|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
از نظر فلسفه های اومانیستی و انسانگرا؛ آزادی عرفانی، دردی از
بشر را دوا نمی کند زیرا یک آزادی نسبی است؛ آزادی از هر چیز
است، برای یک چیز؛ و اسارت، بالاخره اسارت است، و وابستگی،
بستگی است. حال عامل آن هر چه می خواهد باشد.
آنان می گویند: به طور کلی برای انسان نوعی شخصیت و «خود»
فرض کردن و اصرار به اینکه شخصیت انسانی محفوظ بماند و «خود»
انسانی تبدیل به غیر خود نشود، مستلزم نفی حرکت و تکامل انسان
است، زیرا حرکت، دگرگونی و غِیریّت است. حرکت، چیزی بودن و چیز
دیگر شدن است. و تنها در سایه ی توقف و سکون و تحجر است که
یک موجود، خود خویش را حفظ می کند و به ناخود تبدیل نمی شود.
گویی که می گویند: «از خودبیگانه شدن»، لازمه ی حرکت و تکامل
است. از این رو برخی از قدمای فلاسفه، حرکت را به «غیریت» تعریف
کرده اند.
پس، از طرفی برای انسان نوعی «خود» فرض کردن و اصرار داشتن
به محفوظ ماندن این خود و تبدیل نشدنش به «ناخود» و از طرفی از
حرکت و تکامل دم زدن، نوعی تناقض لاینحل است.
برخی برای اینکه از این تناقض رهایی یابند گفته اند: «خود» انسان
این است که هیچ خودی نداشته باشد؛ حد انسان، بی حدی، مرز او
بی مرزی، رنگ او بی رنگی، شکل او بی شکلی، و قید او بی قیدی و
بالاخره ماهیت او بی ماهیتی است.
یعنی انسان موجودی است فاقد طبیعت، فاقد هرگونه اقتضای ذاتی،
بی رنگ و بی شکل و بی ماهیت، هر حد و هر مرز و هر قید و هر
طبیعت و هر رنگ و شکلی که به او تحمیل کنیم «خود» واقعی او را از
او گرفته ایم.
البته مسلم است که، بی رنگی و بی شکلی مطلق، فقط به یکی
از این دو صورت ممکن است:
یکی اینکه یک موجود، کمال لایتناهی و فعلیت محض و بی پایان
باشد؛ یعنی وجودی باشد بی مرز و حد، محیط بر همه ی زمان ها و
مکان ها و قاهر بر همه ی موجودات، آنچنان که پروردگار چنین است.
برای چنین موجودی، حرکت و تکامل محال است زیرا حرکت و تکامل،
عبور از نقص به کمال است و در چنین ذاتی، نقص فرض نمی شود.
دوم اینکه یک موجود، فاقد هر فعلیت و هر کمال بوده باشد؛ یعنی
امکان محض و استعداد محض و لافعلیت محض باشد، همسایه ی
نیستی و در حاشیه ی وجود واقع شده باشد، حقیقتی و ماهیتی
نداشته باشد جز اینکه هر حقیقتی و ماهیتی و تعیّنی را می پذیرد.
چنین موجود با اینکه در ذات خود بی رنگ و بی شکل است، همواره
در پناه یک موجود رنگ دار و شکل دار قرار گرفته است.
این چنین موجودی همان است که فلاسفه آن را «هیولای اولی'»
و یا «مادة المواد» می نامند. هیولای اولی در مراتب نزولی وجود در
حاشیه ی وجود قرار گرفته است همچنان که ذات باریتعالی در مراتب
کمال در حاشیه ی دیگر وجود قرار گرفته است، با این تفاوت که ذات
باریتعالی حاشیه ای است که بر همه ی متون احاطه دارد.
انسان مانند همه ی موجودات دیگر در وسط این دو حاشیه قرار دارد،
نمی تواند فاقد هرگونه تعیّن بوده باشد. تفاوت انسان با سایر موجودات
این است که تکامل او حد ندارد. سایر موجودات در یک حد معین
می مانند و از آن تجاوز نمی کنند ولی انسان نقطه ی توقف ندارد.
انسان دارای طبیعت وجودی خاص است ولی برخلاف نظر فلسفه هایی
که ذات هر چیز را مساوی با ماهیت آن چیز می دانستند و هرگونه تغییر
ذاتی و ماهوی را تناقض و محال می دانستند و همه ی تغییرات را در
مرحله ی عوارض اشیاء قابل تصور می دانستند، طبیعت وجودی انسان
مانند هر طبیعت وجودی مادی دیگر، سیال است با تفاوتی که گفته شد؛
یعنی حرکت و سیلان انسان حد و نقطه ی توقف ندارد.
برخی از مفسران قرآن در تعبیر و تأویل خود آیه ی 13 سوره ی احزاب
(اهل یثرب لا مقام لکم) را به یثربِ انسانیت حمل کرده اند و گفته اند
این انسان است که هیج مقام معلوم و منزلگاه مشخصی ندارد، هر چه
پیش رود باز می تواند به مقام بالاتر برود. مقصود این است که علمای
اسلامی انسان را این چنین می شناخته اند. در حدیث معراج، آنجا که
جبرئیل می گوید یک بند انگشت دیگر اگر نزدیک شوم می سوزم و
رسول خدا باز هم پیش می رود، رمزی از این حقیقت نهفته است. و
باز چنانچه می دانیم در میان علمای اسلامی در باره ی صلوات و اینکه
ما موظفیم بر پیامبر و خاندان مطهر او درود بفرستیم و از خداوند برای
آنها رحمت بیشتر طلب کنیم؛ این بحث وجود دارد که این دعا برای
پیامبر که کامل ترین انسان است می تواند سودی داشته باشد؟ یعنی
آیا امکان بالا رفتن برای ایشان وجود دارد؟ و یا اینکه صلوات صد در صد
به نفع صلوات فرستنده است؟
گروهی از علما بر این عقیده اند که پیامبر دائما" در حال ترقی و بالا
رفتن است و هیچ گاه این حرکت متوقف نمی شود. آری این است مقام
انسان. آنچه انسان را این چنین کرده است، بی شکلی و بی رنگی
محض او نیست، بلکه شکل و رنگ خدایی است که از آن به «فطرت»
نام می بریم.
انسان حد و مرز ندارد اما «راه» دارد. قرآن روی راه مشخص انسان که
از آن به «صراط مستقیم» تعبیر می کند، تکیه ی فراوان دارد. انسان
مرحله ندارد. به هر مرحله ای که برسد، مرحله ای دیگر در پیش رویش
است، اما «مدار» دارد؛ یعنی در یک مدار خاص باید حرکت کند. حرکت
انسان در مدار انسانی تکامل است نه در مدار دیگر مثلا" مدار سگ و
خوک، و نه در هرج و مرج و خارج از هر مداری.
|
|