|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
سال ها بود که دو درخت با هـم در پارکـی زنـدگی
می کردند. آن دو بـه هم دل بـسـتـه بودنـد.
روزی از روزها طوفـان شدیـدی وزیـد و تنه ی درخت
بـزرگ تر را شکـست. درخت بزرگ تر در آغـوش درخت
جوان افـتـاد.
درخت پـیـر در حالـی که درد می کـشیـد به درخت
جوان کـه از تـرس می لـرزیـد دلــداری داد و گـفـت :
"یـادت هسـت که وقـتـی نـهـالی بیـش نبـودی، در
سایه ی مـن از طوفـان هـای خوفناک در امان بودی؟"
فردای آن روز مـأمـوریـن درخت شـکسته شده را با
اره بریـدنـد و در حالی کـه دو درخت گریه می کردند،
از هم جدا شـدنـد.
چند روز بـعـد نیمکتـی را در کنار درخت جوان قـرار
دادنـد.
درخت جوان دریـافـت که آن نیـمکت همان درخت
پـیـر است!
از آن پس مـردم روی آن نـیمـکت می نشستنـد و
در سایه ی درخت جوان از آفتاب در امـان می ماندند.
نوشته ی امیرحسین اصلی / سال ششم
|
|