|
ششم و متوسطه اول
|
||
|
آگاهی انسانی، آگاهی اجتماعی |

احمد کسروی مینویسد: جنبش مشروطه را تهران آغازید و تبریز آن را
پاسداری کرد و به انجام رسانید. هر چند آدمهای کج اندیشی هنوز هم
معتقدند که مجاهدان آذربـایجان یک مشت اوباش بودند و ستارخان، آن
انسان نیـک نفس و مبـارز، راهزنـی بیش نبـود و تنهـا به خاطـر غارت و
چپاول میجنگید.
*******************
در این جا خاطره ای از ستارخان سردار غیور ایرانی را می خوانیم:
من هیچ وقت گریه نکردم، چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست
می خورد و اگر آذربایجان شکست مـی خورد ایـران شکست مـی خورد.
اما زمـانـی فـرا رسید که 9 ماه در مـحاصـره بودیـم بدون آب و بدون غذا.
از قـرارگاه آمدم بیـرون، مـادری را دیدم با کودکی که از فرط گرسنگی
بر روی زمین مـی خزید تا خوراکـی بیابـد و بخورد. عاقبـت بوته ی علفی
یافت و به آن چنگ زد و با خاک به دهان برد.
با خود گفتم الان است که مادر کودک مرا فحش دهد و بگوید:
«لعنت به ستارخان!»
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: «عیبی ندارد فرزندم، خاک
می خوریم، اما خاک نمی دهیم»!
آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد!
یکی از اتفاقـاتی که موجب بیداری توده ی مردم ایران
و زمینه ساز انقلاب مشروطه بود،واگذاری تنباکو و توتون
کشور به انگلستان بود که در سال 1268 یعنی 17 سال
قبل از انقلاب مـشروطـه، به وسیلـه ی ناصرالدین شاه
صورت گرفت. مـردم زیـان این قـراردادها را نمی دانستند
و چنـدان در حال و هـوای سـود و زیـان کشـور نـبـودند و
در کارهای حکومـت چون و چرا نـمـی کردنـد، ولـی چون
پای بیگانـگان را به کشـور بـاز کرده بود و آنهـا به فراوانی
در کوی و بـرزن به رفـت و آمـد پرداختند و به جاها سرک
می کشیدند،مردم به ویژه روحانیون رنجیده خاطرشدند.
امتیاز توتون و تنباکو، فروش همـه ی توتون و تنباکویی
که کشاورزان تولید می کردند را، در داخل و خارج کشور
به یک انگلیسی واگذار می کرد و او باید سالانه 15 هزار
لیره به دولت ایران بپـردازد و از سـود خود نیز یک چهارم
آن را به ایران بدهد. در حالی که در عثمـانی که توتون و
تنباکویش کمتر از ایران بود، و تنهـا فـروش داخل کشور،
به یک کمپـانی انـگلیسی واگذار شده بود، سالانه 700
هزار لیره به دولت عثمانی پرداخت می شد و یک پنجم
از سود نیـز به عثمـانی هـا داده مـی شد. ببینید تفاوت
از کجاست تا به کجا!
البته مردم ایران، این حساب و کتاب را نمی دانستند
ولـی از اینـکه مجبـور بـودند تـوتـون و تنـباکـویی که خود
می کارنـد را به یک بیـگانـه با بهـای کمـی بـفروشنـد و
سپس با بهـای بسیاری بازخرند، آنها را بسیار عصبانی
و ناخشنود کرده بود.
این رنجش باعث شد که بازرگانان به شاه نامه نوشته
و دادخواهی کنند، ولی چون خود شـاه و صدر اعظم او،
امین السلطان خودشان امتیاز را داده و هـوادار آن بودند،
نتیجه ای از این دادخواهی حاصل نشد.
از طرف دیگر چون کارکنان کمپانی به همه ی شهرها
رفته و به کار پرداختـه بودند، ناخشنودی عمومی بیشتر
شده و کم کم صورت جنبش و قیـام به خود می گرفـت.
