـه باز می گردد و محروم از
مهـر پـدر و نـوازش مـادر به خانـه ی جدش عبـدالمطلب
مـی آیـد. دو سـال بـعـد جد مـهـربـان و مُـقـتـدرش نـیـز
می میرد و سرپرستی او به «ابـوطـالب» عمویش، مردِ
خوش سرشت، پر عائـلـه و تهیـدست واگذار می شود.
در دوازده سالگـی همـراه ابـوطـالب با کاروانـی که به
شام می رفت، سفر می کنـد و «بحیرا سرجیـوس» که
راهبـی مسیحی است و احتمـالا" از فـرقـه ی یعقـوبی،
او را در راه مـی بـیـنــد و در او رســالــت آیـنــده اش را
می خواند و چون ابـوطـالـب را از دشمنـی یـهـود بر جان
مـحمـد بیـمنـاک می کنـد، وی از بـصـری، مرکز حکومت
غسانیـان فراتر نمی رود و به مکه باز می گردد.
ابوطالب به خاطر تهیدستی، دست از سفر می کشد
و مـحمـد ناچار به چرانیـدن گوسفـنـدان خویشان و دیگر
مردم می پردازد. وی غالبـا" در مرتعی به نام «قـراریط»،
میـان حجاز و نـجد، چوپـانی می کرده است.
|
|