|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |
طاق نصرت پاریس در میان میدان شارل دوگل شهر پاریس ساخته
شده است. ارتفاع آن 50 متر، طول آن 45 و عرضش 22 متر است.
دستور بنای این طاق نصرت بعد از پیروزی فرانسه بر روسیه و اتریش
در نبرد استرلیتز، توسط ناپلئون در سال 1806 صادر شد. عملیات
گودبرداری و پی ریزی این بنا 2 سال طول کشید. اما با شکست
ناپلئون در نبرد واترلو و برکناری و تبعیدش، ادامه ی ساخت طاق
نصرت برای مدتی متوقف شد تا اینکه بالاخره در سال 1836 تکمیل
شد.

دوازده خیابان به این میدان منتهی می شوند که مشهورترین این
خیابان ها، شانزلیزه است. خیابان شانزلیزه و طاق نصرت پاریس
بارها شاهد اشک ها و لبخندهای مردم فرانسه بوده است. پس از
خروج آلمان ها در پایان جنگ دوم جهانی، نیروهای ارتش فرانسه در
خیابان شانزلیزه، به طرف طاق نصرت رژه رفتند. اما خود آلمان ها نیز
دو بار با تسلط بر فرانسه در این خیابان و در برابر طاق نصرت پاریس
رژه رفتند!
وقتی که ویکتور هوگو، خالق بینوایان از دنیا رفت، پیکرش را قبل
از دفن در زیر این طاق قرار دادند تا مردم فرانسه به آن ادای احترام
کنند و سپس برای خاکسپاری منتقل شد.

هر ساله در تاریـخ 14 جولای در سالـگرد حملـه ی انقلابیـون به زندان
باستیل در جریان انقلاب فرانسه که روز ملی فرانسه به شمار می رود،
فرانسوی ها در جوار طاق نصرت و در امتـداد خیابـان شانزلیـزه به رژه و
شادمانی می پردازند.

طاق پیروزی پاریس همچنین محل خاکسپاری یک سرباز گمنام کشته
شده در جنگ اول جهانی است که در سال 1920 در کنار این بنا به خاک
سپرده شده است.
در اقدامی دیگر برای یادبود کشته شدگان جنگ جهانی اول، مشعلی
جاویدان در سال 1923 در این بنا روشن شد که هر ساله در مراسم ویژه،
سوخت آن توسط کهنه سربازان جنگ های جهانی برای یک سال بعد
در مخزن آن ریخته می شود.
ویکتـور هـوگـو شاعـر و نویسنـده ی فـرانسـوی پس از آنکه
در سال 1851 ناپلئون سوم اصـول جمهوری را زیر پا گذاشـت
و خود را امـپـراتـور نـامـیـد، بـه مـخالـفـت بـا او برخاست.
ناپلئون سـوم او را از فـرانـسه بـیـرون راند. زمانی کـه هوگو
داشت بـه تبعید می رفت، گفت: «وقتی به فرانسه برخواهم
گشت که حق بـه این کشور بازگشته باشد!»
او در شعری گفته است: «اگر تـبـعیدیـان بیش از هـزار تـن
هستند، من یکی از آنانم و اگـر از صـد تن تـجاوز نمی کنـنـد،
بـاز هـم ردای شـجاعت و حَمـیّـت را بـر خود می بندم، و اگـر
ده مـرد در تبعـیـدگاه بمانند، من دهمین آنها خواهم بود و اگر
جز یکی نماند، آن یکی منم!»

گاه گاه یکی از مسـافران به کـوچه نگاه می کرد و با
لحن تـعجب آمیزی می گفت:«چه قدر تاریک است.»و
دیگری پاسخ می داد: «انسان باید مثل گربـه باشد تا
در این ساعت بتواند بی فانـوس به کوچه برود!» کوزت
با شنیدن این حرف ها می لرزید.

ناگهان کـاسب دوره گردی کـه در مسافرخانه منـزل
داشـت، وارد شد و با صدای خشنـی گفت:اسب مرا
آب نداده اید؟
زن تِناردیه گفت: دختر! برو برای اسب آب ببر.
کوزت با صدای ضعیفی گفت: خانم، آب نداریم.
زن تناردیه در کـوچه را گشود، راه را به وی نشـان
داد و گفت: خیلی خوب، برو آب بیاور.
کوزت سرش را پایین انداخت و پیش رفت.یک سطل
خالـی را که کنـار بـخاری بـود،بـرداشـت.ایـن سطـل از
خودش بزرگ تر بود.
زن تنـاردیـه جلـو اجاق رفـت و با یـک قـاشـق چوبی
مقداری از آن چه در تابه می جوشید، چشید و غـرغـر
کنان گفت: اگر این جا آب نیست،در چشمه هست...
کوزت بی حرکت مانده بود. درِ کوچه پیش رویش باز
بود و سطل در دستش قرار داشت. به نظر می رسید
که منتظر است تا کسی به کمکش آید.