پیش از همه تبریز به کار برخاست و مردم آگهی های
کمپانی را که به دیوارها چسبانده شده بود، پـاره کردند.
کـمـپـانـی بـرای آرام کـردن اوضـاع، پیـشنـهـاد کـرد کـه
کارکنانش در آذربایجان، جز از آذربایجانی ها نبـاشد،ولی
مردم نپذیرفتند و ایستادگی کردند.
پس از تبریز،اصفهان به پا خاست و پس از آن در تهران
شور و غوغا پدیدار شد و در همه جا علما پیشگام بودند.
گرفـتاری بزرگ شده و شاه نمی دانـست چه کار کند.
نـخسـت خواست فـروش در درون کـشـور را از کمپـانـی
بازگرفـتـه و تنـهـا فـروش در کشـورهای بـیـگانـه را به آن
سپارد، ولی مـردم به آن راضی نشدند. علمـا راه دیگری
اندیشیدند و آن اینکه به کمپانی کاری نداشتـه، مردم را
از کشیدن چپق و غلیان باز دارند.دکانهای توتون و تنباکو
فـروشی بستـه شد و مردم غلیان ها و چپق ها را کنار
گذاشتند.
این کار مایـه ی شگفتی بیگانـگان گردید و کمپانی به
شاه گله برد و چاره جویی کرد. شاه خواست زورآزمایی
کند و به عـلمـا گفت که در آشکار و مـیـان مـردم غلیـان
کشند. مردم به خشم آمـده و دستـه ای از آنان پیرامون
ارک اجتـمـاع کرده و خواستـنـد به درون رونـد. با شلیک
گلولـه هـای سربـازان هفـت تن کشته و بیش از بیست
نـفـر زخمـی شدنـد و چون جمعیـت رفـتـه رفـتـه بیشتر
می شد، شـاه نـاگـزیـر شد با کمـپـانی گفتگو کنـد و با
پذیرفتن 500 هزار لیره تاوان، امتیاز را بهم زند.
این جنبش، نخستین جرقـه در تـوده ی مردم ایران در
آن روزگار بود و مردم را وادار کرد به سرنوشت اجتماعی
خود نـگاهی انـداختـه و تـلاش کنند حکـومت را پاسخگو
نمایند.البته در این داستان، رقـابت همسایـه ی شمالی
با انگلیس بی تأثیر نبود. بعد از این واقعه، روسهـا با گرو
گرفـتن گمـرک هـای شمـالی ایـران، به حکـومت بیست
و دو مـیلیـون مـنـات با سـود پنج درصـد وام دادند تا 500
هـزار لیـره تـاوان کمپـانی انگلیسی تـوتـون و تـنـبـاکو را
بپردازند.
ولی امر و صدر اعظم نیز تـاوان را پرداختـه، بـاقیمانده
پول را برداشته و به سفر فرانسه و روسیه و عثمانی و
دیگر جاها رفتـه، به گردش و تماشا پرداخته و پولها را به
پایان رسانده، و با کیسه ی تهی به ایران بازگشتند!
تاریخ مشروطه ایران
زنده یاد احمد کسروی
غلیان، به صورت قلیان هم نوشته می شود و هر دو صورت درست است.
احمـد کسروی نـویسنده ی «تاریخ مشروطه ایـران»
در بـاره ی ولایـتـعهـدی محمـد علـی میـرزا، که بعد به
عنوان شاه قاجار به سلطنـت رسید می گویـد: حال و
رفتـار او خود انگیـزه ی دیگـری بـرای بیـداری و بیـزاری
مـردم بود. این مرد که قـرار بـود پـادشاه کشـور شـود،
گـرایــش بسیـاری بـه روسـیـان از خود نشـان می داد
و یک جوان بسیـار زیرک روسی به نام «شاپشال» به
عنـوان معلـم زبـان روسـی پیوستـه نزد او بود که خود
آموزنـده ی همه ی کارهای او نیز بود!
