|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
عاشقی محنت بسيار كشيد
تا لب دجله به معشوقه رسيد
نشده از گل رويش سيراب
كه فلک دسته گلی داد به آب
نازنين چشم به شط دوخته بود
فارغ از عاشق دلسوخته بود
ديد در روی شط آيد به شتاب
نو گلی چون گل رويش شاداب
گفت به به چه گل زيبايی است
لایق دست چو من رعنایی است
حيف از اين گل كه برد آب او را
كند از منظره ناياب او را
زين سخن عاشق معشوقه پرست
جست در آب چو ماهی از شَست
خوانده بود اين مثل آن مایه ی ناز
كه نكویی كن و در آب انداز
خواست كازاد كند از بندش
اسم گل برد در آب افكندش
گفت رو تا كه زهجرم برهی
نام بی مهری بر من ننهی
مورد نيكی خاصت كردم
از غم خويش خلاصت كردم
باری آن عاشق بيچاره چو بَط
دل به دريا زد و افتاد به شَط
ديد آبی است گوارا و درشت
به نشاط آمد و دست از جان شُست
دست پایی زد و گل را بربود
سوی دلدارش پرتاب نمود
گفت كای آفت جان سنبل تو
ما كه رفتيم بگير اين گل تو
بكنش زيب سر ای دلبر من
ياد آبی كه گذشت از سر من
جز برای دل من بوش مكن
عاشق خويش فراموش نكن
خود ندانست مگر عاشق ما
كه ز خوبان نتوان خواست وفا
عاشقان گر همه را آب برد
خوبرويان همه را خواب برد

|
|