ششم و متوسطه اول
 
 
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی  
 
 

   به جای «مرد یخی» در نمایشنامه ای بازی کردم به نام « یک پرچم

برافراشتـه می شود» که برادرِ استـلا، لوتر، آن را کارگردانـی می کرد.

نمایشنامـه ای قـوی و مـحکم بود با موسیقی کورت ویل، که اصولا" با

هدف دفاع از به وجود آمـدن اسراییل نوشتـه شده بود و غیـرمستقیم

انگلیسی ها را مـحکوم مـی کرد که از آمدن پناهنده های یهودی اروپا

به مـستعمـره ی خود، فلسطیـن، جلـوگیـری مـی کنـنـد. در آن زمـان،

سپتامبر 1946، سازمان یهودیـان نیویـورک و دیگر یهودیـان در سرتاسر

دنیا روی آینده ی فلسطین و صهیونیسم متمرکز شده بودند. انگیزه ی

من بـرای بـازی در آن نمـایش، آگاه شـدن از واقعیـت کشتار یهودیان و

همـدردی با آدلرها و یهودیان دیگری بود که دوستـان من شـده بودنـد.

به علاوه، معلم ها و کسان دیگری هم به من گفته بودند که آرزویشان

داشتن کشوری یهودی نشین است. این تلقین ها باعث شده بود که

عمق قضایا را درک نکنم که چگونه انسانهایی می توانند برای رسیدن

به اهـداف خود، انسان هـای دیگر را از سرزمـینـشان بیـرون کنند. این

غفلـت سبب شد یک عمـر با علاقـه در باره ی رفتـارهای شیطـانی و

سنگدلانه ی انسانها کنجکاو شوم. همه ی عوامل اجرایی «یک پرچم

بـرافراشتـه می شود» یهـودی بودند، غیر از من. مونی بازی درخشان

و حیـرت آوری ارائـه داد. من روی صحنـه با او بودم و او هیـجان زده ام

می کرد. اجرایش جادویی بود و عمیقا" روی من تأثیر می گذاشت.

    من نقش یک آشوبگـر یهـودی به نام «دیوید» را بازی می کردم که

می خواست هر طور شده به فلسطیـن برود و یک مرد زخمی و رو به

مـرگ را ببینـد؛ مـردی مثل یکـی از انبیـا که نقـش او را پل مونی بازی

می کرد. دیوید سعی می کند که او را از مرگ نـجات دهد اما چون آن

 مرد می میرد، با یک پرچم یهودی او را می پوشاند.

 

امپراتوری عثمانی که از هم پاشیده شد، فلسطین به استعمار انگلستان درآمد!

 

   در پرده ی سوم نمایش، بعد از این که پرده بالا می رفت، من رو به

تماشاگران می پرسیدم: «تو کجایی؟»، مکث می کردم و می گفتم:

«یهودیان کجاییـد؟» برای بار سـوم مکث طولانی تری می کردم و بعد

ناله کنان و با آخرین قدرتی که داشتم فریاد می زدم:«کجایید یهودیان؟

وقتی که شـش میـلیـون یهـودی در کـوره های آدم سـوزی خاکـستـر

شدند، شماها کجا بودید؟!»  این صحنـه معمـولا" باعث تحریک و سر

و صدای تماشاگرانی می شد که اکثرا" یهودی بودند. در اجراهایی از

نمایش، دختران یهـودی از جایشان بلنـد شـده و جیـغ می کشیدند و 

گریه می کردند. یک بار وقتی پرسیدم: «کجا بودید وقتی آن ...»، یک

زن به قدری خشمگین شد که برخاست و بلافاصله او هم سر من داد

زد: «تو کجا بودی؟» 

 

         اورشلیم یا بیت المقدس از فراز کوه صیون اینچنین دیده می شد.

 

   در آن زمان، من هم مثل دیگـران - یهودی و غیر یهودی - خشمگین

بودم که چرا بریتانیـا مانـع می شود که کشتـی ها، نـجات یافتـگان از

اردوگاه های آدم سوزی را به سرزمیـن تازه ای منتقـل کنند. مردمانی

که مواد غذایی اندکـی در اختیار داشتنـد و چیـزی به جز امیدی اندک

نداشتند. اینها شامـل زنـان و کودکانـی بـودنـد که هنـوز از تـیفـوس و

خونریزی های داخلـی رنـج مـی بردنـد. مـردمـی که از بـرگن بلـسـن،

داخائــو و آشـویتـس جان سـالـم بـدر بـرده بودنـد، در دریاهـای آزاد به

وسیله ی کشتی های جنگی انگلستـان جلوشان گرفتـه مـی شد و

به قبـرس پشت سیمهـای خاردار فرستـاده می شدنـد.

 

                                       کوه صیون یا صهیون  

 

   من آن موقع نمی دانستم که تـروریست های یهـودی دارنـد به طرز

وحشیانه ای عربهـا را در فلسطیـن می کشند و از آنهـا آوارگانـی تازه

می سازند که باید از سرزمین خود بیرون رانده شوند، و نمی فهمیدم

که انگلیسی ها چرا می خواهند مقاومت میلیونها مردمی را بشکنند

که در آن سرزمین به قدمت کتاب مقدس یهودیـان سابقـه ی سکونت

داشتند!

   تئاتـر و آشنایـی مـن با «آدلـرها» باعث شـده بود که به یک حامـی

متعصب اسراییل تبدیل بشوم و بعد هم به نوعی یکی از مبلغـان آنها

شوم.

   آن موقع در نامه ای به پدر و مادرم نوشتم که من عضو یک سازمان

سیاسی شده ام به نام «انجمـن آمریکایی طرفدار فلسطین آزاد»؛ و

در داخل کشور سفر می کنـم و برای هواخواهـان سخنرانی می کنم

و مردم را ترغیب می کنم تا برای نجات یهودیان پول بدهند.

 

             بن گوریون در حال سخنرانی در سایه ی شمایل هرتصل

 

   بعد از اینکـه بـرای جمـع آوری اعـانـه و پول از مـردم داوطلـب شدم،

دریافتـم که در میـان جامـعـه ی یهـودیـان آمـریکایـی در مـورد نـحوه ی

مبارزات یهودیان برای تشکیل یک سرزمین یهودی تفرقه وجود دارد: 

   بعضی از آنها از «بن گوریون» طرفداری می کردند، کسی که، ضمن

موافقت ظاهـری با انگلستـان در مـورد نگاه داشتـن آوارگان یهـودی در

قبـرس و سایـر نقـاط، آنهـا را به صـورت قـاچاق با قـایـق به فـلسطیـن

می آورد.

   گروه دیگر صبـر و طـاقـت کمتـری داشتنـد و از گـروه های زیـرزمینی

یهودی حمایـت می کردنـد که معتقـد بودند برای از بین بردن مقـاومت

انگلستـان عملیـات تروریستـی و نظامـی ضـروری است تا به تأسیس

کشور اسراییل منجر شود.

   در آن زمان من هم مثل خیلـی از دوستـان یهودیـم از این گروه های 

زیـرزمینـی طرفـداری می کردم. تمـاشـای فیلم هایی که در زمان آزاد

سازی اردوگاه های مرگ تهیه شده بود، به شدت در من تأثیـر داشت

و فکر می کردم برای یهودیانی که آن قدر زجر کشیده اند باید هر کاری

که می  توان انجام داد تا جای امنی برای زندگی پیدا کنند و آن قدر در

این جهـان زجر نکـشنـد. تا آنـجا که در تـوان داشتـم از لـحاظ مـالـی به

سازمانهای یهودی کمک می کردم. بعد هم جزء گروه بیست و دو نفره 

شدم که می بایست با سفر به سرتـاسر آمـریکا از مردم برای یهودیان

پول جمع کنند. ما در مـدارس یهودیان ، و سایر مراکز تجمـع آنها، از این

که یهودیان اروپایی چگونـه از اردوگاه هـای قتل عام هیتلـر جان سالـم

بدر برده بودند و این که حالا دوباره آنها را در زندانهای دیگری به مـراتب

غیر انسانی تر و بدتر از اردوگاه هـای نـازی ها زندانـی کرده انـد، حرف

می زدیم. به خصوص تأکید می کردیم که باید انگلیسیها را تحت فشار

قرار داد تا از فلسطین بروند بیرون.

 

 


برچسب‌ها: خاطرات مارلون براندو, تشکیل دولت یهود, مستعمرات بریتانیا, فلسطین در اشغال انگلیس
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۷ساعت 18:49  توسط بهمن طالبی  | 
  بالا