گرایش و میل او به روسیه تا آنجا رسید که عکسی
از خود با رخت «قـزاقـی» برداشتـه و بی بـاکانـه آن را
به دست مردم داد. مردم می اندیشیـدند که آینـده ی
کشور با چنین کشور داری چه خواهد بود؟
کارهای ولیعهـد چنان بود که ایـرانیـان که خود قـرنهـا
با خودکامـگی و ظلـم حاکمـان زیستـه و به بد رفتـاری
و ستمـگری فـرمانروایـان خو گرفتـه بودنـد، از این همه
خباثت های او سخت آزرده شده بودند.
جوان آزمنـد با همه ی دارایـی بسیار و جایـگاه بلند،
از مـردم پـول می گرفـت. از کسانی وام گرفـتـه بـود و
بـاز نمی داد و ستمـگرانی که این خوی او را شناختـه
بودند با دادن پـولهـایـی و یـا از راه هـای دیـگـری به او
نزدیـک شـده و به پشـت گرمـی او بنای ستمگـری به
مردم را گذاشتند.
مثلا" حاج محمـد تقـی صـراف که در تهـران و تبـریـز
خانه و حجره داشت و سرمایه ی بزرگی اندوختـه بود،
با دادن پولهایی به محمدعلی میرزا از نزدیکان او شده
و به کمک او زمیـن هـای دولـتـی محلـه ای در تـبـریـز
بـه نـام «لاکــه دیــزج» را می خرد، و در این میـان بـه
زمـیـن هـای دیگران نیز دست می یازد.
حاجی عبـاس لاکه دیـزجی که خود پیـرمـرد دلیـری
بود و پسر جوانی داشت در برابر او ایستـادگی نموده
و به نگهـداری زمیـن هـای خود می کوشـد و پـسر او
کـسـان حاجی محمد تقی را کتک می زند.
حاجی محمـد تقی داستـان را به محمدعلی میـرزا
می گوید و او دستـور می دهد پسر حاجی عبـاس را
به زندان برده، زمینهـا را نیـز با زور گرفتـه و به دسـت
حاجی محمد تقی می دهند. حاجی عباس قـبـالـه و
سنـد زمیـن خود را به نزد عـلمـا می برد و دادخواهی
می کند و چون می بیند بی نتیـجه است یک روز چند
قفل بـرداشتـه و به در مسـاجد مـحل می زنـد، با این
تــوجیــه که در شهــری کـه بـه ایـن آشکـاری سـتــم
می شود،نخست باید به جلوگیـری از ستـم کوشیـد.
ملایان پاسخ می دهند ما را توانایی نیست که جلوی
ستمگران را بگیریم ولی اگر کسی بپرسد ما راستش
را می گوییم. حاجی عبـاس پرسش نامـه ای درست
می کنـد و روحانیـون هر یک پاسخی نوشته و حاجی
عباس به عالـی قاپـو می رود و هنگامـی که ولیـعهـد
از عمـارت خارج مـی شـود، فـریاد به دادخواهـی بلند
می کند.
محمد علی میـرزا او را بـه جلـو خوانده و چگونـگی
را می پرسد. وقتی که نوشته را می خواند،برآشفته
شـده، آن را به زمیـن می انـدازد و بـه حاجی عبـاس
نیز نـاسزا می گویـد. حاجی عبـاس می گویـد که تو
به جای نوه ی منی، چرا به مـن دشنـام می دهی؟
و این گفتـه سبب می شود که ولیعهـد خشمگین تر
شده دستـور دهـد او را نیـز به بنـد کننـد و از آن سـو
دستـور می دهـد پسرش را بیاورنـد و در برابر چشـم
پدر به پاهـایش روغـن زده و بـر روی آتش می گیرنـد
تا بسوزد.
پـس از چنـدی پسـر بـه سبـب ایـن صــدمــه جان
مـی سپـارد. امـا حاجی عبـاس که روزی با زنـدانیـان
بـرای کار اجبـاری بیـرون آورده شـده بـود، می گـریـزد
و متـواری شده تا بعد که به صفوف مشروطه خواهان
می پیوندد.
|
|