زن تناردیه فریاد زد: دِ برو!
کوزت بیـرون رفت و در بـسته شد.او ناچار بود برای
آوردن آب به چشمه ی واقع در بیشه ی نزدیک برود.
این دفعـه خلاف معمول خویش بـه بسـاط هیچ یک
از فروشندگان هم نگاه نکـرد. تا در حدود مسافـرخانـه
بود راه از روشنایی دکّان ها روشن بـود امـا کمی بعـد
آخرین روشنـایـی و آخریـن دکـان ناپـدیـد شــد. کودک
مسکین خود را در تاریکی دید و در آن فرو رفت.
اضطرابی او را فرا گرفته بود،از این رو تا می توانست
دستـه ی سطـل را تـکـان می داد.این حرکـت صـدایی
تولید می کرد که برای دختـرک جانشیـن یک رفیق راه
می شد.

هر چه پیش تر می رفت،تاریکـی غلیـظ تر می شد.
هیـچ کس در راه نبـود.با این همـه با زنـی روبه رو شد
که چون او را دید ایستاد،لحظه ای با نگاه دنبالش کرد
و زیر لب گفت:
«این بچه این وقت شب کجا می رود؟»

کوزت کوچه هـای پرپیـچ و خم و خلـوت راپیمـود. گاه
گاه روشنایی شمعی به چشمش می خورد.این اثری
از نور و حیات بود.با این همه هر چه پیش تر می رفت،
قدمش بی اراده کنـدتـر می شـد. همیـن که از آخرین
خانـه گذشت، ایستاد. رفتـن ناممـکن بود. سطل را بر
زمین نهاد. دست در موهـای خویش فـرو بـرد و شروع
کرد بـه خاراندن سرش حرکتـی کـه مخصـوص اطـفـال
وحشت زده اسـت. این جا دیگر ده نبود. فضـای سیـاه
خلوتی در پیش او گستـرده بود بـا نومیـدی این ظلمت
را نگریست. لرزش شبـانـه ی جنگل سراپـایـش را فـرا
می گـرفـت. دیگر فـکر نـمـی کرد، دیـگر نمی دید.

از انتهای بیشه تاچشمه،بیش ازهفت هشت دقیقه
راه نـبـود و او ایـن راه را خوب مـی شنـاخت.زیرا مکـرر
هنگام روز آن را پیموده بود.از ترس آنکه میان شاخه ها
و بـوتـه های خار چیزی ببیـنـد، چشم به چپ و راست
نمی انداخت با این حال به چشمه رسید.

او فرصت نفـس کشیدن هـم برای خود نگذاشت. با
دست چپ در تاریـکی جست و جو کرد،شـاخه ای را
بـه دست آورد و به آن آویـخت، خم شد و سطـل را در
آب فـرو برد.
بادی سرد ازجلگه می وزید. بیشه ظلمانی بود. بی
هیچ اثـری از روشنـایی هـای مـبهم و خنـک تـابستان.
در دست هـایش کـه هـنـگام کشیـدن آب خیس شده
بـود،احساس سرما می کرد.می خواسـت با تمام قوا
بگریزد تا بـه آبادی برسد،به روشنایی،به خانـه ها،بـه
شمع های روشن.امـا وحشتـش از زن تناردیـه چندان
بـود کـه نمی تـوانـست بی سطل بگریزد.
سطل سنگیـن بود و هر چه می گـذشت سنگینتر
می شد.هر چند قدمی که می رفت،مجبور می شد
بایستد.با نوعی خِس خِس دردناک نفس می کشید،
امـا جرئـت گـریستـن نـداشـت.حتـی از دور هـم از زن
تـنـاردیـه می ترسید! فریاد کنان گفت:خدایا! خدایا!

همـان دم ناگـهـان احسـاس کـرد کـه سطل، دیـگـر
سنگینی نـدارد. کوزت سر بـرداشـت و هیکل بـزرگ و
سیـاهـی را در کنـارش دید. او «ژان والـژان» بود.

بینوایان
ویکتور هوگو
ویکتـور هـوگـو شاعـر و نویسنده ی فرانسوی پس از
آنکه در سال 1851 ناپلئون سوم اصـول جمهوری را زیر پا
گـذاشـت و خود را امـپـراطـور نـامـیـد،بـه مخالـفـت بـا او
برخاست.
ناپلئون سـوم او را از فـرانـسـه بـیـرون راند.زمـانی کـه
هوگو داشت بـه تبعید می رفت،گفت:«وقتی به فرانسه
برخواهم گشت که حق بـه این کشور بازگشته باشد!»
او در شعری گفته است:«اگر تـبـعیدیـان بیش از هـزار
تـن هستـنـد،مـن یـکی از آنـانـم و اگـر از صـد تـن تـجاوز
نمی کنـنـد،بـاز هـم ردای شـجاعت و حمـیّـت را بـر خود
می بـنـدم،و اگـر ده مـرد در تبعـیـدگاه بمانند،من دهمین
آنها خواهم بود و اگر جز یکی نماند،آن یکی منم!»
ویکتور هوگو

|
|