ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 

 

   کنار چاه، دیوار سنگی مخروبه ای بود.فردا عصر که از سر کار برگشتم

از دور دیدم که پسرک بالای دیوار نشسته و شنیدم که می گوید: 

    - مگر یادت نمی آید؟ قرار ما اینجا نبود!

   تردید ندارم که صدایـی به او پاسخ داد، چون شازده کوچولو لحظـه ای

درنگ کرد تا صدا را بشنود و آنگاه گفت:

   - بله! بله! روزش درست است، ولی جایش اینجا نیست...

 

    راهم را که به دیوار منتهی می شد، ادامه دادم. ولی هنـوز نه کسی

را می دیدم و نه صـدای کسی به گوشـم می رسیـد. با این همه دوباره

شنیدم که شازده کوچولو گفت:

   -بله ... تو وقتی جای پای مرا روی ماسـه ها پیدا کردی و فهمیدی که

به کجا ختم می شود، همان جا منتظرم باش، شب که شد می آیم.

 

 

    کمتر از بیست متر با دیوار فاصلـه داشتم، امـا هنـوز متـوجه ی چیزی

نشده بودم.

   شازده کوچولو پس از لحظه ای درنگ که شاید به حرفهـای مخاطبش

گوش می داد، گفت: مطمئنی که زهرت کشنـده است؟ اطمینـان داری

که خیلی زجرم نمی دهی؟

  اینجا بود که درد سراسر وجودم  را فراگرفت.

 

 

   شنیدم که پسرک گفت: حالا برو دیگه! ... می خوام بیام پایین!

   نگاهش متـوجه ی پـای دیـوار بود. من هـم به پـای دیـوار نگـریستـم و

ناگهان از جا جستم! یکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانیه کلک آدم

را می کنند، به طرف شازده کوچولو قد راست کرده بود. 

   همان طور که به دنبال تپانچه دسه به جیـب می بردم، پا گذاشتـم به

دو، و مار با شنیدن سر و صـدا مثل فـواره ای که بنشـینـد آرام روی شن

جاری شـد و بـی آن که چنـدان عـجلـه ای از خود نشـان دهـد با صـدای

خفیفی لای سنگ ها خزید.

 

    

   من درست به موقـع رسیـدم پای دیـوار و طفلکـی شازده کوچولو را که

رنگش مثل برف پریده بود تو هوا بغل کردم.

   با دلخوری گفتم: این دیگر چه حکایتی است! حالا دیگر با مـارها حرف

می زنی؟

   شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم. به شقیقه هایش آب

زدم و جرعه ای آب بهش نوشانـدم. با وقـار به من نگـاه کرد و دستش را

دور گردنم انداخت. حس کـردم قلبش مثل قلـب پرنـده ای می زد که تیر

خورده و دارد می میرد.

 

 

    گفت: از اینکه کم و کسری لوازم هواپیمـایت را جور کردی خوشحالم.

حالا می توانی به خانه ات ...

   در میان صحبتش آمدم که:  تو از کجا فهمیدی؟

   درست همان دم لب وا کرده بودم بهش خبر بدم که با همـه ی موانع

موفق شدم موتور را روشن کنم.

 

 

 

    شازده کوچولو گفت: من هم امشب به وطنم برمی گردم.

   سپس با آهنگی سرشار از اندوه ادامـه داد: راه من، هم خیلی دورتـر

است ... هم خیلی دشوارتر...

   او را در آغـوش گرفتـم ولـی به نـظـرم آمـد که او دارد به گـردابـی فـرو

می رود و برای نگه داشتنش کاری از من ساخته نیست.

 

 

    نگاه متینش به دور دست های دور راه کشیده بود.

   گفت: بره ات را دارم. جعبه را هم دارم. پوزه بند را هم دارم.

   و بعد با دل گرفته لبخندی زد

   گفتم: عزیز کوچولوی من، وخشت کردی؟

   گفت: امشب وحشت بیش تری چشم به راهم است!

 

 

    این فکـر که دیگـر هیـچ وقت غش غش خنـده ی او را نـخواهم شنیـد،

برایم سخت تحمل ناپذیر بود. خنده ی او برای من به چشمه ای در کویر

می مانست.

 

 

   گفت: امشب درست می شود یک سال و سیارکم درست بالای همان

نقطه ای می رسد که پارسال به زمین آمدم.

 

 


برچسب‌ها: آنتوان دو سنت اگزوپری, داستان, شازده کوچولو
 |+| نوشته شده در  جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷ساعت 16:0  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا