ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 

 

   شهریار کوچولو گفت: سلام!

 

   سوزن‌بان هم در پاسخ او سلام داد.

 

   شهریار کوچولو گفت: تو چه کار مى‌کنى این‌جا؟

 

   سوزن‌بان گفت: مسافرها را به دسته‌هاى هزارتایى تقسیم مى‌کنم

 

و قطارهایى را که مى‌بَرَدشان گاهى به سمت راست مى‌فرستم گاهى

 

به سمت چپ. و همان دم  قطار سریع‌السیرى با چراغ‌هاى روشن و

 

غرّشى رعد وار اتاقک سوزن‌بانى را به لرزه انداخت.

 

   ـ عجب عجله‌اى دارند! پىِ چى مى‌روند؟

 

   سوزن‌بان گفت: از خودِ آتش‌کارِ لکوموتیو هم بپرسى نمى‌داند!

 

   سریع‌السیر دیگرى با چراغ‌هاى روشن غرید و در جهت مخالف گذشت.

 

   شهریار کوچولو پرسید: برگشتند که؟!

 

   سوزن‌بان گفت: این‌ها اولى‌ها نیستند. آن‌ها رفتند این‌ها برمى‌گردند.

 

   ـ جایى را که بودند خوش نداشتند؟

 

   سوزن‌بان گفت: آدمى‌زاد هیچ وقت جایى را که هست خوش ندارد.

 


و رعدِ سریع‌السیرِ نورانىِ دیگری غرش کنان عبور کرد.

 


   شهریار کوچولو پرسید: این‌ها دارند مسافرهاى اولى را دنبال مى‌کنند؟

 

   سوزن‌بان گفت: این‌ها هیچ چیزى را دنبال نمى‌کنند. آن تو یا خوابشان

 

 مى‌برد یا دهن‌دره مى‌کنند. فقط بچه‌هاند که دماغ‌شان را فشار مى‌دهند

 

به شیشه‌ها.

 

   شهریار کوچولو گفت: فقط بچه‌هاند که مى‌دانند پىِ چى مى‌گردند.

 

بچه‌هاند که کلی وقت صرف یک عروسک پارچه‌اى مى‌کنند و عروسک

 

براى‌شان آن قدر اهمیت دارد که اگر یکى آن را ازشان کِش برود مى‌زنند

 

زیر گریه…

 

   سوزن‌بان گفت: بخت، یارِ بچه‌هاست.

 

   شازده کوچولو با سوزن بان خداحافظی کرد و به یک فروشنده ی

 

دوره گرد برخورد. گفت: سلام!

 

   دوره گرد گفت: سلام!

 

   این بابا فروشنده‌ى حَب‌هاى ضد تشنگى بود. خریدار هفته‌اى یک حب

 

مى‌انداخت بالا و دیگر تشنگى بى تشنگى.

 

   شهریار کوچولو پرسید: این‌ها را مى‌فروشى که چى؟

 

   پیله‌ور گفت: باعث صرفه‌جویى در وقت است. کارشناس‌هاى خبره

 

نشسته‌اند دقیقا" حساب کرده‌اند که با خوردن این حب‌ها هفته‌اى

 

پنجاه و سه دقیقه وقت صرفه‌جویى مى‌شود.

 

   ـ خب، آن وقت، آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار مى‌کنند؟

 

   ـ هر چى دل‌شان خواست…

 

   شهریار کوچولو تو دلش گفت: من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادى

 

داشته باشم خوش‌خوشک به طرفِ یک چشمه مى‌روم…

 

   

   هشتمین روزِ خرابى هواپیمام تو کویر بود که، در حال نوشیدنِ آخرین

 

چکه ى ذخیره‌ ى آبم به قضیه‌ى فروشنده ی قرص های ضد تشنگی

 

گوش می دادم. به شازده کوچولو گفتم: خاطرات تو راستى راستى زیباند

 

اما من هنوز از پسِ تعمیر هواپیما برنیامده‌ام، یک چکه آب هم ندارم. و

 

راستى که من هم اگر مى‌توانستم خوش‌خوشک به طرف چشمه‌اى

 

بروم آن قدر مسرور می شدم که نگو!

 

   درآمد که: دوستم روباه…


   گفتم: آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگیر!

 

   ـ واسه چى؟

 

   ـ واسه این که تشنگى کارمان را مى سازد. واسه این!

 

   از استدلال من چیزى حالیش نشد و در جوابم گفت: حتی اگر آدم دَمِ

 

مرگ باشد هم داشتن یک دوست عالى است. من که از داشتن یک

 

دوستِ روباه خیلى خوشحالم…

 

   به خودم گفتم نمى‌تواند میزان خطر را تخمین بزند: آخر او هیچ وقت نه

 

تشنه‌اش مى‌شود نه گشنه‌اش. یه ذره آفتاب بسش است…

 

   اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: من هم تشنمه، بگردیم

 

یک چاه پیدا کنیم…


   از سرِ خستگى حرکتى کردم: این جورى تو کویرِ برهوت رو هوا پىِ چاه

 

گشتن احمقانه است.

 

   و با وجود این به راه افتادیم. پس از ساعت‌ها که در سکوت راه رفتیم

 

شب شد و ستاره‌ها یکى یکى درآمدند. من که از زور تشنگى تب کرده

 

بودم انگار آن‌ها را خواب مى‌دیدم. حرف‌هاى شهریار کوچولو تو ذهنم

 

مى‌رقصید.

 

   ازش پرسیدم: پس تو هم تشنه‌ات هست، ها؟

 

   اما او به سوال من جواب نداد فقط در نهایت سادگى گفت: آب ممکن

 

است براى دلِ من هم خوب باشد…


   از حرفش چیزى دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. مى‌دانستم از او نباید

 

حرف کشید.


   خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از

 

مدتى سکوت گفت: قشنگىِ ستاره‌ها واسه خاطرِ گلى است که ما

 

نمى‌بینیمش…

 

   گفتم: همین طور است.

 

   و بدون حرف در مهتاب غرق تماشاى چین و شکن‌هاى شن شدم.

 

   باز گفت: کویر زیباست.

 

   و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بوده‌ام. آدم بالاى توده‌اى شن

 

لغزان مى‌نشیند، هیچى نمى‌بیند و هیچى نمى‌شنود اما با وجود این

 

چیزى توى سکوت برق‌برق مى‌زند.

 

   شهریار کوچولو گفت: چیزى که کویر را زیبا مى‌کند این است که یک

 

جایى یک چاه قایم کرده…

 

   از این‌که ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پى بردم حیرت‌زده

 

شدم. بچگى‌هام تو خانه ای خیلی قدیمی مى‌نشستیم که معروف بود

 

تو آن گنجى چال کرده‌اند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسى آن را

 

پیدا نکرد و شاید حتی اصلا" کسى دنبالش نگشت اما فکرش همه‌ى

 

اهل خانه را تردماغ مى‌کرد و سر کیف می آورد: خانه‌ى ما تهِ دلش رازى

 

پنهان کرده بود…

 

   گفتم: آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزى که اسباب

 

زیبایى‌اش مى‌شود نامریى است!

 

   گفت: خوشحالم که با روباه من توافق دارى!

 

 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۸ساعت 0:0  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا